ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب‌ «هم‌نفس مادران» / ۱۹۴

همسر شهید مجبور به فروش روکش دندان شد!

فیتیله والور خراب می‌شد. نمی‌دانستم چه کار کنم. رفتم روکش طلای دندانم را فروختم هشتصد تومان. طلای ۲۲ بود. یک هیتر خریدم. هشتصد تومان آن موقع خیلی زیاد بود. برای یکی دو ماه خورد و خوراک گرفتم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «هم‌نفس مادران» روایت زندگی خانم زیبا کیانی، فعال پشتیبانی جبهه و همسر شهید نصرت‌الله کیانی است که در ایذه زندگی می‌کند. این کتاب را پریسا مرادی اشکفتی که از همشهریان اوست با همیاری اعضای گروه فرهنگی شهید جواد زیوداری در اندیمشک (که کتاب حوض خون حاصل تلاش آنهاست) نوشته است.

زندگی پرفراز و نشیب خانم کیانی در این کتاب به خوبی تصویر شده است و لحظات نفس‌گیری در برابر مخاطبان قرار گرفته است. کتاب «هم‌نفس مادران» را انتشارات مرزو بوم منتشر کرده است.

همسر شهید مجبور به فروش روکش دندان شد!

آنچه در ادامه می‌خوانید، قاب کوچکی از زندگی راوی این کتاب است.

نصرت که شهید شد. من ماندم و سه تا بچه؛ بزرگشان هشت ساله و شش ساله تا بابک سه ساله. کنار آمدن با زندگی برایم مشکل بود. جنگ‌زده بودیم. وسایل خانه و امکانات نداشتیم. نه درآمد خوبی داشتیم، نه وضع و اوضاع درست و حسابی. قبل از جنگ زندگی‌مان بیست بود. حتی به دیگران کمک می‌کردیم. یادم است بعد از انقلاب یکی دو تا بسیجی که وضعشان ضعیف بود می‌گذاشتند زیر دست آنهایی که دستشان به دهانشان می‌رسید تا بهشان حقوق بدهند.

رخت‌خواب زندگی، زیرپایی و... در همه چیز ضعیف بودیم. یک چراغ به ما دادند. جلوی چشمم گذاشته بودم و کار می‌کردم. یک روز بعد از چهلم نصرت داشتیم وسایل را می‌شستیم. بابک رفت گاز را باز کرد. آب جوش ریخت بهش. همۀ سینه‌اش سوخت. یکدفعه عبدالله جیغ زد: «مامان بابک سوخت.» وقتی رسیدم بایک می‌چزید به خودش. لباس‌هایش را درآوردم. گذاشتم توی بغلم و دویدم تا بیمارستان. هفت شبانه‌روز بستری شد. هر روز پانسمانش را عوض می‌کردند. شب تا صبح از درد می‌رفت بالا می‌آمد پایین. خیلی اذیت شد. بدترین روز زندگی که بر من گذشت، سوختن بابک بود. برایم مصیبت سنگینی بود که بعد از شهادت همسرم بچه‌ام سوخت.

عبدالله و مسعود پهلوی خانم خواجوی بودند خانم لویمی، خواهر شهید مسعود لریمی جنگ‌زده آبادانی بود و پرستار بابک که مرخص شد گفت: «باید خیلی ازش مراقبت کنی وگرنه عفونت می‌کنه.»ژ

همسر شهید مجبور به فروش روکش دندان شد!

بابک لخت بود. نمی‌توانستم لباس تنش کنم وگرنه می‌چسبید به پوست تنش، خانه خیلی سرد بود. هیچی گرمش نمی‌کرد. هیتر که نداشتم. نفت هم یک روز بود، یک روز نبود. فیتیله والور خراب می‌شد. نمی‌دانستم چه کار کنم. رفتم روکش طلای دندانم را فروختم هشتصد تومان. طلای 22 بود. یک هیتر خریدم. هشتصد تومان آن موقع خیلی زیاد بود. برای یکی دو ماه خورد و خوراک گرفتم.

از وقتی جنگ‌زده بودیم تا شهادت نصرت دوازده تا النگویم را فروختم و خرج کردم. این روکش آخری‌اش بود. حلقه عروسی‌ام را فروختم، گاز و کمد خریدم. رفتم پهلوی آقای شوشتر خدا پدر و مادرش را بیامرزد، تشک و لحاف قسطی برایم درست کرد. ماهی دویست بهش می‌دادم. سخت می‌گذشت، ولی مثل فرفره کار می‌کردم. می‌رفتم نانوایی شصت تا چانه می‌خریدم، نان می‌پختم که اگر سر صف نتوانستم نان بگیرم این کمکی برای من شده باشد تا کارم جلو برود.

کمی زندگی‌ام را جمع و جور کردم. هر چیزی می‌خواستیم یا هر کاری داشتیم باید می‌آمدم توی شهر. همه چیز کوپنی بود؛ مرغ، قند، روغن و چای هرچه می‌خواستیم باید صبح زود بلند می‌شدم می‌رفتم سر صف. شهید رستم خدابخشی پسر خوبی بود. با پدرش پارچه‌فروشی داشت. بهیار هم بود. وقتی می‌رفتم کپسول گاز بگیرم می‌آمد کمکم. کپسول گازی که می‌بایست هولش می‌دادم ببرم توی شهر، رستم می‌انداخت پشت دوچرخه می‌برد پر می‌کرد و می‌آورد برایم. وقتی شهید شد فهمیدم کی بوده. سه چهار هفته طول کشید که جنازه‌اش را پیدا کنند. با شهید فتاح قریشوندی توی جزیره مجنون افتاده بودند.

بعد از شهادت زیاد دلتنگ نصرت می‌شدم. مگر می‌شود آدم دلش تنگ نشود. چه کار می‌توانستم بکنم؟ فقط باهاش حرف می‌زدم او هم همراهم بود.

یادم است یک روز بارانی عبدالله و مسعود رفتند نفت بگیرند. سر کوچه ایستادم منتظرشان. نفت داخل گاری بود. عبدالله زورش نمی‌رسید از جدول ردش کند. گاری را به زور هل می‌داد. برگشت پشت سرش را نگاه کرد. صدا زدم: «عبدالله مامان چرا ایستادی پشت سرت رو نگاه می‌کنی؟ سریع بدو بیار» آمد گفت: «مامان گاری رو هر چقدر حرکت دادم تکون نخورد. بابا اومد برام گذاشتش این طرف جدول. بابا رفت، چقدر نگاه کردم، ولی ندیدمش.» گفتم: «مامان بابا همیشه کمک می‌کنه. شهدا زنده‌ن. روحش با ماست. مشکلی داشته باشیم جریان رو بهتر از ما می‌فهمه.»

همسر شهید مجبور به فروش روکش دندان شد!

جای خالی نصرت را حس می‌کردم هر چند هنوز هم جایش خالی است. از روزی که رفت تا الان هیچ وقت هیچکس جایش را پر نکرده برایم. جایگاهی که نصرت داشت چیز دیگری بود. ستون خانه‌ام بود. اگر تمام دنیا را چراغانی کنند، چراغ من خاموش است. یک زن وقتی شوهرش را از دست می‌دهد احساس می‌کند توی خانه‌ای نشسته است که دیوار دارد، ولی بدون سقف.

بعد از نصرت بچه‌ها زیاد بهانه می‌گرفتند همین الان مسعود، که دو تا پسر دارد بهانه پدرش را می‌گیرد. آن زمان بهش می‌گفتم دیگه باید بسازیم. شما درس بخونین به جایی برسین. ان‌شاء‌الله بزرگ می‌شین خودتون هر کدوم به پدر می‌شین.»

وقتی در خیابان‌ها می‌رفتم و می‌دیدم جوانی پشت لبش سبز شده می‌گفتم خدایا یعنی می‌شه یه روزی عبدالله و مسعود و و بابک من بزرگ شن و سبیل در بیارن و من ببینم. وقتی بهانه می‌گرفتند پنج‌شنبه جمعه می‌بردمشون روستا، خانه آقام و خانه شاه‌شرف که سرگرم شوند و یکم گلشان باز شود...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان