گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید علیداد جعفری هم از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون است که خانوادهاش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر محرمحسین نوری، خواهر فاطمه بیاتی و بروبچههای گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان، گفتگویی با همسرش ترتیب دادیم.
**: بسم رب الشهداء و الصدیقین، کار برای شهدا غیر از کار دل نیست؛ به لطف خودشان انتخاب میکنند تا خدمتی انجام دهیم، خدمتی که همان زنده نگه داشتن یاد و خاطره آسمانی فرزندان این خاک است که کمتر از شهادت نیست. عرض سلام و ادب خدمت شما مادر عزیز و گرامی، همسر شهید علی داد جعفری، خیلی خوشحال هستیم که امروز در خدمت شما بزرگوار هستیم. می شود خودتان را معرفی کنید؟
همسر شهید: من همسر شهید علی داد جعفری هستم؛ از افغانستان؛ از مزار شریف.
**: چند سالتان است؟
همسر شهید: من 30 سالَم است.
**: شهید علی داد جعفری اهل کجای افغانستان بودند؟
همسر شهید: اهل مزار شریف است.
**: می شود شما یک تاریخچه از آبا و اجدادتان برایمان بگویید، مادر و پدرتان و پدر و مادر شهید...
همسر شهید: مادر خودم که خدا بیامرزدش؛ پدرم هم که نیست؛ پدر شهید را هم خدا بیامرزدش؛ مادرش در تهران پیش پسرداییاش زندگی می کند.
**: شغل پدر و مادر شهید چه بوده؟
همسر شهید: مادرش خانمِ خانه بودند؛ پدرش هم مریض احوال بود، شیرینیپزی می کردند.
**: پدر و مادر خودتان چطور؟
همسر شهید: مادرم، خانمِ خانه بود؛ بابای من راننده بود؛ راننده قدیمها که در مزارشریف کارمند دولت بودند.
**: شما فرزند چندم خانواده بودید؟
همسر شهید: من فرزند آخرم.
**: شما تحصیلاتتان چقدر است؟
همسر شهید: هیچی.
**: نحوه آشنایی شما با شهید علی داد جعفری چطور بود؟
همسر شهید: همسایه بودیم. به قول افغانستان ما سر بدنیم دیگر، با زن داداشم، دیگر بالاخره آشنا شدیم. ما به سن کوچک عروسی کردیم؛ من 17 ساله بودم، ایشان 19 ساله بود. خانواده شهید جعفری دو تا خواهر هستند دو تا برادر.
**: بچه چندم هستند؟
همسر شهید: فرزند آخر هستند.
**: شما در افغانستان ازدواج کردید؟
همسر شهید: بله.
**: کی آمدید به ایران؟
همسر شهید: چهار سال پیشتر.
**: چه شد که آمدید ایران؟
همسر شهید: بابای بچه ام که شهید شد از افغانستان آمدیم اینجا.
**: پاسپورت داشتید؟ ویزا داشتید؟
همسر شهید: پاسپورت خودمان را گرفتیم، از طرف سفارت ایران هم ویزا دادند.
**: چند تا فرزند دارید؟
همسر شهید: سه پسر دارم و یک دخت؛ پسر برزگم امید است، دومی حمید است، وسطی مینا، آخری هم نوید.
**: تحصیلاتشان چیست؟
همسر شهید: امید گفت درس نمی خوانم، سه تای دیگر درس می خوانند، [حمید] کلاس هفتم است، مینا ششم است، پسر کوچکم هم کلاس سوم است.
**: در مورد اینکه دوران کودکی شهید چطور بوده وخودشان در این باره چیزی گفته باشند، خاطره ای هست که برای ما تعریف کنید؟
همسر شهید: از کودکیهای شهید چیزی نمی دانم.
**: اطرافیانتان هم در این باره چیزی به شما نگفتهاند؟
همسر شهید: چیزی به من نگفتند. فقط می دانم در ایران به دنیا آمده و بعد باز برگشته افغانستان. مادرش وقتی بچهها پیشش نمی آمدند به افغانی میگفت پیشم نمی آیید، یعنی شما غریبه هستید؟ تا وقتی که بلد شد و با ما آشنا شد، از اون به بعد، مواظب بچه او بود بچه ها را میگفت دستهایتان را به زمین نزنید، کثیف میشود.
**: تحصیلات شهید علی داد جعفری چقدر بود؟
همسر شهید: هیچی سواد نداشت.
**: ایشان در افغانستان به چه کاری مشغول بودند؟
همسر شهید: همان کار باباش را ادامه داده بود؛ شیرینی پزی میکرد.
**: موضوع سوریه چطور پیش آمد برای شما؟
همسر شهید: اول او به تهران آمده بود؛ یک سال در ایران کار کرد، بعد از یک سال گفت که میخواهم بروم به سوریه. من گفتم تو که میخواهی سوریه بروی، بالاخره آدم بچهدار دیگر فایده ندارد برود. گفت نه، من می روم؛ بیبی زینب آرام نیست، من راحت بنشینم؟ باید برویم بی بی زینب را نجات بدهیم تا حرمش را خراب نکنند. گفتم تو یکی بروی، کاری ازت نمی آید. گفت من یکی نیستم، همه می روند. دو سال به سوریه رفت و آمد داشت و ما در افغانستان بودیم؛ بعد از دو سال آمد؛ سال نو در افغانستان بود؛ سیزده بدر به تفریح رفتند و سیزده به در را طی کرد و پانزدهم برگشت ایران و رفت به سمت سوریه.
**: چه سالی بود؟
همسر شهید: سالش را یادم نیست. بعد از آن آمد سوریه، 5 ماه دیگر هم در سوریه بود. سوریه رفت و بعد از 5 ماه، ماه ششم دیگر تلفنش خاموش شد و شهید شد. از آن به بعد دیگر خیلی دلنگران بودم؛ به هر کسی زنگ زدم می گفتم علی داد کجاست؟ باز می گفتند علی داد رفته است بجنگند؛ همین بهانه ها را پیش می کشیدند.
**: چطور به شما خبر دادند؟
همسر شهید: بعد از ظهر داداشهای من آمدند خانه ما. بالاخره دیگر روی علی داد را ندیدیم و صدایش را نشینیدم
**: آخرین باری که رفتند چطور بود؟
همسر شهید: آخرین باری که رفتند، همان روز که شهید می شد، به من شبش زنگ زده بود؛ اول با خودم خیلی صحبت کرد؛ بعد گفت گوشی را بده دستت ننه. بعد گوشی را دادم دست مادرش، خیلی زیاد با هم صحبت کردند. باز گفت مینا کجاست که حرف بزند؟ مینا خواب بود؛ هر چه که من تکانش دادم بیدار نشد، گفتم مینا بابا می خواهد با تو حرف بزند، تو خوابت را دوست داری؟ بلند شو با بابا حرف بزن. بالاخره مینا را از خواب بلند کردم؛ گفت که برو بخواب. ننه گفت خوابت همیشه هست، الان بابایت پشت خط است که دوست داری. گفت دلم تنگ شده برایت چرا حرف نمی زنی؟ باز گوشی را گرفتم؛ گفت گوشی را بده دست ننه، باز دادم دست ننه اش، دیگر بار آخر شد که صدایش را شنیدیم.
**: آن موقع که زنگ می زدند، گلایه می کردید بهشان؟ که بیاید و دیگر نرود؟
همسر شهید: می گفتم برگرد بس است دیگر، خودت بچه داری. می گفت این حرف را نزن، بچههای ما خودشان خدا دارند، همهشان را به خدا می سپارم. می روم تا سوریه جنگ است تا اینکه من یک قطره خون در جانم هست، من می روم.
**: مسئولیتشان آنجا چه بود؟
همسر شهید: نمی دانم.
**: وقتی تماس می گرفتند از حال و هوای آنجا برایتان می گفتند؟
همسر شهید: وقتی در خانه بود خیلی تعریف می کرد؛ مثلا خیلی تعریف عجیب و غریب می کرد، باز وقتی تعریف می کرد می گفتم اصلا نرو سوریه، می گفت نترس، چیزی نمی شود، بالاخره شهادت نصیب هر کسی نمی شود، نترس لیاقت شهادت ندارم! می گفتم بالاخره نرو، می گفت نه، نباید بگویی نرو، منع نکنی، باید من را تشویق کنی که بروم به سوریه.
**: خصلت بارز ایشان چه بود که بین خانواده اقوام و همرزمانشان به این خصلت می شناختند؟
همسر شهید: با همه از دوست و آشنا خیلی اخلاق خوبی داشت. وقتی شهید شده بود همه عزادار شده بودند. مراسمش خیلی شلوغ بود.
**: با همه چطور رفتار می کردند؟
همسر شهید: رفتارش خیلی خوب بود. با همه چیز می ساخت؛ خوب بود دیگر. آن اخلاق را داشت که با همه می ساخت؛ با خوبان و با بدان؛ وقتی بچه ها دعوا می کردند می گفت دعوا نکنید. اینها را قشنگ پیش خودش می نشاند می گفت من شما را نصیحت کنم؛ مال کسی را نخورید، با کسی هم دعوا نکنید، اگر پسر من هستید.
**: وقتی شهید شدند شما چه حسی داشتید؟ از قبل این حس را داشتید؟
همسر شهید: وقتی شهید شدند دیگر از آسمان به زمین افتادیم، دیگر نتوانستیم به خوبی زندگی کنیم. واقعا سخت است، خیلی سخت است.
**: کسی اطلاع داشت به غیر از خانوادهشان؟
همسر شهید: وقتی از سوریه میآمد، خانه خواهرش می آمد، تهران بود هم خانه خواهرش بود؛ ما افغانستان بودیم دیگر. می آمد خانه خواهرش و باز برمیگشت.
**: پدر و مادرش راضی بودند از اینکه می رفت سوریه؟
همسر شهید: پدر که نداشت؛ مادرش راضی بود. به مادرش می گفت رضایت بدهید بی بی زینب دفاع کنیم. مادرش اجازه داده بود.
**: بعد از شهادت واکنش مادر و خواهرها چطور بود؟
همسر شهید: بالاخره مادرش بنده خدا دیگر ضعیف بود ، خیلی ناراحت بود و غصه میخورد.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...