خودش گفته است: پدر و مادرم محیطی فرهنگی و هنری را برایم فراهم کردند. باید کتاب میخواندیم و کتاب خواندنها را جواب میدادیم. میگفتند این هفته کلیله و دمنه را باید تمام کنی، هفته بعد هزار و یک شب را باید تمام میکردیم. آن زمان آنقدر آدمهای بزرگ به خانه ما رفتوآمد میکردند و آنقدر من آنها را دیده بودم که برایم عادی شده بود. جلال آلاحمد و سیمین دانشور برای من سیمین جون و آقای آلاحمد بودند. آقای اخوان مدتی هم در خانه ما زندگی کردند. به همین جهت برای من بسیار عادی بود. میگفتیم، میخندیدیم و بسیار خوش میگذشت. پدرم بسیار متعهد بود. آدمهای پولداری نبودیم و بعدها به یک رفاه نسبی رسیدیم. با این وجود او در همان دورهای که خیلی سخت زندگی میکردیم، تا جایی که میتوانست به من و برادرم میرسید و تمام توانش درجهت بهتر شدن زندگی ما بود. با این حال استبدادی که داشت خیلی به من ضرر زد و این استبداد ادامهدار بود حتی با ازدواج و بچهدار شدنم هم تمام نشد. تا بعدها که دیدم دیگر نمیتوانم و بریدم. امروز هم سالهاست که پدرم را ندیدهام. او همچنین درباره تجربه سفر تحصیلیاش به فرانسه در دوران نوجوانی گفته است: در خود پاریس برایم خانه گرفتند. همه چیز عالی بود و به من خیلی خوش گذشت. بعد از 4 سال هم طراحی پارچه خواندم، هم رفتم و در کلاسهای آزاد سوربن، تاریخ ادبیات یاد گرفتم، تاریخ هنر خواندم، خلاصه همه چیز عالی بود. شبها اپرا و تئاتر میرفتیم و خلاصه هر کاری که آدم باید در غرب انجام بدهد و هر چیزی که آدم آنجا باید یاد بگیرد، من انجام دادم و آموختم و بعد برگشتم.
لیلی گلستان بارها خاطراتش را تعریف کرده اما دیدارش با شاملو خیلی عجیب و تکاندهنده است. بهویژه آنکه همراه برادرش کاوه گلستان به دیدار شاعر رفته بود. او گفته است: «ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﮐﺎﻭﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﻮﺋﺪ ﺑﺎ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﮐﻨﺪ. ﺳوﺍﻻﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺖ میرفت ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻋﻼﻗﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻢ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﻓﺮﺩﯾﺲ ﮐﺮﺝ. ﯾﮏ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﭼﺮﺧﺪﺍﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺘﻮﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯾﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﺍﺭ ﻭ ﻧﺰﺍﺭ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺷﺪ. ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻧﺰﺍﺭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮشآﻣﺪ ﮔﻔﺖ. ﮐﺎﻭﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ. ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﺎﻻ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺳوﺍﻻﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﻫﺪ، ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﺩﺳﺘﯿﺎﺭﺵ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﯾﺪﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ. ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﯾﺪﺍ ﻣﻘﻮﺍﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﺟﻮﺍبها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻂ ﺩﺭﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ؛ ﺑﻪﻃﻮﺭﯼﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺎﺩﺭ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﺸﻮﺩ! ﻭ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺤﺮﮐﻨﻨﺪﻩ، ﺯﯾﺒﺎ، ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻗﺒﺮﺍﻕ ﺟﻮﺍبها ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻥ! ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺷﺎﺥ ﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺠﺐ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻭ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ؛ ﻋﺠﺐ ﺁﺭﺗﯿﺴﺘﯽ ﺍﺳﺖ! ﺯﻧﺶ ﺁﯾﺪﺍ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻘﻮﺍﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﻧﻪ ﺩﺍﻧﻪ میگذاشت ﻭ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻘﻮﺍﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ میداد. ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ؛ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻠﺪﺭﭼﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﺒﺎﺏ میکنید! ﮐﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ. ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﺪ. ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺷﻌﺮ میخواﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺷﮏ میرﯾﺨﺘﻢ. ﺷﺐ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﻮﺩ، ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺮﺝ ﺗﺎ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﺩﻭﯾﺸﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﻧﻪ ﮐﺎﻭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﻣﻠﻮ...»
این مترجم کتابهای زیادی را ترجمه کرده و عموما کارهایش با اقبال مخاطبان روبهرو میشود و این نکته بهخاطر وسواسش در ترجمه و پاکیزهنویسی است و به همین دلیل توانسته اعتماد علاقهمندان ادبیات را جلب کند. این روزها کتاب «بیگانه» نوشته آلبر کامو به چاپ سی و نهم رسیده است و با آنکه ترجمههای دیگری هم از این کتاب در بازار وجود دارد، اما مردم به ترجمه گلستان اقبال بیشتری نشان میدهند و همین یکی از نشانههای همان اعتماد است. لیلی گلستان دیروز در صفحه شخصیاش درباره این کتاب خطاب به کسانی که نوشتههایش را دنبال میکنند، نوشته بود: چاپ چهلم که بشود همهتان را شام دعوت میکنم! هاها و جشن میگیریم و چقدر خوش خواهد گذشت. بهبه. واقعا وصفالعیش نصفالعیش. من واقعا مدیون شما خوانندگان هستم که آن را به چاپ سیونهم رساندید. ممنونم از همهتون.»