گروه جهاد و مقاومت مشرق - با شهید مدافع حرم، حاج مهران خالدی در فضای مجازی و صفحهای که برای بیان سیره و انتشار عکسهای شهید تأسیس شده بود، آشنا شدیم. در همان فضا، پیامهایی با خانم فاطمه خالدی، فرزند شهید رد و بدل شد تا موافقتشان را برای انجام یک گفتگوی رسانهای جلب کنیم.
این گفتگو در یک صبح نه چندان گرم در انتهای فصل تابستان و در کتابفروشی آستان قدس رضوی تهران انجام شد. همسر شهید خالدی به خاطر مختصر کسالتی که داشتند در این گفتگو شرکت نکردند. برای ایشان که پا به پای همسر بزرگوارشان جهاد کردند، آرزوی صحت و سلامت داریم.
قسمت اول این گفتگو را هم بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، متن بی کم و کاست گفتگوی ما با دختر شهید مهران خالدی است که در چند بخش، تقدیمتان میشود...
دختر شهید: ما متوجه شدیم، ایشان قرار بود بروند یک دکتری در یک شهر دیگر تا تایید کنند. ایشان به هر حال کار داشت و نتوانست برود. پدر من چند بار شروع کرده بودند به درس خواندن در دانشگاه، وسط هایش اینقدر حجم کاریشان زیاد می شد که درس را رها می کردند. به همین خاطر نمی توانستند بروند یک شهر دیگر، اما ما به ایشان می گفتیم که وضعیت سلامتیشان را پیگیری کنند.
**: شهر دیگر منظورتان کجاست؟
دختر شهید: گفتند باید بروی اطراف اصفهان؛ یک پزشکی آنجاست؛ او باید تایید کند؛ پدر من هم مدام پشت گوش می انداخت. می گفتیم برو دنبالش شاید چیز خطرناکی باشد. به هر حال ایشان مشغلههای زیادی داشتند و بعد هم دوباره اعزامشان به سوریه پیش آمد.
ایشان از سال 96 که برگشتند ما مثلا یکسری جراحتها روی ناحیه گردنشان، پاهایشان، کف سرشان می دیدیم. یک زخمهایی بود که حالا نمی دانستیم واقعا چیست؛ خیلی می سوخت؛ ایشان می گفت احساس سوزش دارد. دکترهای پوست متعددی رفتند؛ چندین بار مثلا دکترهایی معرفی می کردند که چند ماه یک بار وقت می دادند؛ دکترهای مطرحی در زمینه تخصص پوست بودند، اما هیچ کس تشخیص نمی داد؛ نهایت حرفی که می زدند این بود که می گفتند به این ماده غذایی حساسیت داری. می گفتند چیز خاصی نیست... ما تا به حال ندیده بودیم، برای یک غذا کسی با این مشکلات روبرو بشود. بعدِ ایشان هم چیزی نفهمیدیم. یک مقدار دارو می دادند و مثلا مشکلات پدرم کمتر می شد.
**: عامل اصلیاش را تشخیص نمی دادند؟
دختر شهید: نه؛ تا اینکه سال 99 که رفتند، وقتی برگشتند دیدیم انگار زخمهایشان چند برابر شده یا شدتش خیلی زیاد شده؛ مثلا طوری شده بود که مادربزرگم در سال 99 وقتی پدرم برگشتند و او را دید، گریه می کرد و میگفت اینها چیست؟ مدام بهش می گفتیم چیزی نیست.
**: سال 99 منظور قبل از رفتن شماست؟
دختر شهید: بله، شهریور ماه که آمدند تا ما راببرند.
**: آثار آن زخمها روی بدنشان بود؟
دختر شهید: بله، زخمهایی به وجود می آمد، فروکش می کرد و دوباره می ریخت بیرون. ولی دیگر سال 99 به اوج خودش رسیده بود. بعد رفته رفته اینها بیشتر می شد که حالا بعدش که این اتفاق افتاد گفتند که اینها عوارض شیمیایی بودن است که بدن واکنش نشان داده، چون بدن نمی توانسته تحمل کند و واکنش نشان داده. اینطور هم بود که ایشان تقریبا یک ماه آخر همهاش در ماموریت و رفت و آمد بودند. کلا همدیگر را کم می دیدیم؛ خیلی کم.
**: این یک ماه آخر منظورتان اسفند 99 است؟
دختر شهید: از بهمن ماه که شروع شد ایشان مدام ماموریت می رفتند به دیرالزور و بوکمال و لاذقیه؛ مدام در حال رفت و آمد بودند. تا اینکه آخرین سفرشان رفتند به دیرالزور؛ 5 ساعت تا دمشق راه بود. ایشان باید با هواپیما بر می گشتند که حالا آنجا هم اتفاق عجیبی افتاده بود. می گفتند چندین سال است در دمشق برف نباریده، اما یک برف خیلی سنگینی آمد و مجبور شدند با ماشین به دمشق بیایند. مثلا یک راه دو ساعته با هواپیما را 6 ، 7 ساعت در جاده بودند و با سختی و سرما آمده بودند. آمدند و نرسیده، فردا صبح زودش بهشان گفتند باید بروند یک شهر دیگر به نام حِماء که آن هم نزدیک دمشق بود. تا آنجا سه ساعت راه بود. باید میرفتند آنجا ماموریت.
بعد که آن سفر را رفتند و آمدند، خیلی هوا سرد شده بود. واقعا، فکر می کنم آن سرما هم تاثیر گذاشته بود روی ریهشان، و اینکه به هر حال آن مدت هم که آنجا بودیم این زخمها بیشتر می شد. بعدا فهمیدیم به خاطر این بوده که به آن منطقه می رفتند چون در بوکمال هنوز هم نیروهای داعش هستند و هنوز آن منطقه آلوده است. بعدا ما فهمیدیم اینکه دوباره می رفتند آنجا، وضعیت مشکل ریهشان را تشدید کرده؛ تا اینکه ایشان حالشان خیلی بد شد. از حماء که برگشتند خیلی حالشان بد بود. چند روزی همین طور گذراندیم. آنجا دکتر حاذقی هم نداشتند.
**: حالشان به نحوی بد بود که نمی توانستند بروند سرِ کار و مأموریت؟
دختر شهید: بله، سر کار که نمی توانستند بروند؛ در منزل بودند. به خاطر اینکه مثلا سرماخوردگی بود و ایام کرونا هم بود، می گفتند شما الان حالت بد است و نمی توانی بلند شوی بیایی؛ اشکال ندارد؛ بمان خانه استراحت کن؛ ما یکسری دارو می دهیم، سرما خوردی و چیزی نیست.
**: همان درمانگاه و پزشکان ایرانی در سوریه این داروها را تجویز کردند؟
دختر شهید: بله؛ آنجا پزشک ایرانی که نیست، همه بهیار هستند. دیگر حال ایشان واقعا خیلی بد شد؛ اینقدر که ایشان را دو روز در بیمارستان دمشق بستری کردند. اسمش یادم نیست. بیمارستان چسبیده به خود سفارت ایران بود. دو روز ایشان آنجا بستری بودند و دیدند واقعا هیچ کاری از دستشان بر نمی آید و گفتند بفرستیمشان ایران.
**: حالشان چطور بود؟ در حقیقت مشکل تنفسی بود؟
دختر شهید: بله؛ مشکلشان تنفسی بود.
**: در تنفس مشکل داشتند؟ هنوز آن عوارض پوستی به اوجش نرسیده بود؟
دختر شهید: اوج عوارض پوستی شان همان تیرماه که رفتند آنجا شروع شد، یعنی اصلا پارسال کل پاییز و زمستان، ما کلا درگیرش بودیم؛ پوستشان واقعا در حدی بود که پیراهنشان را که می پوشیدند، وقتی یقه پیراهنشان می خورد به گردنشان واقعا اذیت می شدند، ولی هر جا که می رفتیم پزشکان تشخیص ندادند که مشکل چیست؟ حتی در دمشق هم دو پزشک سوری معرفی کردند که می گفتند اینها تحصیلکرده و خیلی با تجربه هستند، اما باز آنها هم نتوانستند تشخیص بدهند. انگار یک طورهایی با موضوع کنار آمده بودیم و نمی توانستیم کاری کنیم.
**: از نظر تنفسی هم زمینگیر شدند؟
دختر شهید: بله؛ مشکلشان خیلی حاد شد تا اینکه یک پرواز هماهنگ کردند و با مشقت زیادی ما از آنجا به ایران منتقل شدیم.
**: اینکه می گویید «مشقت» منظورتان چیه؟
دختر شهید: ما را با هواپیمای باری آوردند. نمی دانم هواپیمای باری سوار شدید یا نه؟ سر و صدای زیاد، سرمای شدید در اوج زمستان؛ 14 اسفند بود؛ 4، 5 تا پتو دورمان بود؛ کاپشن و کلاه و همه چیز داشتیم اما باز سردمان بود، می لرزیدیم؛ صدای موتور هواپیما وحشتناک بود؛ ولی دیگر سوار هواپیما که شدیم، ایشان واقعا آرام بود.
پدر من کلا انسان امیدواری بود و آدمی بود که هم در خانواده چهار نفری خودمان و هم در بین بقیه خانواده مثل مادربزرگ و پدربزرگ و عمو و خالههایم، به همه امید می داد؛ کسی بود که شرایط را آرام می کرد؛ واقعا این اخلاق را داشتند؛ همه چیز را هم خیلی راحت می گرفتند؛ بزرگترین مشکل هم که در زندگیمان پیش میآمد میگفت خدا بزرگ است، نگران نباشید، حلش می کنیم.
در هواپیما هم ایشان واقعا آرام بودند؛ مادرم از دلشورهای که داشتند به قدری حالشان بد بود که مثلا دو تا پرستاری که همراه ما بودند، مدام بهشان آرامبخش تزریق می کردند، اما مادرم اصلا آرام و قرار نداشتند. از دلشوره و استرس همهاش می نشستند و بلند می شدند و گریه می کردند، اما پدرم آرام بودند؛ مدام می گفت هیچی نیست، اصلا نترس چرا می ترسی؟ هیچی نیست... واقعا آرام بودند تا اینکه رسیدیم به تهران.
**: کس دیگری هم در پرواز بود؟
دختر شهید: بله چند نفر دیگر هم بودند.
**: آنها بیمار بودند یا سالم؟
دختر شهید: دو نفر حالشان بد بود و داشتند منتقل میشدند به ایران. بقیه هم حالشان خوب بود. آمده بودند ماموریت و داشتند برمی گشتند. نزدیک به ده نفر در آن پرواز بودیم.
تا اینکه برگشتیم و شبانه ایشان را از همان فرودگاه بردند به بیمارستان بقیه الله، و همان ساعت سه صبح دیگر ریهشان کلا جواب نداد.
**: چه ساعتی رسیدید؟
دختر شهید: یازده شب.
**: یازده شب رسیدید و ایشان سه صبح در بیمارستان بقیه الله به شهادت رسیدند؟ یعنی نتوانستند برایشان کار خاصی بکنند؟
دختر شهید: نه؛ نتوانستند. کاری از دستشان بر نیامد که انجام بدهند.
**: شاید به یک معنایی بی تابی حاج خانم هم برای الهام همین موضوع بود...
دختر شهید: بله، شاید بهشان الهام شده بود که اینطوری میشود. بیتابیشان اصلا سابقه نداشت؛ به هر حال پیش نیامده بود در جمعی که آقایان هستند اینطور گریه کند یا مثلا بخواهد... خیلی بیتاب بودند، هی بلند می شدند و می نشستند کف هواپیما؛ یا در آن فضای خیلی کوچک راه می رفتند گریه می کردند.
**: به نظرم یک تجربه خاصی است که شاید هیچ نمونهای نداشته باشد که یک خانواده شهیدی با شهیدش در حقیقت از منطقه کار و عملیاتش بیاید به سمت خانه و بعد آنجا در شهر خودشان به شهادت برسند؛ این یک چیز واقعا عجیب و بینظیر است. شما از موقعی که رسیدید به تهران، از فرودگاه رفتید بیمارستان و آنجا بودید؟
دختر شهید: ما رفتیم منزل مادربزرگم، چون ایشان مریض بودند اینها می گفتند مبادا کرونا باشد. می گفتند اینها را قرنطینه کنید. مادرم هم که اینقدر حالشان بد بود منتقل شدند به بیمارستان بقیهالله که به ایشان آرامبخش تزریق کنند. یک طوری بود که وقتی هواپیما نشست گفتند اول مادرم را ببرند، چون حالش بدتر بود. می گفتند اول خانمش را ببرید!
**: الان این حالت بیماری که می فرمایید باقی مانده، همان عوارض روحی است؟
دختر شهید: الان نه، الان واکسن زدهاند و به خاطر آن کسالت داشتند؛ واکسنشان یک مقدار عوارض نشان داده است.
