گروه جهاد و مقاومت مشرق - در بین شهدای مدافع حرم که در لاله وجودشان در جای جای وطن سرخمان روییده است، شهدای استان کردستان از غربت خاصی برخوردارند. تلاش ما این بود که در راستای گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم به استان تهران و شهرهای اطرافش اکتفا نکنیم. خانم نیشابوری که در جریان تحقیق و پژوهش برای نگارش کتاب زندگینامه یکی از شهدای مدافع حرم با خانواده شهید محراب عبدی آشنا شده بود، طی تماسی تلفنی، گفتگویی را با خواهر شهید ترتیب داد که متن کامل آن را در چند قسمت تقدیمتان میکنیم. شادی روح همه شهدای مظلوم استان کردستان، صلواتی بر محمد و آل محمد نثار میکنیم...
قسمت قبلی را نیز بخوانید؛
**: از خودش چیزی میگفت؛ مثلا فلان کار را کردم یا فلان جا بودم و امثال آن؟
خواهر شهید: نه اصلا دوست نداشت از کارهایش بگوید که مثلا من این کار را کردم یا فعالیتم این است، اسم از خودش نمی برد، اما بعد از شهادتش من و پدرم و اعضای خانواده خیلی جاها رفتیم خیلی روستاها که سپاه ما را برد و نشان داد؛ فعالیتش را نشان می دادند و می گفتند اینجاها بود، خیلی زرنگ بود، خیلی باهوش بود.
فرمانده اش می گفت چند بار رفتم پادگان، محراب خودش فرمانده پایگاه بود. گفت در سن 25 سالگی سمت فرماندهی بهش دادیم چون خیلی زرنگ و باهوش بود، چند بار هم سرزده رفتیم پایگاه سر زدیم ببینیم چطوری مدیریت می کند. فرمانده اش می گفت چند بار ازش پرسیدم اگر یک موقع بخواهد بهت حمله شود و یک اتفاقی بیفتد، از کجاها بهت حمله می شود؟ می گفت انقدر توضیحش و کارهایش عالی بود که خودمان دست به دهن می ماندیم، می گفتیم آفرین به این شجاعت و زرنگی، با این که سنّت کم است توانستی در یک منطقه مرزی خیلی خطرناک خودت را به این پست و مقام برسانی؛ یعنی خیلی فعالیتش زیاد بود.
**: اعتراض نمی کردید نسبت به شغلش؟ خطر هایی که داره؟
خواهر شهید: اتفاقا چرا، چند بار بهش گفتیم تو اصلا احتیاجی نداری، تو شرایطت خیلی خوب است، از نظر مالی، از هر لحاظ که تو بگویی واقعا همه چیز برایت فراهم است، احتیاجی نداری، اینجا خطرناک است. خیلی ما وابسته بهش بودیم ولی اصلا بدش می آمد، یک ناراحتی شدید، اسمش را که می آوردیم می گفتیم انتقالی بگیر یاجایی برو، بدش می آمد.
بعد از عروسیاش هم چند بار بهش گفتیم ازدواج کردی الان باید بیایی سر خانه و زندگیات به خانوادهات بیشتر برسی، بدش می آمد، مخالفت می کرد، می گفت نه من این کار را با جان و دلم قبول کردم دوست دارم این کارم را.
**: متاهل بودند؟
خواهر شهید: بله دو سال بود ازدواج کرده بود.
**: ازدواجشان به چه صورت بود؟
خواهر شهید: خودش با یک دختر خیلی خوب که انتخاب خودش هم بود و در دانشگاه آشنا شده بود باهاش، ازدواج کرد. خیلی خودش دوستش داشت؛ انتخاب کرد و دیگر ما مخالفتی نکردیم، از ازدواجش خیلی راضی بود خیلی خوشحال بود که متاسفانه دوران زندگی مشترکشان خیلی کم بود؛ فقط دو سال بود.
**: ادامه تحصیل داده بود؟
خواهر شهید: بله درسش را ادامه دادند فوق لیسانس حقوق داشتند؛ برای خودش هم دفتر حقوقی گرفته بود در سنندج همه کارهایش را هم انجام داده بود که متاسفانه نشد.
**: سختگیری نداشت برای مسائل دینی برای همسرشان؟
خواهر شهید: نه، بگویم سختگیری آنچنان نه، همه چیزش را می گفت هر کس اعتقاد و سلیقه خودش، اما خودش خیلی کمک می کرد؛ مثلا سحری بلند می شد با خانمش، روزه می گرفتند هر دوتایشان، بعد از افطار هم دوتایشان با هم مسجد می رفتند، مثلا می گفت با علاقه باشد نه زور و سختگیری باشد. بعد از افطار همیشه با هم میرفتند بیرون، بعد از افطار می رفتند مسجد، در تمام مراسمات ماه رمضان شرکت می کردند، اکثرا تا سحری در مسجد می ماندند، هم خانمشان هم خودشان. خودش خیلی علاقه داشت خانمش هم همیشه باهاش همراهی می کرد در همه زمینهها.
خودش که درسش را ادامه می داد می گفت باید حتما درسم را ادامه بدهم، به ما پیشنهاد می داد درسمان را ادامه بدهیم. خانمش را خیلی همراهی می کرد تا در دانشگاه شرکت کند. به تحصیلات و به پیشرفت علاقه خیلی زیادی داشت، اصلا دیدگاهش به زندگی یک طور دیگری بود، خیلی شوق زندگی داشت.
**: چه سالی ازدواج کرد؟
خواهر شهید: سال 95؛ بله، 9 فروردین 95 بود که ازدواج کرد.
**: اهل مطالعه هم بود؟
خواهر شهید: بله خیلی، ما بعد از شهادتش دیدیم زیر تختش پر از کتاب است. مال درسش بود بیشتر، بیشتر کتاب های حوزوی بود، عقیدتی سیاسی بود، خیلی کتابهای زیادی داشت، یعنی ما تقریبا شاید ده کارتن کتاب از خانه اش بردیم و گذاشتیم کتابخانه محله. مطالعه اش خیلی زیاد بود. مجرد هم که بود در اتاقش یک کمد جداگانه داشت پر از کتاب، مطالعه می کرد، یک طبقه اش کلا مال زیارت همه ائمه بود. کتاب هایش همه مذهبی و پرمغز بود. هر چقدر بگویم واقعا ازش کم است. نمی توانم...
یکی از زیباترین اخلاقش شوخ طبعی و خنده روییاش بود، این را از هر کسی بپرسی می گوید اسم محراب که می آید فقط خنده هایش به یادمان میآید. همیشه خنده به لب داشت. نمازهایی که میخواند ماندنی بود. یکی از دوستانش می گفت ما با هم می رفتیم ماموریت و برمی گشتیم. شب ها مثلا ساعت 3 شب از ماموریت برمیگشتیم، یک شب در میان اکثرا می رفتیم ماموریت. کارهایمان بیشتر شب ها بود. وقتی برمیگشتیم ساعت 3، 4 شب بود. همه خسته و گرسنه بودیم. یعنی اکثرا بچه ها دنبال این بودند که زود بخوریم و زود بخوابیم. در این اوضاع که می آمدیم داخل پایگاه، همه مشغول کارهای خودشان و غذا خوردن میشدند. قسم می خورد فقط بین همه این بچه ها بلافاصله که می رسیدیم می رفت وضو می گرفت و دو رکعت نماز می خواند.
یک بار زدم روی شانهاش و گفتم آقا محراب این چه نمازی است؟ مثلا این موقع شب الان این نماز چیست داری می خوانی؟ بعد می خندید. می گفتم ببین این سجده هایی که تو می روی عادی نیست ها، این سجده ها کار دستت می دهد، اینطور نرو سجده. می گفت برگشت بهم با خنده گفت نه بابا؛ شهادت لیاقت می خواهد؛ هر کسی هم این لیاقت را ندارد. بعد گفت سرم را تکان دادم گفتم نه تو با این سجدههایت کار دست خودت می دهی.
چون در خانه مامانم شدید وابستهاش بود، ما خیلی بهش وابسته بودیم؛ اینطور چیزها نمی گفت که ته دلمان را بترساند، ولی یک بار ازش پرسیدم. سال 95 مریوان خیلی درگیری داشت؛ دوستانش هم چند نفر شهید شده بودند؛ آمد خانه و حال خیلی ناراحتی داشت، ناراحت بود از اینکه این اتفاق ها افتاده. ما هم مدام خبرها را پیگیری می کردیم؛ بهش گفتم خب آنها که می آیند شما را می زنند و می روند، چرا شما آنها را نمی زنید، حداقل تو هم آنها را بزن دیگر؛ بعد برگشت گفت آنها خواهر و مادر چشم به راه دارند؛ نمی شود که...
یک هفته قبل از شهادتش آمد خانه، مرخصی بود؛ تقریبا ده روزی در خانه بود. چون تابستان بود اکثرا روستا بودیم، خودش شهرستان قروه زندگی می کرد، پدر و مادرم روستا زندگی می کردند، برای کارهای کشاورزی می رفت پیش بابام و به او کمک می کرد. بعد در روستا ده روزی پیش بابام بود به چیدن گندم و اینها مشغول بود. حال خیلی عجیبی داشت.
با بابام رفته بودند سر زمین، بابام می گفت موقع برگشتن که سوار ماشین شدیم دو بار برگشت زمین را نگاه کرد، می گفت یک طوری نگاه کرد ته دلم خالی شد. بهش گفتم چرا اینطوری نگاه می کنی؟ گفت همه اینها مال من است. همین طور هم شد، تمام محصول آن سال خرجی شهادتش شد. خیلی حالت عجیبی داشت در خانه. دو روز در خانه ماند اصلا نرفت بیرون، از روستا که برگشت خانه قرار بود جمعه برود سر کار ولی نرفت. از روز چهارشنبه که برگشت خانه خودش، اصلا هیچ جا نرفت... چون محراب یک طوری بود که نمی توانست یک جا بایستد، می رفت خیابان و گشت می زد. آدمی بود که اکثر شهرهای ایران را گشته بود. مسافرت خیلی رفته بود. ولی این بار در خانه مانده بود. برادر بزرگم تماس گرفت و پرسید محراب چرا دو روز در خانه مانده از خانه نمی آید بیرون؟ چیزی شده؟ گفتم من خبر ندارم؛ قرار بود جمعه برود که نرفته، چه اتفاقی افتاده ما نمیدانیم. ولی مدام در خانه است از خانه بیرون نمی آید. تا جمعه نرفت سر کار، شنبه صبح رفت سر کار که دیگر هیچ وقت برنگشت.
**: محل شهادت کجا بود؟
خواهر شهید: همان در پایگاه محراب یک سالی بود که در پایگاه دری یکی از روستاهای مریوان بود. یکی از روستاهای مریوان که یک پایگاه بود مال یک روستایی بود به همراه 20تن آنجا بودند. شب 30 تیر ماه 97 آنجا بودند. ماموریتش بود که یک سال آنجا بماند. تقریبا 9 ماهش را گذرانده بود. قرار بود بقیه اش که بیاید پایین قسمت نشد. شب سی تیرماه درگیری شده بود؛ درگیری خیلی شدید بود؛ گروه پژاک بهشان حمله کرده بود. در این حمله به زاغه مهماتشان زده بودند که بر اثر اصابت گلوله شهید شده بودند و ترکش به گردنش خورده بود.
**: درگیری کجا بود؟ چه جوری بود؟ تعریف کردند برایتان؟
خواهر شهید: درگیری شان خیلی شدید بود. اعضای پایگاه 20 نفر بودند، محراب به همراه 11 نفر شهید شده بودند. 11 تا از سربازان خودش شهید شده بودند. 8 نفر هم در این درگیری زخمی شده بودند، 11نفر از بسیجیها هم شهید شدند. 7نفرشان اهل مریوان بودند، یک نفر اهل سنندج بود، یک نفر هم اهل قروه بود. سی تیرماه 97 بود.
**: آخرین بار کی دیدیدشون ارتباط داشتید؟
خواهر شهید: محراب شب شهادتش جمعه شب بود؛ یک هفته بود که در پایگاه بودند، تقریبا اردیبهشت ماه بود من یک شب بهش زنگ زدم گفتم درگیری ها فکر کنم خیلی شدید است؛ مناطق مرزیمان هم خیلی شدید است؛ تو را به خدا هر طور شده برگردد خانه؛ نمی خواهد بمانی، تو اگر دِینی داشتی به این نظام ادا کردی، کاری بود انجام دادی، تو از بچگی هم وارد نظام شدی، الان برگرد، ما خانواده ات به تو احتیاج داریم، اگر اتفاقی برای تو بیفتد تحملش برای ما سخت است که خیلی عصبانی شدند و گوشی را قطع کردند و جواب ندادند.
خودم از این حرفی که بهش زدم خیلی ناراحت شدم؛ خانمش هم پیش من بود؛ ما خیلی نگران حالش شدیم، چون تازه از دوستانش شنیده بودیم که محراب جای خیلی خطرناکی است؛ داخل دشمن هم هست، که توی خانه خودش نگفته بود. بعد من این حرف را زدم خیلی ناراحت شد و گوشی را قطع کرد و جواب نداد. بعد، فردایش خودش تماس گرفت گفت اینطوری فکر نکنید؛ غیرممکن است اتفاقی بیفتد، هر طور خدا بخواهد همان میشود، فکر بد نکن، جایم خیلی خوب است، از کارم خیلی راضی هستم؛ اینجا اینقدر به من خوش می گذرد؛ کنار دوستانم که اصلا محال ممکن است برگردم. دیگه نه از این حرف ها بزن که خودت ناراحت کنی نه من را ناراحت کن.
خانمش هم پیشم بود. خانمش گفت حداقل به خاطر من هم نمی آیی؟ گفت اصلا به هیچ وجه، شما را خیلی خیلی دوست دارم اما تعهدی که به کارم دارم، اعتقادی که به مرز داریم خیلی مهم است. اما خیالتان راحت باشد همه چیز امن است. باخنده گفت همه چیز امن است؛ من دارم از مرزها دفاع می کنم. بعد خیلی با شوخی خنده یک روحیه ای به ما داد که ما اصلا خیالمان راحت شد.
بعد از دو ماه که تیرماه بود این اتفاق برایش افتاد. شب شهادتش بود. جمعه شب بود زنگ زد خانه؛ تقریبا غروب من توی تلگرام باهاش تماس گرفتم و پیام دادم و قول و قرار گذاشتم که شنبه صبح زود بیاید. چون مرخصیاش تمام می شد، می آمد خانه. گفتم شنبه صبح زود بیا دنبال من با هم برویم خانه بابا که همسر و خواهرها و همه خانواده آنجا جمع هستند؛ قرار است یک جشن و مهمانی بگیریم. با خوشحالی گفت حتما می آیم دنبالت با هم می رویم...
*محدثه نیشابوری
ادامه دارد...