گروه جهاد و مقاومت مشرق - صحبت با مدافعان حرم کار راحتی نیست. بیشتر آنها همچنان امید دارند برای دفاع از حرم یا هر مأموریت دیگری، در خط مقدم جبهه مقاومت اسلامی برزمند و نقش مهمشان را ایفا کنند. مدافعان حرم در روزهای سخت و جانفرسای نبرد سوریه آموخته بودند نباید از کارها و مأموریتهایشان چیزی بگویند و این حالت کتمان همچنان در بیانشان هست.
قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید:
برادر روحالله حسینی از مدافعان حرم فاطمیون به شرطی گفتگو با مشرق را پذیرفت که وارد جزئیات نبرد و اطلاعات طبقهبندی نشویم. ما هم دنبال چنین چیزی نبودیم. ما در این گفتگو می خواستیم بفهمیم یک جوان رعنای افغانستانی با چه انگیزهای تمام خانواده و زندگیاش را میگذاشت و به دفاع از حرم میرفت. آنچه در این گفتگو و قسمتهای بعدی آن میخوانید، نشان میدهد که روحالله حسینی در چه وضع و با چه گرفتاریهای خاصی، تلاش کرد که برای دفاع از حرم به سوریه برود. متن بی سانسور گفتگوی ما در چهار قسمت، تقدیمتان میشود. امروز قسمت اول آن را میخوانید...
**: دیگر شهید مازیار کریمی را ندیدی شما، شهید شده بود؟
حسینی: نه دیگر، آخرین بار در همان افغانستان دیدمش.
**: از بین شهدای فاطمیون به غیر از مازیار کریمی که رفیقش بودی و حسن خاوری که در تشییع جنازهاش شرکت کردی، با این شهدایی که در سوریه همرزمشان بودی، چه معروف باشند یا نباشند، با کدامشان رفاقت بیشتری داشتی؟ چند تا اسم هایشان را برای ما بگو.
حسینی: یکی از همدورهایهایم که با هم بودیم و با هم تعلیم دیدیم و با هم یک جا بودیم (اسمش را یادم رفته) بار اول که رفت، بنده خدا شهید شد؛ خیلی رفیق بودیم. آنجا دیگر تقسیم شدیم و از هم جدا شدیم و رفتم توپخانه و دیگر همدیگر را ندیدیم. فقط من بعداً شنیدم که فلانی و فلانی از رفیقهایم شهید شدند.
**: کدام شهر مستقر بودید؟
حسینی: اولین باری که رفتم، شهر حلب بودیم، روستای حدادی.
**: حلب آن موقع در محاصره بود؟
حسینی: بله، بعد از چند ماه که آنجا بودیم آزاد شد.
**: احتمالا در نبل و الزهرا هم بودید؟
حسینی: نه.
**: شما هم هر اعزامت همان دو سه ماه بود و بعدش برمیگشتی؟
حسینی: بله، دو ماه بود، گاهی بیشتر از دو ماه و حدود سه ماه هم میشد.
**: بار اول که خواستی بروی و به خانواده گفتی «می روم تهران برای کار» چه وقت متوجه شدند که به جای تهران رفتی سوریه؟
حسینی: من رفتم منطقه و بهشان زنگ زدم، حتی اینها دنبال من می گشتند که کجا رفتهام. رفتم سوریه و از آنجا بهشان زنگ زدم که من آمدم اینجا.
**: چه واکنشی داشتند؟
حسینی: چیزی نگفتند؛ گفتند برای چی رفتی؟ چرا خبر ندادی؟ من گفتم خب شما راضی نبودید، دیگر من بیخبر آمدم.
**: بعد از شما کسی از اخوی ها و فامیل ها نیامد مدافعحرم بشود؟
حسینی: نه.
**: در اعزام های بعدی دوباره پدر و مادرت مخالفت می کردند؟
حسینی: بله، اولین بار که مخالفت کردند، بعدا عادی شده بود؛ دیگر گفتند ولش کن، دیگه ما کاری به کارش نداریم!
**: دیدند علاقه داری و دیگر رها کردند. خودت چطور آنجا ماندگار شدی؟ یک تعدادی رفتند در اعزام های اول و دوم و دیگر نرفتند. چه چیزی شما را آنجا پاگیر کرد؟
حسینی: این برای خودم هم سئوال است؛ خیلیها می گویند برای چی می روی؟ من مثلا مرخصی می آمدم ایران، بعد از یک هفته دلتنگ آنجا می شدم؛ اصلا طاقت نمی آوردم؛ اصلا خوشم نمی آمد در ایران باشم؛ از دوباره بعد از ده روز 15 روز دوباره برمی گشتم منطقه، من خودم هم برایم سوال شده اصلا چی دارد آنجا که دلتنگش می شوم.
**: بعد از ده پانزده روز خودتان را کجا معرفی می کردید؟
حسینی: دوباره می آمدیم مرقد امام و می آمدند آنجا ثبت نام میکردند و اعزام می شدیم.
**: کارَت در توپخانه دقیقا چه بود؟ ثبّات بودی یا در آتشبار کار میکردی؟
حسینی: اول که ما رفتیم، خدمه توپ بودیم، اول در توپ 105 بودیم؛ آمریکایی بود؛ روزهای اول که ما رفتیم خدمه توپ بودیم؛ توپ تمیز می کردیم، گلولهگذاری می کردیم. شب ها هم نگهبانی می دادیم. تا به مرور زمان یک بنده خدایی به نام حاجی «چ» بود که مسئول کل توپخانه سوریه بود. این بنده خدا گفت باید بچههای فاطمیون خودشان یاد بگیرند چون ما می خواهیم توپخانه را بدهیم به خودشان.
**: یعنی کل کارکرد توپخانه را یاد بگیرند؟
حسینی: بله، دیگر آموزش شروع شد، بعد ما یک برنامه داریم به نام «ح» می گویند که در لپتاپ است، این را در کامپیوتر می گذاریم و محاسبات جغرافیایی را انجام میدهد که کمککار توپخانه است.
**: آن برنامه از نظر نشانهگیری کمک می کند؟
حسینی: بله، درباره همه امور توپخانه کمککار است.
**: یعنی هر کجا بخواهید شلیک کنید، مختصاتش را به شما می دهد؟
حسینی: بله، مختصات را همان برنامه به ما می دهد.
**: با دیدبان هم ارتباط داشتید دیگر، که گرا به شما بدهد؟ کار دیدبانی هم میکردید؟
حسینی: بله، ارتباط داشتیم. من هم چند روز دیدبانی کردم.
**: کلیات آن را بلدی؟ میدانی چطور با با قطبنما و... کار کنی؟
حسینی: زیاد نه، کم؛ تقریبا یک هفته در آن کار بودم.
**: تا آخرش روی توپخانه بودی؟ همین توپ 105 و 106؟
حسینی: نه، توپ 105 بود 122 بود، توپ 152 بود.
**: دیگر کامل روی توپخانه مسلط شدی؟
حسینی: بله، آخریها دیگر فرمانده آتشبار هم بودم، کل توپخانه دست من بود.
**: شکر خدا الان دیگر درگیریای وجود ندارد که نیاز به توپخانه باشد، درست است؟ یا باید آمادگی داشته باشید؟
حسینی: هنوز باید آماده باشیم، خیلی جاها حق شلیک کردن نداریم، مثلا در منطقه بوکمال مثلا این طرف ما آمریکاییها و کردها هستند، مثلا می گویند به سمت آنها شلیک نکنیم، ولی یک جاهایی منطقه داعش است، کویر است، آنجا می توانیم شلیک کنیم.
**: اگر آنجا تحرکی باشد فعال میشوید وگرنه به طور طبیعی که شلیک نمی کنید؟
حسینی: کجا؟
**: سمت داعش؛ اگر بخواهند عملیاتی داشته باشند شما هم فعال میشوید...
حسینی: چرا، شلیک می کنیم.
**: ولی موقعی که آرام هستند کاری بهشان ندارید...
حسینی: نه، نداریم.
**: موقعی که گروهی بیایند یا بخواهند عملیات انتحاری کنند، شما می توانید شلیک کنید؟
حسینی: مثلا ما نزدیک مرز عراق و سوریه یک توپخانه داریم، دشت است؛ بعضی مواقع داعش مقری ندارد؛ فقط بعضی مواقع شب یک تحرک یا شلوغی میکنند، آنجا می گویند به ما این مختصات را بزنید، یک قسمتهایی هست مثلا آمریکاییها یا کُردها هستند. ما که در منطقه بوکمال بودیم، اصلا حق شلیک کردن نداشتیم، ولی آنها تحرک داشتند و می آمدند.
**: فقط تمرکزتان روی داعش بود؟
حسینی: بله.
**: هنوز هم شما می روید و می آیید؟
حسینی: بله.
**: پس عکست را نمیتوانیم منتشر کنیم؟
حسینی: هر طور دوست دارید...
**: شما مشکلی ندارید؟
حسینی: من مشکلی ندارم، شاید مسئولهایمان مشکل داشته باشند، نمی دانم!
**: اگر عکس جوانیهایت را به ما بدهی خیلی خوب است. حتما از زمان اردوی ملی افغانستان عکسی داری، عکس اردوی ملی هم به ما بده، عکس اوایل اعزامت را هم بده. البه شما که آنجا هستید دیگر شناختهشدهاید، یعنی آمار شما را آن طرفیها دارند.
حسینی: بله، همسایهها و اینها همه می دانند.
**: منظورم خود آمریکاییها هستند که آمار شما را دارند. چیزی نیست که پوشیده باشد.
حسینی: الان می گویند شما در گوشی عکس بگیرید، آنها می بینند؛ عکس بفرستید، میبینند. برای همین آنجا حفاظت می گوید عکس نگیرید و در فضای مجازی عکس نگذارید.
**: ولی خب الان دیگه همه مرزها شکسته شده و این چیزها عادی شده است.
حسینی: البته چند وقت هم داشتن گوشی ممنوع بود؛ بعد دیدند نمی شود و آزاد شد.
**: مثلا یک موقعی ما برای انتشار عکس های شهدا اگر کسی کنار شهدا بود، تصویرشان را تار می کردیم، بعداً یکی از رفقای ما مقاله ای نوشت و تحقیقی کرد و متوجه شد که حتی از عکس تار شده هم می توانند افراد را شناسایی کنند. برای همین اصلا تار کردن فایده ندارد. فقط عکس کسانی که نمی خواهی عکسشان باشد را باید برش بدهی. ولی دیگر کار از کار گذشته بود یعنی همه عکس ها منتشر شده بود و خود سیستم اطلاعاتی آنها می دانست چه کسانی می روند و می آیند؛ بالاخره در هر سیستمی نفوذی هم وجود دارد. الان این نگرانی ها دیگر وجود ندارد.
حسینی: الان لو رفت که یکی از بچه های فاطمیون حتی با آمریکایی ها همدست بود.
**: بله، نفوذی هست. همان کسی که حاج قاسم را لو داد مگر ایرانی نبود؟ لباس مدافع حرم هم تنش بود. همه جا هست. ولی سختگیریها مثل آن موقع نیست که نگذارند عکس و فیلم منتشر شود... شما همچنان در راه رفت و آمد هستید؟
حسینی: بله.
**: در این سالها ازدواج هم کردید؟
حسینی: بله، اول که رفتم سوریه مجرد بودم، بعد از یک سال، عقد کردم.
**: شما که در حال مجاهدت بودی و به قول معروف می رفتی در یک کشور دوردست برای جنگیدن، چطور فکرت به ازدواج رسید؟ فکر نمی کردی این ازدواج دست و پا گیرت شود؟
حسینی: نمی دانم، یک دفعه ای شد، من اصلا قصد ازدواج هم نداشتم، ولی خانواده و خواهرهایم همه اش می گفتند ازدواج کن؛ می گفتم نه، من ازدواج نمی کنم. همین خانمم در قم در خیاطی برادرم کار می کرد.
**: یعنی یکی از برادرهایتان هم در قم خیاطی داشتند؟
حسینی: بله، اولها داشت اما الان ندارد. خیاطی می کرد؛ با این خانم شوخی می کرد که تو را برای داداشم می گیرم! یک روز زنگ زد که بیا پیشم یک سر بزن. بعد رفتم قم، رفتم پیش برادرم کار خیاطی داشتم. همانجا این بنده خدا من را دید. فهمید که این داداش فلانی است که صحبتش شده بود. بعد از طریق یکی از فامیلهای دورمان اقدام کردیم. آن موقع خانمم گوشی نداشت، چون آنها یک خانواده سنتی هستند که همسرم گوشی نداشتند و همهاش در خانه بودند؛ یک مقدار سختگیری داشتند.
**: ساکن قم بودند؟
حسینی: بله. از طریق فامیلهایمان زنگ زد به من و اینطوری گفت. اینها سید هستند ما هزاره، بعد ما افغانیها رسم داریم که دختر سید را ...
**: سید و هزاره فرقش چیه؟
حسینی: سید فرق می کند دیگر، سادات هستند. ما عام هستیم، رسم داریم دختر سادات را به عام نمی دهند. چون یک مقدار تعصبی هستند. حالا نمی دانم در ایران اینطور هست یا نه؟
**: بعضی ها این تعصب را دارند ولی کلی نه. البته برعکسش بوده، خواهرهای من ازدواج کردند با سادات. برعکسش هم هست.
حسینی: ما دختر بدهیم اشکال ندارد ولی آنها (سادات) دختر نمی دهند. بعد او گفت من سید هستم، بعد من گفتم اصلا جور درنمیآید، گفت بابای من می دهد، برایش فرق نمی کند. گفتم باشد؛ حالا بگذار پا پیش بگذاریم.
**: پس شما از طریق آن رابط با هم صحبت کردید و آشنا شدید؟
حسینی: بله.
