پوینت،اگنس کالارد؛ احتمالاً دنیا به آخر نرسیده است. اما از قرار معلوم بیماریای مسری با نرخی تصاعدی، در سراسر جهان در حال پخششدن است که همهمان را مبتلا میکند و بعضی را میکشد. این بیماریِ همهگیر فقط تازهترین و غیرمنتظرهترینِ مصایبی از این سنخ است که برای انسان پیش آمده.
ما بهسرعت در حال جایگزینی زیستگاههای طبیعی خود با زیستگاههایی هستیم که از طرفی ساختۀ بشر است و از سوی دیگر روشن شده که مدیریت آن برای ما دشوار است؛ موقعیتی که با تعبیر تلطیفشدۀ «تغییر اقلیم» از آن یاد میکنیم. دهۀ گذشته در سیاست، شاهد خیزش ناآرامیهای مدنی در سراسر دنیا بودهایم، و رهبران تعدادی از کشورها کارهایی کردهاند که حق داریم برخلاف گذشته، دیگر به آیندۀ دموکراسی خوشبین نباشیم.
با درنظرگرفتن اینکه تکنولوژی مدام دارد ارزانتر میشود، تسلیحات -منجمله سلاحهای کشتار جمعی- پنهانی و بدون جلب توجه تکثیر میشوند؛ و همۀ اینها در شرایط رشد اقتصادیِ کم و دستمزدهای ثابت، دستکم در بیشتر ثروتمندترین کشورهای جهان، در حال وقوع است.
شاید به پایان دنیا نرسیده باشیم، اما مطمئناً به جایی رسیدهایم که به پایان میاندیشیم. ظاهراً مشکلات پزشکی و زیستمحیطی و سیاسی و اقتصادی و نظامی قوای خود را متحد کرده اند تا به ما گوشزد کنند قرار است یک روز، داستان نوع بشر به پایان برسد. این فکری بسیار دردناک است؛ و مسئلۀ فلسفی جدیای را پیش میکشد.
فیلسوفی به نام ساموئل شفلر این مسئله را با ارجاع به «سناریوی نازایی» در فیلم «فرزندان انسان» 1 طرح میکند. در این فیلم دیگر کسی نمیتواند باردار شود و آگاهی از اینکه نوع بشر هیچ آیندهای ندارد جهانی را به وجود آورده است پر از فاجعه و بههماناندازه مملو از بیاعتنایی. در طول فیلم شاهد رنجهایی عظیم هستیم، تروریسم و نسلکشی نژادی؛ و به نظر میرسد که دیگر هیچیک برای کسی واقعاً مهم نیست.
در نگاه اول، باورکردنی نیست که صرفاً دانستنِ اینکه «ما آخرین انسانها» هستیم به چنین فروپاشی اخلاقی و سیاسیای منجر شود. اما شفلر باور دارد که این وضع ممکن است. او چنین توضیح میدهد که بسیاری از اعمال ما -مثل جستجو برای پیداکردنِ درمان سرطان، ساختن بنایی تازه، سرودن شعر یا نوشتن مقالهای فلسفی، جنگیدن برای آرمانی سیاسی و تربیت اخلاقی فرزندانمان که امیدواریم سینه به سینه به ارث برسد- بالآخره از جهاتی وابسته به این است که فرض میکنیم دنیا پس از ما ادامه خواهد داشت. معنای زندگیِ ما، در زمان حال، به وجود نسلهای آینده وابسته است؛ اگر نسل آیندهای در کار نباشد، ما بهشدت خودخواه، مستعد ظلم، بیروح و بیاعتنا به رنج خواهیم شد.
من با رجوع به خودم میتوانم نکتۀ شفلر را دریابم: فکرکردن به اینکه نسل پسرم ممکن است آخرین نسل بشر باشد، مرا دچار هراسی کودکانه میکند. نمیتوانم به خودم این اجازه را بدهم که خاموششدن نوع بشر را تصور کنم؛ نه حتی با بیآزارترین وجه ممکن، یعنی با نازایی.
بهترین سکانس «فرزندان انسان» در اواخر فیلم است و در طول نبردی خونین در یک مجتمع مسکونی پیش میآید: وقتی در میان کشتوکشتار، صدای گریۀ کودکی شنیده میشود، همه از کاری که انجام میدهند دست میکشند. جنگیدن متوقف میشود، نه برای محافظت از آن کودک، و نه برای تهدید او، بلکه فقط برای اینکه به آن کودک نگاه کنند؛ از نظرشان کودک جذاب و فوقالعاده میآید.
ترجیح میدهند به جای پناهگرفتن از گلولهای شلیکشده یا چاقو زدن به کسی که به سمتشان حمله کرده، صدای گریۀ آن کودک را بشنوند. کودک قطرهای است از اخلاق که به دنیای خاکستری و اخلاقزدوده میچکد؛ سوسویی است از امکانی که میگوید شاید واقعاً ارزشش را دارد برای حفظ و تداوم زندگی بشر بجنگیم. نسلهای آینده مهماند، چون هر نسلی وقتی به امکانِ خیر و شر در زمانۀ خودش میاندیشد، آنها را در نظر میگیرد. فیلم هم چنین چیزی میگوید و شفلر نیز با آن موافق است. اما بهتر این بود که شفلر در اشتباه باشد.
چرا؟ زیرا ما یک چیز را به قطع میدانیم: همیشه نسل آیندهای در کار نخواهد بود. این واقعیت است. اگر ویروس ما را نکشد، اگر خودمان همدیگر را نکشیم، اگر موفق شویم همه چیز را تا جای ممکن پایدار کنیم، باز هم، آن گرمابخشِ بزرگِ جهانی از آسمان سر وقتمان میآید.
میتوانیم دل خودمان را با داستانهای آرامشبخش، مثل قصۀ فرار به سیارهای دیگر خوش کنیم. اما واقعیت این است که ما مخلوقاتی بدنمندیم، و این یعنی جزء چیزهایی هستیم که در مقیاسِ زمانِ زمینشناختی2 تا ابد باقی نخواهیم بود. به همان قطعیتی که روزی مرگِ تکتک ما فرامیرسد، مرگ گونۀ انسان نیز فراخواهد رسید.
•••
چقدر زمان داریم؟ اخیراً تایلر کُوِن اقتصاددان در یک سخنرانی، عدد 700 سال را مطرح کرد. اما چه کسی واقعاً میداند؟ مهم این است که پاسخ این سؤال «تا ابد» نیست. ابد مدت زمانی بسیار طولانی است و انسان قرار نیست به آن برسد.
اینجا بحرانی در معنای زندگی پدیدار میشود، بحرانی که با احساس نزدیکشدن به آخر خط، عمیقتر هم خواهد شد. بنای شفلری محکوم به فروپاشی است. درست همانطور که این تصور که بقیه تصمیم دارند بهزودی دست به احتکار مواد غذایی بزنند، منجر به کمبود مواد غذایی میشود، دورنمای آیندۀ دورِ افسرده و بیثمر و دلمرده هم ظرفیت آن آیندۀ دور را برای معنابخشی به آیندۀ نزدیکتر از بین میبرد، و به همین ترتیب ادامه پیدا میکند -با نوعی اثر گلولهبرفی معکوس- تا برسیم به امروز که آن هم افسرده و بیثمر و دلمرده خواهد شد.
آخرین نسل رکن اصلی این سیستم است. اما وقتی که صرفِ تصورِ مغاکِ نیستی، شخص را در هم میشکند و به هراس و افسردگی میکشاند، زندگی آن آخرین انسانها چطور میتواند معنادار باشد؟ پاسخ این است که آخرین نسل باید بهتر و شجاعتر از ما باشد و وظیفۀ ماست که کمکشان کنیم تا به این هدف برسند. ما باید اولین گامها را به این سمت برداریم و یاد بگیریم تصورناپذیر را تصور کنیم. به این نحو آنها هم میآموزند که همینطور عمل کنند.
در حادثۀ یازده سپتامبر، برخی مسافران پرواز شمارۀ 93 یونایتد اِیرلاینز کاری بسیار قهرمانانه انجام دادند: آنها علیه تروریستهایی که آنها را گروگان گرفته بودند دست به کار شدند، و نتیجۀ کارشان این بود که هواپیمای آنها به جای برخورد به کاخ کنگره به یک مزرعه برخورد کرد.
اگر از زاویهای خاص نگاه کنید، شاید با خود بگویید چرا چنین اقدامی این قدر تأثیرگذار است: وقتی میدانی قرار است در هر صورت بمیری، چرا در همین فرصت باقیمانده، کار خوبی انجام ندهی؟ اما این نگاه شاید اشتباه باشد. زیرا حمله به گروگانگیران نیاز به انرژی و شور و عزمی باورنکردنی دارد، و ایجاد همۀ اینها در خود، علیرغم اینکه میدانی مرگت قطعی است کاری است کارستان. شجاعت یعنی چیزها هنوز برای تو -بسیار- مهماند حتی وقتی میدانی قرار است بمیری. شجاعت یعنی ارزش زندگی خودت را در چیزی بیش از زندهماندن ببینی؛ در اخلاقی زیستن، نه فقط در تپش بیولوژیک قلب.
از جهتی موقعیت مسافران پرواز 93 در مقایسه با آخرین نسل انسانها، موقعیت آسانتری بود. آنها میتوانستند به خودشان بگویند «یک چیز هنوز مهم است -یعنی جان دیگران و آیندگان». چه نیرویی جز دلنگرانی برای دیگران به قدر کافی قدرتمند است که بتواند جد و جهدها و برنامهها و دلبستگیها و مشغلههای فرد را در طول مسیر زندگی او تداوم بخشد و تا دم آخر بکشاند؟ شفلر درست میگوید که بسیاری از برنامههای انسان، در سناریوی نازایی بیمعنی میشوند. میتوانیم درستی این گفته را در مقیاس کوچکتر ببینیم، هیچ کس ساعاتی پیش از مرگ خود تازه به فکر ویولون نواختن نمیافتد، همانطور که ساختن کلیسایی بزرگ یا جستجوی درمانی برای سرطان را آغاز نمیکند. پس باید پرسید چیست که آخرین نسل خواهد توانست عمیقاً و با شور و اشتیاق به آن اهمیت دهد؟
نمیدانم پاسخ چیست، حتی نمیدانم این سؤال پاسخی دارد یا نه. اما میدانم که پا پسکشیدن غریزی من از طرح این پرسش بزدلانه است، و باید بر وحشتی فایق آیم که هر بار وقتی سعی میکنم با این پرسش روبهرو شوم آن را حس میکنم.
•••
ما در زمانۀ ترسناکی زندگی میکنیم. باید هر کاری بکنیم که پروژۀ انسان تا جای ممکن پیش برود، اما باید این واقعیت را نیز بدانیم که نمیتوانیم پرسش از ارزشمندی این پروژه را تا ابد به تعویق بیندازیم. این دو وظیفه یکی نیستند؛ هر یک متعلق به گروه متفاوتی از افرادند.
برای مدتی مدید فلسفه و دیگر رشتههای علوم انسانی دلمشغول این بودهاند که چطور به پیشرفتهایی دست یابند که همسنگ پیشرفتهای علومِ تجربی باشد. اما این علوم نیستند که به ما میگویند چطور باید با این واقعیت کنار بیاییم که ترقی نامحدود علمی ناممکن است و انسان و پیشرفتهای او روزی به آخر خواهند رسید.
اصحاب علوم انسانی هرگز حقیقتاً قصد ایجاد ترقی نداشتهاند. کار آنها کسب و انتقال فهمی از ارزش درونی تجربۀ بشری است؛ این کاری است که دشواری و اهمیت آن با میزان آگاهی از این امر که همه چیز ناپدید خواهد شد عیان میشود. این وظیفۀ اصحاب علوم انسانی است که مطمئن شوند، اگر و آنگاه که سناریوی نازایی جریان یابد، چیزها و مسائل اهمیت خود را برای مردم از دست ندهند. ما باید متخصصانِ فنا شویم، استادانِ مرگ، دانشمندانِ تراژدی.
در دورههایی مانند دوران ما، وقتی پنجرهای گشوده میشود و همۀ نوع بشر پایان را که از آینده به سویمان هجوم میآورد میبینند، بر اصحاب علوم انسانی لازم است که بستن چشمها و ندیدن را نپذیرند.
آخرین نسل. دانشمندان و سیاستمداران باید تلاش کنند که آمدن آن نسل را تا جای ممکن به تأخیر بیندازند؛ اصحاب علوم انسانی، به عکس، باید کمک کنند برای آن روز آماده شویم.
پینوشتها:
• این مطلب را اگنس کالارد نوشته و در تاریخ 11 مارس 2021 با عنوان «The End is Coming» در وبسایت پوینت منتشر شده است؛ و وبسایت ترجمان آن را در تاریخ 20 مرداد 1400 با عنوان «اینک آخرین انسان» با ترجمۀ حسنی سهرابیفر منتشر کرده است.
•• اگنس کالارد (Agnes Callard) استاد فلسفۀ دانشگاه شیکاگو است. حوزۀ تخصصی او فلسفۀ باستان و فلسفۀ اخلاق است. کالارد در مطبوعاتی مانند پوینت و نیویورکتایمز نیز مینویسد. ترجمان تا امروز مقالات متعددی را از او ترجمه و منتشر کرده است.
[1]Children of Men
[2]Geological time scale