یادی از شهیدِ عرفه و همراهانش؛

از اینجا دری به بهشت باز می‌شود

سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که می‌گفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد. قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد.

به گزارش مشرق، روز عرفه سال 1384 که آن زمان با اوایل زمستان مصادف شده بود، همراه با جمعی از همکارانش در حادثه سقوط هواپیما به شهادت رسید. به جز خود شهید کاظمی، نام‌های دیگری مانند حمید آذین‌پور، احمد الهامی‌نژاد، صفدر رشادی، عباس کروندی مجرد، سعید سلیمانی، غلامرضا یزدانی، نبی‌الله شاه‌مرادی (سردار حنیف)، سعید مهتدی جعفری در میان شهدای آن حادثه هوایی به چشم می‌خورد. روز شهادت‌شان، یعنی نوزدهم دی ماه سالروز عملیات کربلای 5 نیز بود. روایت می‌کنند که شب قبل، شهید کاظمی در جلسه‌ای با حزن و اندوه فراوان یاران سفر کرده خود را به خاطر آورده و گفته بود: «شهدا خیلی به گردن ما حق دارند، باید تلاش زیادی بکنیم» و همگان را به زنده نگاه داشتن یاد و خاطره آن‌ها سفارش کرده بود.

شاید چیزهایی می‌دانست. که یکی از همکاران نزدیکش روایت کرده همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: «بچه‌ها، دوست دارین، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم.» گفتیم: «چی از این بهتر، سردار!» کفش‌هایش را درآورد، وارد گلزار شد. یک راست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی. با یقین گفت: «از این قبر مطهر، دری به بهشت باز می‌شه.» نشستیم. موقع فاتحه خواندن، حال و هوای سردار تماشایی بود. توی آن لحظه‌ها، هیچکدام از ما نمی‌دانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛ به ده روز نکشید که خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم. وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از اینجا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!

همچنین درباره‌اش می‌گویند که او بی‌شک یکی از برجسته‌ترین و مقتدرترین فرماندهان دفاع مقدس بود و در بیشتر عملیات‌ها و نبردهای مهم برای بیرون راندن دشمن از خاک پاک میهن حضوری فعال و تأثیرگذار داشت و کم‌تر عملیاتی را می‌توان نام برد که نام حاج احمد در حماسه آن ثبت نشده باشد. نیز در وصف کارآمدی او به عنوان فرمانده ارشد نظامی می‌گویند نام احمد کاظمی، برای بسیاری از فرماندهان نیروی زمینی، نام آشنایی بود؛ به روحیات و به رویکردهای او هم آشنایی داشتند. همین که زمزمه حضورش در نیروی زمینی شروع شد، فلش کارها و برنامه‌ریزی‌های فرماندهان، به سمت ارتقا توان رزم کشیده شد. آن‌هایی که توی امور نظامی، به اصطلاح اهل خبره هستند، هنوز هم با قاطعیت می‌گویند: «فقط اسم احمد کاظمی، سی‌درصد توان رزم نیروی زمینی را برد بالا!» اما توانایی‌هایش در فرماندهی، فقط یکی از ابعاد شخصیت او بود و درباره‌اش گفتنی بسیار است.

یکی از همرزمانش تعریف می‌کرد که سرمای شدیدی خورده بود. احساس می‌کردم به زور روی پاهایش ایستاده است. من مسئول تدارکات لشکر بودم. با خودم گفتم: «خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.» همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم. از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: «چرا برای من سوپ درست کردی؟» گفتم: «حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده لشکرم هستی؛ شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!» گفت: «این حرفا چیه می‌زنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه نیروهام فرق گذاشتی؟ توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست می‌کنی؟» گفتم: «خوب نه حاجی!» گفت: «پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو می‌خورم که بقیه نیروها خوردن.»

از اینجا دری به بهشت باز می‌شود

حاج احمد، تصویری از یک فرمانده تمام‌عیار

کتاب «حاج احمد» نوشته محمدحسین علی‌جان‌زاده از نشر شهید کاظمی، یکی از جدیدترین کتاب‌ها درباره این شهید بزرگوار است. در این کتاب، مجموعه‌ای از خاطرات مرتبط با شهید کاظمی، در مقاطع مختلف زندگی‌اش مرور می‌شود. خاطراتی که از سال‌های کودکی آغاز می‌شوند و با گذر از دوران پیش و پس از انقلاب، به سال‌های جنگ تحمیلی و بعد از آن می‌رسند. کوشش مولف کتاب این بوده است که بر اساس این خاطرات، که از زبان نزدیکان و همرزمان شهید روایت می‌شوند، تصویری نسبتاً کامل و واضح از او شکل بگیرد و خواننده، وجوه مختلف شخصیت و مجاهدت‌های این فرمانده بلندآوازه را بشناسد.

می‌خوانیم: سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که می‌گفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد. قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد. قسمش داد به حضرت زهرا (س): «تویی که عشق حسین (علیه‌السلام) داری! از خدا برای من هم بخواه! احمد! قرارمون که یادت نرفته؟! احمد! مَرده و قولش، منتظر خبرت می‌مونم. قول می‌دم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پرتر کنم. فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر!»

نیز در جای دیگری از کتاب آمده است: به آموزش بسیجی‌ها خیلی گیر می‌داد و می‌گفت: «ما بچه‌ای رو که تا دیروز ورِ دل مادرش و لای پتو بوده، می‌خوایم بفرستیم جلوی توپ عراقیا. این باید آن‌قدر از کوه‌ها بالا بره که پاش سفت بشه. آن‌قدر صدای شلیک و آتش بشنوه که ترسش بریزه. از کسی که لای پتو بوده، حالا می‌خوایم رزمنده بسازیم.» و همیشه به صورت مخفی به خط سر می‌زد… آن روزها دانشگاه شهید چمران در دست تیپ بود و از حاج آقا حسناتی خواست که باهم به بازدید خط بروند. احمد موتور را برداشت و با هم، بی‌خبر به سمت خط رفتند. حاج آقا با لباس روحانیت، ترک موتور احمد نشسته بود. به پاسگاه زید و خط مربوط به آن سر زدند. همه جا نیروها مشغول کارهای روزمره‌شان بودند. احمد بسیار متواضع بود. دردِدل می‌کرد و نکته می‌گفت، از اوضاع شهر و وضعیت پشتیبانی می‌گفت.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان