گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید ابو زینب (محمد جعفر حسینی) مدافع حرم فاطمیون بود و بسیاری از رزمندگان افغانستانی او را میشناختند. وقتی قرار مصاحبه با خانم صفدری (همسر شهید) هماهنگ شد، فکرش را هم نمیکردیم شهیدی که در گلزار شهدا به خاک سپرده شده و اینگونه با جراحتهای جهادش دست و پنجه نرم می کرده، برای احراز شهادتش با مشکل مواجه شده باشد!
قسمتهای قبلی این گفتگو را هم بخوانید؛
روایت این همسر شهید مقاوم و دلسوخته، آنقدر مفصل و کامل است که احتیاج به هیچ مقدمهای ندارد. هشتمین قسمت از این گفتگو را بخوانید تا روزهای بعد و قسمتهای بعدی...
**: زخمهای آقاجعفر بیشتر در ناحیه پا بود؟
خانم صفدری: بله، از هر دو پا؛ هر دو پا به شدت مجروح بود و دست راستشان هم مجروح بود. گفتم خودم پانسمان میکنم. گفت اصلا نمی گذارم بیایی جلو. گفت زنگ بزن به حاج آقا (پدر خودم) که بیاید. مغازهشان هم نزدیک بود؛ تقریبا بیست دقیقه تا نیم ساعت راه بود. زنگ زدم و گفتم بابا! جعفر می گوید بیزحمت بیا زخمهایم را پانسمان کن... گفت بابا، روی من حساب نکن! آن زخم هایی که من دیدم، من اصلا تحملش را ندارم که بشورم و پانسمان کنم.
این که تمام شد، من هم رفتم داخل اتاق خواب در را قفل کردم و گفتم خودم زخمهایت را می شورم. گفت برو، نه می توانی و نه می گذارم بیایی. گفتم ما یک روز به همدیگر گفتیم که اگر بخواهی بروی سوریه و شهید بشوی هر دویمان با هم نیتمان خدایی است؛ الان هم من خودم باهات هستم و زخمهایت را می شورم. گفت فاطمه! نمی توانی؛ گفتم جلویم را نگیر، می توانم زخم هایت را بشورم، بابام هم نمی آید.
کمکش کردم رفت در حمام نشست؛ صندلی برایش گذاشتم؛ خودم هم نشستم؛ هر بار که داشتم پیچ این پانسمان را باز می کردم اضطرابم بیشتر می شد. تا آن موقع بغضم را خورده بودم. موقع شستن پا مداحی می گذاشتیم. وقتی هر دو پا را باز کردم وقتی زخم ها را دیدم، دیگر نشستم و از حال رفتم. در را هم قفل کرده بودم کسی هم نمی توانست بیاید داخل. دیدم که بنده خدا از دور دارد آب می پاشد روی صورتم. وقتی یک مقدار حالم بهتر شد، گفتم جعفر! تو که بی کس و کار نبودی، تو که من را داشتی، حداقل چرا به من نگفتی در روزهای سختی ات می بودم. گفت الان هم روزهای سختیام است و تو الان هستی. گفت آمدی زخم های من را بشوری خودت از حال رفتی. گفت نوار مداحی بگذار من «یا حسین یا حسین» می گویم تو هم «یا زهرا یا زهرا» بگذار که بتوانیم زخمها را بشوریم و پانسمان کنیم.
**: این شستشو که می گویید در حقیقت با مواد ضدعفونیکننده است؟ چون آب که نباید به زخم بخورد.
خانم صفدری: چرا، چون نباید عفونت می کرد، با شامپو بچه آرام آرام زخمها را می شستیم. من رشته ام را اول تجربی انتخاب کرده بودم بعد فکر کردم که قرار است هم دانشگاه بروم و با خون و دکتر و پرستار و اینها مواجه شوم رشته ام را تغییر دادم! گفتم خب من هم که می خواهم حوزه بروم چه کاری است که تجربی بروم؛ ولی الان داشتم این وضعیت خون و گوشت را می دیدم.
شامپوی بچه را باید می ریختیم روی پاهایشان و آرام آرام زخمها را می شستیم که عفونت نکند. بعد از اینکه این شستشو می شد، ضدعفونیکننده رویش می ریختیم و بعد پانسمان میکردیم. بتادین و دو تا پماد داشت که در زخم باز یک پماد و در زخم بسته پماد دیگری را میزدیم. آن روز این را انجام دادم و به آقای امین احسانفر که در آن دو هفته زخمهایش را می شستند، زنگ زدم. گفتم شما دو روز بیایید پاهای آقا جعفر را بشورید، من پانسمان کنم تا چشمم یک مقداری عادت کند، بعد از آن دیگه خودم می شورم. گفت امروز چرا زنگ نزدید؟ گفتم خودم اصرار داشتم که انجام بدهم. دو روز هم ایشان آمدند. شستن با ایشان بود و پانسمان با خودم، اما بعد از آن دیگر پانسمانها را خودم انجام می دادم.
**: چه فرقی می کرد؟ موقع پانسمان هم که زخم مشخص بود؛ فقط موقع شستشو سختتان بود؟
خانم صفدری: آن دست زدن به پا و وقتی می دیدم درد را چطوری قورت می دهد و هیچی نمی گوید خیلی برایم سخت بود. اگر این شستشوها خیلی ادامه داشت، واقعا ضعف میکرد اما یک بار هم از درد پاهایشان شکایت نکرد. موجگرفتگی خیلی اذیتشان می کرد و همیشه می گفت که موجگرفتگی خیلی آزارم میدهد اما از درد پاها خیلی شکایت نکرد و من چیزی نشنیدم. گاهی اوقات بهش می گفتم درد نداری؟ حداقل بگو درد دارد. می گفت اجرم کم می شود.
تا تقریبا یک ماه دکتر بهشان فیزیوتراپی داد. دیگه زانوهایش صاف نبود؛ خم شده بود، خشک شده بود؛ در آن حالت و با کمک فیزیوتراپی کمی اوضاع پاهایش بهتر شد. جلسه اولی که باهاشون رفتم به فیزیوتراپی گفت بیا برویم، رفتم، یک دفعه آن جعفر قوی که من می شناختم، دیدم صدای دادش بلند شد و رسید به بیرون مطب. سریع رفتم داخل و گفتم چی شده؟ گفت وقتی پایم را صاف می کنم خیلی درد می گیرد. دستش را گرفتم و گفتم هر چقدر درد داری دستهای من را فشار بده. گفت نه نمی شود، خیلی درد دارد؛ گفتم دست من را فشار بده، من هستم. آن جلسات فیزیوتراپی هم به همین صورت گذشت و دیگر کم کم راه افتادند و رسیدند به درآوردن ترکشها از بدن. آن سال هم حتی ما به سفر راهیان نور رفتیم و خودشان رانندگی کردند و اتفاقا چپ هم کردیم!
**: چرا؟
خانم صفدری: سرعتمان خیلی زیاد بود؛ از کاروان جدا شدیم. خودمان که ماشین نداشتیم؛ با ماشین برادرشان که پرشیا بود، رفته بودیم. فکر کنم از فکه، مسیر را که اشتباه رفتیم دیدیم جلویمان یک چاله یا یک تورفتگی در جاده هست، خیلی بزرگ بود. آن را که دیدیم یک دور، دور خودمان زدیم و...
**: یعنی می خواستند داخل چاله نروند فرمان را پیچاندند و ماشین چپ کرد؟
خانم صفدری: بله چپ کرد؛ در منطقه پاکسازینشده از مین هم چپ کردیم! بچه ها هم بودند. سه نفر از دوستان من هم در ماشین نشسته بودند. الحمدلله برای کسی مشکلی پیش نیامد. فقط سر خودشان یک مقداری ضرب دید که خون هم آمده بود و چند تا بخیه خورد. شوخی می کرد و می گفت من اولین افغانستانی هستم که در راهیان نور خونم ریخته شد!
**: بچه ها هم با شما بودند؟
خانم صفدری: بله، زینب و محمدحسین بودند. خدا را شکر چیزیشان نشد. آن سال هم این اتفاق افتاد. با اینکه درد داشتند، با عصا هم بودند، رانندگی هم می کردند. وقتی از ماشین می آمدند پایین، عصا دست می گرفتند.
خب این دوران جانبازی هم آن روزهای اولیه اش گذشت که سخت بود، بعدش هم همچنان سختیهای خودش را داشت.
**: در چه شرایطی حمله های عصبی بهشان دست می داد؟
خانم صفدری: وقتی که صدای بوق ماشین یا صدای جارو برقی و این چیزها بود یا وقتی بحثی صورت می گرفت یا بیرون از خانه یک صحنهای را می دید و عصبی می شد و نمی توانست خودش را کنترل کند، می آمد خانه و یک دفعهای به هم می ریخت و شروع می کرد به داد و فریاد.
یکی از همرزمانشان که با خودشان در بوکمال شهید شدند 18، 19 سالشان بود. اسمش را هم نمی دانم. چون آقا جعفر را دوست داشت می گفت ابو زینب! من چون دوستت دارم باهات می آیم. گفت خیلی جلویش را گرفتم که نیاید با من... از شهادت ایشان خیلی ناراحت بود. می گفت این باید می ماند و حالا حالاها کار می کرد و در لحظه موجگرفتگی خیلی این شهید یادش می آمد می گفت چقدر بهت گفتم نیا، با من آمدی. یا خودشان را می زدند یا سرشان را می زدند به دیوار، یا اگر وسیله ای چیزی دم دستشان بود پرتاب می کردند!
**: در این لحظه چه کار باید می کردید شما؟
خانم صفدری: من سریعا بچه ها را می بردم در اتاق. بهشان می گفتم سریع بروید در اتاق باید داروهای بابا را بدهم. بعد محکم دستهایش را می گرفتم یا روی پاهایش می نشستم که پاهایش را خیلی نزند؛ سرش را می گرفتم که سرش را نزند به دیوار. هر بار یک اتفاقی می افتاد، با توجه به موجگرفتگی روز به روز دوز داروها میرفت بالا.
**: در این وضعیتها احیانا شما آسیبی هم دیدید؟
خانم صفدری: یک بار گوشی من را بدجور شکاند. صوتشان که از سوریه فوروارد کرده بودند پرید و هر کار کردم اطلاعات را برگردانم، دیگر نشد. سال 97 بود. عاشورا بود. از بیرون آمد و دید که من گوشی دستم است و ما منتظر بودیم که برویم هیئت. آمد و بیمقدمه گوشی را زد به دیوار که متوجه شدم عصبی است. چیزی نگفتم. دوباره دید چیزی نمی گویم، گوشی را گرفت و دوباره محکمتر زد به یوار. سه بار گوشی را اینقدر محکم زد که از گوشی چیزی نماند!
**: ناراحت شده بودند که شما چرا نشستهاید و سرگرم گوشی هستید؟
خانم صفدری: بله؛ ما آماده بودیم؛ آن ناراحتی سر گوشی نبود؛ بیرون از خانه سر یک چیزی ناراحت شده بود.
**: وقتی آرام می شدند پشیمان می شدند از اتفاقاتی که افتاده؟
خانم صفدری: بله، و این گوشی را هم بنده خدا یک هفته بعدش دوباره خودش خرید و گفت ببخشید که گوشیات راشکاندم! آن پشیمانی بعدش خیلی اذیتشان می کرد.
این را در برنامه ملازمان هم تعریف کردم. یک بار دیگر هم ایام عید نوروز 97 بود. یعنی بعد از آن چپ کردن ماشین. میخواست برود بیمارستان؛ بهش گفتم من هم باهات می آیم. گفت نه، خودم تنها می روم، آنجا بچه ها هستند کمکم کنند، بنشین پیش بچه ها. همین که رسید بیمارستان به من زنگ زد و گفت بیا بیمارستان پیشم. خواهرم آمد پیش بچه ها و من خودم را رساندم به بیمارستان. آنجا مثل اینکه با یکی از دکترها یا یکی از پرستارها بحثش شده بود و واکنش نشان داده بود.
رفتم در قسمت اورژانس؛ از یکی دو نفر که پرسیدم معلوم بود که همه از دست ایشان ناراحت هستند. گفتند ما اطلاعی نداریم، آمده بود اینجا اما خبر نداریم الان کجاست. اورژانس بیمارستان بقیه الله هم خیلی بزرگ است. رفتم بخش اعصاب و روان و گفتند نه، اینجا نیست. دوباره به حیاط رفتم اما پیدایش نکردم. دیگر پیش خودم گفتم یک بار دیگر میروم اورژانس، اگر پیدایش نکردم می گویم پیجش کنند. رفتم اورژانس و دیدم از دور یکی روی ویلچر نشسته و پشتش به من است. رفتم دستم را گذاشتم روی شانهاش، صدایش که کردم، جعفر محکم زد توی صورتم! یک کانکسی هست آنجا برای بچههای فاطمیون که کارهای رزمندهها و جانبازان را انجام میدهد. آن همراهی که باهاشون بود، آمد جلو و گفت این خیلی عصبانی است، چرا رفتی جلو؟ گفت دیگر نرویها، می زند... گفتم باشد دیگه نمی روم.
جعفر آقا را بردند و بهش آرامبخش زدند. یک مقدار که آرام شده بود به همراهش گفته بود خانمم نیامده هنوز؟ همراه هم گفته بود نه، هنوز نیامده! جعفرآقا گفته بود من به خانمم بگویم بیا، زود می آید، هستش، برو پیدایش کن بیاور. بنده خدا آمد بیرون و گفت که هنوز آرام آرام نشده، شاید دوباره یک واکنشی نشان بدهد، می خواهی بروی یا نه؟ اختیار را گذاشت با خودم. گفتم می روم پیششان. رفتم و همین که شروع کردم به صحبت یکی دیگر زد! دوباره آن آقا به من گفت شما بیا بیرون تا آرام شود. آمدم بیرون. داشتم آنجا گریه می کردم که یک خانمی را آنجا دیدم. سنشان بالا بود. گفت برای چی تو را می زند؟ برای چی این کارها را می کند؟ برو ازش طلاق بگیر و این حرف ها.
بهشان گفتم مادر! ایشان شرایطشان فرق می کند. گفت چه فرقی می کند؟ گفتم جانباز است، موجگرفتگی دارد. گفت دیگر بدتر! تا آخر عمرت بسوزی و بسازی؟! برو ازش طلاق بگیر! دیدم این بنده خدا درک نمی کند. من هم تنهایی نشستم و با خودم داشتم گریه می کردم و از این ناراحت بودم که الان جعفر آقا بعدش کلی پشیمان می شود و آن جعفری که واقعا خیلی قوی بود چرا الان اینطور شده که کنترل خودش دست خودش نیست!
آرام که شد، همراهش آمد به من گفت الان آرام است، اگر بخواهی بروی هیچی پیش نمی آید، من تضمین می کنم. رفتم پیشش و صحبت کردیم. گفت کِی آمدی؟ گفتم تازه رسیدهام. گفت من امروز بیمارستان حالم خیلی بد بود و با یکی از دکترها که دعوایم شد، می دانم کیست، می روم ازش حلالیت می گیرم، اما فاطمه، یکی دیگر را هم زدم، نمیدانم کیست؛ هر چه فکر می کنم یادم نمی آید...
**: آن نفری که زده بودند از بچههای بیمارستان بودند؟
خانم صفدری: بله، طلبهای بود که بعدها شهید شدند. نمیدانم اسمشان چه بود. برادرشان هم در بقیه الله دکتر هستند. ایرانی هستند.
**: اهل کجا بودند؟
خانم صفدری: طلبهای از تبریز و ترک بودند.
**: یعنی نامشان یادتان نیست؟
خانم صفدری: فامیلشان دو بخشی بود. وقتی از تشییع پیکر ابوحامد هم برمیگشتیم، این طلبه با ما هم در قطار بود؛ در یک واگن بودیم. اصرار داشت یکی را زدهام و نمیدانم کیست؛ برو پیدایش کن برای من. گفتم شرایطت را درک می کنند دیگر؛ خودشان می دانند که حالت بد بوده که زدی. گفت نه، آن یکی را می دانم، نفر دومی که زدم را نمی دانم کیست، برو برای من پیدایش کن تا بروم ازش حلالیت بگیرم. من می دانستم آن نفر دوم، خودم هستم؛ نمی خواستم بهش بگویم.
گفتم من بین این همه دکتر و پرستار چه بگویم؟ گفت برو پیش تک تکشان بگو که ابوزینب یا جعفر حسینی شما را زده؟ بیارش پیش من. دیدم همچنان اصرار می کند و ناهار هم نمی خورد. گفتم ببین فکر کن من بودهام. یک ذره نیمخیز شد و گفت یعنی چی؟! گفتم فکر کن من بودهام. گفت تو را زدم؟! به خاطر اینکه می خواستم آرام شود گفتم آره، من را زدی. گریهاش گرفت و با چادرم اشکهای صورتش را پاک کرد و گفت ببخشید اصلا در حال خودم نبودم. آنجا حلالیت خواست. آن سیلی اول اصلا یادش نبود و بنده خدا فقط بابت آن سیلی دوم حلالیت می خواست که من هم دیگر تا وقتی شهید شد اصلا نگفتم که قبل از سیلی دوم چنین اتفاقی هم افتاد.
از این اتفاقات داشتیم و بعضا هم وقتی موجگرفتگی می آمد و حالش خیلی بد میشد، سریع می بردمش در اتاق که بچهها پدرشان را در این حالت نبینند و در اتاق سعی می کردم آرامَش کنم...
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...