(در باره اینکه نفس(روح) آدمی مجرد از ماده است)
آیا نفس و یا به عبارتی روح آدمی موجودی است مجرد از ماده؟(البته مراد ما از نفس آن حقیقتی است که هر یک از ما در هنگام سخن با عبارت: من، ما، شما، او، فلانی، وامثال آن از آن حکایت می کنیم و یا بدان اشاره مینمائیم، و نیز مراد ما به تجرد نفس این است که موجودی مادی و قابل قسمت و دارای زمان و مکان نباشد).
حال که موضوع بحث روشن شد و معلوم گشت که در باره چه چیز بحث می کنیم، اینک میگوئیم: جای هیچ شک نیست که ما در خود معنائی و حقیقتی می یابیم و مشاهده می کنیم که ازآن معنا و حقیقت تعبیر می کنیم به(من)، (و میگوئیم من پسر فلانم، - و مثلا در همدان متولد شدم، - من باو گفتم و امثال این تعبیرها که همه روزه مکرر داریم).
باز جای هیچ شک و تردید نیست که هر انسانی در این درک و مشاهده مثل ما است من وتمامی انسانها در این درک مساوی هستیم و حتی در یک لحظه از لحظات زندگی و شعورمان از آن غافل نیستیم مادام که شعورم کار میکند، متوجهم که من منم و هرگز نشده که خودم را از یاد ببرم.
حال ببینیم این(من)در کجای بدن ما نشسته و خود را از همه پنهان کرده؟قطعا درهیچیک از اعضای بدن ما نیست، آنکه یک عمر میگوید(من)در داخل سر ما نیست، در سینه ما ودر دست ما و خلاصه در هیچیک از اعضای محسوس و دیده ما نیست، و در حواس ظاهری، مائیم که وجودشان را از راه استدلال اثبات کرده ایم، چون حس لامسه و شامه و غیره پنهان نشده و دراعضای باطنی ما هم که وجود آنها را از راه تجربه و حس اثبات کرده ایم، نیست.
بدلیل اینکه بارها شده و میشود که من از اینکه دارای بدنی هستم و یا دارای حواس ظاهری یا باطنی هستم، بکلی غافل میشوم و لیکن حتی برای یک لحظه هم نشده که از هستی خودم غافل باشم، و دائما(من)در نزد(من)حاضر است، پس معلوم میشود این(من)غیر بدن وغیر اجزاء بدن است.
و نیز اگر(من)عبارت باشد از بدن من و یا عضوی از اعضای آن و یا(مانند حرارت)خاصیتی از خواص موجوده در آن، با حفظ این معنا که بدن و اعضایش و آثارش همه و همه مادی است و یکی از احکام ماده این است که بتدریج تغییر می پذیرد و حکم دیگرش این است که قابل قسمت و تجزیه است باید(من)نیز هم دگرگونی بپذیرد و هم قابل انقسام باشد، با اینکه می بینیم نیست.
به شهادت اینکه هر کس به این مشاهده، (که گفتیم آنی و لحظه ای از آن غافل نیست)مراجعه کند، و سپس همین مشاهده را که سالها قبل یعنی از آن روزیکه چپ و راست خود را شناخت وخود را از دیگران تمیز میداد، بیاد بیاورد، می بیند که من امروز، با من آن روز، یک(من)است وکمترین دگرگونی و یا تعددی بخود نگرفته، ولی بدنش و هم اجزاء بدنش و هم خواصی که دربدنش موجود بوده، از هر جهت دگرگون شده، هم از جهت ماده و هم از جهت صورت و شکل، وهم از جهت سائر احوال و آثارش جور دیگری شده، پس معلوم میشود(من)غیر از بدن من است وای بسا در حادثه ای نیمی از بدنش قطع شده، ولی خود او نصف نشده، بلکه همان شخص قبل ازحادثه است.
و همچنین اگر این دو مشاهده را با هم بسنجد، می بیند که(من)معنائی است بسیط که قابل انقسام و تجزیه نیست، ولی بدنش قابل انقسام هست، اجزاء و خواص بدنش نیز انقسام می پذیرد، چون بطور کلی ماده و هر موجودی مادی اینطور است، پس معلوم می شود نفس غیر بدن است، نه همه آن است و نه جزئی از اجزاء آن، و نه خاصیتی از خواص آن، نه آن خواصی که برای مامحسوس است و نه آن خواصی که با استدلال به وجودش پی برده ایم و نه آن خواصی که برای ماهنوز درک نشده است.
برای اینکه همه این نامبرده ها هر طوری که فرض کنید مادی است و حکم ماده این است که محکوم تغییر و دگرگونی است و انقسام می پذیرد و مفروض ما این است که آن چیزی که درخود بنام(من)مشاهده میکنم، هیچیک از این احکام را نمی پذیرد، پس نفس به هیچ وجه مادی نیست.
و نیز این حقیقتی که مشاهده می کنیم امر واحدی می بینیم، امری بسیط که کثرت و اجزاء ومخلوطی از خارج ندارد، بلکه واحد صرف است، هر انسانی این معنا را در نفس خود می بیند ودرک می کند که او اوست، و غیر او نیست و دو کس نیست، بلکه یکنفر است و دو جزء ندارد بلکه یک حقیقت است.
پس معلوم می شود این امر مشهود، امری است مستقل که حد ماده بر آن منطبق و صادق نیست و هیچیک از احکام لازم ماده در آن یافت نمیشود، نتیجه می گیریم پس او جوهری است مجرد از ماده که تعلقی به بدن مادی خود دارد، تعلقی که او را با بدن به نحوی متحد می کند، یعنی تعلق تدبیری که بدن را تدبیر و اداره مینماید، (و نمی گذارد دستگاههای بدن از کار بیفتند و یانا منظم کار کنند)و مطلوب و مدعای ما هم اثبات همین معنا است.
ادله و براهین منکرین تجرد روح
در مقابل ما همه علمای مادی گرا و جمعی از علمای الهی، از متکلمین، و نیز علمای ظاهربین، یعنی اهل حدیث، منکر تجرد روح شده اند و بر مدعای خود و رد ادله ما برهانهائی اقامه کرده اند که خالی از تکلف و تلاش بیهوده نمیباشد.
1 - مادیین گفته اند: رشته های مختلف علوم با آن همه پیشرفتی که کرده و به آن حد از دقت که امروز رسیده، در تمامی فحص ها و جستجوهای دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنی انسان نرسیده، مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتی بدون علت مادی نمانده تا بگویند این اثر روح مجرد از ماده است، چون با قوانین ماده منطبق نیست و آن را دلیل بر وجود روح مجرد بگیرند.
و در توضیح این گفتار خود گفته اند: سلسله اعصاب که در سراسر بدن منتشر است، ادراکات تمامی اطراف بدن و اعضای آن و حاسه هایش را پشت سر هم و در نهایت سرعت به عضو مرکزی اعصاب منتقل می کند، و این مرکز عبارت است از قسمتی از مغز سر که مجموعه ای است متحد و دارای یک وضعی واحد، بطوریکه اجزائش از یکدیگر متمایز نیست واگر بعضی از آن باطل شود و بعضی دیگر جای آن را پر کند، این دگرگونی ها در آن درک نمیشود، و این واحد متحصل همان نفس ما است که همواره حاضر برای ما است، و ما از آن تعبیر می کنیم به(من).
پس اینکه احساس می کنیم که ما غیر از سر و پیکرمان هستیم، درست است و لیکن صرف این احساس باعث نمیشود بگوئیم پس(ما)غیر از بدن و غیر از خواص بدنی ما است، بلکه ازآنجا که مرکز اعصاب مجموعه ای است که توارد ادراکات در آن بسیار سریع انجام میشود، لذاهیچ آنی از آن غافل نمی مانیم.
چون لازمه غفلت از آن بطوری که در جای خود مسلم شده است، بطلان اعصاب و توقفش از عمل است و آن همان مرگ است.
و نیز اینکه می بینیم نفس(من)همواره ثابت است نیز درست است، اما این هم دلیل تجردنفس نیست و از این جهت نیست که حقیقتی است ثابت که دستخوش تحولات مادی نمیشود، بلکه این حس ما است که(مانند دیدن آتش آتش گردان بصورت دائره)، در اثر سرعت واردات ادراکی، امر بر ایمان مشتبه میشود، مثل حوضی که دائما نهر آبی از این طرف داخلش میشود و ازطرف دیگر بیرون می ریزد، به نظر ما می رسد که آب ثابت و همواره پر است و عکس آدمی یادرخت و یا غیر آن که در آب افتاده، واحد و ثابت است.
همانطور که در مثال حوض، ما آنرا آبی واحد و ثابت حس می کنیم، در حالیکه در واقع نه واحد است و نه ثابت، بلکه هم متعدد است و هم متغیر تدریجی، چون اجزاء آبی که وارد آن میشود، بتدریج وضع آنرا تغییر میدهد، نفس آدمی نیز هر چند به نظر موجودی واحد و ثابت وشخصی به نظر می رسد، ولی در واقع نه واحد است و نه ثابت و نه دارای شخصیت.
و نیز گفته اند نفسی که بر تجرد آن از طریق مشاهده باطنی اقامه برهان شده، در حقیقت مجرد نیست، بلکه مجموعه ای از خواص طبیعی است و آن عبارت است از ادراکهای عصبی که آنها نیز نتیجه تاثیر و تاثری است که اجزاء ماده خارجی و اجزاء مرکب عصبی، در یکدیگر دارند، و وحدتی که از نفس مشاهده میشود، وحدت اجتماعی است نه وحدت حقیقی و واقعی.
رد ادله مادیین منکر تجرد روح
مؤلف: اما اینکه گفتند: (رشته های مختلف علوم با آن همه پیشرفت که کرده و به آن حد ازدقت که امروز رسیده، در تمامی فحص ها و جستجوهای دقیقش، به هیچ خاصیت از خواص بدنی انسان نرسیده مگر آنکه در کنارش علت مادیش را هم پیدا کرده، دیگر خاصیتی بدون علت مادی نماند، تا بگوئی این اثر روح مجرد از ماده است)سخنی است حق و هیچ شکی در آن نیست، لکن این سخن حق، دلیل بر نبود نفس مجرد از ماده که برهان بر وجودش اقامه شده، نمیشود.
دلیلش هم خیلی روشن است، چون علوم طبیعی که قلمرو تاخت و تازش چهار دیواری ماده و طبیعت است، تنها میتواند در این چهار دیواری تاخت و تاز کند، مثلا خواص موضوع خود(ماده)را جستجو نموده احکامی که از سنخ آن است کشف و استخراج نماید، و یا خواص آلات وادوات مادی که برای تکمیل تجارب خود بکار می برد بیان کند و اما اینکه در پشت این چهار دیواری چه می گذرد و آیا چیزی هست یا نه؟و اگر هست چه آثاری دارد؟در این باره نبایدهیچگونه دخل و تصرفی و اظهار نظری بنماید نه نفیا و نه اثباتا.
چون نهایت چیزی که علوم مادی میتواند در باره پشت این دیوار بگوید این است که من چیزی ندیدم، و درست هم گفته چون نباید ببیند، و این ندیدن دلیل بر نبودن چیزی نیست، (وبه همین دلیل اگر علوم مادی هزار برابر آنچه هست بشود، باز در چهار دیواری ماده است)و درداخل این چهار دیواری هیچ موجود غیر مادی و خارج از سنخ ماده و حکم طبیعت، نیست تا اوببیند.
و اگر مادیین پا از گلیم خود بیرون آورده، بخود جرات داده اند که چنین آسان مجردات رامنکر شوند علتش این است که خیال کرده اند کسانیکه نفس مجرد را اثبات کرده اند، از ناآگاهی وبی بضاعتی بوده، به آثاری از زندگی که در حقیقت وظائف مادی اعضای بدن است برخورده اند، وچون نتوانسته اند با قواعد علمی توجیهش کنند، از روی ناچاری آن را به موجودی ماورای ماده نسبت داده اند و آن موجود مجرد فرضی را حلال همه مشکلات خود قرار داده اند.
و معلوم است که این حلال مشکلات به درد همان روزهائی میخورده که علم از توجیه آن خواص و آثار عاجز بوده و اما امروز که علم به علل طبیعی هر اثر و خاصیتی پی برده، دیگر نبایدبدان وقعی نهاد، نظیر این خیال را در باب اثبات صانع هم کرده اند.
و این اشتباه فاسدی است، برای اینکه قائلین به تجرد نفس، تجرد آن را از این راه اثبات نکرده اند و چنان نبوده که آنچه از آثار و افعال بدنی که علتش ظاهر بوده به بدن نسبت دهند، وآنچه که به علت مادیش پی نبرده اند به نفس مستند کنند، بلکه تمامی آثار و خواص بدنی را به علل بدنی نسبت میدهند، چیزیکه هست به بدن نسبت میدهند بدون واسطه، و به نفس هم نسبت میدهند، اما بواسطه بدن، و آثاری را مستقیما به نفس نسبت میدهند که نمیشود به بدن نسبت داد، مانند علم آدمی به خودش و اینکه دائما خودش را می بیند، که بیانش گذشت.
و اما اینکه گفتند: (بلکه از آنجا که مرکز اعصاب مجموعه ای است که توارد ادراکات در آن بسیار سریع انجام میشود و لذا هیچ آنی از آن غافل نمی مانیم الخ، سخنی است که معنای درستی ندارد و شهودی که از نفس خود داریم، به هیچ وجه با آن منطبق نیست).
مثل اینکه آقایان از شهود نفسانی خود غفلت کرده و رشته سخن را از آنجا به جای دیگربرده اند، به واردات فکری و مشهودات حسی برده اند، که پشت سر هم به دماغ وارد میشود و به بحث از آثار این توالی و توارد پرداخته اند.
من نمی فهمم چه ربطی میان آنچه ما اثبات می کنیم و آنچه آنان نفی می کنند هست؟اگراموری پشت سر هم و بسیار زیاد که واقعا هم زیاد و متعدد است، فرض بشود این امور بسیار زیادچگونه میتواند یک واحد را تشکیل دهد بنام(من و یا تو)؟علاوه این امور بسیار زیاد که عبارت است از ادراکات وارده در مرکز اعصاب، همه امور مادی هستند و دیگر ماورای خود، غیر از خود چیزی نیستند، و اگر آن امر(من)که همیشه جلو شعور ما حاضر و مشهود است ویکی هم هست، عین این ادراکات بسیار باشد، پس چرا ما آن را بسیار نمی بینیم و چرا تنها آن امرواحد(من)را می بینیم و غیر آن را نمی بینیم؟ این وحدت که در آن امر برای ما مشهود و غیر قابل انکار است از کجا آمد؟.
و اما پاسخی که آقایان از این پرسش داده و گفتند: وحدت، وحدت اجتماعی است، کلامی است که به شوخی بیشتر شباهت دارد تا به جدی برای اینکه واحد اجتماعی وحدتش واقعی وحقیقی نیست، بلکه آنچه حقیقت و واقعیت دارد، کثرت آن است، و اما وحدتش یا وحدتی است حسی، مانند خانه واحد و خط واحد، و یا وحدتی است خیالی، مانند ملت واحد و امثال آن، نه وحدت واقعی، چون خط از هزاران نقطه و خانه از هزاران خشت و ملت از هزاران فرد تشکیل شده است.
و آنچه ما در باره اش صحبت می کنیم، این است که ادراکات بسیار که در واقع هم بسیارندبرای صاحب شعور یک شعور واقعی باشند، و در چنین فرض لازمه اینکه میگویند: این ادراکات فی نفسه متعدد و بسیارند، به هیچ وجه سر از وحدت در نمی آورد و فرض اینجا است که در کنار این شعورها و ادراکات کس دیگری نیست که این ادراکهای بسیار را یکی ببیند، بلکه به گفته شما خوداین ادراکهای بسیار است که خود را یکی می بیند(بخلاف نظریه ما که این اشکالها بدان متوجه نیست، ما در ورای این ادراکات، نفسی مجرد از ماده قائلیم که سراپای بدن و سلسله اعصاب وبافته های مغزی و حواس ظاهری و باطنی، همه و همه ابزار و وسائل و وسائط کار او هستند، واو در این چار دیواری بدن نیست، بلکه تنها ارتباط و علاقه ای باین بدن دارد).
و اگر بگویند: آن چیزیکه در ساختمان بدنی من(من)را درک می کند، جزئی از مغز است که ادراکهای بسیار را بصورت واحد(من)درک می کند نه سلسله اعصاب، در جواب میگوئیم: بازاشکال بحال خود باقی است، زیرا فرض این بود که این جزء از مغز عینا خود همان ادراکهای بسیار و پشت سر هم است نه اینکه در یک طرف مغز سر، جزئی باشد که قوه درکش متعلق باین ادراکهای بسیار شود، آنطور که قوای حسی بمعلومات خارجی تعلق می گیرد، آنگاه از آن معلومات صورت هائی حسی انتزاع می کند(دقت فرمائید).
سؤال دیگری که در باره این امر مشهود و فراموش نشدنی(من)هست و جوابش هم همان جوابی است که در باره وحدت آن از دو طرف گفته شده، اینستکه این امری که به نظر شما مادی است با اینکه ماده ثبات ندارد و دائما در تحول است و انقسام می پذیرد، ثبات و بساطت خود رااز کجا آورد؟نه فرض اول شما میتواند جوابگوی آن باشد و نه فرض دوم.
علاوه بر اینکه فرض دوم شما هم در پاسخ از سؤال قبلی - یعنی این سؤال که چگونه ادراک های متوالی و پشت سر هم با شعور دماغی بصورت وحدت درک شود - و هم از این سؤال ما که چرا(من)تحول و انقسام نمی پذیرد فرض غیر درستی است آخر دماغ و قوه ای که در آن است و شعوری که دارد و معلوماتی که در آن است، با اینکه همه اموری مادی هستند، و ماده ومادی کثرت و تغیر و انقسام می پذیرد، چطور همواره بصورت امری که هیچیک از این اوصاف راندارد، حاضر نزد ما است؟با اینکه در زیر استخوان جمجمه ما، جز ماده و مادی چیز دیگری نیست؟
و اما اینکه گفتند: (بلکه این حس ما است که در اثر سرعت واردات ادراکی امر برایش مشتبه میشود و کثیر را واحد و متغیر را ثابت و متجزی را بسیط درک می کند)، نیز غلطی است واضح، برای اینکه اشتباه خود یکی از امور نسبی است که با مقایسه و نسبت صورت می گیرد، نه از امور نفسی و واقعی، چون اشتباه هم هر قدر غلط باشد، برای خودش حقیقت و واقعیت است، مثلا وقتی ما اجرام بسیار بزرگ آسمان را ریز و کوچک و بصورت نقطه هائی سفید می بینیم وبراهین علمی به ما می فهماند که در این دید خود اشتباه کرده ایم و همچنین اگر شعله آتش گردان رادائره می بینیم، و اشتباهات دیگری که حس ما می کند، وقتی اشتباه است که آنچه را در درک خودداریم، با آنچه که در خارج هست بسنجیم، آنوقت می فهمیم که آنچه در درک ما هست در خارج نیست، این را میگوئیم اشتباه، و اما آنچه که در درک ما هست خودش اشتباه نیست، به شهادت اینکه بعد از علم به اینکه اجرام آسمانی به قدر کره زمین ما و یا هزاران برابر آن است، باز هم ماآنها را بصورت نقطه هائی نورانی میبینیم و باز هم شعله آتشگردان را بصورت دائره میبینیم پس دراینکه آن جرم آسمان در دید ما نقطه است و آن شعله دائره است، اشتباهی نیست، بلکه اشتباه خواندنش، اشتباه و غلط است.
و مسئله مورد بحث ما از همین قبیل است، چه وقتی حواس ما و قوای مدرکه ما امور بسیارو امور متغیر و امور متجزی را بصورت واحد و ثابت و بسیط درک کند، این قوای مدرکه ما، دردرک خود اشتباه کرده، برای اینکه وقتی معلوم او را با همان معلوم در خارج مقایسه می کنیم، می بینیم با هم تطبیق نمی کند، آنوقت میگوئیم اشتباه کرده، و اما اینکه معلوم او برای او واحد وثابت و بسیط است که دروغ نیست و گفتگوی ما در همین معلوم است، از شما می پرسیم: این معلوم فراموش نشدنی ما(من)چیست؟مادی است؟یا مجرد؟اگر مادی است پس چرا واحد وثابت و بسیط است و چگونه یک امری که هیچگونه آثار مادیت و اوصاف آن را ندارد در زیرجمجمه ما جا گرفته و هرگز هم فراموش نمیشود؟و اگر مجرد است که ما هم همین را می گفتیم.
پس از مجموع آنچه گفته شد، این معنا روشن گردید: که دلیل مادیین از آنجا که از راه حس و تجربه و در چهار دیواری ماده است، بیش از عدم وجدان(نیافتن)را اثبات نمی کند، ولی خواسته اند با مغالطه و رنگ آمیزی عدم وجدان را به جای عدم وجود(نبودن)جا بزنند، ساده تربگویم دلیلشان تنها این را اثبات کرد که ما موجودی مجرد نیافتیم، ولی خودشان ادعا کردند: که موجود مجرد نیست، در حالیکه نیافتن دلیل بر نبودن نیست.
و آن تصویری که برای جا زدن(نیافتن)بجای(نبودن)کردند، تصویری بود فاسد که نه بااصول مادیت که نزد خودشان مسلم و به حس و تجربه رسیده است، جور در می آید و نه با واقع امر.
آنچه که علمای روانکار و عصر جدید در نفی تجرد روح فرض کرده اند
2- و اما آنچه که علمای روانکاو عصر جدید در نفی تجرد نفس فرض کرده اند، این است که نفس عبارت است از حالت متحدی که از تاثیر و تاثر حالات روحی پدید می آید، چون آدمی دارای ادراک بوسیله اعضای بدن هست، دارای اراده هم هست، خوشنودی و محبت هم دارد، کراهت و بغض نیز دارد، و از این قبیل حالات در آدمی بسیار است که وقتی دست به دست هم میدهند و این، آن را و آن، این را تعدیل می کند و خلاصه در یکدیگر اثر می گذارند، نتیجه اش این میشود که حالتی متحد پدید می آید که از آن تعبیر می کنیم به(من).
در پاسخ اینان میگوئیم: بحث ما در این نبود، و ما حق نداریم جلوی تئوریها و فرضیه های شما را بگیریم، چون اهل هر دانشی حق دارد فرضیه هائی برای خود فرض کند و آن را زیر بنای دانش خود قرار دهد(اگر دیواری که روی آن پی چید بالا رفت به صحت فرضیه خود ایمان پیداکند و اگر دیوارش فرو ریخت، یک فرضیه دیگری درست کند).
گفتگوی ما در یک مسئله خارجی و واقعی بود که یا باید گفت هست، یا نیست نه اینکه یکی وجودش را فرض کند و یکی نبودش را، بحث ما بحثی فلسفی است که موضوعش هستی است در باره انسان بحث می کنیم که آیا همین بدن مادی است یا چیز دیگری ماورای ماده است.
گفته جمعی از معتقدین به مبدا و معاد پیرامون انکار تجرد روح و رد آن
3- جمعی دیگر از منکرین تجرد نفس، البته از کسانیکه معتقد به مبدا و معادند در توجیه انکار خود گفته اند: آنچه از علوم، مربوط به زندگی انسان، چون فیزیولوژی و تشریح بر می آید، این است که آثار و خواص روحی انسان مستند هستند به جرثومه های حیات، یعنی سلولهائی که اصل در حیات انسان و حیوانند و حیات انسان بستگی به آنها دارد، پس روح یک اثر و خاصیت مخصوصی است که در این سلولها هست.
و تازه این سلولها دارای ارواح متعددی هستند، پس آن حقیقتی که در انسان هست و باکلمه(من)از آن حکایت می کند، عبارت است از مجموعه ای از ارواح بیشمار که بصورت اتحادو اجتماع در آمده و معلوم است که این کیفیت های زندگی و این خواص روحی، با مردن آدمی ویا به عبارتی با مردن سلولها، همه از بین می رود و دیگر از انسان چیزی باقی نمی ماند.
بنا بر این دیگر معنا ندارد بگوئیم: بعد از فنای بدن و انحلال ترکیب آن، روح مجرد او باقی میماند، چیزیکه هست از آنجائیکه اصول و جرثومه هائیکه تاکنون با پیشرفت علوم کشف شده، کافی نیست که بشر را به رموز زندگی آشنا سازد و آن رموز را برایش کشف کند، لذا چاره ای نداریم جز اینکه بگوئیم: علل طبیعی نمیتواند روح و زندگی درست کند و مثلا از خاک مرده موجودی زنده بسازد، عجالتا پیدایش زندگی را معلول موجودی دیگر، یعنی موجودی ماوراء الطبیعه بدانیم.
و اما استدلال بر تجرد نفس از جهت عقل بتنهائی و بدون آوردن شاهدی علمی، استدلالی است غیر قابل قبول که علوم امروز گوشش بدهکار آن نیست، چون علوم امروزی تنها و تنها برحس و تجربه تکیه دارد و ادله عقلی محض را ارجی نمی نهد(دقت فرمائید).
مؤلف: خواننده عزیز مسلما توجه دارد که عین آن اشکالهائی که بر ادله مادیین واردکردیم، بر دلیلی که این طائفه برای خود تراشیده اند نیز وارد است باضافه این خدشه ها که اولااگر اصول علمی که تاکنون کشف شده، نتوانسته حقیقت روح و زندگی را بیان کند، دلیل نمیشودبر اینکه بعدها هم تا ابد نتواند آن را کشف کند، و نیز دلیل نمیشود بر اینکه خواص روحی(که شماآنرا مستند به جرثومه حیات میدانید)در واقع مستند به علل مادی که تاکنون دست علم ما بدان نرسیده نبوده باشد، پس کلام شما مغالطه است که علم بعدم را بدون هیچ دلیلی بجای عدم علم جازده اید.
و ثانیا استناد بعضی از حوادث عالم - یعنی حوادث مادی - به ماده و استناد بعضی دیگر - یعنی حوادث و خواص زندگی - به ماوراء طبیعت که خدایتعالی باشد مستلزم این است که برای ایجاد عالم، قائل به دو اصل باشیم، یکی مادی و یکی الهی و این حرف را نه دانشمندان مادی میپسندند و نه الهی و تمامی ادله توحید آن را باطل میکند.