**: از نظر سنی به هم میخوردید؟
حسینی: نه، او سنش تقریبا 11 سال با من فرق می کرد، من بزرگتر هستم. همانطوری رفتیم خواستگاری؛ بابایش گفت بگذار ما فکرهایمان را بکنیم. پدرخانمم خوب است. اما برادرهایش مخالفت کردند، خواهرهایش مخالفت کردند که ما این بچه را نمی شناسیم، از کجا آمده؟ قبول نکردند. یک بار دو بار، تا بار چهارم رفتم تا قبول کردند. آن هم بر اثر پافشاری خودش و خواستگاری من. گفت من همین را می گیرم و کسی دیگر را نمی گیرم. چون خواستگار قبلا داشت و کسی را قبول نکرده بود.
**: شما چهار بار را با پدر و مادرتان به قم رفتید؟
حسینی: بله، خواهر و خالهام بود، فامیلهایم هم بودند.
**: الحمدلله برادرها و خواهرها پذیرفتند؟
حسینی: بله، پافشاری خودش بود، که اگر ندهی ما فرار می کنیم و این بحث ها پیش آمد و دیگر مجبور شدند و دخترشان را دادند.
**: ازدواجتان چه سالی بود؟ 96 یا 97؟
حسینی: نه، ما سال 97 عقد بستیم و بعد از یکسال که عقد بودیم، رفتیم سر خانهمان.
**: کجا خانه گرفتید؟
حسینی: همان پیشوا.
**: فرزند هم داری؟
حسینی: بله. یک دختر.
**: انشالله خدا حفظش کند. کی متوجه شدند که شما مدافع حرم هستید؟
حسینی: همان اول فهمید.
**: مانعی نبود؟
حسینی: چرا، اول خانمم گفت مثلا تو اگر بروی چه میشود و چه نمی شود. من گفتم نه، این آخرین بارم است. بعد هنوز هم بعضی مواقع مخالفت می کند اما من کار خودم را انجام می دهم.
**: الان شما دیگر تمام تمرکزت روی دفاع از حرم است؟ ماموریت دو ماهه می روی و چند روزی برمی گردی؟ چقدر می مانی ایران؟
حسینی: بله، این دفعه خیلی ماندم، چهار ماه ماندم.
**: وقتی چهار ماه اینجا میمانی جزو ماموریتت حساب می شود؟
حسینی: نه، تو پایت را از سوریه بیرون بگذاری و در هواپیما،ماموریتت تمام میشود.
**: الان از هم برنامهداری بروی یا نه؟
حسینی: بله قصد دارم بروم.
**: این چهار ماه باید از جیب بخوری؟ از پسانداز؟
حسینی: سرِ کار می روم.
**: می توانی سر کار بروی؟
حسینی: بله.
**: الان به چه کاری مشغولی؟
حسینی: در کارخانه اجاق گاز هستم؛ در این چند وقت سر کار می روم.
**: الان این کارخانه اجاق گاز داخلش چه کار می کنی؟
حسینی: شبکه چدنی که دیگها را رویش می گذارند را میسازیم.
**: اجاق گاز زمینی که دیگهای بزرگ را رویش می گذارند؟
حسینی: نه؛ برای همین اجاق گازها که در خانه می گذارند، یک قطعه چدنی دارد؛ شاخههایش را ما با فِرِز صاف می کنیم.
**: پس کار فنی است؟
حسینی: بله.
**: و بعد شما اگر بخواهید دوباره بروید برای سوریه این کارتان هم معطل می شود؟
حسینی: باید ولش کنم.
**: به طور کل درآمد کدامش بیشتر است؟
حسینی: اگر من اینجا بنشینم، درآمدم بهتر است.
**: ضمن اینکه کنار خانواده هستی؛ ولی باز دلت هست که بروی؟
حسینی: بله. چون هر شب رفیقهای که سوریه هستند می گویند بیا. با هم در تماس هستیم.
**: اگر بروی باز در همان واحد توپخانه مستقر میشوی؟ جایت محفوظ است؟
حسینی: بله؛ کارم تخصصی است، هر جایی که نیروی توپخانه لازم بود، من آنجا می روم.
**: ممکن است منطقه عوض شود ولی در توپخانه می مانی...
حسینی: بله منطقه عوض می شود اما در همان توپخانه مشغول هستم.
**: الان به یک مدافع حرم چقدر حقوق می دهند، با توجه به این که شما متخصص توپخانه هستی.
حسینی: فرقی نمی کند؛ ما به خاطر همین هم با بعضی مسئولهایمان صحبت کردیم که چرا مثلا یک مسئول توپخانه با آن که مثلا خدمه است، حقوقش هیچ فرقی ندارد؟
**: الان دریافتی چقدر است؟
حسینی: من نمی دانم در این چهار ماه حقوق رفته بالا یا نه. حقوق من حدود سه میلیون تومان است.
**: الان ممکن است بیشترشده باشد؟
حسینی: ممکن است، من نمی دانم!
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...