ماکس بوت، نویسنده کتاب، «ریگان: زندگی و افسانهاش»، اخیرا در فارنافرز به سوال بالا پاسخ صریح و منفی داده است. او نوشت: ریگان جنگ سرد را نبرد. او در این مقاله همچنین به این نکته اشاره کرده که «چگونه یک افسانه درباره فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، جمهوریخواهان را درباره چین به بیراهه میکشاند.» شروع مقاله مفصل ماکس بوت بسیار جالب است که ما در اینجا بهخاطر محدودیتها فقط بحث او را درباره گمانهزنی بالا میآوریم و موضوع مربوط به چین را که ممکن نیست آن کشور را شبیه به شوروی سابق دانست، به زمان دیگری واگذار میکنیم. بوت مینویسد: زمانی که جمهوریخواهان میخواهند استراتژی را درباره برخورد با چین امروزی بریزند، بسیاری از آنها به مقابله رونالد ریگان با شوروی اشاره میکنند.
او با اشاره به نقل قولهای بسیاری که منتسب به ریگان درباره استراتژیاش برای برخورد با شوروی است، مینویسد که من پیش از آنکه یک دهه را صرف تحقیق درباره زندگی و میراث ریگان کنم به این حرفها اعتقاد داشتم. اما یکی از بزرگترین افسانههایی که درباره ریگان میگویند این است که ریگان برای پایین آوردن «امپراتوری شیطان» طرح و برنامه داشت و اینکه فشار او منجر به پیروزی آمریکا در جنگ سرد شد. اما واقعیت این است که پایان جنگ سرد و سقوط شوروی اساسا به خاطر دو سیاست پیاپی شدیدا اصلاحطلبانه (اولی با غرض و دومی بدون غرض بود) میخائیل گورباچف، رهبر شوروی بود. ریگان فقط مستحق این اعتبار است که فهمید گورباچف یک رهبر کمونیست متفاوت است. کسی است که وی میتواند با او کار کند و مذاکره صلحآمیزی را برای به پایان بردن نبرد 40ساله انجام دهد. اما ریگان هیچ سر و کاری با اصلاحات گورباچف، نیرویی که وارد شد تا شوروی از هم بپاشد، نداشت.
آنطور که این نویسنده در فارنافرز نوشته است: «در حال حاضر دو سند از طبقهبندی خارج شده که در واقع قانعکنندهترین سندی است که نشان میدهد ریگان برای شکست شوروی استراتژی نداشت. این دو سند که در سالهای 1982 و 1983 توسط ویلیام کلارگ، مشاور امنیت ملی ریگان صادر شده، حاکی از آن است که ایالات متحده خواهان این بوده که ماجراجویی شوروی را با وادار کردن اتحاد جماهیر شوروی به تحمل بیشتر کاستیهای اقتصادی خود دلسرد کنند و تمایلات آزادسازی درازمدت و ملیگرایی در درون اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای متحدش را تشویق کنند.»
سند دوم نیز خواهان آن است که: «تغییرات در شوروی را به سمت سیستم متکثرتر کردن سیاست و اقتصاد ارتقا دهند؛ بهطوریکه قدرت الیت حاکم و ممتاز به تدریج کاهش یابد.» البته خیلی راحت میشود میان سیاستهایی که در این دو سند ارائه شده است و رویدادهای مهمی که چند سال بعد روی داد و در پایان جنگ سرد به اوج خود رسید، رابطه مستقیمی را پیدا کرد. همان رابطهای که زندگینامهنویسان کلارک، پل کنگور و پاتریشیا کلارک دومر از آن درآوردند و آن را سیاستهایی که «جنگ سرد را بردند» نامیدند.
بوت درباره سند اول این اشاره را میکند که ریگان تحریم گندم را که کارتر به خاطر جنگ افغانستان بر شوروی اعمال کرده بود، برداشت. به همین خاطر او ادامه میدهد که در واقع موضوع خیلی آشفتهتر از این داستانهای ساده است. جورج شولتز، وزیر امور خارجه ریگان، به من گفت: «اغوا کننده است که به عقب برگردید و بگویید: میدانید؛ ما این استراتژی بزرگ را داشتیم و چیزهای خیلی زیادی هم که فکرش را نمی کردید؛ اما من فکر نمیکنم که این صحت داشته باشد. آنچه دقیق بود این بود که یک تمایل کلی «صلح از طریق قدرت» وجود داشت.»بوت با اشاره به این نکته ریگان در دور اول ریاستجمهوری خودش صرفا بر روند مخالفت سرسخت تاکید داشت و البته بسته به مشاورههایی بود که از افرادی قبیل کلارک، کاسپر واینبرگر وزیر دفاع، ویلیام کیسی رئیس سازمان سیا، کالین پاول و... میگرفت.
نویسنده کتاب«ریگان: زندگی و افسانهاش» با ذکر یک سری از بحرانها از قبیل سرنگونی خط هوایی مسافربری کرهجنوبی توسط شوروی، هشدار اشتباه شوروی درباره حمله موشکی آمریکا و مانور نظامی ناتو که مقامات شوروی آن را پوششی برای حمله آمریکا دیده بوند رخ داد، مینویسد: این اتفاقات ترس از جنگ هستهای را به بالاترین سطح از بحران موشکی کوبا در سال1962 رساند. مساله این بود که ریگان در آن زمان شریکی برای صلح نداشت: طی دوره اول ریاستجمهوریاش، اتحاد جماهیر شوروی توسط پیرمردهای تندرو، لئونید برژنف، یوری اندروپوف و کنستانتین چرنینکو، رهبری میشد. فقط زمانی که چرنینکو در مارس سال1985 فوت کرد، ریگان بالاخره یک رهبر شوروی که او میتوانست با وی کار کند پیدا کرد؛ گورباچف، یک «قوی سیاه» حقیقی که به بالاترین جایگاه سیستمی تمامیتخواه رسید تا آن را از هم بپاشاند.
آنهایی که بحث میکنند که ریگان «امپراتوری شیطان» را به زیر کشید، معمولا بر صعود گورباچف به مثابه یک نقطه عطف متمرکز میشوند و به رئیسجمهوری ایالات متحده و برنامههای دفاعی او این اعتبار را میدهند که این برنامهها به انتخاب یک اصلاحطلب بهعنوان دبیر کل حزب کمونیست شوروی منجر شد. مشکلی که با این فرضیه وجود دارد، این است که هیچکس در اوایل سال1985 نمیدانست - حتی خود گورباچف - که چه اصلاحطلب تندرویی خواهد شد. اگر همکارانش در پولیت بورو میدانستند، بعید بود که او را انتخاب کنند. آنها تمایلی به این نداشتند که امپراتوری شوروی یا قدرت و امتیازاتشان به پایان برسد. گورباچف نمیخواست سیستم شوروی را برای رقابت موثرتر با برنامه دفاعی ریگان اصلاح کند.
در واقع نیت وی عکس آن بود. او هوشمندانه درباره خطرات جنگ هستهای نگران بود و وحشتزده بود که چه مقدار پول باید صرف مجموعه صنعتی نظامی کشور کند: تقریبا 20درصد تولید ناخالص داخلی و 40درصد بودجه دولت را میگرفت. این بازتاب بحرانی نبود که ریگان را ترغیب میکرد تا ورشکستگی شوروی را تهدید کند، بلکه در عوض محصول غریزی خود گورباچف بود. همانطور که کریس میلر بحث کرده است، «زمانی که گورباچف دبیر کل شد، اقتصاد شوروی داغان بود و بیکفایتانه مدیریت میشد، اما در بحران نبود.» رژیم شوروی که از ترورهای استالینیستی و قحطی زنده مانده و صنعتی شده بود همانطور که در جنگ جهانی دوم و استالینزدایی زنده مانده بود، میتوانست از رکود اواسط دهه1980 مثل دیگر رژیمهای کمونیستی از جمله چین، کوبا، کرهشمالی و ویتنام، گذر کند و زنده بماند.
درباره فروپاشی شوروی هیچ چیز اجتنابناپذیری وجود نداشت و این فروپاشی محصول تلاشهای ریگان که روی برنامههای نظامی بیشتر هزینه کند و گسترش شوروی را در دیگر نقاط جهان مهار کند، نبود. این فروپاشی محصول پیامدهای پیشبینینشده و غیرغرضورزانه اصلاحات تندی بود که توسط گورباچف - برنامههای گلاسنوست و پرسترویکا - با وجود مخالفتهای رفقای محافظهکارش که در نهایت سعی کردند او را در سال1991 سرنگون کنند، اجرا شد. اتحاد جماهیر شوروی صرفا بهخاطر ورشکستگی اقتصادی از هم نپاشید، بلکه بهخاطر آنچه گورباچف بهدرستی تشخیص داده بود، یعنی ورشکستگی اخلاقی، از هم پاشید و او به زور نگه داشتن این امپراتوری را رد کرد. اگر هرکس دیگری از اعضای پولیت بورو قدرت را در سال1985 به دست میگرفت، ممکن بود که شوروی همچنان وجود داشته باشد، دیوار برلین هم برپا باشد؛ درست همانطور که منطقه غیرنظامی که کرهشمالی را از کرهجنوبی جدا کرده است، وجود دارد. هرچند ریگان گورباچف را به اصلاحات ترغیب نکرد، اما مستحق این اعتبار است که با رهبر شوروی، کار کرد آن هم در زمانی که اکثر محافظهکاران به او هشدار میدادند که توسط یک کمونیست زیرک به دام افتاده است.