گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محمدتقی» خردادماه 1394 هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود...
تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال 1390 شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته میشود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد 1341) ملقب به ابوحامد بود که در سال 1393 در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از 2 هزار نفر افغانستانی در راه آرمانهای انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.
جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟
قسمت های قبلی گفتگو را هم بخوانید؛
شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال 94 وارد میدان نبرد با تکفیریها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را میخوانیم.
**: نمی گفت کجا هستم؟
مادر شهید: می گفت تهرانم.
خواهر شهید: خودش می گفت من زنگ می زنم؛ شما به من زنگ نزنید.
مادر شهید: می گفت خودم زنگ می زنم، حتما در پادگان بوده و ما خبر نداشتیم. می گفت در معدن هستم.
خواهر شهید: اما موقعی که داشت از در حرکت می کرد و می رفت طرف معدن به من پیام داد و گفت که به مامان بگو حلالم کند. بعد من شک کردم؛ گفتم یک طوری می گوید من را حلال کن مگر کجا می خواهد برود، من شک کردم، اصلا به ذهنم خطور نکرد که می خواهد برود سوریه.
مادر شهید: بعد برای من پیام داد و گفت مادر حلالم کن؛ اگر من می گفتم می خواهم بروم سوریه، شاید شما نمی گذاشتید. از سوریه زنگ زد به من.
خواهر شهید: بعد از بیست روز که رفت و اعزام شد به ما زنگ زد.
مادر شهید: چهل روز ماند، بعد که به من پیام داد، به معصومه گفتم به شما پیام داده؟ گفت نه، به پسر کوچکم گفتم به شما پیام داده؟ گفت نه؛ او می دانست. بعدش نصیحتش کردم که چرا به من نگفته.
**: به گوشی خودتان پیام داد بود؟
مادر شهید: آره.
**: از طریق واتساپ؟
مادر شهید: نه دیگه؛ من که به فضای اینترنت نمی روم.
**: پیامک بود؟ مگر می شود از سوریه پیامک داد؟
خواهر شهید: قبل از اینکه برود سوریه، پیامک داده بود.
مادر شهید: در هواپیما می خواسته بنشیند، فرودگاه بوده. همانجا پیامک داده. دیگه رفته بود. من نصیحتش کردم و گفتم تو را به خدا سپردم؛ حالا که رفتی دیگر به خدا سپردمت؛ نصیحتش کردم و گفتم هر قدمی که می خواهی بگذاری فقط «آیت الکرسی» بخوان، هفت قل هو الله بخوان. به آیت الکرسی خیلی علاقه داشت، همین که از در خانه می خواست برود بیرون اول آیت الکرسی می خواند.
**: مقید بود که هر وقت می رود بیرون آیت الکرسی بخواند؟
مادر شهید: آره، می خواند. چهل روز، بعد مدام زنگ می زدیم و می گفتیم چرا گوشیاش را برنمیدارد؛ خاموش بود. چند تا شماره بود که داد به ما که به این شمارهها زنگ بزنید، به همان شماره ها که زنگ زدیم یکی از فامیلهایمان برداشت. بعد از ماه رمضان بود. آن طرف گفت که محمدتقی اینجا نیست، جای دیگر رفته، کارش جای دیگری دورتر از ماست.
**: فامیلتان هم آنجا با محمدتقی اعزام شده بود؟
مادر شهید: فامیلمان نیست، پسرخاله فامیلمان می شود.
**: با پسرتان اعزام شده بوده؟
مادر شهید: آره.
**: شماره ای بوده که داده بود به شما؛ زنگ زدید و گفتند با ما نیست...
مادر شهید: آره، شماره آن آقا را داده بود که گفت با ما نیست، خودش می دانست محمدتقی شهید شده. 27 رمضان شهید شده بود. آن موقع که ما زنگ زده بودیم هر کدام می گفتند محمد تقی نیستش.
**: به هر کسی زنگ می زدید می گفتند که خبر نداریم!
مادر شهید: همه می دانستند که شهید شده اما ما نمی دانستیم. هیچ کدامشان نمی گفتند که ما ناراحت نشویم. بعدش در همان محله، موقعی که می خواست برود و به شهادت برسد، می گفتند در حرم حضرت زینب همهاش نماز می خوانده.
**: اینها را رفیق ها و همرزمانشان برایتان تعریف کردند؟
مادر شهید: آره؛ آنها تعریف کردند. شهید ما در خود حرم همه اش نماز می خوانده، می گفته امشب جای مهمی می روم، جایی که می خواهم بروم خیلی مهم است؛ فرمانده هانش نمی گذاشتند برود، می گفتند زن و بچه داری. می گفت نه من می خواهم بروم، این بهداری چیه که من کار کنم؟
**: اول بهداری بوده؟
مادر شهید: آره، اما قبول نکرده که در بهداری بماند.
**: می خواسته به خط مقدم برود.
مادر شهید: آره، بعد نماز می خوانده دوستانش مسخره اش می کردند که محمد مگر خدا روز را ازت گرفته که همهاش نماز می خوانی؟ همه اش می خندیدند و شوخی می کردند. گفته نه، از حرم حضرت زینب دور می شوم، بعد از اینجا دور می شوم و می روم محله تدمر. بعد رفته از آنجا به محله تدمر و یک هفته آنجا مانده بود.
بعد آنجا جنگ و درگیری بوده، آن شبی که داعشی ها حمله کردند پسرم با چند نفر دیگر از همرزمانش بوده، داخل چادر بودند، شهید ما با رفیقش که مشهدی است، فکر کنم او هم اسمش محمدتقی است، دو تا محمدتقی با هم شهید شدند. او مشهدی است، با او بیرون بوده، نگهبانی می دادند، یک دفعه می بیند یواش یواش چند نفر جلو می آیند، تاریک بوده دیگر، می بیند سایه سایه یک نفر جلو می آید. بعد رفته به رفیق هایش خبر بدهد، تا می خواسته خبر بدهد، داعشی یک نارنجک داخل چادر همرزمانش انداخته است.
**: یک طورهایی بدون اینکه معلوم باشد آمدند و اینها را محاصره کردند و غافلگیر کردند...
مادر شهید: آره؛ غافلگیرشان کردند.
**: شب همهشان خواب بودند؟
مادر شهید: نه، همرزمانش خواب بودند، اینها شیفت نگهبانی بودند. تا می خواسته خودش را جمع و جور کند، دیده یک نارنجک پرتاب کردند، اینها هم شروع کردند به شلیک و اینها، چند نفر بودند، تا جایی که مهمات داشتند از خودشان دفاع کردند. شب بود دیگر، وقتی از اینجا شلیک می کنی نور دیده می شود. بعدش یک دفعه داعشیها، تک تیراندازش را دیده یکی از چند نفر را و شهید ما را دیده، نور مستقیم تک تیرانداز را دیده. مستقیم به پیشانیاش زده.
**: پسر شما هم نگهبانی می داده؟
مادر شهید: آره، نوبتش برای نگهبانی بوده.
خواهر شهید: داشته تیراندازی می کرده از پشت یک صخره، بعد تک تیرانداز شناسایی کرده و او را میزند.
مادر شهید: تا مهمات داشتند دفاع کردند، زنگ زدند که زود بیایید اینجا؛ همه را شهید کردند!
**: بعد از شهادت نیرو و مهمات رسید؟
مادر شهید: آره، وقتی اینها شهید شدند، همه آمدند.
**: نوش دارو بعد از مرگ سهراب... الان همه آن افرادی که گفتید و پسر شما، یک همرزم دیگر هم داشته به نام محمدتقی که از مشهد بوده، فاطمیون بودند، هر تعدادی که آنجا بودند سه چهار نفر همه شهید شدند؟
مادر شهید: همه شهید شدند، بعد نیروی کمکی آمده و داعشیها را عقب زده.
خواهر شهید: محمدتقی در تیم مشهدیها بوده.
مادر شهید: بعد عید فطر که رد شد سپاه به ما زنگ زدند که شما خانواده باقری هستید؟
**: چطور گپ زدند؟
مادر شهید: یواش یواش به ما گفتند که خانواده شهید باقری هستید؟ یک دفعه ما شوکه شدیم.
**: به شما زنگ زدند؟
مادر شهید: به عروسم. عروسم می شنیده، گفت من شوکه شدم، بعد عروسم به من نگفت که من شوکه نشوم. دوباره گفت نه ببخشید، اشتباه کردم. گفتم خانواده محمدتقی باقری را میخواهید؟ یواش یواش می گفت. گفت نه شهید نشده، خانواده محمدتقی هستید شما؟ گفت بله، گفتند خب باشد؛ ما روز جمعه می خواهیم بیاییم خانه شما.
**: یعنی اول کلمه «شهید» را گفتند؟
مادر شهید: آره، می خواسته ما را آماده بکند.
**: دوباره حرفشان را پس گرفتند؟!
مادر شهید: آره، میخواست یواش یواش ما را آماده بکند. گفت نه، شهید نشده، اشتباهی گفتم، می خواهیم روز جمعه بیاییم خانه شما. میخواستند بیایند یواش یواش ما را خبر کنند. آن وقت اصلا نیامدند ، بعد رفتند گفتند چند تا شماره فامیلتان را بدهید. شماره عمویم را، شماره پدرم و داداشم را و شماره پسرعمویم را دادند و گفتند شما بروید خبر کنید که محمدتقی دارد میآید، ما نمیتوانیم. اینطوری که ما زنگ زدیم به خانواده شهید شوکه شدیم دیگر. بعد از پدرم، پدربزرگم آمد. من رفتم خرید که بعد از 40 روز پسرم دارد می آید مرخصی، بعد از سه ماه.
**: یک مدتی هم که تهران بودند؟
مادر شهید: بیست روز تهران بود، یعنی بعد از سه ماه، مامورتش تمام شده بود. باید می آمد.
**: به شما خبر داده بودند که می خواهد بیاید؟
مادر شهید: بیست روز قبل به ما خبر داده بود، قبل از شهادتش، که اگر گوشی را برنداشتم، می آیم و برمیگردم. مرخصیام نزدیک است.
**: چه مدت ازش خبر نداشتید؟
مادر شهید: بیست روز ما زنگ می زدیم اما خبری نبود، شهید شده بود دیگر. بیست روز هر چه زنگ می زدیم گوشی را برنمیداشت.
**: بیست روز شما خبر نداشتید، نگران بودید خیلی این طرف و آن طرف می گشتید که بتوانید خبری پیدا کنید.
خواهر شهید: هر جا زنگ می زدیم می گفتند نه ما شهید را نمی شناسیم.
مادر شهید: می شناخته و مانده که چه بگوید.
**: یعنی دفتر فاطمیون اصفهان زنگ می زدید؛ مشهد زنگ می زدید و...
خواهر شهید: ما به سوریه زنگ می زدیم.
مادر شهید: شماره آنها را که داده بود. آنها عمداً نمی گفتند، می دانستند تازه شهید شده، فقط می گفتند نمی شناسیم. بعدها می گفتند نمی توانستیم بگوییم پسرتان شهید شده.
خواهر شهید: می گفتند بیرون رفته، ماموریت رفته و ما خبر نداریم.
**: میگفتند ماموریت رفته و سرش شلوغ است که شما نگران نشوید.
مادر شهید: بعد از بیست روز به ما خبر دادند. 27 رمضان شهید شده بود. بعد از ماه رمضان ما خبردار شدیم. بعد هم فامیل هایمان خبردار شدند. من گفتم برای خرید رفتم، شبش برنامه ریزی کرده بودم.
**: می خواستید خرید عید بروید؟
مادر شهید: نه، برای اینکه شهیدم از سوریه میآید میخواستم چیزهایی بخرم.
**: خب شما الان گفتید که بهتان زنگ زده بوده و گفته بودند می خواهیم بیاییم. از کجا می دانستید قرار است بیاید، بیست روز خبر نداشتید.
مادر شهید: چون گفته بود سه ماه به بعد مرخصی می گیرم.
**: پس روزها را شمرده بودید و گفتید الان سه ماه تمام است می آید.
مادر شهید: من برای شب برنامه ریزی کردم که پسرم می آید. یکی گفت من می خواهم شیرینی بیاورم، نمی دانم چند کیلو، من هم گفتم من شیرینی افغانستانی پختم. بعد پسرم گفت که من برای زائر سوریه بنر هم می زنم. این برنامه ریزی ها را کرده بودیم. بعد من دوباره رفتم بعد از ظهرش خرید، تا رفتم و برگشتم شب شده بود که چه چیزهایی بخرم. همه چیز خریدم و آمدم در آشپزخانه گذاشتم، بعد دیدم که خانه ام پر از نفر است. داداشم آمده بود. خواهرهایم بودند، بابام آمده بود، دخترهای خواهرم در خانه بودند. همه نشسته بودند، من که داخل خانه آمدم دیدم اینها یک جوری هستند!
**: چهره هایشان چهره همیشگی نبود...
مادر شهید: همه ناراحت بودند، من تو دلم افتاد، گفتم نه یک چیزی شده، بعد رفتم داخل اتاق خواب، دخترم آمد گفت ناراحت نشو، من مشکل تپش قلب شدید هم داشتم. این آمد گفت مامان ناراحت نشو؛ یک خبر بد می گویم؛ اما شوکه نشو. و گفت محمدتقی شهید شده!
**: به شما چطور گفتند؟
خواهر شهید: ناگهانی گفتند.
**: همین طور مستقیم گفتند به شما؟
خواهر شهید: به من مستقیم گفتند، بعد من ناراحت شدم رفتم در اتاق گریه کردم. بعد از یک ساعت، همین طور ایستاده بود، شوکه شده بود، مدام می پرسید چی شده؟ بعد یک دفعه من رفتم جلو و مادرم را بغلش کردم، گفتم محمد تقی شهید شده.
**: شما خبر را به مادرتان دادید؟
خواهر شهید: آره، بعد مادرم آمد ریلکس نشست پیش بابام. گریه نکرد دیگه؛ اصلا شوکه بود، ساکت بود، یک گوشه نشسته بود ساکت و هیچ حرفی نمی زد. تا نماز صبح که بیدار شد نماز صبح را خواند، گریه کرد دیگر.
**: زن داداشتان نبودند؟
خواهر شهید: چرا زن داداشم بود. درون سالن نشسته بود و گریه می کرد. خواهرش هم آمد دلداریاش می داد. خواهرش هم طوری بود که زیاد نمی توانست بیاید، مادر شوهرش نمی گذاشت، ولی وقتی دید تقی شهید شده خواهرش بود دیگر. خیلی سخت بود دیگر، همه فامیل تا صبح بیدار بودیم.
**: از طرف بنیاد شهید و سپاه نیامدند خانهتان؟
خواهر شهید: نه، نیامدند.
مادر شهید: جرأت نکردند، گفتند ما نمی توانیم خبر شهادت را به شما بگوییم.
خواهر شهید: تا وقتی خاکسپاریاش انجام شد بعد از سه روز آمدند.
**: یعنی در مراسم تشییع هم نبودند؟
خواهر شهید: بودند؛ در مراسم تشییع خیلیها بودند، گروه مارش نظامی هم آورده بودند.
مادر شهید: چه مراسم باشکوهی گرفته بودند؛ عرب های محله هم آمده بودند. همه شهیدم را می شناختند. بعد سپاه نگذاشت، گفتند خطر دارد، ما نمی خواهیم اینجا خانواده اش اذیت شوند.
خواهر شهید: مراسم بزرگی گرفتند. خیلی خوب بود.
**: اطلاعیه دادند؟
مادر شهید: آره دیگه.
خواهر شهید: ما اصلا هیچ کاری نکردیم، یعنی همه کارها را خود سپاه کرد.
مادر شهید: تا اطلاعیه را پخش کردند، برای مراسم خیلی زیاد آمدند.
**: شاید خود شهید می خواسته، همانطور که گفتید وقتی رفته گلستان شهدا، مراسم تشییع شهید حسن جعفری را دیده یک طورهایی آرزو کرده این تشییع مال من باشد و باشکوه تر برگزار کردند... فقط یک خواهر دارند و فقط شمایید؟
خواهر شهید: آره.
**: شما یک برادر دارید؟
مادر شهید: برادر که زیاد دارم، 8 تا برادر دارم.
**: شما کلا چند فرزند دارید؟
مادر شهید: سه تا، یکی شهید شده، دخترم و پسرم هستش.
* معصومه حلیمی
ادامه دارد...