به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از صفحه جبهه هفتهنامه صبح صادق، در 17 اسفندماه که سی و هشتمین سالگرد شهادت فرمانده دلیر لشکر 27 محمد رسولالله (صلی الله علیه و آله) است، نقبی زدیم به یکی از سخنرانیهای او که حدود سه ماه قبل از شهادتش ایراد شده بود.
«... بسیجیها آن شب طوری جنگیدند که شاید در طول جنگ، این نحوه جنگیدن آنها بیسابقه بوده باشد. جنگی که از ساعت 10 شب جمعه بیست و هشتم آبان شروع شد و تا ساعت هفت صبح شنبه بیست و نهم آبان، به شدت ادامه داشت. بچهها به مدت 9 ساعت و 15 دقیقه متمادی، یک روند و بیامان جنگیدند. اغلب گردانها بر اثر شدت درگیری، مهماتشان تمام شد. معالوصف برادرها از ادامه جنگ منصرف نمیشدند و میرفتند مینهای کار گذاشته شده توسط دشمن را از زمین درمیآوردند و آنها را به طرف کماندوهای بعثی پرتاب میکردند، تا این مینها منفجر شوند و جلوی پیشروی کماندوهای دشمن به طرف مواضع خودشان را بگیرند.
آن شب گردان حبیببن مظاهر در مسیر هجوم خودش، دو یال مهم را در پیش رو داشت. یال اولی را به سرعت گرفت و بسیاری از بعثیهای روی این یال را کشت و تار و مار کرد و در ادامه پیشروی خودش، آمد روی یال دوم. خاطرم هست در همان لحظات برادرمان امیر چیذری، مسئول گردان حبیب در تماس بیسیم خودش به من خبر داد: یال دوم را گرفتهایم و الان بچههای بسیجی ما، سرازیر شدهاند به سمت یال سوم کانیمانگا.
حالا مطلب از چه قرار بود؟ 13 نفر از بچههای گردان حبیب، داشتند به سمت قله بعدی جلو میکشیدند که ناغافل میشنوند یکی از بالای آن قلهها میگوید: «الله اکبر، الله اکبر، بچهها بیایید این بالا!» این 13 نفر بسیجی، از شنیدن آن صدا خیلی تعجب میکنند و به همدیگر میگویند آخر چطور ممکن است کسی از ما روی آن قله رسیده باشد؟ هیچ کس جلوتر از ما حرکت نمیکرد. معالوصف بین خودشان میگویند شاید حواسمان جمع نبوده و یکی از خودیها، توانسته خودش را برساند به بالای آن قله. لذا برای رفتن به همان سمت، از سینه ارتفاع بالا می کشند، که یک دفعه، از همان بالا، یک قبضه تیربار دوشکا، رگباری از گلوله را به سمت این بچهها سرازیر میکند و آنها را میزند به طوری که نصف این13 نفر زخمی میشوند و تازه بعد از این قضیه است که بچهها مشکوک میشوند و درصدد برمیآیند بفهمند واقعا آن بالا چه خبر است؟!
یکی از آرپیجیزنهای بسیجی خیلی شجاع و رشید حاضر در آن جمع 13 نفره، به اسم برادر علی هاتف؛ که الان جزو زخمیهای گردان حبیب است، بالافاصله نارنجک میکشد و آن را پرتاب میکند توی همان سنگر دوشکا و این جوری، آن تیربار را از کار میاندازد. بعد این برادر، به همراه مسئول اطلاعات عملیات گردان حبیب یعنی برادر اسلاملو که او هم زخمی شده و الان تحت درمان قرار دارد، دوتایی بلند میشوند و میروند به سمت آن موضع دوشکای منهدم شده. ضمن وارسی جسد دوشکاچی، میبینند چهره او بیشتر به ایرانیها شباهت دارد تا به عراقیها. جیب بلوز فرم او را که میگردند، از داخل آن، کارت عضویت سازمان منافقین را پیدا میکنند. منتها این دو برادر ما، مرتکب اشتباه بزرگی میشوند و آن کارت را همراهشان به عقب نمیآورند. آن کارت را با عصبانیت میزنند توی صورت جسد آن منافق معدوم و یکی دو تا بد و بیراه هم نثار منافقین میکنند.
بعد این بچهها، بعثیها را میبینند که دارند از سینهکش آن قله بالا میآیند. اینها دیگر مهماتی نداشتند و میبینند نزدیک است که توسط دشمن به اسارت گرفته شوند. توی آن گیر و دار، متوجه شدند یکدانه نارنجک برایشان باقیمانده. یکی از بچهها ضامن همان نارنجک را میکشد و آن را به سمت بعثیها پرتاب میکند و با استفاده از همین مجال اندکِ زمینگیر شدنِ دشمن، سریع از آنجا عقبنشینی میکنند...»
روند مشارکت مستقیم عناصر گروه تروریستی منافقین در جنگ تحمیلی، عملا از اردیبهشت 1360 با مذاکرات فشرده سه تن از اعضای مرکزیت این فرقه به نامهای ابراهیم ذاکری، پرویز یعقوبی و مهدی ابریشمچی با افسران اطلاعاتی سپاه یکم ارتش بعث و مقامات عالیرتبه سازمان امنیت عراق، برای فعالسازی پایگاههای نظامی منافقین در کردستان عراق و راهاندازی ایستگاه فرستنده رادیویی با نام «صدای مجاهد» آغاز شد.
پس از شورش مسلحانه سازمان و فرار بنیصدر و رجوی به پاریس در نهم مردادماه 1360، مجموعهای از اطلاعات نظامی فوقالعاده حساس نیروهای مسلح ایران در جبههها توسط بنیصدر با واسطهگری عناصر مرکزیت فرقه تروریستی مجاهدین خلق به مأمورین اطلاعاتی مستقر در سفارت عراق در کشور بلغارستان تحویل داده شد.
معروفترین این موارد که اسناد آن پس از سرنگونی رژیم صدام و دسترسی خبرنگاران رسانههای دنیا به آرشیوهای فوق سری سازمان امنیت رژیم بعث افشا شد، مربوط است به لو دادن منطقه عملیاتی فکه جنوبی در اوایل زمستان 1361 که به ناکامی بزرگ ایران در عملیات والفجرمقدماتی در هفدهم بهمن همان سال منجر شد.
در حد فاصل تابستان 1360 تا اواخر بهار 1362 منافقین برای خوشخدمتی به حامیان بعثیشان، از شیوههای نفوذدادن عناصر رده پایین سازمان در یگانهای رزمی ایران عمدتا با پوشش سرباز وظیفه و بعضا با عنوان بسیجی، استفاده میکردند. نقش این نیروهای نفوذی به خرابکاری و زدن ضربات کمدامنه به نیروهای ایرانی مستقر در خط محدود میشد؛ نظیر هدایت آتش توپخانه خودی بر سر نیروهای عملکننده (مانند عملیات مسلم بن عقیل) یا جمعآوری اطلاعات میدانی و سپس پناهنده شدن به یگانهای ارتش بعث (قبل از عملیات والفجر مقدماتی) که شهید همت هم به آن اشاره داشته است.
پس از امضای قرارداد صلح سازمان با رژیم صدام از اوایل سال 1362 و با عملیات والفجر2، عناصر سازمان رسما در خطوط مقدم جبهه ارتش بعث حاضر شدند و عملا نقش پیشمرگان افتخاری را برای یگانهای رزمی صدام ایفا کردند.
شهید همت در زمانی که فرمانده سپاه قدر بود، در جلسه توجیهی مسئولین ردهها لشکری به فاصله 48 ساعت مانده تا عملیات والفجر مقدماتی یعنی جمعه 15 بهمن 1361 به نکته مهمی در این زمینه اشاره می کند. آنجا که میگوید: «خدا شاهد است ما در عملیات مسلمبن عقیل، گردانی داشتیم که از دستور فرماندهی اطاعت نکرده بود و شبانه از روی ارتفاع، پایین آمده بود و تا ساعت 10 صبح، داشت تماس میگرفت و به ما میگفت: من الان روی ارتفاع هستم! و اینجوری داشت به اسلام خیانت میکرد.
ما از مرکز پیام تیپ حضرت رسول(ص) با بیسیم این گردان تماس میگرفتیم و میپرسیدیم: گردان، تو الان توی محور خودت مستقر هستی؟ جای آن گردان روی ارتفاع «سلمان کشته» سومار بود. بعد که مسئول محور برای بازدید به سمت آن ارتفاع میرفت، دید این بیسیمچی از کنار ساحل رودخانه چمدان، دارد به ما میگوید: من روی ارتفاع سلمان کشته هستم. میبینید که ما در طول این سه سال جنگ، این عذابها را کشیدهایم و انواع و اقسام حیلهها را دیدهایم، لذا از شما خواهش میکنم توجیه دقیق بیسیمچیهای گردان را جدی بگیرید.
در جبهه غرب، در یکی از یگانهای ارتش، بیسیمچیای حضور داشت که در واقع یک منافق نفوذی بود. بعد همین نفوذی شده بود بیسیمچی دیدهبان یگان سلاح سنگین و در عملیات مسلم، گرای غلط را به مسئولان آن توپخانه داد. نتیجهاش این شد که کلی از نیروهای تیپ 31 عاشورا، توسط اجرای آتش غلط توپخانه و کاتیوشای خودی، شهید شدند. اگر خودتان این بیسیمچیها را حتی از حیث حفاظتی چک نکنید، اگر شخصا بررسی نکنید تا مبادا یک عنصر نفوذی توی اینها باشد، خدا شاهد است چوب این اهمال را میخوریم. کافی است یک عنصر نفوذی توی این بیسیمچیها باشد؛ با دادن گرای غلط، چنان آتش پرحجم توپخانه خودمان را هدایت میکند روی سر نیروهای خودی که اول از همه داد و بیداد خود شما به آسمان بلند میشود که؛ بابا آخر این دیگر چه جور اجرای آتشی است؟! بعد تا بیاییم و دستور قطع آتش بدهیم، می بینید توی خط صد نفر، دویست نفر شهید و زخمی شدهاند و اصلا سازمان آن واحدتان از هم پاشیده شده است.
یک شب قرار بود یک گردان از تیپ 27 و یک گردان از تیپ 31 از ساحل رودخانه چمدان حرکت کند و بروند برای گرفتن ارتفاع سلمان کشته. تا وقتی این دو تا گردان حرکت نکرده بودند، هیچ آتشی روی بچهها اجرا نمیشد. درست در ساعت 10 شب که گردانها حرکت کردند، ده تا گلوله کاتیوشا روی سر این نیروها ریخته شد.
من و برادر مهدی باکری مات و متحیر از خودمان میپرسیدیم خدایا آخر این گلولهها را کی فرستاده؟ بعد که دقت کردیم، دیدیم گلولهها دارند از سمت خودی اجرا میشوند. تا آمدیم دستور قطع آتش بدهیم، کار از کار گذشته بود و تک ما در اینجا، برای دشمن، شروع نشده، کشف شده بود. تازه آن موقع بود که متوجه شدیم هفت هشت نفر از دیدهبانها و بیسیمچیهایشان نفوذی بودهاند که اینها را دستگیر کردند و به دادگاه انقلاب تحویل دادند. در واحدهای ما، عنصر نفوذی هست، کما این که دیدید توی اطلاعات عملیات لشکر 27 چنین موردی اخیرا دیده شد...»
فرد مورد اشاره شهید همت، «مهدی سرو اهرابی» از عناصر نفوذی منافقین بود که پیش از عملیات والفجر مقدماتی در محور طاووسیه به دشمن پناهنده شد و اطلاعات زیادی را به دشمن لو داد!
واقعیت، چیزی است که شهید همت در جای دیگری از سخنانش میگوید؛ «خوب دقت کنید؛ جنگ بعضا صحنههایی دارد که شاید نشود آنها را توی کتابها نوشت...»
*میثم رشیدی مهرآبادی