ماهان شبکه ایرانیان

نگاه عجیب به ثروت

متاسفانه این روزها با نوجوانان و جوانانی روبرو می‌شوم که گرچه بسیار باهوش و توانمند هستند، اما نگاه عجیبی به ثروت دارند. آنها گمان می‌کنند ثروت چیزی است که باید ناگهان از آسمان، بدون کار کردن یا زحمت کشیدن

نگاه عجیب به ثروت

به قلم : رکسانا خوشابی

تحریریه زندگی آنلاین : متاسفانه این روزها با نوجوانان و جوانانی روبرو میشوم که گرچه بسیار باهوش و توانمند هستند، اما نگاه عجیبی به ثروت دارند. آنها گمان می‌کنند ثروت چیزی است که باید ناگهان از آسمان، بدون کار کردن یا زحمت کشیدن در دامنشان بیفتد! گمان می‌کنند وظیفه مادر و پدر است که هزینه‌های زندگی آینده آنها را در بزرگسالی فراهم کنند، حال یا از طریق ارث و یا از طریق انتقال دارایی‌هایشان! و بر این باورند که کار کردن برای پول اندک، کاری تمسخرانگیز است، حتی با فرزندانی روبرو هستم که رک و مستقیم به والدینشان می‌گویند دارایی‌هایتان را به نام ما بزنید! سخنانی که از نگاه آنها بر می‌آید. نگاهی که گویی آنها را به سمت بیکاری و تنبلی و آمادهخوری سوق می‌دهد.

من می‌دانم که وقتی شرایط اقتصادی در دنیا، بحرانآمیز می‌شود، افراد خود به خود انگیزه و اشتیاق خود را برای تلاش و اشتغال از دست می‌دهند، اما بخشی از فقدان انگیزه و شوق فرزندانمان برای کار کردن و درک اصل تدریج در توسعه کار و حرفه و فهم تدریج در کسب پول، بر عهده ما والدین است. در واقع ما باید به آنها نشان دهیم که حرکت هدفمند و پشتکار و همچنین صبر و حوصله و تمرین می‌تواند به تدریج آنها را در کسب ثروت یاری کند و مهمتر این که باید به آنها یاد بدهیم لذتی که در کار کردن هست، جای دیگری حاصل نمیشود. خصوصا اگر آن کار و حرفه، مطابق با علائق و توانمندی فرد باشد.

یکی از راههای ایجاد انگیزه و نگاه درست به کسب ثروت، تعریف کردن داستان است. داستان‌هایی که در آنها کودک بتواند خود را به جای قهرمانان داستان بگذارد و از آنها یاد بگیرد که چگونه کسب پول کنند و چگونه قدر پول را بدانند و چگونه پشتکار خود را حفظ کرده و ناامید نشوند و چگونه زحمت کشیدن و داشتن فکر اقتصادی می‌تواند آنها را موفق کند، چون همان طور که می‌دانید داستان، زبان ارتباط مناسبی برای کودکان است.

من برایتان داستان‌هایی را گرد آوردهام که از زوایای گوناگون می‌توانند برای کودکانتان موثر باشند. قطعا خود شما هم می‌توانید داستان‌های بیشتر و بهتری برای کودکانتان انتخاب کنید تا بذرهای نحوه درست کار کردن و اندوختن پول را به آنها بیاموزید. از طرفی در این داستان‌ها بر لزوم خویشتنداری بیشتر، و عصبانی نشدن و در نتیجه مهار خشم و هیجانات و همچنین پشتکار تاکید کردهام. امیدوارم با این داستان‌های آموزنده اوقات خوشی با فرزندانتان رقم بزنید.

بیشتربخوانید:

چگونه به فرزندمان پول تو جیبی بدهیم؟

آبدارچی شرکت مایکروسافت

مرد بیکار برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. مدیر مربوطه با او مصاحبه‌ کرد و تمیز کردن زمینش را -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتان را بدهید تا فرم‌های مربوطه را جهت تکمیل برای شما ایمیل کنیم و همین‌طور تاریخی که باید کار را شروع کنید».

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

مدیر گفت: متأسفم. اگه ایمیل ندارید، نمیتوانید در شرکت مایکروسافت استخدام شوید، چون بررسی هویت شما برای ما از طریق اینترنت ممکن نیست.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. او نمیدانست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت، چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی خریداری کند. بعد خانه به خانه مراجعه کرد و گوجه‌فرنگی­‌ها را فروخت. او در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایه­ا‌ش را دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می­‌تواند به این طریق زندگی­اش را بگذراند، و شروع کرد به این که هر روز زودتر برود و دیرتر به خانه برگردد. در نتیجه پولش هر روز چهار تا پنج برابر می‌شد. به زودی یک چرخ دستی خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت...

پنج سال بعد، مرد یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکا شد. او شروع کرد تا برای آینده‌ خانواده‌اش برنامه‌ریز­ی کند، و لذا تصمیم به گرفتن بیمه عمر نمود. به یک نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویس بیمهای را انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده‌ بیمه گفت:

لطفا ایمیلتان را بدهید! مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم». نماینده‌ بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانستید یک شرکت بزرگ در شغل خودتان به وجود بیاورید. می‌توانید فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگر ایمیل هم داشتید؟» مرد سریعا گفت: آره! احتمالا میشدم آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

بیشتربخوانید:

آموزش همدلی کودک با فقرا

 

 

 

کیسه شانس

روزی حکیمی تخته سنگی را در وسط جادهای قرار داد تا عکسالعمل مردم را ببیند و خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ثروتمندان از کنار تخته سنگ میگذشتند. بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بیعرضه‌‌ای است و ... . با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی­داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود، تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. در آن یادداشت نوشته شده بود: «هر سد و مانعی می­تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد».

چای زندگی

گروهى از فارغالتحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خود آدم‌هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از گفتگوهای اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح میداد. شغل و حرفه‌هایشان متفاوت بود، اما عنصر مشترکشان شکایت از فشار کار زیاد و بالا بودن استرس در کار و زندگی بود.

 استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان‌هاى جوراجور، از پلاستیکى و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و چینى و کاغذى (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ریختن براى خودشان را بکشند. پس از آنکه تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت‌ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان‌هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان‌هاى دمدستى و ارزانقیمت، داخل سینى برجاى ماندهاند. شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان میخواهید و این از نظر شما امرى کاملا طبیعى است، امّا منشا مشکلات و استرس‌هاى شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودى خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد، بلکه برعکس، در بعضى موارد یک فنجان گرانقیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از دید ما پنهان کند».

چیزى که همه شما واقعا مىخواستید، یک چاى خوشعطر و خوشطعم بود، نه داشتن یک فنجان شیک، امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان‌ها رفتید و سپس به فنجان‌هاى یکدیگر نگاه مىکردید. زندگى هم مثل همین چاى است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و ... در حکم فنجان‌ها هستند. مورد مصرف آنها برای ایجاد یک زندگی خوب و مطلوب است همه ما خانه و ماشین تهیه می‌کنیم تا راحتتر زندگی کنیم و از زندگی لذت ببریم، اما اغلب آنقدر درگیر نوع و شکل خانه، ماشین و یا سایر وسایل مصرفیمان می‌شویم که اصلا نوع مصرف درست آن که همان ایجاد یک شرایط بهتر است را از یاد می‌بریم. آنقدر وسایل شیک و لوکس در خانهمان جمع می‌کنیم که از ترس دزد آرامشمان را در خانه هم از دست می‌دهیم.

نوع فنجانی که داریم نه کیفیت چاى را مشخص میکند و نه آن را تغییر میدهد، امّا ما گاهى با تمرکز فراوان بر روى فنجان، از چایى که خداوند براى ما در طبیعت فراهم کرده است، لذت نمیبریم. خداوند چاى را به ما ارزانى داشته، نه فنجان را. پس از چایتان لذت ببرید و طعم خوش زندگی رابچشید. «من می‌خواهم»‌هایتان را کم کنید تا یک زندگی آرام و دلنشین داشته باشید.

پرواز بر فراز ناتوانی‌ها

در دنیا انسان‌های زیادی هستند که آرزوهای بزرگی دارند. تلاش و پشتکار بعضی از آنها برای دستیابی به این آرزوها در حدی است که هر شنونده و بیننده‌ای را شگفت‌زده می‌کند. هیچ مانع و هیچ مشکلی سد راه این افراد نمی‌شود، حتی نقص عضو و معلولیت جسمی.

آقای «میلز هیلتون» از کودکی به خلبانی علاقه فراوانی داشت و تصمیمش این بود که به این آرزوی بزرگ زندگی‌اش دست پیدا کند، اما در همان کودکی بر اثر یک بیماری بینایی خود را از دست داد. خیلی از افراد در صورت بروز چنین مشکلات و نقص عضوی در زندگی‌شان از بسیاری از خواسته‌ها و آرزوهایشان صرف‌نظر می‌کنند و آن را دستنیافتنی قلمداد می‌کنند، اما این اتفاق در زندگی میلز هیلتون نیفتاد و در رویه معمولی زندگی‌اش خللی ایجاد نشد.

سرانجام میلز هیلتون سفر خارق‌العاده خود را با هواپیمای سبکش از لندن آغاز کرد. یک کمکخلبان بینا در این سفر همراه میلز بود، اما هدایت کامل هواپیما و کنترل تمام دستگاه‌ها را میلز خود به تنهایی انجام داد. او این کار را با کمک یک نرم‌افزار سخنگو و از طریق یک صفحه کلید که به پایش بسته بود، انجام می‌داد.

شعار او در این سفر مبارزه با موانع و مشکلاتی بود که مانع رسیدن به هدف می‌شوند. از جمله نقص عضو و خصوصا نابینایی، او به این وسیله می‌خواست انسان‌ها را به مبارزه با موانع و معلولیت‌های جسمی برای رسیدن به هدفهایی که به نظرشان دستنیافتنی می‌آید برانگیزد. او بعد از پیمودن بیست و یک هزار کیلومتر به پرواز خود به دور نیمی از دنیا خاتمه داد و بعد از 59 روز پرواز، در سیدنی مهمترین شهر استرالیا فرود آمد. او هدایا و درآمدهای مالی این سفر را که به خصوص از کشورهای پیشرفته جمع‌آوری کرده بود، به یک موسسه خیریه که برای مبارزه با نابینایی فعالیت می‌کند، هدیه کرد. همچنین از پنج قاره دنیا و از کشورهایی چون پاکستان، هندوستان، مالزی و اندونزی عبور کرد و حدود دو میلیون دلار برای کمک به موسسه فوق جمع‌آوری کرد. میلز اولین نابینایی است که چنین مسیر طولانی را خلبانی کرده است.

قابل توجه است که این پرواز شگفت‌انگیز تنها موفقیت زندگی این نابینای بااراده نبود. او موفقیت‌هایی را به دست آورده که خیلی از افراد بینا از انجام آن ناتوانند.

او بلندترین کوههای اروپا و آفریقا از جمله کلیمانجارو و مونبلان را فتح کرده و بسیاری از صحراهای بزرگ جهان را با دوی ماراتن پشت سر گذاشته و رکوردهای فوق‌العاده‌ای را در این زمینه‌ها برای خود به ثبت رسانده است. از جمله صحرای ساهارا، گبی و سیبری را با دوی ماراتن طی کرده است. او به غواصی هم علاقه فراوانی دارد و در این زمینه نیز فعالیت‌هایی انجام داده است. میلز همچنان به تلاش و تکاپو ادامه می‌دهد و به گفته خود تصمیم دارد شگفتیهای دیگری هم بیافریند. فتح قطب جنوب نیز در برنامه‌های او قرار دارد.

میلز معتقد است ما باید در این دنیا محدودیتهای زندگی را بپذیریم و به خاطر آنها، لحظه‌های ناب زندگی را که غیر قابل برگشت هستند، از دست ندهیم. وی در ادامه گفت: من با این کار به یکی از بزرگترین رویاهای زندگی‌ام رسیدم و ثابت کردم «من می‌توانم».

موفقیتها رؤیا نیستند

کل ساختمان کوچک مدرسه روستایی، به وسیله یک بخاری زغالی کهنه گرم می‌شد. هر روز صبح قبل از شروع کلاس و آمدن معلم و شاگردان، پسرک کوچکی وظیفه داشت با دستان کوچکش آن را روشن کند.

یک روز صبح، وقتی شاگردان به مدرسه رسیدند شعله‌های مهیبی از آتش را دیدند که تمام ساختمان مدرسه را احاطه کرده بود. آنها از میان شعله‌های آتش پیکر نیمه‌جان پسر کوچک را بیرون آوردند، در حالی که بیش از نیمی از پایین بدن او دچار سوختگی شدید شده بود، به بیمارستان نزدیک روستا منتقل شد. پسر نیمه‌بیهوش از کنار تخت خود، صدای ضعیف دکتر را که با مادرش صحبت می‌کرد، می‌شنید که می‌گفت: «احتمال دارد او زنده نماند و شاید این بهتر باشد، چون سوختگی شدید بوده و نیمه پایین بدن او را به طور کامل از بین برده است».

اما پسرک شجاع‌تر از آن بود که تن به مرگ دهد، او ذهن خود را به نجات و سلامتی خود متمرکز کرد و توانست در برابر چشمان بهت‌زده پزشکان، از چنگال مرگ نجات یابد. زمانی که روزهای بهبودی را می‌گذراند، یک روز دوباره صحبتهای مادر را با دکتر شنید که می‌گفت: «آقای دکتر، بر اثر سوختگی، قسمت زیادی از عضلات پایین‌تنه پسرم از بین رفته و با این وضعیت او دیگر قادر به راه رفتن نیست و باید تا آخر عمر روی زمین بخزد، شاید بهتر بود بمیرد... پسرک بار دیگر ذهن خود را متمرکز کرد؛ «او هرگز روی زمین نمی‌خزد او باید راه برود»، اما بدبختانه ساق‌های نحیف و لاغر او بدون ذره‌ای از علائم زندگی، بر جای خود آویزان بودند. سرانجام از بیمارستان مرخص شد و مادر او با ناامیدی، هر روز، ساق‌های لاغر و ضعیف او را ماساژ می‌داد، پاهای او عاری از زندگی بود و هیچ حرکتی نداشت.

اما عزم و اراده او برای راه رفتن، قوی‌تر و نیرومندتر از همیشه بود. برای حرکت حتما باید روی صندلی چرخدار قرار می‌گرفت، او هرگز نمی‌پذیرفت که تا آخر عمر محکوم و محدود به آن باشد.

مادر، هر روز او را روی صندلی چرخ‌دار می‌نشاند و برای تنفس هوای تازه به بیرون از خانه می‌برد. در یک روز آفتابی که مادر او را برای هواخوری به بیرون برده بود، پسر به جای اینکه ساکت و آرام بنشیند، بدن خود را از صندلی به پایین انداخته و کشانکشان، در حالی که پاهایش از بدنش آویزان بود، از یک طرف علفها به سوی دیگر آن، حرکت کرد و خود را به نرده‌های عمودی محوطه رسانده و با تقلا و کوشش زیاد، خود را از نرده‌ها بالا کشید، تصمیم داشت به هر قیمتی که شده راه برود، به این ترتیب یکی‌یکی میله‌ها را گرفته و از روی نرده‌ها آویزان شد. او هر روز به این کار ادامه می‌داد. بزرگترین آرزویش به وجود آوردن علائم زندگی و حرکت در پاهایش بود. بالاخره به کمک ماساژهای روزانه و عزم و اراده آهنینش توانست با کمک، سرپا ایستاده و لنگلنگان راه برود... هر روز این تمرین را انجام می‌داد تا اینکه بعد از مدتی توانست به تنهایی راه رفته و حتی بدود! بعدها، به دلیل علاقه وافرش به دویدن، به عضویت تیم دانشگاه در آمد. سالیان بعد این جوان با اراده و مصمم، که کسی امیدی به زنده ماندن و حتی راه رفتن او نداشت، در رشته پزشکی فارغ‌التحصیل شد و در مسابقات بین‌المللی دو سرعت به عنوان نفر اول دستانش را بالا برد.

مثل اینکه امروز هیجان زده هستید!

در یک ساختمان قدیمی دفتر داشتم. یک بار با سرایدار آنجا سوءتفاهمی پیدا کردم. بعد از آن بارها اتفاق افتاد که سرایدار علیه من اقداماتی صورت دهد. بارها تا دیروقت در دفترم کار می‌کردم او تمام چراغ‌های ساختمان را خاموش و حتی برق ساختمان را قطع می‌کرد و مرا در تاریکی باقی می‌گذاشت. من در آن زمان، هنوز از این قبیل اتفاقات عصبانی می‌شدم.

یکشنبه روزی به دفترم آمدم تا گزارشی را که قرار بود روز بعد ارائه دهم تهیه کنم. هنوز پشت میز ننشسته بودم که برق قطع شد! بلند شدم و با خشم به طبقه زیرزمین رفتم. آنجا سرایدار را دیدم که خوشحال سوت می‌زند! از شدت عصبانیت شروع به بدگویی و ناسزا گفتن به او کردم. وقتی همه حرف‌هایم تمام شد، سرایدار قامتی راست کرد و در حالی که نیشخندی می‌زد گفت: «مثل اینکه امروز هیجان زده هستید، مگرنه؟»

او تعادلش را حفظ کرده بود و من که دانشجوی دوره پیشرفته روانشناسی بودم و کتاب‌های زیادی مطالعه کرده بودم، در برابر کسی ایستاده بودم که ابدا سواد نداشت و می‌دانست که موفق‌تر از من عمل کرده است!

به آرامی به دفترم بازگشتم. آنجا نشستم و به فکر فرو رفتم و بعد از گذشت لحظاتی به این نتیجه رسیدم که باید از او عذرخواهی کنم، اما به خودم گفتم نه هرگز این کار را نمی‌کنم!‍ بالاخره از جایم بلند شدم. احساس کردم باید خیالم را از بابت او راحت کنم. وقتی به زیرزمین رفتم سرایدار به آپارتمان کوچک خودش رفته بود. در آپارتمانش را با ملایمت زدم. او در را باز کرد و با متانت از من پرسید که چه می‌خواهم. به او گفتم می‌خواهم به خاطر رفتار و حرف‌های بدم از او عذرخواهی کنم. تبسمی تمام چهره‌اش را پر کرد و گفت بهتر است کل ماجرا را فراموش کنیم. با هم دست دادیم و دیگر میان ما اصطکاکی به وجود نیامد و من آن روز با خودم پیمان بستم و تصمیم گرفتم که هرگز کنترل و خویشتن‌داری‌ام را از دست ندهم. خویشتن‌داری و کنترل باعث می‌شود انسان موقعیت‌ها را به روشنی ببیند و آنها را به همان شکلی که واقعا هستند، ارزیابی کند و خشم خود را بیهوده بر سر دیگران خالی نکند. بدین ترتیب هم خود او زندگی بهتری پیدا می‌کند و هم به دیگران امکان می‌دهد که زندگی خوبی داشته باشند. از زمانی که این تصمیم را گرفتم به سادگی با دیگران طرح دوستی می‌ریختم و بهتر می‌توانستم دیگران را راهنمایی کنم که خودشان را پیدا کنند و خودشان باشند و در آرامش، از دانش خود برای رسیدن به موفقیت، استفاده نمایند.

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان