ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۲۵۷/ گفتگوی مشرق با مادر شهید حسن قاسمی‌دانا/ قسمت اول

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

همسرم نانوایی دارند و نانوا هستند. حسن هم به پدرش کمک می‌کرد. آمد خانه گفت مامان فردا ولادت امام رضا علیه السلام است؛ من در مسجد و پایگاه بسیج که بودم به دوستانم گفته‌ام فردا مجلس، خانه ما باشد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمی‌دانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمی‌دانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمی‌دانا  اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفته‌ای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمی‌دانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.

ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشسته‌ام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوش‌رو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.

بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانی‌مان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمی‌دانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت می‌کردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان می‌کنم:

بهشت نسیه خود نقد می‌توانی کرد

ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند

ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود

گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

**: 8 خردادماه 1401 در منزل شهید قاسمی‌دانا در مشهد و در خدمت مادر بزرگوارشان هستیم. خانم قاسمی! ما دو هفته پیش منزل شهید هریری بودیم، با پدر و مادر و دوستشان که صحبت می‌کردیم؛ در خصوص شهدای مدافع حرم یک سئوالی مطرح کردیم و صحبت حسن آقا پیش آمد؛ آنجا گرا گرفتیم و از دوستان شماره همراه شما را پیدا کردیم و خدمت شما آمدیم.

اول از خودتان شروع می‌کنیم. این تلقی برایمان پیش آمد که شما برای شهر دیگری باشید، چون آخر هفته می‌روید مسافرت؟

مادر شهید: من مسافرت اینطوری زیاد دارم؛ مثلا سفر یک روزه و دو روزه خیلی پیش می‌آید. شهرستان می‌روم و می‌آیم. دعوت داریم به مراسم‌ها؛ می‌روم و می‌آیم.

**: به خودم گفتم خانم قاسمی چقدر فعال هستند؛ حسودی‌ام شد!

مادر شهید: من مشهدی هستم.

**: فرقی نمی‌کند، همه ایران سرای شماست. شما چند فرزند دارید؟

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. من چهار پسر دارم به نام‌های مهدی آقا، حسن آقا، علی آقا و احمد آقا. پسر دومم به شهادت رسیدند.

**: از پسرها بگویید، مهدی آقا...

مادر شهید: من از سن کم که ازدواج کردم مهدی آقا با فاصله خیلی کم به دنیا آمدند. دو سال و هشت ماه فاصله بین مهدی آقا و حسن آقا هستش که دنیا آمدند؛ با فاصله 5 سال علی آقا و 7 سال احمد آقا به دنیا آمدند. خدا را شکر همه در راه حق و ولایت هستند؛ این برای من خیلی مهم است. مهدی آقا درسشان را تمام کردند و در سن 24 سالگی ازدواج کردند و ثمره ازدواجشان سه فرزند است به نام محمدطه و تهمینه و محمدحسن.

حسن آقا پسر دومم هستند. بخواهم یک بیوگرافی از شخصیتش بگویم؛ از سن کم بسیار نترس، شجاع، مهربان، ایثارگر، باوفا، خیلی زیاد، خیلی زیاد مهربان بود. به همه محبت داشت؛ به همه، نه فقط بگویم به خانواده. دوران کودکی خاصی داشت؛ برای خودش، شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های پسرانه داشت. وارد دبستان که شد، این دوره را بسیار عالی پشت سر گذاشت؛ آن موقع دوره راهنمایی بود و بعد تا دبیرستان پیش رفت.

در کنار درس خواندن وارد بسیج شد و بسیجی فعال بود. آن موقع بسیج مسجد محله مان می‌رفتند و می‌آمدند، از سن 11 یا 12 سالگی فعال بود. در کنار درسش پایگاه هم می‌رفت و می‌آمد؛ خب در پایگاه هم برنامه‌های خیلی خوبی داشتند؛ زیارت عاشورا برگزار می‌شد؛ مراسم‌های ولایت و شهادت اهل بیت که بود، خیلی هم اخلاق خاصی داشت که دوست داشت در همه کارها اول باشد. خیلی تلاش می‌کرد در همه صحنه‌ها باشد.

اولین باری که برایم خیلی جالب است، سیزده سال داشت که آمد خانه؛ خانه بزرگی داشتیم؛ البته اینجا نبود؛ بلوار مجلسی در طبرسی می‌نشستیم. همسرم نانوایی دارند و نانوا هستند. نانوایی‌شان آنجا است و خانه هم نزدیک نانوایی بود. آمد خانه گفت مامان فردا ولادت امام رضا علیه السلام است؛ من در مسجد و پایگاه بسیج که بودم به دوستانم گفته‌ام فردا مجلس، خانه ما باشد. من هم قبول کردم با اینکه خیلی حساس هستم در نظم خانه و اینها، ولی قبول کردم. آقای قاسمی آمد و گفتم حسن آمده همچین حرفی زده. گفت راحت قبول کردی؟ گفتم آره، اشکالی ندارد بگذار بچه‌ها جمع بشوند دور هم؛ دوستانش را هم می‌شناسیم. حالا آقای قاسمی دوستان حسن‌آقا را می‌شناخت و با آنها رفت و آمد داشت. خلاصه می‌خواهم برایتان بگویم که عکس‌هایش الان هست؛ خانه مان بسیار بزرگ بود؛ رفت کلی شرشره خرید و کلی وسائل تزئینی خرید و خودش خانه را تزیین کرد. می‌آمدم کمکش کنم می‌گفت نه؛ می‌خواهم خودم همه کارها را بکنم. دوست داشت همه جا حضور فعال داشته باشد و در کنار اینکه  حضور فعال داشت، کارهای مثبت هم انجام می‌داد.

جالب بود که مهمان‌ها آمدند، من هم رفتم در آشپزخانه و خوب ازشان پذیرایی کردم. چایی می‌دادم، شربت می‌دادم، میوه و اینها می‌دادم... یک لحظه دیدم مداحی داشتند می‌خواندند؛ شب ولادت امام رضا بود. یک دفعه دیدم عه صدای حسن دارد می‌آید؛ حسن دارد می‌خواند؟ با خودم گفتم نه، حسن نیست؟ حسن هست؟ ‌ اولین بار بود می‌شنیدم؛ خیلی قشنگ برای امام رضا علیه السلام خواند. خیلی جالب بود برایم. بعد که مراسم تمام شد گفتم خیلی صدایت قشنگ بود. گفت مامان خوب بود خواندم؟ من در پایگاه می‌خوانم اما برای اولین بار بود اینطور در جمع خواندم؛ چون مهمان هم زیاد آمده بود.

هیئتی بود؛ امام رضایی بود؛ خیلی شدید امام حسینی بود؛ من همیشه می‌گویم نمی‌توانم تفکیک کنم بگویم عاشق کدام اهل بیت بود، چون همه را دوست داشت؛ هم حسینی بود و هم زینبی. برای حضرت زهرا علیها السلام احترام بسیار زیاد و خاصی قائل بود. امام رضایی هم بود. خب ما در شهر امام رضا هستیم دیگر؛ ان‌شاالله توفیق داشته باشیم وصل بشویم بهشان؛ آن هم جای خاص.

دیگر بزرگ شد؛ مرد شد؛ آقا شد؛ بعد در بسیج کارش ادامه دار شد که مربی آموزش نظامی شد؛ اول در مدارس آموزش می‌داد و بعد بزرگترها را آموزش می‌داد و و مربی آموزش‌های سپاه شد.

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

**: یعنی مربی ورزش‌های رزمی؟ کاراته و جودو و اینها؟

مادر شهید: مربی آموزش نظامی بود. مثلا کار با سلاح را آموزش می‌داد. یعنی حتی سلاح نیمه سنگین، کاتیوشا و اینها هم در کارش بود. از بس دیده بودم در فیلم‌هایش من هم دیگر این سلاح‌ها را می‌شناسم. هیئتی بود؛ دو ماه محرم و صفر کلا سیاه پوش بود و خیلی خیلی برایش مهم بود.

باید برگردم به عقب که از سن کوچکی، یعنی در سن دو سال و سه سال، محرم و صفر که شروع می‌شد لباس مشکی مثل الان اینقدر فراوان نبود، پارچه می‌خریدم و می‌دادم خیاط و پیراهن‌های کوچکی برایشان می‌دوخت و تنشان می‌کردم. همه به من می‌گفتند بچه‌ها را اذیت نکن، چرا سیاه تنشان می‌کنی؟ می‌گفتم دوست دارم! من کلا جوابم این بود که دوست دارم! چون خودم این کارها را می‌کردم می‌گفتم دوست دارم و باید بدانند که ما پدرمان را از دست داده‌ایم. وقتی انسان پدرش را از دست می‌دهد مگر سیاه نمی‌پوشد؟ این پدر دنیایی‌مان است که از دست می‌دهیم؛ این که پدرمان و امام ما هستند را باید بچه‌ها بدانند.

