عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - این روزها سالمرگ سید حسین فاطمی روزنامه نویس و وزیرخارجه عهد مصدق است که بامداد روزی چونان روزهای دگر با تنی تبدار بر تیر بسته شد و تنش آشیان سرب تفنگهای سربازان معذور جوخه اعدام تا آن پرنده ی وطن به گاه رفتن چکامه شاعرلب دوخته فرخی را بنالد "آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی/دست خود از جان شستم از برای آزادی...
فاطمی تنها سی و هفت بهار را به چشم دید و شاید چنان زندگی اش لبریز لحظات ناب و ناباور بود که دگر چنین دمانی برای باز دیدنش نماند و زندگی را در دریای طوفانی و ساحل ناآرامی فروگذاشت...با فاصلهی اندکی مرتضی کیوان شاعر و منتقد و بیش از آن به روایت دوستانش رفیق، به جرم پناه دادن به افسران متواری توده ای سینه ی دیوار ایستاده بود. انگار پوری و پریوش غریب ترین زنان شهر بودند در آن روزگار...
زنان بی شوی و عشقی که روزگاری رخت سپید همرهی جونان بلندپیشانی شهر را بر تن کرده و باور داشتند جهان به شیرینی نان خامه ای های خسروی خیابان لاله زار و اسلامبول است اما ..گاه جانها زودتر از باور مشتعل می شوند و سیمرغ باشی و ققنوس، باز سوختنی در کار است و تنها عارف وعالم را سوختن گداختگی دانستن و درویشی می آورد و باقی را حسرت می کند و حرمان هم.....
فاطمی از نائین برخواست و در تهران نخست محمد مسعود صاحب جریدهی مرد امروز زیر بالش را گرفت تا بنویسد از جوی آب های متعفن و سیاسیون متفرعنی که غمشان نیست و روی زرد رعیت و رژه ی موی زرد اجنبی در خیابان های خاک و غم گرفته را هم زیر سبیل های نازک کلارک گیبلی رد می کنند...فاطمی با توصیه مسعود و حمایت علی اصغرخان حکمت روانه پاریس شد تا حقوق و روزنامه نویسی بخواند و در بازگشت در کنار دکتر علی بهزادی مالک سیاه و سپید از نخستین دکتورهای جریده نویس شد برای ملتی که نخستین و پدر چیزی بودن را بسیار خوش می دارند وبعدتر باختری که در اصفهان برادرش سیف پور می نگاشت را به تهران آورد و یک امروز پس نامش نهاد...شد باختر امروز....
می گویند حسین را نقار در میانه با برادران روانه تهران کرد که باور داشت گل مایملک پدر را آنان برداشته اند، تپه و صخره برای او گذاشته اند و به صخره گرفت بازوان نحیف خویش برای تکاندن گرز و چکاندن ماشه را در نزاع انسانی و بنان را مناسب و متناسب تحریر و دوات و نیز کلیدهای ماشین تحریر چکسلواک یافت...سرنوشت با انسان چه می کند و روزن های کوچک گاه راه بر اقیانوس یا سیلاب می برند..هیچ رستمی از مادر پیل نزاد و.......
فاطمی با قلم تیزش قد کشید و سری در میان آتشین پسندهای آن روز دارالخلافه در آورد. محمد مسعود و مرد امروزش و نیز کریم پور شیرازی و شورش...همه کلمه را سربین می خواستند و روزنامه نویس را پهن کننده ی جامه آلوده و تیفوسی اهل سیاست و خیانت بر رخت پالوده ی دیده ملت و مقابل آفتاب تموز حقیقت و هلاکت....حسین جوان در این روزگار شکار زنی میانسال شد که برای دوشیزگانش به دنبال جوانان خوش آتیه ی دارالخلافه می گشت و میان آنان افسر و روزنامه نویس را گزین نمود..از همسر سرهنگ سطوطی می گویم که پریوش و منیژه را برای فاطمی و رحیمی لقمه گرفت.
رحیمی پله ها را پیمود و سپهبد رحیمی روزهای انقلاب شد و فاطمی هم چونان اخگر درخشید و رفت. می گویند در روزهای بعد از انقلاب خانم سطوتی نزد شهید بهشتی می رود و با زاری می خواهد تا رحیمی را از مجازات برهاند و می گوید داماد دیگرم را شاه اعدام کرد و این یکی را ..والبته خون های هفده شهریور در جوی میدان ژاله تا هنوز روان بود و بر دل مادران و چریک ها زخمه می زد...
فاطمی نشریه اش را به ارگان و مکتوبه جبهه ملی با پیشوایی مصدق و کاشانی تبدیل نمود و توجه نخست وزیر آتی محمد مصدق را به خود جلب نمود. نصرت الله خازنی رئیس دفتر و راننده مصدق روایت می کند که پیرمرد فاطمی را چون فرزندش دوست می داشت و پریوش سطوتی سالها بعد برای صادق زیباکلام روایت می کند که دکتر مصدق گرامافون زیبایی را به عنوان هدیه ازدواج پیشکش زوج جوانبخت می کند..
فاطمی از شاه جوان هم نشان گرفت و برای مدتی در خانه ای دولتی نزدیکی سعدآباد زیست اما آرام و نرم همه چیز در حال تغییر بود...رفتن روزنامه نویس به کسوت وزارت خارجه با مقاومت و رویگردانی پرسنل وقت مواجه بود.
نصرااله شیفته همکار نزدیک فاطمی از دوران مرد امروز و باختر امروز که تا دمان وزارت و بعدتر فتادن و دربندی هم نفس فاطمی بود از حسادت ها به این جوان در کریدورهای ساختمان میدان مشق روایت ها می کند و این که چگونه به گاه افتادنش از اسب و کشیدن تیغ اجامر شعبان و بختیار بر تنش روی پله های ساختمان شهربانی انگار دل بسیارانی خنک شد و در این ملک دلها لهیب دارد و انگار سال های یخبندان تا همیشه لازم است...
فاطمی جان را بر سر خشم استعمارپیر و نیز خصم شاه جوانبخت از سه سرمقاله و یک نطق اتشین اش نهاد. برای بار نخست در ممالک پیر اما مانده ی آن روزگار کسی سفارت دولت فخیمه ی بریتانیا را لانه دسیسه و فساد و خواند و بست و نیز در فاصله ی کودتای ناکام بیست و پنجم تا خروش رجل و رجاله ها در بیست و هشتم در میدان بهارستان نطق آتشین نمود و خواهان بستن لانه ی فساد دربار و نیز انقضای سلطنت در ایران شد. پیشنهادی که البته مصدق نپذیرفت
. پیرمحمد احمدابادی آن گونه که ماث(مهدی اخوان ثالث) بعدتر حسب محل بند، دفن(روستای احمدآباد مستوفی) خواندش پشت قران امضا کرده بود که هرگز از پی انهدام اساس سلطنت نرود.
فاطمی با کلمات نسب از نیای فکریش محمد مسعود برده سه سرمقاله ی اتشین نگاشت و جان را از لهیب تهی کرد. ثریا اسفندیاری همسر دوم شاه در خاطراتش از خشم و عصبیت فزون شاه نسبت به فاطمی سخن می گوید. شب کودتای ناکام بیست و پنج مرداد سربازان با سرنیزه درب سرای وزیر خارجه می گشایند و با دهان گشاده و بی پروا می خوانندش و بر پهلوی بانوی آبستنش قنداق تفنگ می نوازند..
فاطمی خشمگین زه قلم و زبان می گشاید و می دانیم شد آن چه شد...می گویند لندن هم بر اعدام فاطمی اصرار داشت و می خواست تا او برای دیگرانی که مقابل بریتانیا در جنبش های رو به تزاید ضد استعماری می ایستند عبرت شود.
حسین فاطمی در دادگاه نظامی
فاطمی البته باز به روایت نصرت الله خازنی چند سالی از زخم گلولهی در شکم عذاب می کشید و همان زمان پزشکان گفته بودند چراغ عمرش چندان نخواهد سوخت.
سالی قبل تر و بر تربت مسعود و به گاه گرامیداشتش نوجوانی رولور از میان گریبان به درآورد و بر تن فاطمی سرب نوشت..او محمدمهدی عبدخدایی نوجوان پانزده ساله ی عضو جمعیت فدائیان اسلام بود که باور داشتند عدم وفای به عهد مصدق در اجرای قانون شریعت در دولت و کشور ناشی ازسعایت و القائات فاطمی است اما کیف وزیر نگذاشت تا گلوله ها به مقصد برسند و در میانه ماندند...می گویند کیف روزن دار و گشوده در موزه وزارت خارجه تا هنوز هست و شاید عبدخدایی خوش طالع بود که خون فاطمی بر گرده و گردن او نماند...
در دوران پس از کودتا یاران هم فاطمی را از یاد بردند و در ترکیب جبهه ملی و حتی فهرست های انتخاباتی پنهانی که برای اعلان حیات و حضور بود هم نامی و نشانی از مرد نائینی نبود و نمی خواستند در خشم شاه و بریتانیا آن ها هم پاسوز شوند . فاطمی شبی با راپورت همسایگان در خانه ای در تجریش در بند شد و اجامر بفرموده می خواستند بر پله ی شهربانی و پیش از دادگاه و دوربین کار را با تیغ تمام کنند اما خواهرش سلطنت فاطمی تن را سپر برادر کرد و نگذاشت کار ناتمامشان تمام شود اما چندی بعد و بامدادانی....
نام دکتر فاطمی اما بر ساختمانی از مجموعه وزارات خارجه در میدان مشق ماند و خیابانی هم در مرکز تهران هنوز رد او را بر پیشانی دارد...کسی نمی داند،تاریخ انگار جدال نام ها و رنگ هاست و روایتی که نو می شود و جماعتی که از یاد می برند و بی تفاوت از معابر و مقابر، تنها سرخویش می گیرند و می پرسند "دل خوش سیری چند؟"