گروه جهاد و مقاومت مشرق – مجموعه کتابهای راوی جبهه شمالغرب را خانه متن سین تهیه و تدارک دیده و انتشارات فاتحان آن را روانه بازار نشر کرده است. کتاب «قرارگاه شمالی» روایتی از نبرد رزمندگان اسلام در تامین امنیت ارومیه است که به همت آیت معروفی آماده انتشار شده است.
اتفاقات رخ داده در مناطق جنگی شمالغرب کشور پر از افت و خیزهایی است که مو را بر تن هر خواننده و شنوندهای راست میکند. آنچه برایتان انتخاب کردهایم، گوشهای از این اتفاقات در سال 1359 است.
23 شهریور 1359 خمپارههای 60 81 و 120 میلیمتری مستقر شدند و طبق نقشه مقرهای ضد انقلاب را یکی یکی میزدیم. رادیو مهاباد به عنوان بیسیم مرکزی برای حزب عمل میکرد و به آمبولانسهای هلال احمر پیام میداد که به فلان جا مراجعه و مجروحان را به بیمارستان منتقل کنند. چند روزی این شرایط ادامه داشت تا این که از معتمدان محل به سپاه مراجعه و تعهد دادند اگر خمپارهباران قطع شود ما خودمان حزب را از شهر بیرون میکنیم و تقریبا این توافق عملی شد.
غلامرضا ابراهیمی از نیروهای سپاه ارومیه: «بعد از یکی دو روز استراحت، حرکت کردیم. فرمانده عملیات شمس بود. همیشه صورتش را میبست. با این چفیه قرمزها که بارزانیها میبندند. وقتی آژیر میزدند، همه بچهها مسلح میشدند و میآمدند توی سالنی که صندلی چیده بودند. بعد هم راه میافتادیم صد نفری بودیم. هر روز یکی از ساختمانها را میگرفتیم فقط روزها میرفتیم برای پاکسازی. روزها از نه ده حرکت میکردیم. از دو طرف خیابان این طرف آن طرف را میزدیم. وارد خیابان که می شدیم از بعضی پنجرهها سمتمان شلیک میکردند. همه خانهها را سوراخ کرده بودند و به همدیگر راه داشتند. مردم توی خانههاشان بودند، ولی بیرون نمیآمدند مگر این که زخمی داشتند. صدمتر پایین تر از کاخ، اداره غله بود. اول آنجا را گرفتیم و مستقر شدیم. دو سه روز بعد با منگوریها رفتیم شیر و خورشید را گرفتیم. بعد بانک سپه را که بزرگترین ساختمان مقابل فرمانداری بود.
رسیدیم به وسط مهاباد. تقریبا پانزده بیست روز آنجا ماندیم. بعد سیلو را گرفتیم. آخر هم ساختمان صدا و سیما که از مدتی قبل نیروها آنجا توی محاصره بودند. صدا و سیما را که گرفتیم، چهار طرف شهر آزاد شد. مابقی دیگر با منگورها بود. هر روز میرفتند یکی از کوچهها را پاکسازی میکردند. ضد انقلاب از اینها خیلی میترسیدند. انصافا اگر منگورها نبودند ما نمیتوانستیم توی شهر کاری بکنیم. بعد از آن اولین ستون ارتش وارد شهر شد.»
گروههای شورشی در حالی ناحیه کردنشین مهاباد را ناامن و نیروهای ارتش، سپاه و ژاندارمری را در این مناطق در گیر کرده بودند که ارتش بعث عراق آماده میشد حمله سراسریش به مرزهای ایران را آغاز کند.
31 شهریور که ارتش عراق به فرودگاههای ایران حمله کرد به ارومیه هم حمله کرد. جواد حاج خداکرم: «ما در ارومیه با ضد انقلاب روبهرو بودیم که عراقیها با هواپیما میکوبیدند و میرفتند.»
مهدی باکری از شهرداری استعفا داد و مسئول جهاد شد. وقتی ارتش عراق حمله زمینیاش را آغاز کرد، شهرهای آذربایجان غربی را هم بمباران کرد. بمباران شهر را شلوغ کرد. مردم میترسیدند توی این شلوغی دوباره ضدانقلاب نیرو بگیرد، کسی را ترور کند یا گروگان بگیرد. مسئولان می دانستند ضد انقلاب میتواند برای عراق جاسوسی کند یا با پشتیبانی عراق به برخی مناطق حمله کند اما مرزها در خطر بودند و ارتش باید نیروهایش را به سوی مرز میفرستاد.
نیروهای شهر ارومیه و شهرهای اطراف مراقب بودند ضدانقلاب از فرصت کم شدن نیروها استفاده نکند. 16 مهر هواپیماهای عراقی ارومیه را دوباره بمباران کردند. دو روز بعد پادگانهای پیرانشهر و جلدیان را بمباران کردند و خیلیها را شهید و زخمی کردند و تاسیسات پادگان را از بین بردند. توپخانهشان هم به مرز تمرچین نزدیک شدند و پادگانهای پیرانشهر و جلدیان در تیررسشان قرار گرفت. فردایش عراقیها شهر و پادگان پیرانشهر را با توپخانه زدند و 7 نفر را شهید کردند.
همان روز 300 نفر از نیروهای حزب که بیشتر از منطقه زیوه بودند تیمهای چهار پنج نفری و مسلح را در خانههای نزدیک پادگان مستقر کردند تا فردا در چند گروه به پایگاه سپاه، پادگان لشکر 64 ساختمان شهربانی و مقر کمیته انقلاب اسلامی حمله کنند و این مراکز را بگیرند و سلاح و مهماتش را ببرند. حسن کرمی: «دمکراتها در خیابان دانشکده که خیابانی مرفهنشین بود و برخی از بومیهای منطقه کردنشین هم آنجا خانه داشتند، سنگر گرفته بودند.»
گروهی را به فرماندهی ستوان قاسمیان با لباس مبدل به محلههایی که از قبل مشخص کرده بودند فرستادند تا اطلاعات دقیق کسب کنند. آنها اطلاعاتشان را فرستادند و خودشان در روستای ترزیلو، روستایی نزدیک شهر، مستقر شدند. ستوان یکم باقر شهیادی از نیروهای لشکر 64 ارومیه اولین اقدامی که در زمینه افراد نفوذی صورت گرفت، اطلاع دادن خبر به مسئولان شهری، از جمله آقای ملاحسنی بود. گویا ایشان غافلگیر شدند اما به سرعت آمادگی پیدا کردند و به کمک یگانهای لشکر آمدند.»
فاسونیهچی: «خبر زمانی به ما و آقای حسنی رسید که نیروی مسلح حزب به ارومیه و اطراف خیابان بهداری و پشت لشکر 64 رسیده بودند. حاج آقای حسنی به محض شنیدن خبر، تفنگ به دست سوار تانکی شد و به طرف خیابان بهداری که عوامل حزب آن جا سنگر گرفته بودند، حرکت کرد ما که 80 نفر مسلح بودیم دنبالش راه افتادیم.»
نیمه شب دمکراتها به سمت پادگان شلیک کردند و درگیری آغاز شد اما نتوانستند وارد پادگان شوند. صبح، حسنی از رادیو به مردم پیام داد که من به جنگ دشمن انقلاب میروم. هر کس هر وسیلهای دارد بردارد و به مدافعان شهر بپیوندد. نیروهای مردمی به کمک نیروهای پادگان آمدند. خبر سریع در شهر پیچید و مردم هم خودشان را به بهداری پادگان و منبع آب شهر، در یک کیلومتری شهر، رساندند.
یکی از مناطقی که درگیری در آن رخ داد دره چای بود. آقای باوندپور مال همین محله بود. ایشان با تعدادی از بچههای مسجد دادخواه (نزدیک همان دره چای) راه ضد انقلاب را سد کرد.
حجتالاسلام حسنی به حول و قوه الهی پس از دو ساعت درگیری جانانه که در بعضی مناطق به جنگ تن به تن انجام میداد، توانستیم یک سمت از پادگان را از لوث وجود دشمن پاکسازی کنیم. در مناطق دیگر درگیری به صورت پراکنده ادامه داشت و هنوز پاکسازی کامل انجام نگرفته بود. چند تکه نان خشکی را که بچهها آورده بودند در تانک خوردم برای چندمین بار با پیام رادیویی وضعیت را به مردم گزارش دادم و گفتم قبل از غروب آفتاب باید به هر طریق ممکن باقی مانده اراذل و اوباش را از داخل خانهها و شهرمان بیرون کنیم و الا در تاریکی شب کار مشکل خواهد بود.
هنوز دو ساعت به غروب مانده بود. به مردم و افراد مسلح گفتم خانهها را سوراخ و به هم وصل کنید و ضمن پاکسازی هر خانه به سمت خارج شهر پیشروی کنید. دشمن دیگر کاملا زمینگیر شده بود. بیشتر دمکراتها فرار کرده بودند، آنهایی هم که ماندند یا مرده یا زخمی بودند. ارومیهایها با چهل شهید و زخمی نگذاشتند مهاجمان جلوتر بیایند.
از سویی، نیروهای گردان 132 پیاده تقویت شده وارد عمل شدند و ارتفاعات سرکوب در جاده بند را تصرف و منطقه را پاکسازی کردند. پس از فرار مهاجمان، یگانهای لشکر پیکرهای شهدا را به مسجد شهر منتقل کردند. رشیدپور افسر ارتش هم که ترکش خورده بود در بیمارستان شهید شد.
گزارش پادگان میگوید این بزرگترین حمله ضد انقلاب در درگیریهای داخلی آذربایجان غربی بود. صداقتپیشه: «از نیروهای ضدانقلاب بیش از 100 نفر کشته شدند. تلفات ضد انقلاب به حدی بود که دیگر هیچ وقت به فکرشان هم خطور نکرد به قصد تصرف جایی از شهر حمله کنند. یکی از اسرا را که بازجویی میکردم که چطور شد به ارومیه حمله کردید؟ گفت آمدند پدرم را ببرند، گفتم پیر است من به جایش میآیم. گفتم چه قدر بهت میدادند؟ گفت روزی 5 تومن. پنج تا یک تومنی.»
*یگان ویژه
جنگ با عراق مشکل جدیدی برای ارومیهایها درست کرده بود. از یک طرف حملات هوایی عراق و از طرف دیگر کمینها و شرارتهای نیروهای کومله و دمکرات در ارومیه، حجتالاسلام حسنی به فکر تشکیل بسیج مردمی بود.
بهروش: «من تازه از خرمشهر آمده بودم و حسابی از کمبود امکانات و توجه نکردن به بچههای مدافع خرمشهر، که باعث سقوط شهر شده بود، شاکی بودم. این قدر دمغ بودم که اسلحهام را پرت کرده بودم طرفی و رفته بودم دهانمان سر زمین. یک روز آقای حسنی من را توی نماز جمعه دید. گفت با آنها قهر کردی با من هم قهر کردی؟ انقلاب بهت نیاز دارد. شرعاً حرام است این طوری بگردی. بیا پیش من نمیخواهی کار کنی برای ما؟ مردد بودم اما نتوانستم مخالفت کنم. گفتم باشد میآیم.
گفت یگان ویژهای تشکیل بده بشود نیروی ضربت بسیج ارومیه. یگانی درست کردم به نام یگان چریکی. بعد شروع کردم اینها را آموزش دادن. از ارتش کمک گرفتم؛ از تهران، آقای آبشناسان سرهنگی فرستاد. یگان زبدهای درست کردیم. حدود 320 نفر استعداد داشت. نیروهایم از بچههای اردبیل، تبریز و ارومیه بودند. ده پانزده نفر هم از دوستان ورزیده قبلی خودم از تهران بینشان بودند. آقای حسنی هم با کمک روحانیها و بازاریهای آذربایجان غربی و شرقی نزدیک به 10 هزار نفر را جذب بسیج کرد. از بنی صدر هم حکمی گرفته بودند که ارتش ما را پشتیبانی بکند.