رازی در دلم بود که باید به علی میگفتم...
پردهی اول؛ علی، دل من
تصمیم به ازدواج گرفته بودم ولی جرأت نمیکردم این مطلب را به سرورم بگویم، اما شب و روز در فکر آیندهی خود بودم، تا اینکه یک روز که پیش حبیبم بودم به من گفت: علی جان! با ازدواج چطوری؟ من که سرم پایین بود، زیر چشمی میدیدم که پیامبر چه لذت پدرانهای میبرند از اینکه به دامادی من فکر می کند. با خجالت، آهسته گفتم: رسول خدا خود داناتر است. اما دلم عین سیر و سرکه میجوشید، نگران بودم. آخر من دلم را به ناز دلبری باخته بود و میترسیدم که حضرت کسی دیگری را به من پیشنهاد دهد. در قبیله ما، قریش، دختر کم نبود، اما آنکه دل مرا برده بود از آنان نبود. نگران بودم.
پردهی دوم؛ باز هم علی، خبر آمد خبری در راه است
نفهمیدم چه شده بود که گفتند حبیبت با تو کار دارد. او جان من بود که تا ندایش به گوش میرسید لبیک من به سوی او پرّان میشد. اما اینبار دلم کمی میلرزید انگار چیزی فهمیده بود. خودم را به خانه امّسلمه رساندم ، تا چشم پیامبر به من افتاد از جا کنده شده و دستهایش را گشود به سوی من آمد. من که بهتم برده بود. چقدر پیامبر خوشحال بود! چشمانش برق می زد و چنان میخندید که دندانهای نازش پیدا بود، و من همچنان بهت زده بودم که گفت: علی جانم! مژده بده! مژده! . گفتم سرورم خیر است انشاالله، اول بگویید چه شده! همچنانکه مرا به سینهی خود فشار میداد و میخندید گفت: خدا ازدواج تو را که فکر مرا مشغول کرده بود خود به عهده گرفت.
مرا میگویی! پاهایم سست شد! پر از شور و تشویش. دیگر صبر نداشتم. ماجرا چیست؟ من بی دلم.
پردهی سوم؛ حبیب خدا، در آسمان
نشسته بودم که دوست آسمانی من، جبرئیل، با شاخههای سنبل و میخک (قَرَنفُل) نزد من آمد و آنها را به من داد، من آن دو را گرفتم و بوییدم و گفتم: دسته گل به چه مناسبتی است؟ دوستم گفت: مگر خبر نداری ؟ خداوند حوران بهشت را امر فرموده که تمام فردوس را تزیین کنند، به بادهای بهشتی هم دستور داده تا با بوی انواع عطر بوزند، و حورالعین را به خواندن سورههای «طه» ، «یاسین» ، «شوری» و... امر فرمود، و به یک ... .
جبرئیل هم ذوق زده و یک نفس، با آب و تاب مشغول تعریف بود اما من هنوز جوابم را نگرفته بودم . این همه بریز و بپاش برای چه؟ مگر عروسیه؟! در این فکرها بودم که دوستم گفت: خدا به جارچی بهشت گفته که جار بزند: ای پریان من! ای بهشتیان جمع شوید که اینجا جشن عروسی است! فاطمه را عروس علی کردم. علی به دلبرش رسید، آخر آنها دل دادهی هم بودند... . جبرئیل همچنان داشت تعریف میکرد. اما من وقتی این را شنیدم ناگاه به شوق از جا پریدم و خدا را شکر گفتم. بنازم به تو ای خدای خوب من که چه خوب در و تخته را به هم جور میکنی. خودم را جمع کردم که ببینم دیگر چه خبر بوده. دوست آسمانیم گفت: خداوند تبارک و تعالی به راحیل، آ ن پری خوش کلام و خوش صدا، امر فرموده که خطبه بخواند.
پردهی چهارم؛ راحیل، قرار عاشقی
من هم مثل همه پر از شور بودم و تصمیم داشتم که خطبهی این دو عاشق را به زیباترین شکل بخوانم، خطبهای ماندگار. من چقدر خوشبخت بودم خطبهی زهرا و علی را میخواندم. همه ساکت بودند و من گلواژههای ادبستان عاشقی را بر هم میتنیدم. همه ساکت بودند و به من گوش میدادند. تا آنکه من با صلواتی به حبیب خدا کلامم را تمام کردم که خِتامش به مِسک باشد. به شور این پیوند و اتمام خطبه همهمهای به پا شد که ناگاه آن خدا به ندایی گفت: «ای حوریان بهشت من! به علی بن ابی طالب حبیب محمّد، و فاطمه دختر محمّد تبریک بگویید. من برای آنان خیر و برکت قرار دادم». خاضعانه به درگاه خداوند عرض کردم: پروردگار من، برکت تو بر آن دو بیشتر از آنچه ما در بهشت دیدیم نیست؟ خداوند، بنده نوازانه فرمود: ای راحیل! از جمله برکت من بر آن دو این است که آنان را بر محبّت خودم، با هم همراه میکنم و حجّت خود بر مردم قرارشان میدهم، و قسم به عزّت و جلالم که از آن دو، فرزندانی بوجود خواهم آورد که در زمین گنجینهداران معادن حکمت من باشند.
پردهی پنجم؛ علی، شکرانه
من به عشقم رسیده بودم و بسان موج به ساحل رسیده آرام بودم. و تنها آنچه باید میکردم افتادن به پای کسی بود که پیوند دهندهی دلهاست. این بود که بی درنگ و متواضعانه، از صمیم دل زبان گشودم که: «رَبِّ اَوزِعنی اَن اَشکُرَ نِعمتَکَ التی اَنعمتَ عَلَیَّ» پروردگارا! مرا بر آن دار که شکر نعمتی که به من دادی، به جای آرم (نمل: 19)
حبیبم نیز دعای مرا آمین گفت.
پردهی ششم؛ پیامبر، راز ناز
رازی در دلم بود که باید به علی میگفتم. او باید میدانست که چقدر برای من و دخترم عزیز است. صدایش کردم و به او گفتم: علی جانم! بزرگانی از قریش در مورد ازدواج فاطمه با تو مرا سرزنش کردند و گفتند: ما او را از تو خواستگاری کردیم ولی او را به ما ندادی، بلکه به عقد علی در آوردی، من هم به آنان گفتم: قسم به خدا، من این کار را نکردهام، خداوند او را به شما نداد و به عقد علی در آورد، جبرئیل بر من نازل گشت و گفت: ای محمّد! خداوند- جل جلاله- میفرماید: اگر علی را خلق نکرده بودم، برای دخترت فاطمه، در روی زمین، از آدم تا خاتم، کفو وهمتایی نبود. آری تو همسر زهرایی. جز تو کسی در قد زهرا نبود. جز تو که میتواند نیمهی زیبندهی زهرا باشد؟ که میتواند پدر حسنین باشد؟ دوستت دارم علی جان!
پردهی هفتم؛ من، خوشههای پند
من وارد صحنه میشوم. چراغها روشن میشود. هنوز گونه تماشاچیان به تب این نمایش گرم است و چشمها خیره. وسط صحنه میایستم و شروع میکنم:
سلام
به شما شاهدان این پیوند آسمانی، تبریک میگویم.
سوالی از شما میپرسم: کجای این داستان زندگی و دنیای رنگ باختهی من و تو را نقش میزند؟
چند دقیقهای بر جای خود بنشینید. و همچنان که به این آیات گوش می کنی، ببین علی و زهرا که حجت برای تو هستند ماجرای ازدواجشان چه درسی برای تو دارد؟
من از خودم شروع میکنم. درسی که من گرفتم اینها بود:
1- زن و شوهر باید کفو هم باشند. و کفویت یعنی همان همسری. یعنی قد و قوارشان یکی باشد. قدیمیها میگفتند کبوتر با کبوتر ... . این همسری و هم شأنی در همه چیز است در تیپ، در خانواده، در دارایی، در تحصیلات و در... . دیدید چقدر بعضی زن و شوهرها نا متوازنند؟
2- نتیجهی ازدواج فرزند است. خدا علی و زهرا به هم رساند تا حسن و حسین از دامن آنان برآیند. چقدر این نکته مهم است و چقدر ما به آن بی توجه. در انتخاب همسر دقت کنیم و ببینیم فرزندمان از ریشهی که شیره می خورد و در دامان که پرورده میشود. خلاصه آنکه ما نیم سیبی هستیم که سراغ نیمهی گم شدهایم. باید حواسمان باشد که به که میچسبیم!
شما چه درسهایی گرفتید؟
آستانه این مطلب پذیرای تبریکات شما به ممیمنت این خجسته پیوند است!
کامتان به نام علی و همسرش، شیرین مدام بادا
توجه:
1- بجز پردهی هفتم باقی ماجرا بر اساس روایتی از امام رضا علیه السلام در کتاب عیون اخبار الرضا پرداخته شده است.
2- این نمایش به یاد آفتاب هشتم، حضرت رضا علیه السلام، در هشت پرده رقم خوده است.