**: پس آن شبی که برگشتید، حال حاج خانم بدتر بود و ایشان را هم بردند بیمارستان؟
ـدختر شهید: بله، من اینطور می توانم به شما بگویم، که یک چیز را مطمئن هستم؛ این که پدر من زندگی دنیاییاش همانجا در سوریه به اتمام رسید؛ فقط و فقط ماند که ما را برساند به ایران و برود! من این را مطمئن هستم. چیز جالبی که بود دو تا پرستار با ما فرستادند، لباس سرتا سر سفید پوشیده بودند و نشسته بودند جلوی ما؛ رو به روی پدرم نشسته بودند که وضعیتشان را کنترل کنند، اما بیشتر مراقب مادرم بودند؛ اینقدر حالش بد بود. بعد اینها مدام نگاه می کردند و لبخند می زدند. همهاش فکر می کنم مثل این فیلمها و سریالها که فرشتههای مرگ را نشان می دهند که می آیند انگار تا جان افراد را بگیرند؛ واقعا تصورم همین است. این را مطمئن هستم که خودش از خدا خواست یا خدا به ما لطف کرد که فقط برسیم به ایران. چون به هر حال اگر این اتفاق در هواپیما می افتاد یا در سوریه، برای ما خیلی سنگینتر بود. تا چند روز هم حتی به ما نگفتند که این اتفاق افتاده و ما ازشهادت پدرمان بیخبر بودیم؛ آخرین نفری بودیم که از این اتفاق مطلع شدیم.
**: به خاطر اینکه حال حاج خانم خراب بود نمی توانستند پیگیر باشند؟
دختر شهید: هم حال مادرم خراب بود و هم نگران ما بودند و می گفتند اینها خیلی سختی کشیدهاند؛ اگر هم بیماری پدرشان کرونا باشد اینها باید در قرنطینه باشند، غذای خوب بخورند و تقویت بشوند و...، تقریبا چهار روز بعدش ما متوجه شدیم.
**: شما و اخوی در چه حالی بودید؟
دختر شهید: ما خیلی میترسیدیم، استرس و دلشوره خیلی زیادی تحمل کردیم.
**: استرس برای چه؟ برای حال حاج خانم یا حاج آقا؟
دختر شهید: برای پدرم. چون مادرم که تحت کنترل بود و باهاش حرف می زدیم؛ اما پدرم را می گفتند خودمان بیهوشَش کردهایم و داریم بهش دارو تزریق می کنیم.
**: نگران بودید اما دسترسی هم نداشتید...
دختر شهید: دسترسی نداشتیم؛ من با برادرم با کل بخشهای بیمارستان بقیهالله تماس می گرفتیم؛ همه می گفتند تحت درمان است، حالش خوب است، یعنی کل بیمارستان را بسیج کردند که هیچ کس هیچ چیزی به ما نگوید. ما در سوریه هم کلی دوست ایرانی داشتیم که با آنها هم حرف می زدیم و می گفتند انشالله خوب می شود در صورتی که همه شان از شهادت پدرم خبر داشتند و هیچ کس چیزی نمی گفت!
**: این برگشت شما دقیقا چه تاریخی است؟
دختر شهید: ما 13 اسفند، شب رسیدیم. شهادت پدرم سحرگاه چهارده اسفند 1399 بود ولی خبرش را هجدهم به ما گفتند.
**: چطور گفتند و حال حاج خانم در آن موقع چگونه بود؟
دختر شهید: مادرم که همچنان بیمارستان و تحت مراقبت بودند. عمویشان بهشان خبر دادند. بعد از ظهر رفتند و بهشان خبر دادند و ما قرار بود برویم معراج، اما اصلا خبر نداشتیم. دوشنبه صبح من از خواب بیدار شدم. خانه مادربزرگم از این خانههای دو طبقه قدیمی است؛ من و برادرم طبقه بالا مانده بودیم که نرویم پایین تا اگر بیماری داریم به بقیه منتقل نشود؛ صبح، خالهم من را بیدار کرد. همین طور بیهوا گفت که عمویت زنگ زده و می خواهد بیاید تو را ببیند.
**: عموی خودتان؟
دختر شهید: بله. گفتند لباسهایت را بپوش و آماده باش. ما لباس پوشیدیم؛ من یک لحظه دلشوره گرفتم که چه شده الان، به هر حال در این یکی دو روز که آمدیم خانه مادربزرگم یک مقدار آرامتر شده بودیم؛ دلشورهمان کم شده بود. فقط دو تا قرص آرامبخش خوردم و از پلهها آمدم پایین که ببینم چه شده؟ یک باره دیدم جمعیت زیادی آنجا جمع شدهاند و سیاهپوش هستند و همه گریه می کنند. پرسیدم چیزی شده؟ عمویم گفت: پدرت شهید شده...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...