گروه جهاد و مقاومت مشرق – سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاههای بهزیستی را قبول کند.
قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید؛
مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانهشان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کردهایم. در روزهایی که حدود 6 ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی میگذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است...
**: به سرشان ضربه خورده بود؟
مادر شهید: خونریزی داخلی بود؛ من که ندیده بودم. می گویند اصلا هیچ جایش خون نیامده بوده، مثلا شکستگی نداشته، فقط خونریزیاش داخلی بوده. من می گویم احتمالا وقتی بچهاش از ماشین پرت می شود، معصومه می ترسد و ذهلهاش میرود؛ نمی دانم چطور بوده که دخترم هیچ جایش هم خونی نبوده و هیچ جایش شکستگی نداشته و داخلی بوده، ولی می گویند پسرش را یک ساعت در بیابان پیدا نمی کردند! پسرش کلاس دوم ابتدایی بود. خیلی پرت شده بود و افتاده بود خیلی دورتر از محل حادثه.
**: ولی سالم بودند الحمدلله...
مادر شهید: خیلی مشکل داشتیم؛ تا گردنش توی گچ بود. بعد بنده های خدا این دو تا داییهایش، خدا بیامرز آقا مرتضی و آقا مصطفی خیلی برایش زحمت کشیدند؛ خیلی بهانه می گرفت؛ یک مدت برایش نگفتند مادرت فوت کرده، بعدها یواش یواش باباش برایش تعریف کرد.
**: آمده بودند و دیگه با شما زندگی می کردند؟
مادر شهید: بله.
**: نگهداریشان با شما بود؟
مادر شهید: بله
**: و آن فرزندشان در ماشین نبودند؟
مادر شهید: آن فرزندش، دختر بود؛ او نیامد با ما به آن مسافرت. او هم بزرگ شده، الان یک سال و خردهای است ازدواج کرده. ولی پسرشان هنوز اینجاست؛ مدرسه می رود؛ کلاس نهم است، امروز رفته تشییع جنازه یکی از شهدایی که با آقامرتضی شهید است بود. شهید امیرعلی محمدیان که با آقا مرتضی رفته بودند به سوریه.
**: تشییع شهید امیرعلی محمدیان در شهرک شهید بروجردی...
مادر شهید: بله، امروز رفتند تشییع ایشان.
**: اینکه می فرمایید کلاس نهم هستند یعنی که از این حادثه چند سال گذشته؟
مادر شهید: هشت سال گذشته، آن موقع کلاس اول بودند.
**: خدا انشاالله حفظشان کند، پس آقا مرتضی پا به پای شما، داغ زیاد دیدند...
مادر شهید: بله، رفتن همین خواهرش خیلی برایش سنگین بود.
**: فوت آقا محمدرضا، و بعد خواهرشان و برادرشان آقا محسن...
مادر شهید: خواهرش را که خودش در خاک گذاشت؛ می گویند خودش در خاک رفت؛ به زور از خاک درآوردندش؛ خودش می گفت که عوض مادرم دارم می روم در این خاک؛ چون مادرم نیست دخترش را ببیند و خاک کند؛ من عوض مادرم رفتم؛ خیلی دلش سوخته بود خیلی؛ تا سالگرد خواهرش معصومه اینجا بود که وقتی می خواست برود، من گفتم خواهرت هنوز سالش تمام نشده، شما باید بمانی.
**: کامل پیش شما بودند؟
مادر شهید: نه، کامل که پیش من نبودند، خانه شان چهارراه لشکر بود؛ چون در پادگان الزهرا خدمت می کردند، در خانههای سازمانی بودند؛ الان هم همسر و بچه هایش همانجا هستند؛ آن موقع همیشه می آمدند سر می زدند. ایشان دیگر آمدند؛ همیشه ما هر چه کار داشتیم و مشکل داشتیم، می آمدند و حل میکردند.
**: با این اتفاقاتی که برای شما افتاده بود و تجربیاتی که داشتید، وقتی مطلع شدید آقا مرتضی می خواهند بروند به سوریه، جلوگیری نکردید؟
مادر شهید: آقا مرتضی قبلا به عنوان ماموریت رفته بود و به ما نمی گفت کجا می رود؛ می گفت همین طور می روم اصفهان؛ به جاهایی که دور افتاده است می روم.
**: چند باری رفته بودند سوریه و متوجه نشده بودید؟
مادر شهید: متوجه نشده بودم. پسر برادرم آمد و پرسید آقا مرتضی رفته بود سوریه؟ گفتم نه. گفت چرا، مثل اینکه رفته سوریه و آمده. بعد که آمد خانهمان گفتم آقا مرتضی! زیارت قبول. خندید. گفت چرا مادر؟ مگر من کجا رفتم؟ گفتم رفتید سوریه آمدید، زیارت قبول. گفت کی به شما گفته؟ گفتم می گویند؛ شما فکر می کنی شما به ما نگویی، نمی گویند، می گویند به ما. خندید. گفت الله اکبر به این بچه ها همه چیز را می آیند می گویند. دیگر چیزی نگفت آن موقع. گفت من می خواهم بروم سوریه. گفتم نه مادر، من نمی گذارم شما بروی. من این همه داغ دیدم، داغ برادر دیدم، داغ برادرزادهها را دیدم، دو تا برادرزادههایم شهید شدند، یکیش هنوز 39 سال است مفقود الاثر است، یکیش بعد از هشت سال آمد، پسر خواهرم شهید شد، پسرعموهایم شهید شدند، من داغ زیاد دیدم پسرم.
**: حاج خانم اسم این شهدا را هم اگر ممکن است برای ما بگویید...
مادر شهید: برادرزادهام که مفقود الاثر است غلامحسین کریمی؛ اسم برادرش مظفر کریمی، خواهرزادهام داوود محمدی، پسرعموهایم غلام تاروردی و اقتدار تاروردی(چون فامیلشان را عوض کردند)، بعد از شهادت این برادرزادهام وقتی که می بینند پیکرش نمی آید، مادرم برمیگردد می گوید اگر غلامحسین نیاید، من می میرم. همسایه ها می گویند مادرش نمی میرد، شما می میرید؟! می گوید حالا می بینید؛ اگر حسین نیاید من می میرم.
**: پیکر آقا غلامحسین نیامده هنوز؟
مادر شهید: نه. بعد وقتی برادرم برمیگردد از منطقه، بهش می گویند پس غلامحسین کو؟ می گویند پیکر حسین را پیدا نکردند، همان ساعت مادرم می افتد؛ بیهوش که می شود می آورندش در این یکی اتاق، بعد می بینند نفسش بالا نمی آید، بعد دکتر می آورند بالای سرش، دکتر می گوید همان ساعتی که افتادند از دنیا رفتند؛ که مراسمش با مراسم شهید یکی می شود.
**: تهران بودند؟
مادر شهید: نه، ایشان شهرستان بودند، من تهران بودم. آقا مرتضی ده روز بود متولد شده بودند.
**: پس مال اول جنگ است، برای سال 60 است.
مادر شهید: بله، آقا مرتضی متولد شدند که مادرم قبل از آن، دو سه ساعت قبل از آن گفت نیا شما، اینجا سرد است، بچه را می آوری اینجا مریض می شود. که من دیگه با خاله هایم رفتم که رسیدیم شهرستان. خالهم گفت چه خبر است؟ چرا اینقدر شلوغ است؟ یک پسربچه برگشت گفت که مادربزرگ غلامحسین فوت کرده. غلامحسین هم نیامده.
**: شما خبر آقا غلامحسین را داشتید همان دم در هم متوجه شدید حاج خانم به رحمت خدا رفته؟
مادر شهید: بله، خبر رفتن مادرم را همانطوری بیهوا کنار در خانه شنیدم. این خیلی برایم سخت بود، دیگه اصلا تحمل نداشتم، طاقت نداشتم.
**: آقامرتضی را هم برده بودید؟
مادر شهید: بله، که بعدها برایش تعریف می کردم می گفتم آقا مرتضی شما وقتی متولد شدی بردمت شهرستان؛ تازه غلامحسین شهید شده بود، گفت کاش من هم بروم شهید شوم مثل غلامحسین مفقود الاثر بشوم. که شدند. شش سال مثل غلامحسین جاوید الاثر بود.
**: خواست خودشان بود؟
مادر شهید: همه چیز خواست خودشان بود، ولی خواست خدا غلبه میکند بر همه چیز.
**: و آقا غلامحسین هنوز پیکرشان نیامده؟
مادر شهید: نه، هنوز نیامده.
**: خواهرتان و پدر آقا غلامحسین در قید حیات هستند؟
مادر شهید: خواهرم و همسرش از دنیا رفتند.
**: پس تا آخر چشم انتظار بودند...
مادر شهید: نخیر، پیکر برگشتند. داوود محمدی برگشت؛ شما غلامحسین را می گویید...
مادرِ غلامحسین هنوز هستند؛ البته مادرش الان دیگر بنده خدا زیاد حرف نمی تواند بزند، راه نمی تواند برود، زمینگیر است.
**: آقا داود هم در جنگ شهید شدند؟
مادر شهید: بله، دفاع مقدس
**: و دو تا پسرعموهایتان...
مادر شهید: بله، اقتدار تاروردی که شیمیایی شده بود در بیمارستان بقیه الله به شهادت رسید. غلام تاروردی و داود محمدی در همان منطقه شهید شدند که بعد از هشت سال پیکرشان برگشت.
**: هر دو بزرگوار، هم آقا داود هم آقا غلام هشت سال مفقود بودند؟
مادر شهید: بله.
**: عملیاتش یادتان هست؟
مادر شهید: یادم نیست... فکر کنم کربلای 5 بود.
**: پس تقریبا وقتی داستان آقا مرتضی پیش آمد یک آمادگی ذهنی داشتید...
مادر شهید: بله، دیگر. زیاد بیقراری نمی کردم، می گفتم نباید بروی، به هر کسی می گفت بروید از مادرم اجازه بگیرید؛ می آمدند و من می گفتم نه. حتی همسرش هم به من می گفت مامان! تو رو خدا اجازه نده برود؛ گفتم آخر نمی گذارد. هی می رود پیش این و آن؛ به برادرش، به خواهرش به همه می گفت که از مادرم اجازه بگیرید، تا یک روز آمد خانه و گفت مادر، ببین همه چیزم آماده است؛ نامه هم گرفتم و آماده است، فقط می خواهم با اجازه شما بروم.
گفتم مادر! من نمی توانم، من طاقت ندارم دیگر. می گفت مادر! مگر همه شهید می شوند؟ شهادت لیاقت می خواهد، مگر من لیاقت شهادت را دارم؟ گفتم مرتضی جان! تو همه جوره برای من آمادگی شهادت را داری، تو اصلا آماده شهادتی. گفت آخر چطور شما می فرمایی؟ گفتم می دانم. دو تا عکس هایی که ایستاده انداخته بود را یک روز آورد خانه و گفت که مامان اینها را آوردم که شهید شدم اینها را بدهی به دوستانم بچه ها بنر بزنند بزنند به دیوارها. گفتم عکس ها را بردار ببر خانهتان. ناراحت شدم. گفت چرا ناراحت شدی؟ بچه ها گفتند مامان ناراحت می شود چرا اینطور بهشان می گویی. که اینها را داده بود برادرش قایم کرده بود. دیگر خیلی این آمد و رفت، آمد و رفت؛ گفتم که نمی دانم، تا یک روز زنگ زدم به فرمانده شان. گفتم آقای بنایی مگر شما نمی دانید وضع زندگی من را، وضع بچه های من که از دنیا رفته اند را؟
**: شما تلفنشان را داشتید؟ چطور به دست آوردید؟
مادر شهید: از حاجی آقا گرفتم. بعد گفتم که چرا می گذارید آقا مرتضی برود. گفت مگر شما رضایت نمی دهید؟ گفتم نه؛ گفت شما رضایت ندهید من از خدایم است؛ چون ایشان هم خیلی می آید؛ چون می گفت آقا مرتضی دست راست من است؛ آقای بنایی خیلی به آقا مرتضی علاقه داشت، چون فرماندهاش می گفت هر جایی که ما بگوییم آقا مرتضی آنجا آمادهباش است، اگر سختترین جایی باشد که برایش خیلی سخت باشد، واقعا مرگ جلوی چشمش باشد، آماده باش است، نمی گوید نه، به بچه های دیگر می گوییم، می گویند نه، ولی آقا مرتضی آماده باش است.
گفتم من نمی خواهم آقا مرتضی برود. گفت شما نخواهید من نمی گذارم. که شب دیدم آقا مرتضی آمد خانه ما. دیدم خیلی ناراحت است، قیافهاش خیلی گرفته بود. داخل نمی آمد؛ گفتم حاج آقا چرا آقا مرتضی داخل نمی آید؟ گفت ناراحت است از دست شما! آمدم بیرون گفتم چیه؟ گفت کار خودت را کردی؟ گفتم چه کار کردم؟ گفت مثلا به آقای بنایی زنگ زدی که چی؟ گفتم خب دیگر چه کار کنم؟ دیگر دستم از همه جا بریده بود. گفت که من از بالا نامه آوردم مادر، من فقط اگر شما اجازه بدهید همین الان می روم، من اصلا از بنایی نامه نگرفتم، از بالا نامه گرفتم. باز هم همین طوری آمد، به زور آوردمش داخل خانه و نشست. گفت من صبح می آیم اینجا، گفتم بیا، همین طور جلوی پاهام زانو زد و نشست. دستش را زد روی پاهام و گفت مادر! من یک خواهشی از شما دارم. گفتم بگو پسرم. گفت من یک چیزی می خواهم به شما بگویم اگر قبول کردی می روم، اگر قبول نکردی نمی روم. گفتم بگو. گفت مادر! فردای قیامت شما می توانی به حضرت زهرا جواب بدهی؟ می توانی به حضرت زینب جواب بدهی و بگویی من مرتضی را از شما بیشتر خواستم و نگذاشتم مرتضی بیاید دفاع از حرم حضرت زینب؟ این را که گفت من خیلی ناراحت شدم؛ بدنم داغ شد، اصلا واقعا خجالت کشیدم که پسرم بیاید جلوی پایم زانو بزند و بگوید که فردای قیامت می توانی جواب حضرت زهرا را بدهی؟ اینها را که گفت، گفتم پسرم برو فدای حضرت زینبت کردم؛ برو، همه زندگیام فدای حضرت زهرا. بچه هایم فدای حضرت زهرا، برو پسرم برو سپردمت به همان حضرت زینب، برو.
مرتضی هم بلند شد و جیغ کشید و داد کشید و میگفت بچه ها! مادر راضی شد. همه آمدند گفتند چی شد مامان، چرا راضی شدی؟ چی شد؟ گفتم چیزی را گفت که فهمیدم آقا مرتضی مال من نیست. حالا آقا مرتضی پیش من یک امانتی است؛ من هم این امانت را به صاحبش می سپارم، حالا صاحبش می داند و خود آقا مرتضی، من سپردم به صاحبش.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...