ماهان شبکه ایرانیان

سوفیا لورن: در بچگی لاغر و فوق‌العاده زشت بودم/ همیشه آرزوی خوردن یک شکم غذای سیر داشتم

غالبا خانم‌ها از من می‌پرسند چطور می‌شود زیبا شد و زیبایی را حفظ کرد. من هم همیشه به این عده جواب می‌دهم: «میانه‌روی در غذا، نکشیدن سیگار، ننوشیدن الکل، و خوردن سبزی زیاد، خواب زیاد، خیلی هم زیاد.»

سوفیا لورن: در بچگی لاغر و فوق‌العاده زشت بودم/ همیشه آرزوی خوردن یک شکم غذای سیر داشتم

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، سوفیا لورن زاده 20 سپتامبر 1934 برابر با 29 شهریور 1313 خورشیدی یکی از معدود بازماندگان عصر طلایی هالیوود است. او 16 ساله بود که پایش به دنیای سینما باز شد و تا 23 سالگی که در ایتالیا به سر می‌برد در چند فیلم ایفای نقش کرد تا بالاخره پس از 7 سال ستاره‌ اقبالش درخشیدن گرفت و به دعوت کمپانی پارامونت پیکچرز که یکی از بزرگ‌ترین استودیوهای فیلم‌سازی جهان به شمار می‌رفت به هالیوود دعوت شد؛ در تیرماه 1336. سوفیا پیش از عزیمت به لوس‌آنجلس به دومنیکو مکولی سردبیر مجله معروف ایتالیایی «اِپوکا» قول داد که وقتی به سرزمین آرزوهایش رسید، خاطراتش را برای او بفرستد و اتفاقا به‌سرعت و برخلاف انتظار دومنیکو این کار را انجام داد. در نتیجه خاطرات سوفیا لورن به مرور در اپوکا انتشار یافت و مجلات دیگر در سراسر دنیا شروع به بازنشر بخش‌هایی از آن کردند. «سپید و سیاه» نیز یکی از آنان بود که در 24 بهمن 37 برش‌هایی از خاطرات این ستاره کلاسیک هالیوودی را بازنشر کرد؛ خاطراتی مربوط به دوره مصیب‌بار زندگی سوفیا در طی جنگ دوم جهانی.

سوفیا لورن: در بچگی لاغر و فوق‌العاده زشت بودم/ همیشه آرزوی خوردن یک شکم غذای سیر داشتم

دوران کودکی من در فقر و فلاکت گذشت

با وجودی که دوران کودکی من در بدبختی و فقر و فلاکت گذشته، باز من دوست دارم به آن بیندیشم. مخصوصا وقتی در فیلمی، رلی درام را به عهده می‌گیرم، می‌توانم با مجسم ساختن این گذشته، به بهترین وجهی در قالب رل خودم تجلی کنم.

در بچگی دختربچه‌ای لاغر بودم. به قدری لاغر بودم که بچه‌های محله اسمم را گذاشته بودند «عصا»، بعضی‌ها هم که فضول‌تر بودند مرا «خلال‌دندان» صدا می‌کردند.

جنگ آغاز شد

و باید اعتراف کنم که اضافه بر لاغری فوق‌العاده زشت هم بودم. اکثر شب‌ها، روی تختخوابم دراز می‌کشیدم، و در اثنای این‌که به سقف از باران لک‌شده اتاق خیره می‌شدم، در اطراف آینده تاریک و مبهم فکر می‌کردم. وقتی نه ساله شدم، جنگ درگرفته بود. و در سراسر ایتالیا روزی نبوده که چند بار سوت خطر هوایی به گوش نرسد.

همیشه از صدای غرش هواپیماها و انفجار بمب به من وحشتی زائدالوصف دست می‌داد و سرم درد می‌گرفت. در این‌گونه مواقع ساعت‌ها در پناهگاه کف زمین مرطوب دراز می‌کشیدم و مشغول شمردن بمب‌هایی می‌شدم که پشت سر هم منفجر می‌گشتند.

در نزدیکی خانه ما واقع در محله «پوسوئولی» شهر ناپل تونلی وجود داشت. آن‌جا پناهگاه ما بود، وقتی سوت خطر به گوش می‌رسید، فورا می‌دویدیم و در اعماق آن خودمان را مخفی می‌کردیم و در صورت لزوم همان‌جا می‌خوابیدیم. تونل به قدری تاریک بود که من یک دفعه محکم به زمین افتادم، و چون پس از لحظه‌ای توانستم سر پا بایستم مشاهده نمودم که خون تمام سر و صورتم را پوشانیده است. اثر آن زخم هنوز که هنوز است روی صورت من دیده می‌شود. این واقعه تنها خاطره من از زمانی است که ایتالیا تحت رژیم پیراهن‌سیاهان موسولینی دست و پا می‌زد.

سایر وقایع را چون شبحی در ذهن دارم. یکی از آن‌ها این است که نان جیره‌بندی شده بود و من و مادرم برای به دست آوردن یک لقمه نان بخور و نمیر مجبور بودیم ساعت‌ها توی صف بایستیم. تنها ما نبودیم که با گرسنگی دست به گریبان می‌گذراندیم، بلکه همه ایتالیا گرسنه بود. در این موقع ایتالیا تحت اشغال ارتش آمریکا و انگلیس‌ها درآمد. البته ابتدا هنگ‌های انگلیسی، که اکثرشان اسکاتلندی بودند با دامن‌های شطرنجی و خوش‌رنگ‌شان به شهر وارد شدند، سپس نوبت سربازان رسید. تماشای این سربازان با آن دامن‌های زنانه برای ما بچه‌ها تفریحی به شمار می‌رفت، وقتی آن‌ها را می‌دیدیم به اتفاق انبوهی از بچه‌ها به دنبال‌شان به راه می‌افتادیم، دست می‌زدیم و هرهر و کرکر راه می‌انداختیم و یا چنان عرض خیابان را می‌گرفتیم که آن‌ها به زحمت می‌توانستند عبور نمایند.

یک بار یکی از آن‌ها با محبتی که به من کرد یادبود خوشی در قلبم به جای گذاشت، زیرا یک قوطی کره، چند تا نان بیسکوئیت و پنج شش گرم قهوه به من داده بود.

پس از سالیان دراز، آن قهوه اولین قهوه واقعی و غیرتقلبی بود که ما در خانه نوشیدیم. در نظر ما سربازان آمریکایی هر کاری را با موزیک آغاز می‌کردند، حتی خوردن و رقصیدن را اما آن‌ها، بچه‌ها را دوست داشتند و آن‌ها برای ما «بوگی بوگی» را ارمغان آورده بودند.

روزی که دیگر خلال‌دندان نبودم

در آن ایام بود که من برای اولین بار صدای لویی آرمسترونگ، و صدای «فرانک سیناترا» را که بعدها در چند فیلم رل معشوقه‌اش را بازی کردم از یک گرامافون دستی شنیدم. یکی از روزها حقیقتی بر من آشکار شد و آن این بود که من دیگر خلال دندان نبودم زیرا متوجه می‌شدم از هرجا که می‌گذرم نظرها را متوجه خود می‌کنم، عابرین برمی‌گشتند و براندازم می‌کردند، قدم به قدم متلک می‌شنیدم، لات‌ها به عنوان تحسین برایم سوت می‌کشیدند.

و باید بگویم که من از این عکس‌العمل‌ها فوق‌العاده لذت می‌بردم و خوشم می‌آمد. وقتی چهارده‌ساله شدم، اولین خواستگار به سراغم آمد. او آموزگار بود. ولی مادرم حتی به او اجازه عنوان کردن مطلب را هم نداد بلکه فورا از خانه بیرونش کرد. خواستگاری و جواب رد شنیدن آن بیچاره بیش از دو دقیقه طول نکشید.

همیشه آرزوی خوردن یک شکم غذای سیر را در دل داشتم

خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم مال خودمان نبود. مادرم در سال 1939 با پدرم (ریکاردو سیکلونه) متارکه کرد و سپس من و خواهرم ماریا را برداشت و نزد مادربزرگم رفت.

من بزرگ‌ترین دختر پدر و مادرم محسوب می‌شدم. تولد من در 20 سپتامبر 1934 در پوسولوئی و تولد خواهرم ماریا در 8 مه 1939 یعنی چند هفته قبل از جدا شدن پدر و مادرمان از یکدیگر صورت گرفت. سال‌های سال غذای ما از نان و سوپ آرد، تجاوز نمی‌کرد و همیشه آرزوی خوردن یک شکم غذای سیر را در دل داشتم. پیراهنم از یکی تجاوز نمی‌کرد، و یک لباس یدکی برای عوض کردن نداشتم. همان یکی هم بعد از چند ماه برای من تنگ و کوتاه می‌شد؛ زیرا من به‌سرعت رشد می‌کردم و قد می‌کشیدم. در هیچ‌یک از زمستان‌ها پالتو برای پوشیدن نداشتم، و اگر در زمستان کفشی برای پوشیدن گیرم می‌آمد، کلاهم را هفت بار به آسمان می‌انداختم. یک بار مادرم یکی از پالتوهای پشم شتر ده بیست سال قبلش را شکافت و از آن یک پیراهن کج و کوله برای من درآورد. دامن این پیراهن اقلا سی چهل سانت تو داشت. هرچه قد من بلندتر می‌شد مادرم نیز چهار پنج سانت بر طول دامن آن می‌افزود. و من توانستم آن لباس را دو سال تمام بپوشم. از آن‌جایی که خیلی گرم بود دیگر احتیاجی به پالتو پیدا نمی‌کردم.

نخستین موفقیت

کسی که مثل من در فقر بزرگ شده باشد، هرگز نمی‌تواند آن را فراموش کند. در دوازده سالگی مادرم مرا برای آن‌که معلمه بشوم به دانش‌سرای دختران فرستاد. من از این مدرسه نفرت داشتم، و وقایعی را که در آن می‌گذراندم وقایعی جهنمی بود ولی چاره‌ای نداشتم. تا پانزده سالگی هر طور بود در آن‌جا ماندنی شدم. زشتی بدترین بلایی است که ممکن است بر دختری نازل شود، در ایتالیا اگر انسان زشت باشد باید در صدد پیدا کردن شغلی برآید، نه شوهر. اما من دیگر خلال‌دندان نبودم. زشت هم نبودم. تنها در آن لحظات بود که دانستم زیبایی برای یک دختر چه نعمتی است. از خودم تعریف نمی‌کنم، دیگران نیز مرا خوشگل و تو دل برو می‌یافتند. ولی مادرم همیشه به من می‌گفت: «سوفیا، لوندی‌ات بر خوشگلی‌ات بیشتر می‌چربد.» در پانزده‌سالگی توی یک مسابقه زیبایی که در شهر ناپل تشکیل شده بود شرکت کردم و دوم شدم. در این مسابقه پیراهن ارغوانی‌رنگی پوشیده بودم که دامنش روی زمین کشیده می‌شد. با پولی که از نفر دوم شدن در مسابقه زیبای نصیبم شده بود دو تا بلیت ترن خریدم و من و مادرم به رم مسافرت کردیم.

سیاهی لشکری

در رم خودمان را به آتلیه‌های فیلم‌برداری معرفی کردیم. و هر دو به عنوان سیاهی[لشکر] در فیلم «هوس‌های امپراتور» شرکت کردیم و درنتیجه 21 هزار لیر ایتالیایی [برابر با در حدود دویست تومان ایران در زمان انتشار همین مطلب] عایدمان شد. مادرم در سیاهی‌لشکر بازی کردن سابقه‌ای طولانی‌تر داشت؛ زیرا در سال‌های پیش یعنی آن موقعی که سینمای ناطق وجود نداشت او یک بار دیگر به عنوان سیاهی‌لشکر در فیلم «بن‌هور» بازی کرده بود؛ اما این دنیای جدید مرا مجذوب خود کرد. در آخرین ماه‌های پانزده‌سالگی‌ام مدل نیمه‌برهنه چند عکاس شدم. همیشه از این‌که مجبور بودم نیمه‌برهنه در مقابل دوربین ظاهر شوم خجالت می‌کشیدم. آن عکس‌ها را از مادرم قایم می‌کردم اما آرزوی یک ستاره مشهور شدن دست از سر من برنمی‌داشت و در این‌جا می‌خواهم برای شما تعریف کنم که چگونه توانستم موفقیت را به دست بیاورم.

وقتی در یکی از فیلم‌ها چنین صحنه‌ای از من فیلم‌برداری شد، عکاس آمد و در همان ژست چند عکس از من گرفت. من اعتراضی نکردم؛ زیرا خیال کردم که آن هم جزو برنامه کار است.

این‌ها عکس‌هایی بودند که مرا نیمه‌لخت نشان می‌دادند. ولی هرچه بود دیگر مجبور نبودم توی خیابان‌ها آن‌قدر پرسه بزنم تا لقمه‌نانی بدزدم، و به همین جهت هم دیگر مجبور نبودم، وقتی از جلوی پلیس رد می‌شدم بترسم.

از بچگی زن‌های آمریکایی سرمشق من بودند. همیشه من و خواهرم سعی می‌کردیم خودمان را نظیر یک ستاره هالیوود بیاراییم، و مظهر این آرزوی ما «باربارا استانویک» ستاره هالیوود بود.

اولین شانس به من رو کرد

بالاخره در رم دری به روی ما باز نشد من و مادرم به ناپل بازگشتیم. من دوباره به مدرسه رفتم و سعی کردم لهجه‌ام را درست کنم زیرا اگر قرار بود زمانی در آینده هنرپیشه شوم، آکسان‌هایی که در لهجه ایتالیایی ناپلی‌ها وجود داشت مانع بزرگی برای من به وجود می‌آورد؛ زیرا یک هنرپیشه باید در درجه اول خوب و سلیس صحبت کند ولی ضمنا رل سیاهی‌لشکر بازی کردن و مدل عکاسی شدن را هم از دست ندادم. دو سال و نیم هم بدین طریق گذشت و سپس اولین شانس در فیلمی که قرار بود درباره آفریقا برداشته شود به من روی آورد. در این فیلم من رل دختر مرد دانشمندی را به عهده داشتم که در سفر زیردریایی بحر احمر مرا هم همراه خود برده بود. این فیلم نه‌تنها اولین شانس من بود، بلکه به خاطر آن اولین بار هم بود که من هواپیما سوار شدم و به آفریقا رفتم. به‌زودی قرارداد دیگری برای بازی در رل اول فیلم «آیدا» که اوپرا بود با من بسته شد. و وضع من چنان ترقی کرد که در عرض سه سال بعدش روی هم رفته در سی فیلم شرکتم دادند. نوزده‌ساله شده بودم. انرژی زیادی مصرف کرده بودم و متاسفانه هنوز ستاره بزرگ و مشهوری به شمار نمی‌آمدم.

قدم اول در راه اشتهار و محبوبیت را موقعی برداشتم که ویتوریو دسیکا کارگردان معروف فیلم «دزد دوچرخه» مرا برای بازی در فیلم «طلای ناپل» استخدام نمود، و بالاخره با شارل بوآیه در فیلم «سعادت زن بودن» شرکت کردم و از این‌که شارل بوآیه پس از این فیلم مرا با «استنلی کریمر» آشنا کرد، بسیار از او ممنونم زیرا کریمر بود که راه را برای شرکت در فیلم‌های آمریکایی هموار کرد. و اولین فیلمی هم که در آمریکا از من برداشته شد «غرور و شهوت» نام داشت.

تاثیرگذارترین فرد زندگی

ولی بزرگ‌ترین شخصیت سینمایی که توانست در زندگی من رل برجسته‌ای بازی کند «کارلو پونتی» کارگردان مشهور ایتالیایی بود. او مرا دوباره به مدرسه هنرپیشگی فرستاد. او باعث شد که من هر روز چیز تازه‌ای یاد بگیرم. من طرز صحیح توالت کردن، گیتار زدن، و آموختن زبان‌های خرجی را مدیون او هستم. این‌ها هنر یک هنرپیشه می‌باشند. کارلو پونتی سرپرست من، راهنمای من، معلم من... و بالاخره شوهر من شد.

از دنیای ناشناخته هالیوود می‌ترسیدم

من زنی جاه‌طلب بوده و هستم و دلم می‌خواهد به منتهی درجه ترقی و شهرت برسم. روی همین اصل هم بود که وقتی هالیوود به سوی من دست دراز کرد، من هم چهار دست و پا به سوی او دویدم. ولی موقعی که در هواپیما نشسته بودم و هواپیما از طریق قطب شمال مرا به کالیفرنیا می‌برد، خیلی می‌ترسیدم. آن هم دنیای هالیوود که برای من هنوز ناشناس بود. در فرودگاه لوس‌آنجلس بیش از صد خبرنگار، عکاس، و نمایندگان شرکت‌های فیلم‌برداری انتظار مرا می‌کشیدند. کمپانی پارامونت ضیافت مجللی به افتخار من برپا کرد. در این ضیافت کلیه شخصیت‌های سینمایی هالیوود دعوت شده بودند و همه این شخصیت‌ها به من اظهار محبت نمودند. اصولا آمریکایی‌ها نسبت به هنرپیشگان خارجی نظر مساعد و خوبی دارند. من هم دلم می‌خواست مثل سایرین صاحب خانه‌ای باشم، با اثاثیه آن ور بروم، پخت و پز کنم، خوراک‌های ایتالیایی بپزم زیرا راستش را بخواهید من خیلی شکمو هستم و از خوراکی نمی‌توانم بگذرم.

وقتی دنبال خانه می‌گشتم سه ویلای مناسب پیدا کردم. یکی از آن‌ها را که متعلق به «چارلز ویدور» کارگردان معروف بود پسندیدم. اجاره خانه ماهی 2 هزار دلار [در آن موقع برابر 14 هزار تومان] بود. با این مبلغ انسان می‌توانست در ایتالیا یک خانه کوچولوی نقلی بخرد. ویلا را شش‌ماهه اجاره کردم.

یکی از دیدنی‌ترین چیزهای لوس‌آنجلس مغازه‌های فراوان گل‌فروشی آن بود. به قدری گل‌فروشی در این شهر وجود دارد که من هنوز هم سرسام می‌گیرم. به قول یک مثل معروف «در باغ‌های لوس‌آنجلس بیشتر از روی کلاه خانم‌ها گل دیده می‌شود.» اما باید بگویم که به تعداد این گل‌ها در لوس‌آنجلس خبرنگار و عکاس وجود دارد. این عکاس‌ها برای گرفتن به قول خودشان یک عکس «سکسی» امان را می‌برند. بعضی اوقات سوالات عجیب و غریب خبرنگاران موجب خنده من می‌شد. مثلا یک دفعه از من پرسیدند: «جینا لولوبریجیدا» را چگونه آدمی می‌دانید؟» قبلا همین سوال را درباره من از جینا پرسیده بودند، او جواب داده بود: «سوفیا دختر خوشگلی است اما تیپ زن‌های ولگرد را دارد.» اکنون نوبت تلافی به من رسیده بود، جواب دادم: «جینا قیافه بدی ندارد، ولی فقط به درد ایفای رل دختران دهاتی می‌خورد. از آن گذشته ارادت زیادی به او ندارم و فقط یک بار آن هم بیش از پنج دقیقه با او هم‌صحبت نشده‌ام.»

خبرنگارن پرسیدند: «مردهای آمریکایی را چگونه یافتید؟» و من جواب دادم: «خوش‌هیکل و زیبا و دوست‌داشتنی اما کمی بی‌نمک» سپس خواستند بدانند چه نوع مردی را می‌پسندم. جواب دادم: «مردانی را که شانه‌ای پهن، کمی باریک و صورتی خوشگل داشته باشند.»

آن‌گاه پرسیدند: «میس سوفیا، آیا عاشق نیستید؟» جواب دادم: «در زندگی‌ یک بار عاشق شدم و هنوز هم آن مرد را می‌پرستم.» اما نگفتم که اسمش چیست زیرا اسم معشوق و مقدار مالیاتی که می‌پردازیم جزو اسراری هستند که یک ستاره سینما می‌تواند در قلب خودش مخفی نگه دارد.

خست من سر جایش باقی است

طبیعی است که من امروز ثروت فراوانی اندوخته‌ام. ولی باید اعتراف کنم که خست من هنوز به جای خودش باقی است. هنوز هم وقتی که جنس یک دلاری می‌خرم اگر جا داشته باشد مدتی چانه می‌زنم.

در عوض خرجم هم زیاد است؛ زیرا من سیزده تن از بچه‌های فامیلم را که در دهکده‌ای زندگی می‌کنند تحت سرپرستی قرار داده‌ام و زندگی‌شان را تامین می‌کنم. به مدرسه‌شان می‌فرستم و سعی می‌کنم انسان‌های خوشبختی بشوند. همه به من می‌گویند بیش از هنرت خوشگلی داری، ولی من برعکس دلم می‌خواهد هنرم جلب توجه کند نه زیبایی‌ام.

روزهایی که باید به آتلیه فیلم‌برداری بروم، صبح ساعت پنج و نیم از خواب برمی‌خیزم، و درست شش و نیم از منزل بیرون می‌روم و دیگر مقدورم نمی‌شود قبل از ساعت شش بعدازظهر به خانه برگردم. در استودیو هرگز احساس خستگی نمی‌کنم زیرا هرچه دلم بخواهد می‌توانم بخورم؛ قهوه، تارت، زیرا این دو چیز در استودیو اوورت هستند.

غالبا خانم‌ها از من می‌پرسند چطور می‌شود زیبا شد و زیبایی را حفظ کرد. من هم همیشه به این عده جواب می‌دهم: «میانه‌روی در غذا، نکشیدن سیگار، ننوشیدن الکل، و خوردن سبزی زیاد، خواب زیاد، خیلی هم زیاد.»

وقتی خواهرم ماریا را در هالیوود نزد خودم آوردم او از درازی دماغش خیلی اظهار ناراحتی می‌کرد، و همه‌اش مایل بود به وسیله یک جراحی پلاستیک آن را به حالت عادی درآورد ولی من با نصایحم او را منصرف کردم.

برعکس آدم وقتی چشمش به ستارگان هالیوود می‌افتد خیال می‌کند که یک عروسک مصنوعی بیش نیستند و هم‌اکنون از کارخانه بیرون آمده‌اند؛ زیرا این‌قدر غلیظ توالت می‌کنند و به خودشان ور می‌روند که حد ندارد.

در خاتمه باید بگویم که از زندگی‌ام صد درصد رضایت دارم، و هرگز در وضع جدید خودم را نباخته‌ام بلکه همیشه دوران فلاکت‌بار گذشته‌ام را مد نظر دارم.

259

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان