داستان کوتاه
مریم رحمَنی
یک؛
صدای نالههای مردی جوان توی خانه پیچید، از دیوارها گذشت، در اتاق را باز کرد و تمام قد مقابلم ایستاد.
سه روز شده بود یا شاید چهار روز که توی خانهی جدید بیوسیلهام جاگیر شده بودم. ساعت ١٠ شب پتو را کشیدم روی سرم تا مبادا سهم رویاپردازی آخر شب را از دست بدهم که صدا پیچید. نالهای بود از درد یا از خشم یا چه میدانم یک چیز مرموز دردآور که میآید مینشیند بر جانات و آنقدر میپیچد و میپیچاندت که نه پیچوتاب خوردن آرامات کند و نه گریه کردن. زوزه میشود و مگر جایی جز حنجره هست که سوز را بیرون بریزد!
ترسیدم و اولش فکر کردم کسی توی خانه است. جرأت گشتن توی اتاقها را نداشتم. پا سفت کردم که باید با هرچه و هرکه هست روبرو شوم. در خودم توانی دیدم که انگار مال خودم نبود. توان مقابله با ناشناختهها، آنهم در آن بیوقتی شب که همیشهی خدا از تمام شناختهها و ناشناختههای جهان هراسانم.
توی اتاقها را گشتم. سرویس و حمام را هم. آشپزخانه و توی کمد دیواری. حتی دل به دریا زدم و توی راهپله و آسانسور را هم گشتم و جوریدم. تمام و کمال. انگار دنبال بچه گربهای بخواهم بگردم نه دنبال یک مرد گندهی احتمالا سی و چند ساله که همچین صدایی را بتواند از خودش دربیاورد.
حتی یک سوسک هم پیدا نکردم. تلویزیون هم خاموش بود و صورتکهای کوچک و بزرگ توی کاغذدیواری پذیرایی که روز اول اسبابکشی دیده بودمشان و نخواسته بودم به کسی نشانشان بدهم هم میدانستم توانایی خارج کردن همچین اصوات ناهماهنگ و ناموزونی را ندارند و اگر هم داشته باشند دستکم صبر میکنند چند روزی بگذرد بعد اعلام آمادگی بکنند.
چندین شب این داستان تکرار شد و هربار و هربار از جایم بلند میشدم و عین هر چندشب گذشته تمام سوراخ سنبهها و هرجایی که فکر میکردم میتوانست آدمیزادی را با آن هیبت که از صدایش توی ذهنم ساخته بودم، در خود جا بدهد گشتم. نبود که نبود. هیچ چیز نبود.
دستآخر گوش تیز کردم برای تشخیص بهتر جهت صدا. یادم نرفته بود که گاهی جهتیابیهایم افتضاح است و یک وقتهایی از یک جاهایی سر در میآورم که اگر یک نخ به خودم میبستم میتوانستم چندتایی گره کور توی مسیر ازش دربیاورم.
آنقدر موضوع برایم مهم شده بود که هرشب سر ساعت ٩ اگر صدای نالهها و فحاشیهای مرد جوان را که گاهی همراه میشد با جیغهای کوتاه یک زن، نمیشنیدم انگار چیزی گم کرده باشم مدام همهی کنج و پسلههای خانه را زیر و رو میکردم و با هر صدایی هرچند کوچک سر کیف میآمدم که: آمد! با اینکه صدا آزاردهنده بود اما بهش عادت کرده بودم. به یک صدای ناهنجارِ ناملموسِ سختِ تلخ!
هرچه بود صدا بود. برای من که وقتی از سر کار برمیگشتم در خانه را روی سکوت باز میکردم غنیمت بود. هر چه بود، بود. نبودنهای دور و برم آنقدر زیاد بودند که بودنهای ناهنجار و تلخ را دوست داشتم. هرچند سردرد بگیرم و هرچند یکی دوباری تلفنم را بردارم و شمارهی پلیس را بگیرم و ملتمسانه بخواهم یک جوری من را از شر این صدا خلاص کنند. که البته قابل حدس است که اهمیتی برایشان نداشته باشد. یک صدای از نمیدانم کجا که از سر ساعت ٩ شب شروع میشود و تا ساعتی از نیمهشب گذشته یکریز و یکنفس ادامه دارد، به کجای این دنیا برمیخورد. پرواضح است که اپراتور پلیس گوشی را میگذارد و به این فکر میکند یک لیوان چای در این بیوقتی شب چه میچسبد!
گوش ایستادنهایم جواب داد و منبع شاید بیپایان صدا را پیدا کردم. همسایهی طبقهی پایین که جلوی در واحدشان پر از کفش و دمپایی و گلدانهای نیمهخشک بود.
نشستم برایاش داستانسرایی کردم. عادت شبهای بیپایان باید یکجایی بهدرد بخورد بالاخره.
زن و شوهری بودند با یک دختر بچهی کوچک سه یا چهار ساله. مرد احتمالا گرفتار بود. دور و بریهایم به آدمهای معتاد میگویند گرفتار. آن نالهها شاید از اثرات همان گرفتاری بوده لابد و زن خسته از همنشینی با این مرد گاه به گاهی که طاقتاش طاق میشده صدایی بلند میکرده که نهایتاش میشده همان جیغی که من گاهگدار میشنیدم.
یک زندگی خستهکننده و ملامتبار با مردی بیمسئولیت که میرفت آیندهی زن و دختر زیبایشان را یکسره سیاه کند. داستان که در ذهنم شکل گرفت دیگر به پلیس تلفن نکردم. دخترک نباید پلیس را رودرروی پدرش ببیند. آیندهی سیاهی که پدر بیمسئولیت برایش ساخته، سیاهتر میشود.
داستان که در ذهنم شکل گرفت تحملم بیشتر شد. صدا آزارم نمیداد و شده بود بخشی از سکوت مطلق خانه. گاهی حتی نمیشنیدماش.
**********
دو؛
پلهها را سنگین بالا میرفت. یک کیف کوچک از چند وسیلهی ریز و یک کولهپشتی بزرگ و سنگین از رنجهای روز. صدای خرد شدن یک چیزهایی توی زانوی چپاش، گلهی بزرگ گوزنها را یادش میآورد در آن مستند حیات وحش که سالها پیش دیده بود.
گویندهی مستند میگفت این صدایی که گوش شما را شاید آزار بدهد، صدای زردپی پای گوزنهاست که موقع حرکتهای دستهجمعی میتواند گوشت تن آدم را بریزد. یک صدای ریز و ممتد که حالا از جمع و باز شدن زانوی چپاش میشنید، هر پلهای که بالا میرفت.
یک طبقه مانده بود به خانهاش برسد یک پارچهی مشکی روی در ورودی خانهی همسایه دید:
مَرد... مُرد؟ زن...؟
چند وقت پیش داستانی خوانده بود از زنی که بعد از یک مشاجرهی طولانی بیهوا شوهرش را میکشد و بعد در یک جنون آنی شاید! خودش را. و کودک سه یا چهار سالهشان شاهد همهی این فاجعه بوده و بعد رسیده بود به ترومای آن کودک در بزرگسالی.
اینکه "آنها" رفته بودند بی که یکی دیگری را بکشد و بی که کودکی خردسال شاهد فاجعهای باشد آنقدر برایش شیرین بود که تا ساعت ٩ شب طول کشید بفهمد "آنها" واقعا رفتهاند.
ساعت که از ٩ گذشت در تراس را باز و همینطور توی آسمان چشم میچرخاند و فرود هواپیماها را که هر چند دقیقه یکبار از مسیری میگذشتند تماشا میکرد و فکر میکرد زیر آسمان خدا، حالا این ساعت شب کدام همسایهی تنهاست که سکوت خانهاش بگذارد صدای نالههای مردی گرفتار را بشنود و گاهی صدای جیغ کوتاه زنی رنجکشیده را.
دنبال تک ستارهی انتهایی دب اکبر میگشت که صدای فریاد مردی جوان شاخهی تنومند درخت عرعر را گرفت و آمد بالا روبروی تکستارهی انتهایی دب اکبر و دست گذاشت روی شانهی دختر!
صدا از طبقهی پایین بود. مرد فریاد میزد و گریهی پسر بچهای که ترسیده باشد لای صدا راهاش را پیدا میکرد و همهی توانش را جمع میکرد و بالاتر از صدای فریاد مرد خودش را از شاخهی درخت عرعر میکشید بالا و دست میگذاشت روی آنیکی شانهی دختر!
باز هم سکوت خانه با یک فریاد و یک صدای گریهی قلب چاککن، فرو ریخت و شکست.
اینبار دیگر لازم نبود کنج و پسلههای خانه را بجورد. گلولهی داغ فریاد راهش را بلد بود و آدماش را دیگر شناخته بود. گیرم اینبار از گلوی مرد دیگری بیرون زده باشد و زن دیگری کنج خانه نشسته باشد و کودک ترسیدهاش را در آغوش داغ و بیقرارش فشرده باشد.
شبها میآمدند و مرد بی که به خودش استراحتی بدهد به بهانهای میافتاد به جان پسرک که حالا دیگر دختر میدانست 4 یا 5 سالهاست. شیرین زبان است و هربار توی پلهها هم را میبینند با هم دست میدهند و یکبار که دختر دست راستاش را بسته بود، پسرک بهش توصیه کرده بود که حتما برود آزمایشگاه و خودش را نشان دهد و دختر قول داده بود که برود.
رنجی که آن طفل شبها از فریادهای ناتمام پدر میبرد دختر را مجاب کرد به پلیس اجتماعی تلفن بزند.
مشخصات کودک را داد و اینکه ندیده و نشنیده که بچه کتک خورده باشد و اینکه نگران آیندهی این بچه است.
سه روز بعد دیگر خبری از فریادهای آخر شب مرد و پشتبندش گریههای پسرک نبود. اینبار پلیس قول داده بود رسیدگی کند و البته قول داده بود هیچکس از همسایهها نفهمند چه کسی به پلیس تلفن کرده است.
چند روز بعد همسایهی طبقهی پایین هم خانه را خالی کرد.
از خانهی خالی دیگر شبها هیچ صدایی درخت عرعر را نمیگرفت بیاید بالا و جلوی دب اکبر را بگیرد.
از پنجرهی خانهی خالی هیچ چشمی هواپیمای در حال فرود را نمیپایید.
خانه و دیوارهای خانه از رنج فریادهای شبانه خالی شده بودند. خانه را آدمها خانه میکنند. نه وسیلهها. چهارتا تیر و تخته هرجایی پیدا میشوند. آدم کم است.
*********
سه؛
امروز جمعه است. آفتاب یکجوری خودش را پهن کرده توی اتاق که نه انگار توی تقویم خبر دادهاند پاییز آمده است. تمام شب را تا نزدیک سپیدهی صبح بیدار بودهام و حالا نمیدانم با یک روز تعطیل پاییزیِ آفتابیام چه کنم.
صدای بم یک ساز زهی از نمیدانم کجا پردهی توری پنجره را کنار زد و آمد دست گذاشت روی صورتم و از جام بلندم کرد. نور تندی چشمهایم را بست. بسته نگهشان داشتم و صدا را سپردم به گوشهایم. ویولنسل بود. مطمئنم؟
چند روز دیگر چهل ساله میشوم و تمام دیشب تا نزدیک سپیدهی صبح را به خواندن کتاب "چهلسالگی" ناهید طباطبایی گذراندهام. سومین بار بود که کتاب را میخواندم و از علاقهی بیانتهایم به ویولنسل، آلاله را دوست داشتم و سردرگمیاش را میفهمیدم. آلالهی "چهلسالگی" ناهید طباطبایی و نگار "چهلسالگی" علیرضا رئیسیان.
صدای ساز کسی که نمیدانستم کیست تنها چند روز مانده تا چهلسالگیام، اول توی اتاق و بعد توی تمام خانه پیچید. کتری را که روی اجاق گذاشتم قطعهای از باخ بود. میدانم، باخ بود.
انگار همین قطعه را توی خانه میزد. نگار "چهلسالگی" علیرضا رئیسیان. و من همین قطعه را خیلی دوست داشتم که بتوانم بزنم و هیچوقت نتوانسته بودم حتی یک ویولنسل دست دوم بخرم.
چای را که دم کردم یک قطعهی ناآشنا بود. ولی درست بود. نتها سر جایشان مینشستند. میدانم. میفهمیدم. درست است که هیچوقت نتوانستم سازی بزنم. اما درست زدن را میفهمم و غلط زدن را هم. گوشم با صدای سازها و حنجرهها آشناست. خیلی سال است.
دنبال صدا را نگرفتم. دنبال صدا را بگیری، چند روز بعد میگذارد میرود. مثل آدمهاست. دنبالشان که باشی میگذارند و میروند. یکجوری هم میروند که نتوانی جای پایی ازشان پیدا کنی که دست بکشی رویش. حالا برای چه بخواهی این کار را بکنی نمیدانم. آدم است دیگر.
مگر میدانم چرا به فریادهای شبانهی مردهای دیوانه عادت کرده بودم و وقتی خانه خالی میشد تا چندشب از سکوت مطلق، خوابم نمیبرد!
مگر میدانم چرا به دنبال این بودم تا صدای مردهای دیوانه را ساکت کنم که بچههای بیپناهشان رنج نکشند، با اینکه سکوت خانهام به فریاد آنها عادت کرده بود!
همانشب در تراس را باز کردم و هواپیمایی که نشان کرده بودم با چشم دنبال کردم و آدمهایی را تصور کردم که توی فرودگاه، کمی آنطرفتر دلشان غنج میزند که حالا هواپیما مینشیند و کسی که یکروز به هزار دلیل رفته را مثلا به یک دلیل برگردانده و حالا مگر دلتنگی دلیل کمی است. هواپیما هی به زمین نزدیکتر میشود و قلبم هی تندتر میزند که انگار مردی را که زمانی بیاندازه دوستاش داشتم آورده باشد. درست نزدیک چهلسالگیام. مگر نه این است که هواپیمای در حال فرود کسی را نمیبرد. کسی را میآورد.
و من آمدهام خانهام را جایی گرفتهام که بتوانم شبها هواپیماهای درحال فرود را ببینم مگر دلم آرام شود که امشب هستند کسانی که دلشان از آمدن کسی آرام گرفته باشد و بی که کابوسی ببینند بتوانند بخوابند.
حالا گیرم همسایهام فریادهای مردهای دیوانهای باشد. همه چیز که همیشه باهم جفت و جور نمیشود.
خانهی همسایه هم که ماههاست خالی شده و نه فریادی میشنوم و نه صدای گریهای.
دنبالهی دب اکبر را گرفته بودم و آدمهای توی فرودگاه، هم را پس میزدند و چند تاییشان را دیدم که خودشان را توی بغل کسی انداختند و جیغ کشیدند و بوسیدند و انگشتهاشان را آنقدر محکم کشیدند روی تن آنیکی که مطمئنم جای تمام انگشتها دیگر میماند روی تنشان و دیگر نمیرود. میدانم. من اینها را خوب میدانم. یکیش را خودم پشت شانهام دارم.
نتهای باخ دور درخت عرعر پیچیدند و آمدند بالا. دنبالهی دب اکبر را گم کردم.
صبح فردا که خانم همسایه طبق عادت هفتگیاش آمده بود، به بهانهی پیشکشِ کیک هویجی که پخته بود، خبر را رساند. یک دختر جوان است که چند روزی اسبابکشی کرده به این مجمتع. ساز میزند و دانشجوی موسیقی است. برای اجرای یک کنسرت تمرین میکند. بهجز صدای سازش هیچ صدایی ازش نشنیدهایم.کیک را گرفتم و تشکر کردم.
صدای نتهای ناآشنا توی خانه پیچیده بود.
برگهای درخت عرعر زرد شدند. پاییز با هواپیمای دیشب خودش را رسانده بود و سکوت خانه را اینبار دختری شکست که شاید خانه را برای این گرفته باشد که شبها دنبال هواپیماهای درحال فرود را بگیرد.
و یادم آمد یکروز نشسته بودم و داستانی ساخته بودم که سالها بعد، شاید دختر مرد گرفتار خانه را پیدا کند، بیاید بنشیند توی همان اتاق که فریادهای پدرش را دیده بود و ویولنسل قدیمیای که از یک حراج آخر هفتهای خریده است را با خودش بیاورد و دیوارهای خسته از فریاد خانه را با نتهای باخ رنگ کند.