بچه‌ها بزرگتر که شدند و الان هم دیگر همین است، اصلا نیاز نبود من بگویم؛ محرم که شروع می‌شد خودشان سیاه می‌پوشیدند. دو ماه محرم و صفر، دهه فاطمیه، دهه سوم فاطمیه و شهادت‌های اهل بیت را همیشه عزادار بودند. باور کنید حسن برای من تقویم بود. یعنی من گاهی راحت بگویم ایامی مثل محرم و صفر خاص است؛ ما مشهدی هستیم و شهادت امام رضا را متوجه می‌شویم؛ مثلا مثل شهادت پیامبر یا امام صادق که آخر محرم و صفر است مشخص است؛ شهادت خانم فاطمه زهرا علیها السلام دهه است و مشخص است، اما بقیه امام‌ها را باید مرتب به تقویم نگاه کنیم. بعضی اوقات پیش می‌آمد من حواسم نبود و شاید دو سه روز هم تقویم نگاه نمی‌کردم؛ حسن آقا کارش این بود که این مناسبت‌ها را به من یادآوری کند. بود.

می‌گویم از سن 14، 15 سالگی و نه از سن بالا، صبح کارش این بود که قشنگ می‌رفت حمام و دوش می‌گرفت و می‌آمد لباس مشکی تنش می‌کرد. تا مشکی تنش می‌کرد من می‌فهمیدم شهادت یکی از اهل بیت است. می‌گفتم شهادت کدام امام است؟ می‌گفت مامان یعنی شما خبر نداری؟ می‌گفتم من تقویم نگاه نکردم حالا شما به من بگو. می‌گویم تقویم من بود، منظورم این است.

در ولادت‌ها، از صبح می‌رفت دوش می‌گرفت می‌آمد لباس شیک می‌پوشید؛ می‌فهمیدم امروز برایش خاص است که این لباس را پوشیده؛ می‌پرسیدم و می‌گفت ولادت آن امام است. خیلی برایش مهم بود.

همیشه یک مثالی خودش می‌زد و می‌گفت مامان بابای من، خط قرمز من هستند، اما خط قرمز اولم ولایت است، اهل بیت است، عشق آنهاست و عشق آنها در وجود من است؛ یعنی اینقدر خدا عشق اهل بیت را در وجود من کاشته که من عاشق شما هستم.

**: نشانه تربیت شما بود؛ همان پیراهن مشکی‌هایی که می‌دوختید...

مادر شهید: ان شاءالله که همین طور است.

بعد بزرگتر و بزرگتر شد و خب سربازی اش را رفت که اصلا لازم نبود سربازی بروند، چون آنقدر در فضای نظام بود که لازم نبود اصلا، اما خودش خواست و رفت زاهدان را انتخاب کرد بدون اینکه حتی دوستان اینجا متوجه شوند. وقتی متوجه شده بودند اصرار می‌کردند که برگرد، ما اینجا به شما نیاز داریم. گفته بود نه من می‌خواهم بگذرانم. و یک سال گذراند چون منطقه سختی بود، و نیاز هم نبود اصلا سربازی برود آنجا. جالب اینکه من بعد از اینکه متوجه شدم گفتم چرا رفتی؟ گفت باید می‌رفتم؛ من باید خدمتم را می‌کردم؛ درست است که این کارها و برنامه‌ها در زندگی هست اما عیب ندارد. جالب است که اینجا، و بعد هم مرز ایران و افغانستان، آنجا با اشرار یک سال درگیری داشتند.

تمام دست خط‌هایش هست. شب‌های کمین بودند. نوشته: می‌شود من در این کمین، شهادت قسمتم شود!؟ همه‌اش دنبال شهادت بود. این که می‌گویم دنبال شهادت بود باز از سن کم اینطوری بود.   از سن 14، 15 سال دست‌خط‌هایش هست؛ کلا آخر جمله اش یک شهادت بود.

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

**: در نوشته‌ها در سایت هم چند جا خواندم که حسن آقا خیلی شهادت را دوست داشتند. برایم سئوال پیش آمد که شهید شدن چرا برایشان ویژه‌تر بوده تا زندگی؟ کتاب‌های خاصی می‌خواندند؟

مادر شهید: کتاب‌های اهل بیت که کلا هست، کتابخانه اش هم هست، کتاب‌های ائمه هست، کتاب‌های علما و کتاب‌های شهدا را خیلی می‌خواند. زندگینامه شهدا، خصوصا شهدای مشهدی مثل برونسی، کاوه، آبشناسان، صیاد شیرازی را خیلی دوست داشت.

خیلی زندگی شهدا را دنبال می‌کرد و عمل می‌کرد؛ خیلی جالب بود برای من، مثلا کتاب شهید آبشناسان را که خریده بود، یک سی دی هم تهیه کرده بود؛ بعد از سربازی‌اش بود و 25، 26 سال داشت. به من هم می‌گفت بیا بنشین نگاه کن. فیلم را که می‌گذاشت، فیلم‌هایی که بود از شهید، کارهای تکاوری، کوه و اینها بود. همان کارها را انجام می‌داد. بعد بهش می‌گفتم چرا اینها را نگاه می‌کنی؟ می‌نشست خیلی فیلم را دنبال می‌کرد؛ فیلم شهید آبشناسان را خیلی دنبال می‌کرد؛ می‌گفتم برای چی؟ می‌گفت باید آماده باشم. خیلی این کلمه را می‌گفت که: باید آماده باشم.

کوه می‌رفت، صخره نوردی می‌رفت، این کار، آن کار، خودش را خیلی این طرف و آن طرف می‌زد. دو سه سال آخر هر روز صبح برای کوهنوردی به کوه می‌رفت. می‌گفتم خسته‌ای، می‌خواهی بیایی مغازه؟ می‌گفت نه، بدن من باید همیشه آماده باشد. حالت آمادگی برای خودش را همیشه حفظ می‌کرد. همیشه آماده باش بود و می‌گفت یک مسلمان و یک نظامی (از نظر خودش نظامی بود) و یک شیعه، باید همیشه آماده باشد؛ برای هر اتفاقی، برای هر مواردی، برای هر جایی که اتفاقی افتاد.

من می‌گفتم کشور ما که مشکلی ندارد! می‌گفت هر جا که اتفاق افتاد باید آماده باشیم ... آن موقع اینطور برای من می‌گفت. حتی فتنه 88 که شروع شد، سنش خیلی کمتر بود. از آمادگیش می‌خواهم بگویم. یک روز آمد خانه، چهار پنج دست لباس نظامی داشت، همه مرتب بودند، خیلی شیک، یک طرف کمدش رگال لباسش آویزان بود، چند مدل لباس داشت. آمد و همین لباس سبزش را از روی رگال کمدش بیرون آورد و درِ کمدش را بست. روی درِ کمد یک میخ کوبید و این را آویز کرد.

خودش هم خیلی نظم داشت. باید لباسش اتو کشیده می‌بود و نظم می‌داشت. آمد اینها را آویز کرد. پایین کمدش پوتین، گرت، یقه، آستین، چیزهایی که همه مربوط به لباس نظامی هستند، همه را چید جلوی کمد. من هم خیلی حساس بودم که همه چیز منظم باشد. گفت مامان! به این ها دست نزنی‌ها! می‌دانست شاید جمع کنم بگذارم در کمد. گفتم چرا؟ اینها را برای چی آماده می‌کنی؟ خب رزمایش که می‌خواست برود این کار را می‌کرد، چون صبح می‌خواست بپوشد؛ گفتم رزمایش داری؟ گفت نه ندارم، گفتم خب چرا آماده می‌کنی؟ گفت باید هر لحظه آماده باشم؛ اگر آقا حکم دادند، لحظه ای کوتاهی نکنم؛ لحظه ای را از دست ندهم. من می‌گفتم خب حالا در کمدت را باز می‌کنی و لباس را از کمدت برمی‌داری. می‌گفت نه، لباس را از اینجا بردارم، پوتین آن طرف است، جورابم آن طرف، زمان می‌برد. برایش اینقدر مهم بود که مثلا اگر آقا امر کردند لحظه‌ای غفلت نکند.

*شقایق تقوی

ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان