گروه جهاد و مقاومت مشرق - در سلسله گفتگو «در محضر مدافعان حرم» این بار سراغ شهیدی میرویم که با پسر خالهاش جزو اولین شهدای مدافع حرم استان اصفهان بودند. با اینکه به خاطر مسائل امنیتی در مراسمش اعلام نشد که شهید مدافع حرم است، اما تشییع پیکر باشکوهی برایش برگزار شد و جای سوزن انداختن نبود. شهیدی که حتی خانوادهاش تازه بعد از شهادتش فهمیدند چه عزیزی را از دست داده اند و چقدر از او غافل بودهاند. شهیدی که بدنش در تله انفجاری سوخت و خانوادهاش حتی یک عکس با لباس نظامی از او ندارند. شهیدی که در مسابقات واترپولوی کانادا رتبه آورد و میتوانست بورسیه کشور کانادا شود. شهیدی که به راحتی می توانست گوشی بخرد؛ اما نخرید تا مبادا به دام فضای مجازی بیفتد و مانع آسمانی شدنش شود. شهیدی که در یک کلام، به قول سردار حاج قاسم سلیمانی، در زندگی شهید بود و بالاخره شهید شد...
**: سلام خانم سلمانی! ممنون میشوم خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.
خواهر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم؛ فاطمهسادات سلمانی، لیسانس مشاوره دارم و خواهر کوچکتر آقا سید مهدی هستم.
**: از برادرتان چند سال کوچکتر هستید؟
خواهر شهید: یک سال و چهار ماه.
**: البته معمولا از خانم ها نمی پرسند متولد چه سالی هستید؟
خواهر شهید: بله.
**: شما متولد ایران هستید؟
خواهر شهید: بله، برادرم هم متولد ایران بودند.
**: چه سالی پدر و مادرتان وارد ایران شدند؟ می دانید؟
خواهر شهید: فکر می کنم چند سالی بعد از انقلاب بوده، اما پدرم جلوتر آمدند، حتی زمان جنگ و دفاع مقدس پدرم در جبهه ها حضور داشتند، فکر می کنم طرف های هویزه بودند. اما خب پلاک جنگشان را گم کردند و بعد هم چون پیگیری نکردند معلوم نشد. فکر می کنم سه چهار سال بعدش مامانم و برادر بزرگترم به ایران آمدند.
**: شما دقیقا نمی دانید چه سالی بوده، دهه شصت بوده که پدر شما وارد ایران شدند؟
خواهر شهید: بله.
**: فکر می کنم برای کار آمده بودند؟ نه برای جنگ.
خواهر شهید: بله برای کار آمدند، ولی یک مدت مشهد بودند، فکر می کنم یک مقدار حدود هشت ماه در میدان جنگ بودند و بعد دیگر نبودند.
**: و بعد دیگه سراغ همان کاری که داشتند رفتند؟
خواهر شهید: بله، متناسب با شرایطشان سر کار می رفتند.
**: شما می دانید که مربوط به کدام یکی از ولایت های افغانستان می شوید؟
خواهر شهید: فکر کنم ولایت میدان.
**: ولایت میدان وردک منظورتان است؟
خواهر شهید: بله.
**: چطور شد خانوادهتان به ایران آمدند؟
خواهر شهید: پدربزرگم هم شهیدشدند در افغانستان، (شهید سید امیر) ایشان هم بابت اینکه سادات بودند و چون آن زمان گروه هایی که بودند که افغانستانیها بهشان «تاریکی» می گفتند، می آیند و میبرندشان. مفقود الاثر هستند، اما چند سال پیش آن قبر دسته جمعی 5 هزار نفره که پیدا شد، احتمال می دادند که بین آنها باشند، اما خب ما هیچ اطلاعی نداریم و نمی دانیم دقیقا کجا مفقود الاثر هستند. بابت اینکه سادات بودند و آن موقع مثلا سیدها را جمع می کردند می بردند، در فامیل های ما یک تعداد خیلی زیادی مهندس و خلبان و دکتر و همه اینها را بردند که پدربزرگ من هم یکی از آنها بودند.
**: فکر نمی کنم شما بدانید این مربوط به چه سالی می شود، فکر کنم دهه 50 بوده است.
خواهر شهید: دقیقا شش ماه قبل از ازدواج پدرم بوده که این اتفاق افتاده، می شود همان دهه 50.
**: برسیم به تولد برادرتان، چون برادرتان از شما بزرگتر است، چیزی نمی دانید در مورد تولدشان، جز اینکه تاریخ تولدشان را بدانید و اینکه برایمان بگویید که کجا به دنیا آمدند، این را هم پدر و مادرتان باید برایتان تعریف کرده باشند.
خواهر شهید: بله، 28 تیر ماه 1371 در همین اصفهان به دنیا آمدند. فکر می کنم بیمارستان عسکریه بودند. من یک سال و چهار ماه از شهید کوچکترم.
**: چون شیر به شیر هستید فکر می کنم یک طورهایی با همدیگر بزرگ شدید و با هم وابستگیهایی هم داشتید خاطراتی هم به طبع از دوران کودکی داشته باشید. اولین خاطره ای که در ذهنتان پررنگ است را می شود بگویید؟
خواهر شهید: ما چون فاصله سنیمان کم بود و از نظر چهرهای به هم شباهت زیادی داشتیم، تقریبا بر اساس آن چیزی که می دیدند بهمان دوقلوها می گفتند. خب خیلی با هم جور بودیم دیگر، بازی می کردیم، خیلی دیگه فضایمان فضای دوستانه بود، یعنی علاوه بر اینکه خواهر و برادر بودیم رفیق هم بودیم.
خیلی بیشتر جاهایی که می رفتیم در مسافرت ها، مامانم من و مهدی را می برد، یا اینکه مثلا چیزهایی که می خریدیم با همدیگر بود، در مسیر مدرسه صبح ها که می رفتیم خیلی وقت ها همزمان با هم بودیم، چون او یک سال از من بزرگتر بود و چون تفاوت سنیمان کم بود مثلا من سوم بودم او پنجم بود. از آن بابتی که خاطره ای که یادم باشد زیاد نیست ولی مثلا یادم است که آن موقع هایی که بزرگتر شده بود در مسائلی روی من حساس بود. مثلا نمی گذاشت نانوایی بروم؛ خودش حتما می رفت یا در مسیر کوچه و خیابان ما را می دید بابت اینکه حتی از همان کوچکیش، به زمین نگاه می کرد خیلی وقت ها ما را نمی شناخت و نمی دید. حتی در فاصله چند متریاش، بعد ما سر به سرش می گذاشتیم، از این بابت خاطره زیاد دارم. یا اینکه می رفتیم خودمان جلوش سر به سرش می گذاشتیم یا می ترساندیمش تا سرش را بالا بگیرد. نگاه می کرد می گفت عه شمایید!
**: از آن سر به سر گذاشتن ها بوده که خودتان را به جای یک دختری جا بزنید؟
خواهر شهید: خیلی زیاد، آره. مثلا متلک می انداختیم بهش، تیکه می پراندیم، خیلی از این موارد زیاد بود
**: بعد ناراحت و عصبی نمی شدند؟
خواهر شهید: مهدی ما در فامیل در اخلاق شهره بود. وقتی شهید شد حتی دورترین اقوام و فامیل ما بیشتر از ما گریه می کردند یا بیشتر از ما تعریف می کردند و می گفتند مثلا خانم می آید تعریف می کرد می گفت شوهرم نصفه شب بلند می شود و تا دو سه نصفه شب می نشیند گریه می کند زار می زند به خاطر مهدی؛ یعنی اینقدر دلش می سوزد؛ چون مهدی ما به خندهرویی معروف بود، هیچ وقت کسی بداخلاقیاش را ندیده بود...
اکثر مواقع، 90 درصد مواقع کسی ندیده بود که مهدی ناراحت یا عصبانی باشد، همیشه با خنده بود، خیلی خیلی زیاد بدون کینه بود و در کمک کردن به بقیه خیلی پیشتاز بود. مهدی ما که شهید شد فامیل هایمان می آمدند می گفتند فلان جا برای من فلان کار را کرده؛ ما تعجب می کردیم و می گفتیم عه؛ عجیب است، می گفتند نه. به خاطر همین این داغ فکر می کنم فقط برای خانواده ما نبود، برای اکثریت فامیل بود.
**: انگار همه فامیل احساس می کردند که بچه خودشان را از دست دادهاند...
خواهر شهید: واقعا همه شان می گفتند حیف شد، مهدی حیف شد، نه بابت اینکه مثلا به شهادت رسید، بابت اینکه می گفتند مثل مهدی دیگر پیدا نمی شود.
**: یعنی زمان بیشتری بین ما باشد و ما ازش استفاده کنیم، منظور همه همین بود وگرنه خب شهادت بالاترین درجه است.
خواهر شهید: دقیقا.
**: شما چند خواهر و برادر هستید؟ شما آخری می شوید؟
خواهر شهید: نه من سه تا برادر دیگر دارم که سن هایشان پایین تر است، سید حسین که ازدواج کرده و سید مرتضی و سید مصطفی که سید مرتضی سه سال کوچکتر از من هستند و سه تا خواهر دیگر دارم که همگی ازدواج کردند.
**: بهتر است بپرسم که برادرتان فرزند چندم خانواده بودند؟
خواهر شهید: برادر من فرزند پنجم بودند؛ من ششمی هستم.
**: یعنی اولین پسر بودند در خانواده؟
خواهر شهید: نه، سید حسین بزرگتر از همه مان است.
**: دومین پسر خانواده می شوند؟
خواهر شهید: بله.
**: از اول در همین محله هفتون اصفهان بودید؟
خواهر شهید: نه، دوران دبستانش را محله گرکان بودیم، اول دبستانشان را یک مدت در محله گرکان اول و دومشان را در زینبیه بودند، فکر می کنم سوم و چهارم و پنجمشان را در محله گرکان بودیم، دبستان شهید مفتح، راهنماییشان را دقیقا یادم نمی آید ولی دبیرستانشان مدرسه شهید طاهرزاده بود که در خیابان فجر دو است.
**: گفتید که دیپلم گرفتند؟
خواهر شهید: بله.
**: رشتهشان در دبیرستان چه بود؟
خواهر شهید: ادبیات بود. برادرم سوم راهنمایی در یک المپیاد یا آزمون قبول شد، و از طرف یکی از دانشگاههای خارج از کشور گفته بودند که بورسیه شان می کنند، البته نه بورسیه، گفته بود شما بروید فلان مدرسه و چند سال تحت نظر این مدرسه درس بخوانید و برای دانشگاه نهایتاً بورسیه تان می کنیم و می توانید خارج از کشور تحصیل کنید. یک همچین چیزهایی بود، چون آن موقع ما زیاد توجه نکرده بودیم؛ زیاد خاطر هیچ کسی نیست. و چون حالا آن موقع هزینه مالیمان اوکی نبود ایشان نتوانست بروند، چون باید آن موقع هزینه پرداخت می کردند، مثل دبیرستان های هوش برتر یا استعدادهای درخشان بود؛ فکر می کنم یک همچین چیزهایی بود. بعد در دبیرستان به واسطه اینکه ایشان همزمان سر کار هم می رفتند با تحصیلشان، ایشان رشته ادبیات را دوست داشتند و این رشته را انتخاب کردند.
**: همزمان با تحصیل، کار هم می کردند؟
خواهر شهید: گهگاهی.
**: چه کاری میکردند؟ شغلشان چه بود؟
خواهر شهید: این قسمت را یادم نیست. چون بعد از داداشم حافظه ام یک مقدار نابود شد، بعد از برادرم نمی دانم حافظه بلند مدتم به شدت آسیب دید و خیلی از خاطرات را یادم نیست.
**: فکر می کنید خودتان با توجه به اینکه مشاوره هم خواندید، مشاوره و روانشناسی یک مقدار به هم نزدیک است، بالاخره یک واحدهایی را حتما پاس کردید، فک می کنید چه اتفاقی افتاده برایتان؟
خواهر شهید: آن زمان من تا شش ماه اول در شوک کامل بودم، حالا به وسیله ارتباطاتی که داشتم آن زمان خیلی زیاد بود، دوستان فرهنگی داشتم، همه شان به من سر می زدند؛ تعدادشان زیاد بود. حتی برای تسلیت گفتن هم می آمدند مثلا می گفتند روحش شاد و من باور نمی کردم و در دلم می گفتم خدا نکند. شش ماه اول به یک ناباوری مطلق رسیده بودم.
بعد کم کم عادت کردیم به این موضوع. و خب به واسطه آن هم شاید واقعا همین طوری باشد، چون گفتم رابطه خیلی نزدیکی داشتیم و یادم است همان موقع ها خواهر بزرگترم (راضیه) هم خیلی به مهدی وابسته بودند، مثلا شب هایی که هیئت می رفتند راضیه بیدار می ماند تا ساعت های دوازده یک شب تا مهدی بیاید و غذایش را گرم کند و بگذارد. خیلی از لحاظ دلسوزی مثل یک مادر رفتار می کرد. وقتی ایشان شهید شدند خیلی بی صبری می کرد، خیلی زیاد، و مدام گریه می کرد؛ کارش به بیمارستان کشید تا اینکه یک روز مامانم بهشان گفتند دو رکعت نماز بخوان و از حضرت زینب بخواه که بهت صبر بده، این کار را کرد و واقعا آرام شد. و فکر می کنم من هم همین طور باشم... یا شاید هم بیسعادتی من بوده خیلی شاید خاطرات، کلا هر چیزی، یک تعداد خیلی زیاد از خاطرات شهید مربوط به داخل خانواده را فراموش کرده ام.
*معصومه حلیمی
ادامه دارد...