دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی

آدینه با داستان/ دالتون‌ها

جایی که آسفالت کوچه تمام می‌شد و باغ انگور می‌رسید به آسمان. سه برادر، یکی در میان شب‌ها مهمان تنها بازداشتگاه شهر کوچک‌مان بودند و فاطی یک‌جورهایی قلدر محله بود...


داستان کوتاه

مریم رحمَنی

   پسر وسطی خانواده‌ی دالتون، اسمش شهرام بود. قد متوسطی داشت و همیشه‌ی خدا شلواری گَل و گشاد و زیادی بلند می‌پوشید.

    پیراهن چرک‌مُردی تنش بود که نمی‌شد حتی حدس زد چه رنگی داشته است قبل‌ترها. حالا طرح گل‌های ریز یا دایره‌های بی‌ترتیب یا نقطه‌های بی‌شکل و ناهمسان، هرچه که بیشتر بهشان فکر می‌کنم بیشتر آن مجموعه‌ی بی‌نظیر تابلوی نقاشی آبستره توی ذهنم بی‌رنگ‌تر و بی‌شکل‌تر می‌شود. 

    یک جفت کفش کتانی نایک یا پوما یا چه می‌دانم یک مارک بی در و پیکر هم می‌پوشید که اول‌بار وقتی دیدم‌شان از ترس چسبیدم به دیوار آجری پشت سرم و تا جایی‌که توان داشتم دیوار را هی فشار دادم تا شاید کمی عقب‌تر برود و شاید من کمی بیشتر از آن کفش‌ها و آن شلوار و آن دست‌های جابه‌جا زخمی و کبود، فاصله بگیرم.


با دخترها و پسرهای توی کوچه‌ی والی دور هم توی باغ کنار دیوار خانه‌ی قمر خانم نشسته بودیم و رؤیا می‌بافتیم. کف دست‌های‌مان را گرفته بودیم جلوی صورت‌مان و رؤیاهای دوردست را یک‌جوری از تهِ چاه قلب‌مان بیرون می‌کشیدیم و می‌نشاندیم توی دست‌ها که تو گویی وظیفه‌ی برآورده کردن آن آروزها را داشته باشند و همین چند دقیقه‌ی پیش مثلا زبان باز کرده باشند که قول شرف می‌دهیم شما را به آرزوهای‌تان برسانیم! 

   در کشاکش بزرگی و کوچکی و محال و نامحال بودن رؤیاهای یکدیگر بودیم که هیکل درشت شهرام روی دوپا و دو دست درست افتاد جلوی ما! 

   هنوز کامل فهم‌مان نشده بود آن هیکل بدقواره‌ی تقریبا بی‌شکل آدمی‌زاد است یا چیز دیگر! بی‌هیچ صدایی انگشت اشاره‌اش را گرفت جلوی بینی‌اش و همان‌طور که نشسته بود روی پنجه‌ی پا مثل خرچنگ به پهلو راه رفت و دور شد. پشت‌بندش دو مامور پلیس از نمی‌دانم کجا جلوی ما ظاهر شدند و سراغ یک مجرم فراری را گرفتند که قد متوسطی دارد و موهای پرپشت مجعد سیاهش خارهای خارپشت را یاد آدم می‌آورد. سر تکان دادیم که ندیده‌ایم!

از آن دو مأمور، یکی‌شان بی‌اندازه نحیف و لاغر بود و وقتی تند تند می‌دوید دست‌ها و پاهایش انگار از هم وا می‌رفتند و عین این عروسک چوبی‌ها که اجزای بدن‌شان با یک قلاب فلزی به‌هم وصل‌اند و موقع تکان خوردن در جهت‌های مختلف حرکت می‌کنند، دست و پایش برای خودشان اعلام استقلال می‌کردند. 


 شهرام و شاهپور و جمشید و فاطی، چهار عضو خانواده‌ی عریض و طویل دالتون‌ها بودند که خانه‌شان یک جورهایی تهِ کوچه‌ی والی بود. 

     یعنی جایی که آسفالت کوچه تمام می‌شد و باغ انگور می‌رسید به آسمان. سه برادر، یکی در میان شب‌ها مهمان تنها بازداشتگاه شهر کوچک‌مان بودند و فاطی یک‌جورهایی قلدر محله بود. از من خیلی بزرگ‌تر بود اما اول صبح می‌آمد توی کوچه و با چوبی که سرش را سوزانده بودند و ذغالی ازش درست شده بود یک دایره‌ی بزرگ از ته کوچه می‌کشید و شروع می‌کرد به خط و نشان کشیدن برای بقیه که هرکسی پایش را از این دایره داخل بگذارد و به حریم استحفاظی خانواده‌ی دالتون وارد شود سر و کارش می‌افتد با شهرام، شاهپور یا جمشید! 

    حالا همین جمشید عاقله مردی بود برای خودش که زن و دو فرزند داشت. نه که فکر کنید جوانی لاابالی و عاطل و باطل باشد که از صبح تا پسین بساط حشر و نشر با یک مشت نره لات و ول‌گو یا ول دو زدن توی کوچه‌ها زندگی‌اش باشد! یا خدای نکرده باعث ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم شود! 

    برای خودش شغل آبرومندی داشت که اتفاقا خیلی هم سخت بود. شغلش مثل شغل دو برادر دیگرش از این شغل‌های پشت میز نشینی و دفتر و دستک بازی نبود! توی سرما و گرما عین سگ پاسوخته کوچه‌ها و خانه‌های شهر را برای یک لقمه نان حلال می‌جوریدند! 

   حتی ابایی هم نداشتند همسایه‌ها از زحمتی که می‌کشند چیزی بفهمند، چون سر و کارشان سالی دو سه بار به خانه‌ی هریک از ما می‌افتاد. بستگی داشت که کدام‌مان جرأت این‌را داشته باشیم که یک شب تمام خانه و زندگی‌مان را همین‌طور بی‌هوا ول کنیم به امان.... خدا؟ یا بندگان خدا مثلا! آن‌وقت وقتی برمی‌گشتیم یک چیزهایی دیگر مالکیتش از آن ما نبود. بلکه سندش شش‌دانگ خورده بود به نام یکی از اعضای خانواده‌ی دالتون! کاری هم از دست‌مان بر‌نمی‌آمد معمولا!

شاهپور چون بیشتر وقت‌ها زندان بود یا اگر بیرون از زندان به‌سر می‌برد تلاش بی‌وقفه‌ای می‌کرد برای هرچه سریع‌تر رسیدن به رفقای توی زندانش، چندان در تیررس اهالی کوچه‌ی والی نبود. فقط می‌دانستیم شاهپور نامی هم عضو این خانواده هست. 

خب حالا هم متوجه شده‌اید چرا بهشان می‌گفتیم خانواده‌ی دالتون‌ها! 

                                                                                          *******************      
یک عصر تابستانی که باد خنکی توی کوچه‌ی والی پیچیده بود و دوباره آب کوچه به‌جز خانه‌ی سریه خانم قطع شده بود، سر و کله‌ی دختر و پسرهای ده دوازده ساله‌ی هر خانه توی حیاط سریه خانم پیدا شد. یکی‌یکی سطل‌های کوچک و بزرگ آب را توی دست‌مان گرفته بودیم و منتظر ایستاده بودیم تا نوبت‌مان شود. یک چیزهایی زندگی کردن در کوچه‌ی والی را سخت کرده بود.

 یکیش همین قطعی پی‌درپی آب در تابستان! دومیش را هم به‌مرور خودتان متوجه می‌شوید. با این‌حال ما از داشته‌های‌مان بیشترین لذت را می‌بردیم. از نداشته‌های‌مان هم چیزهایی می‌ساختیم که آن‌ها را جزو خوشی‌های بی‌وقفه‌ی تمام‌نشدنی به‌حساب بیاوریم. مثلا همین توی صف آب بودن توی حیاط کوچک و بی‌درخت خانه‌ی سریه خانم!


داریوش پسری است که تنها سرگرمی‌اش فرو کردن نوک چوب توی جوی آب سر کوچه و چرخاندنش داخل آب و جمع کردن خزه‌های جمع‌شده توی جوی و بعدش دنبال کردن دخترهاست، از درس خواندن متنفر است و همه‌ی ظهرهایی که از مدرسه برمی‌گردد دسته‌ی کیف چرک و پاره‌پاره‌اش را روی انگشت سبابه‌اش به هوا می‌چرخاند و کمی بعد از پا گذاشتن توی حیاط خانه، یک‌هو پرت می‌شود توی کوچه و پشت‌بندش کیف و دفتر و کتاب‌ها و یک لنگه دمپایی، می‌افتند گوشه و کنار اطرافش و هریک از ما به دو می‌رویم یکی‌یکی وسایلش را از روی زمین جمع می‌کنیم. یک‌جورهایی شیوه‌ی تربیتی مادرش است این پرت کردن پسرها و وسایل‌شان.. ما هیچوقت توی شیوه‌ی تربیتی مادر داریوش کوچک‌ترین دخالتی نکرده‌ایم.


تابستان‌ها داریوش یک‌جورهایی متفاوت از فصل‌های دیگر سال رفتار می‌کند. احساس می‌کنم مدرسه تاثیر خیلی ناخوشایندی روی رفتار داریوش می‌گذارد. تابستان‌ها داریوش هم خوب حرف می‌زند و هم هیچوقت سر چوب را توی جوی آب خزه‌ای نمی‌کند و دنبال دخترها نمی‌دود!

   تابستان‌ها چیزهای خوبی به ما یاد می‌دهد. مثلا آن‌روز توی حیاط خانه‌ی سریه خانم، توی صف یک‌هو گفت: می‌دانید آب چطور ساخته می‌شود؟ همه‌ی ما حتی سریه خانم زل زدیم به باریکه‌ی نازک آبی که از توی لوله‌ی شیر داشت سرریز می‌شد توی سطل بزرگ خانواده‌ی دالتون‌ها که فاطی عین عقاب تیز پروازی از بالا نگهش داشته بود و با هیکلش وقتی خم شده بود روی سطل یک‌جورهایی یک دایره‌ی فرضی به شعاع تقریبا دو متر درست کرده بود، یعنی که پای‌تان را حق ندارید از این خط فرضی بگذارید داخل تا خودم بگویم!

بهاره گفت: معلم علوم ما گفته آب از ترکیب دوتا عنصر هیدروژن و اکسیژن درست می‌شه.


زری که کوچک‌تر بود پرسید دوتا چیِ ایدروجن و چی... ؟
پژمان گفت: احمق خانم ایدروجن نه هیدروجن! 
آرام به پژمان گفتم: هیدروژن پژمان! 
پژمان گفت: خب حالا همون! چه فرقی کرد حالا؟ "ج" یا "ژ"! 

داریوش گفت: برای تو که بیشترین نمره‌ی دیکته‌ات دو و بیست و پنج صدم‌ه هیچ فرقی نکرد! و زد زیر خنده و با صدای یک "زهرمار" کشیده خودش را جمع کرد. 


من گفتم‌: آب از میلیاردها مولکول تشکیل شده. هر مولکول از یک اکسیژن و دو اتم هیدروژن ساخته شده. این مولکول‌ها در کنار هم آب رو به‌وجود می‌آرند. 

بهاره گفت: منم همین رو گفتم! 

زری پرسید: مولکول همون مورچه‌ست؟ 
پژمان یک پس‌گردنی محکم زد پشت گردن زری و گفت آفرین آره آره همون مورچه! بعد خندید. 


زری پشت گردنش را خاراند و به من نگاه کرد. 
گفتم: دو سه سال دیگه توی مدرسه این‌ها رو بهت یاد می‌دن زری. 


داریوش گفت: همه‌تون اشتباه گفتید. 
پژمان گفت: من که چیزی نگفتم! 

گفتم: نه من مطمئنم اشتباه نگفتم. امتحان علومم رو بیست گرفتم. 
- آفرین بچه خر خون! 
- راست میگه من نمره‌شو دیدم! 
- بیست گرفتی که گرفتی! معلم‌تونم بی‌سواده! مثل تو! مثل همین زری! 
زری بغض کرده بود، سرش پایین بود و با دسته‌ی سطل توی دستش ور می‌رفت. 

بهاره گفت: خب تو میگی آب از چی درست شده؟ 
سطل فاطی هنوز به نصف هم نرسیده بود و سریه خانم کلافه شده بود. اما جرأت نداشت اعتراضی بکند. فقط خیلی آرام گفت: آب تا یکی دوساعت دیگه میاد فاطی خانم، نصف ظرف رو هم ببری کفایت می‌کنه! فاطی چشم‌غره‌ای رفت و گفت: اگه پرش نکنم بابام موهامو می‌کَنه! 

تلنگری به داریوش که انگشتش را توی دماغش کرده بود زدم و گفتم: خب دانشمند! از نظر شما آب چطور به‌وجود آمده؟ 
زری خندید و یک آن زبانش را درآورد و سریع فرستاد توی دهانش! 

داریوش خیلی خونسرد ژست گرفت و با دستی که سطل را گرفته بود به آسمان اشاره کرد. 
- ابر؟ 
-بارون؟ 
زری گفت: خدا؟ 
- آفرین احمق خانم! 
- نه! درست گفت... خدا! 

زدم زیر خنده و گفتم مثل معلم‌های دینی حرف می‌زنی! 
فاطی گفت: اگه به خدا بخندی سنگ می‌شی! 
-من کی به خدا خندیدم؟! 

سریه خانم کلافه بود، گره روسری کوتاهش را باز کرد و رفت توی خانه. احساس کردم پشت در ایستاده است. 


داریوش دوباره گفت: خدا آب را درست می‌کند و به شکل‌های مختلف می‌فرستد زمین. مثلا یکیش همین باران! باران را خدا درست کرده دیگر! 
پژمان گفت: چند روز پیش یه فیلم آمریکایی دیدم، یه کشیش توش بود. داریوش عین اون کشیش‌ه حرف می‌زنه! 
فاطی گفت: نه بابا! فیلم آمریکایی؟ چه غلطا!
 
بهاره گفت: خب همه‌مون می‌دونیم خدا همه چی رو آفریده. مولکول‌های آبم خدا آفریده دیگه! فقط اون بلده چجوری کنار هم بذاره که هیدروژن و اکسیژن بشن آب؛ ما بلد نیستیم! 
-کی میگه بلد نیستیم؟ 
-اگه بلد بودیم الان تو صف آب نبودیم! 


سطل فاطی پر شد. سطل زری را گرفتم و گذاشتم زیر شیر آب. نوبت خودم را دادم به زری که حوصله‌اش سر رفته بود و سطلش هم خب کوچک‌تر از همه‌ی ما بود. 


همان‌طور که جای سطل را زیر شیر کوچک آب میزان می‌کردم گفتم: بله قربان. شما کاملا درست می‌فرمایید. 
-معلومه که درست می‌گم. شماها این چیزا سرتون نمیشه که! 
-اگه خدا بلده آب درست کنه چرا آب بیشتری درست نمی‌کنه که ما مجبور نشیم هی بیایم اینجا آب ورداریم؟ 
داریوش داشت فرق سرش را می‌خاراند، چون از سؤال عجیب زری جا خورده بود.
پژمان گفت: شاید لوله کم داره!
فاطی زورش نمی‌رسید آن سطل به چه بزرگی را بلند کند. داد زد: عوض این چرت و پرت گفتنا بیاین کمک من!
-بیایم کمک تو پس کی سطل‌های خودمونو ببره؟ بابای ما هم بلده موهامونو بکَنه! 
- تو آخه مو داری که بکَنه کچل؟ 
- بابات کَچل‌ ه
-بابای خودت
- تازه بابات دزد ه! همه‌تون دزدین! 

یک‌دفعه همه‌جا ساکت شد. نفس توی سینه‌مان حبس شده بود. صدای قورت دادن آب دهن زری را می‌شنیدم که تند و تند می‌فرستادش ته گلویش! نمی‌دانم آن‌همه آب دهن از کجا آورده بود. 

سریه خانم لای در را باز کرد. سطل زری سرریز شده بود و همینجور آب داشت می‌ریخت کف حیاط. کف دست‌هایم عرق کردند و پشتم خارش عجیبی گرفته بود. گربه‌ی سیاه و سفیدی که همیشه‌ی خدا توی حیاط خانه‌ی ما پلاس بود از دیوار خانه‌ی سریه خانم آویزان شد و هی دمش را تکان می‌داد. خدا خدا می‌کردم امروز روز تعقیب و گریز پلیس و شهرام باشد. یا چه می‌دانم شاهپور مثلا آزاد شود و همین الان برسد توی کوچه و فاطی یادش برود که پژمان بهش چی گفته! 

یا مادرشان از راه برسد و چندتایی فحش آب‌دار همین‌طور بی‌خود و بی‌جهت به ما بدهد و دو دستی محکم بکوبد روی سر فاطی که حالا مثلا دو ساعت است داری چه غلطی می‌کنی و برسی خانه بابات موهات را کَنده و خلاص! 


زمان از جایش تکان نمی‌خورد. انگار چسبیده بود به دم گربه و عین آونگ هی به چپ و راست می‌رفت. زری انگشتش گیر کرده بود لای موهای فرفری‌اش و داشت تقلا می‌کرد یک‌جوری درش بیاورد. همان‌طور مات مانده بودم روی سطل بزرگ فاطی و داشتم فکر می‌کردم همه‌ی خانواده هم بخواهند با این آب حمام کنند باز هم اضافه می‌آید! 

ناگهان آفتابی که تا همین چند دقیقه‌ی پیش داشت جزغاله‌مان می‌کرد ناپدید شد و همین‌طور عین سیل از آسمان باران بارید. 
داریوش از فرصت استفاده کرد و داد زد: بفرما! دیدین گفتم؟ خدا آب ساخت فرستاد واسه‌مون. 
سریه خانم شیر باز آب را بست و گفت انگار آب هم وصل شده. 


سطل زری را بلند کردم. آب اضافه‌اش ریخت روی دمپایی جلوبازم و پاهایم را خیس کرد. گربه خرناسه‌ی ترسناکی کشید و جستی زد و از روی دیوار پرید توی کوچه.

زری دستم را گرفت و گفت: مامانم میگه تو تابستون که بارون بیاد، بعدش رنگین‌کمون درمیاد. رنگین‌کمونم خدا ساخته؟ از ایدروجن؟ 


بهاره سطل من را از روی زمین برداشت و گذاشت توی سطل خودش. 

در حیاط خانه‌ی سریه خانم را بستم. خانه‌ی پدر و مادر زری کمی بعد از خانه‌ی ما بود. گفتم: رنگ‌های رنگین‌کمونو بلدی؟ 

زری و بهاره داشتند رنگ‌ها را می‌شمردند و من از پشت، فاطی را می‌دیدم که با شهرام هرکدام یک گوشه‌ی سطل پر از آب را گرفته بودند و می‌رفتند. 
جلوی در خانه‌شان چندتایی ماشین پلیس بود. این‌بار نوبت جمشید بود انگار.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر