حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟چرا امام امتناع کرد؟البته اینها را ما به صورت یک امر صد در صد قطعی نمی توانیم بگوییم ولی در روایاتی که از خود ما نقل کرده اند-از جمله در روایت عیون اخبار الرضا-ذکر شده است که وقتی مامون گفت من این جور فکر کردم که خودم را از خلافت عزل کنم و تو را به جای خودم نصب کنم و با تو بیعت نمایم،امام فرمود:یا تو در خلافت ذی حقی و یا ذی حق نیستی.اگر این خلافت واقعا از آن توست و تو ذی حقی و این خلافت یک خلافت الهی است،حق نداری چنین جامه ای را که خدا برای تن تو تعیین کرده است به غیر خودت بدهی،و اما اگر از آن تو نیست باز هم حق نداری بدهی.چیزی را که از آن تو نیست تو چرا به کسی بدهی؟!معنایش این است که اگر خلافت از آن تو نیست تو باید مثل معاویه پسر یزید اعلام کنی که من ذی حق نیستم،و قهرا پدران خودت را تخطئه کنی همان طور که او تخطئه کرد و گفت:پدران من به نا حق این جامه را به تن کردند و من هم در این چند وقت به ناحق این جامه را به تن کردم.بنا بر این من می روم،نه اینکه بگویی من خلافت را تفویض و واگذار می کنم.وقتی که مامون این جمله را شنید فورا به اصطلاح وجهه سخن را تغییر داد و گفت:شما مجبور هستید.
سپس مامون تهدید کرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود (1).جمله ای گفت که در آن،هم استدلال بود و هم تهدید،و آن این بود که گفت:«جدت علی بن ابی طالب در شورا شرکت کرد(در شورای شش نفری)و عمر که خلیفه وقت بود تهدید کرد،گفت:در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیم نگرفتند یا بعضی از آنها از تصمیم اکثریت تمرد کردند ابو طلحه انصاری مامور است که گردنشان را بزند.»خواست بگوید الآن تو در آن وضع هستی که جدت علی در آن وضع بود،من هم در آن وضعی هستم که عمر بود.تو از جدت پیروی کن و در این کار شرکت نما.در این جمله تلویحا این معنا بود که جدت علی با اینکه خلافت را از خودش می دانست چرا در کار شورا شرکت کرد؟اینکه در کار شورا شرکت کرد یعنی آمد آنجا تبادل نظر کند که آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟و این خودش یک نوع تنزلی بود از جد شما علی بن ابی طالب که نیامد سر سختی کند و بگوید شورا یعنی چه؟! خلافت مال من است،اگر همه تان کنار می روید بروید تا من خودم خلیفه باشم،اگر نه،من در شورا شرکت نمی کنم.اینکه در شورا شرکت کرد معنایش این است که از حق مسلم و قطعی خود صرف نظر کرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد.تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع علی بن ابی طالب است.این،جنبه استدلال قضیه بود.اما جنبه تهدیدش:عمر خلیفه ای بود که کارهایش برای عصر و زمان تقریبا سند شمرده می شد.مامون خواست بگوید که اگر من تصمیم شدیدی بگیرم جامعه از من می پذیرد،می گویند او همان تصمیمی را گرفت که خلیفه دوم گرفت،او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر کسی از آن تخلف کند گردنش را بزنید، من هم به حکم اینکه خلیفه هستم چنین فرمانی را می دهم،می گویم مصلحت مسلمین این است که علی بن موسی ولایتعهد را بپذیرد،اگر تخلف کند،به حکم اینکه خلیفه هستم گردنش را می زنم.استدلال را با تهدید مخلوط کرد.
پس یکی دیگر از مسلمات تاریخ این مساله است که حضرت رضا[از قبول ولایتعهد مامون] امتناع کرده است ولی بعد با تهدید به قتل پذیرفته است.
مساله سوم که این هم جزء قطعیات و مسلمات است این است که امام از اول با مامون شرط کرد که من در کارها مداخله نکنم،یعنی عملا جزء دستگاه نباشم،حالا اسم می خواهد ولایتعهد باشد،باشد،سکه به نام من می خواهند بزنند،بزنند،خطبه به نام می خواهند بخوانند،بخوانند،ولی در کارها عملا مرا شریک نکن،کاری را عملا به عهده من نگذار،نه در کار قضا و داد گستری دخالتی داشته باشم،نه در عزل و نصبها و نه در هیچ کار دیگری (2).در همان مراسم تشریفاتی نیز امام طوری رفتار کرد که آن ناچسبی خودش به دستگاه مامونی را ثابت کرد.آن جمله ای که در اولین خطابه ولایتعهدش خواند به نظر من خیلی عجیب و با ارزش است.آن مجلس عظیم را مامون تشکیل می دهد و تمام سران مملکتی از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت می کند و همه با لباسهای سبز-که شعاری بود که آن وقت مقرر کردند-شرکت می کنند (3).اول کسی را که دستور داد بیاید با حضرت رضا به عنوان ولایتعهد بیعت کند پسرش عباس بن مامون بود که ظاهرا قبلا ولیعهد یا نامزد ولایتعهد بود،و بعد دیگران یک یک آمدند و بیعت کردند.سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهای بسیار عالی خواندند و خطابه های بسیار غرا انشاء کردند.بعد قرار شد خود حضرت خطابه ای بخواند. حضرت برخاست و در یک سطر و نیم فقط،صحبت کرد که جملاتش در واقع ایراد به تمام کارهای آنها بود.مضمونش این است:«ما(یعنی ما اهل بیت،ما ائمه)حقی داریم بر شما مردم به اینکه ولی امر شما باشیم:معنایش این است که این حق اصلا مال ما هست و چیزی نیست که مامون بخواهد به ما واگذار کند.و شما در عهده ما حقی دارید.حق شما این است که ما شما را اداره کنیم.و هر گاه شما حق ما را به ما دادید-یعنی هر وقت شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید-بر ما لازم می شود که آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم،و السلام » (4).دو کلمه:«ما حقی داریم و آن خلافت است،شما حقی دارید به عنوان مردمی که خلیفه باید آنها را اداره کند،شما مردم باید حق ما را به ما بدهید،و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفه ای داریم که باید انجام دهیم،و وظیفه خودمان را انجام می دهیم.»نه تشکری از مامون و نه حرف دیگری،و بلکه مضمون بر خلاف روح جلسه ولایتعهدی است.بعد هم این جریان همین طور ادامه پیدا می کند،حضرت رضا یک ولیعهد به اصطلاح تشریفاتی است که حاضر نیست در کارها مداخله کند و در یک مواردی هم که اجبارا مداخله می کند به شکلی مداخله می کند که منظور مامون تامین نمی شود،مثل همان قضیه نماز عید خواندن که مامون می فرستد نزد حضرت و حضرت می گوید:ما با تو قرار داریم که من در هیچ کار مداخله نکنم.می گوید آخر اینکه تو در هیچ کار مداخله نمی کنی مردم مرا متهم می کنند، حال این یک کار مانعی ندارد،حضرت می فرماید:اگر بخواهم این کار را بکنم باید به رسم جدم عمل کنم نه به آن رسمی که امروز معمول است.مامون می گوید بسیار خوب.امام از خانه خارج می شود.چنان غوغایی در شهر بپا می شود که در وسط راه می آیند حضرت را بر می گردانند.
بنابر این تا این مقدار مساله مسلم است که حضرت رضا را بالاجبار[به مرو]آورده اند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل کرده اند،تهدید به قتل کرده اند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول کرده به این شرط که در کارها عملا مداخله نکند،و بعد هم عملا مداخله نکرده و طوری خودش را کنار کشیده که ثابت کرده است که خلاصه ما به اینها نمی چسبیم و اینها هم به ما نمی چسبند.
مسائل مشکوک
اما مسائلی که عرض کردیم مشکوک است.در اینجا قضایای مشکوک زیاد است.اینجاست که علما و اهل تاریخ،اجتهادشان اختلاف پیدا کرده.اصلا این مساله ولایتعهد چه بود؟چطور شد که مامون حاضر شد حضرت رضا را از مدینه بخواهد برای ولایتعهد،و خلافت را به او تفویض کند،از خاندان عباسی بیرون ببرد و تحویل خاندان علوی بدهد؟آیا این ابتکار از خودش بود یا از فضل بن سهل ذو الریاستین سرخسی و او بر مامون تحمیل کرده بود از باب اینکه وزیر بسیار مقتدری بود و لشکریان مامون که اکثریت قریب به اتفاقشان ایرانی بودند تحت نظر این وزیر بودند و او هر نظری که داشت می توانست تحمیل کند.حال او چرا این کار را کرد؟ بعضی-که البته این احتمال خیلی ضعیف است گو اینکه افرادی مثل «جرجی زیدان »و حتی «ادوارد براون »قبول کرده اند-می گویند:اصلا فضل بن سهل شیعه بوده[و در این موضوع] حسن نیت داشت و می خواست واقعا خلافت را[به خاندان علوی]منتقل کند.اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل بن سهل همکاری کند،به جهت اینکه وسیله کاملا آماده شده است که خلافت به علویین منتقل شود،و حتی نباید بگوید من قبول نمی کنم تا تهدید به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگوید باید جنبه تشریفاتی داشته باشد،من در کارها مداخله نمی کنم،بلکه باید جدا قبول کند،در کارها هم مداخله نماید و مامون را عملا از خلافت خلع ید کند. البته اینجا یک اشکال هست و آن این که اگر فرض هم کنیم که با همکاری حضرت رضا و فضل بن سهل می شد مامون را از خلافت خلع کرد،چنین نبود که دیگر اوضاع خلافت رو به راه باشد،چون خراسان جزئی از مملکت اسلامی بود،همین قدر که به مرز ری می رسیدیم،از آنجا به آن طرف،یعنی قسمت عراق که قبلا دار الخلافه بود،و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگری داشت،آنها که تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمایلاتی بر ضد اینها داشتند،یعنی اگر فرض هم می کردیم که این قضیه به همین شکل بود و عملی می شد،حضرت رضا در خراسان خلیفه بود،بغداد در مقابلش محکم می ایستاد،همچنانکه تا خبر ولایتعهد حضرت رضا به بغداد رسید و بنی العباس در بغداد فهمیدند که مامون چنین کاری کرده است فورا نماینده مامون را معزول کردند و با یکی از بنی العباس به نام ابراهیم بن شکله-با اینکه صلاحیتی هم نداشت-بیعت کردند و اعلام طغیان نمودند،گفتند ما هرگز زیر بار علویین نمی رویم،اجداد ما صد سال است که زحمت کشیده اند،جان کنده اند،حالا یکدفعه خلافت را تحویل علویین بدهیم؟!بغداد قیام می کرد و به دنبال آن خیلی جاهای دیگر نیز قیام می کردند.
ولی این یک فرض است و تازه اصل فرض درست نیست،یعنی این حرف قابل قبول نیست که فضل بن سهل ذو الریاستین شیعی بود و روی اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین کاری کرد.اولا اینکه ابتکار از او باشد محل تردید است.ثانیا:به فرض اینکه ابتکار از او باشد،اینکه او احساسات شیعی داشته باشد سخت محل تردید است.آنچه احتمال بیشتر قضیه است این است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود می خواست به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام (5) ،فکر کرد الآن ایرانیها قبول نمی کنند چون واقعا مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر که اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت می کنند.با خود اندیشید که کلک خلیفه عباسی را به دست مردی که خود او وجهه ای دارد بکند،حضرت رضا را عجالتا بیاورد روی کار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهای مخالفت بنی العباس کند،و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید برای برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام ودوره زردشتیگری.
اگر این فرض درست باشد،در اینجا وظیفه حضرت رضا همکاری با مامون است برای قلع و قمع کردن خطر بزرگتر،یعنی خطر فضل بن سهل برای اسلام صد درجه بالاتر از خطر مامون است برای اسلام،زیرا بالاخره مامون هر چه هست یک خلیفه مسلمان است.
یک مطلب دیگر را هم باید عرض کنم و آن این است که ما نباید این جور فکر کنیم که همه خلفایی که با ائمه مخالف بودند یا آنها را شهید کردند در یک عرض هستند،بنا بر این چه فرقی میان یزید بن معاویه و مامون است؟تفاوت از زمین تا آسمان است.مامون در طبقه خودش یعنی در طبقه خلفا و سلاطین،هم از جنبه علمی و هم از جنبه های دیگر یعنی حسن سیاست،عدالت نسبی و ظلم نسبی،و از نظر حسن اداره و مفید بودن به حال مردم،از بهترین خلفا و سلاطین است.مردی بود بسیار روشنفکر.این تمدن عظیم اسلامی که امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مامون به وجود آمد،یعنی اینها یک سعه نظر و یک روشنفکری فوق العاده داشتند که بسیاری از کارهایی که کردند امروز اسباب افتخار دنیای اسلام است.مساله «الملک عقیم »و اینکه مامون به خاطر ملک و سلطنت بر ضد عقیده خودش قیام کرد و همان امامی را که به او اعتقاد داشت مسموم کرد یک مطلب است،و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعا مطلب این باشد که مساله ولایتعهد ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همین طور که قرائن نشان می دهد[سوء نیت داشته است،در این صورت امام می بایست طرف مامون را بگیرد.]روایات ما این مطلب را تایید می کند که حضرت رضا از فضل بن سهل بیشتر تنفر داشت تا مامون،و در مواردی که میان فضل بن سهل و مامون اختلاف پیش می آمد،حضرت طرف مامون را می گرفت.در روایات ما هست که فضل بن سهل و یک نفر دیگر به نام هشام بن ابراهیم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حق شماست،اینها همه شان غاصبند،شما موافقت کنید،ما مامون را به قتل می رسانیم و بعد شما رسما خلیفه باشید.حضرت به شدت این دو نفر را طرد کرد.اینها بعد فهمیدند که اشتباه کرده اند،فورا رفتند نزد مامون،گفتند:ما نزد علی بن موسی بودیم،خواستیم او را امتحان کنیم،این مساله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم که او نسبت به تو حسن نیت دارد یا نه.دیدیم نه،حسن نیت دارد.به او گفتیم بیا با ما همکاری کن تا مامون را بکشیم،او ما را طرد کرد.و بعد حضرت رضا در ملاقاتی که با مامون داشتند-و مامون هم سابقه ذهنی داشت-قضیه را طرح کردند و فرمودند اینها آمدند و دروغ می گویند،جدی می گفتند،و بعد حضرت به مامون فرمود که از اینها احتیاط کن.
مطابق این روایات،علی بن موسی الرضا خطر فضل بن سهل را از خطر مامون بالاتر و شدیدتر می دانسته است.بنا بر این فرض[که ابتکار ولایتعهد از فضل بن سهل بوده است] (6) حضرت رضا این ولایتعهدی را که به دست این مرد ابتکار شده است خطرناک می داند، می گوید نیت سوئی در کار است،اینها آمده اند مرا وسیله قرار دهند برای برگرداندن ایران از اسلام به مجوسی گری.
پس ما روی فرض صحبت می کنیم.اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعا شیعه باشد(آن طور که برخی از مورخین اروپایی گفته اند)حضرت رضا باید با فضل همکاری می کرد علیه مامون،و اگر این روح زردشتیگری در کار بوده،بر عکس باید با مامون همکاری می کرد علیه اینها تا کلک اینها کنده شود.روایات ما این دوم را بیشتر تایید می کند،یعنی فرضا هم ابتکار از فضل نبوده،اینکه حضرت رضا با فضل میانه خوبی نداشت و حتی مامون را از خطر فضل می ترساند،از نظر روایات ما امر مسلمی است.
فرضیه دیگر این است که اصلا ابتکار از فضل نبوده،ابتکار از خود مامون بوده است.اگر ابتکار از خود مامون بوده،مامون چرا این کار را کرد؟آیا حسن نیت داشت یا سوء نیت؟اگر حسن نیت داشت آیا تا آخر بر حسن نیت خود باقی بود یا در اواسط تغییر نظر پیدا کرد؟اینکه بگوییم مامون حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقی بود سخن غیر قابل قبولی است. هرگز چنین چیزی نبوده.حد اکثر این است که بگوییم در ابتدا حسن نیت داشت ولی در انتها تغییر عقیده داد.عرض کردیم که شیخ صدوق و ظاهرا شیخ مفید هم[بر این عقیده بوده اند].شیخ صدوق در کتاب عیون اخبار الرضا عقیده اش این است که مامون در ابتدا حسن نیت داشت،واقعا نذری کرده بود،در آن گرفتار شدیدی که با برادرش امین پیدا کرد نذر کرد که اگر خدا او را بر برادرش امین پیروز کند خلافت را به اهلش برگرداند،و اینکه حضرت رضا[از قبول ولایتعهد]امتناع کرد از این جهت بود که می دانست که او تحت تاثیر احساسات آنی قرار گرفته و بعد پشیمان می شود،شدید هم پشیمان می شود.البته بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند که مامون از اول حسن نیت نداشت و یک نیرنگ سیاسی در کار بود.حال نیرنگ سیاسی اش چه بود؟آیا می خواست نهضتهای علویین را به این وسیله فرو بنشاند؟و آیا می خواست به این وسیله حضرت رضا را بدنام کند؟چون اینها در کنار که بودند به صورت یک شخص منتقد بودند.خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضی درست کند،همین طور که در سیاستها اغلب این کار را می کنند،برای اینکه یک منتقد فعال وجیه المله ای را خراب کنند می آیند پستی به او می دهند و بعد در کار او خرابکاری می کنند،از یک طرف پست به او می دهند و از طرف دیگر در کارهایش اخلال می کنند تا همه کسانی که به او طمع بسته بودند از او برگردند.در روایات ما این مطلب هست که حضرت رضا در یکی از سخنانشان به مامون فرمودند:«من می دانم تو می خواهی به این وسیله مرا خراب کنی »که مامون عصبانی و ناراحت شد و گفت:این حرفها چیست که تو می گویی؟!چرا این نسبتها را به ما می دهی؟!
بررسی فرضیه ها
در میان این فرضها،در یک فرض البته وظیفه حضرت رضا همکاری شدید بوده،و آن فرض همان است که فضل شیعه بوده و ابتکار در دست او بوده است.بنا بر این فرض،ایرادی بر حضرت رضا از این نظر نیست که چرا ولایتعهد را قبول کرد،اگر ایرادی باشد از این نظر است که چرا جدی قبول نکرد.ولی ما از همین جا باید بفهمیم که قضیه به این شکل نبوده است. حال ما از نظر یک شیعه نمی گوییم،از نظر یک آدم به اصطلاح بی طرف می گوییم:حضرت رضا یا مرد دین بود یا مرد دنیا.اگر مرد دین بود باید وقتی که می بیند چنین زمینه ای[برای انتقال خلافت از بنی العباس به خاندان علوی]فراهم شده[با فضل]همکاری کند،و اگر مرد دنیا بود باز باید با او همکاری می کرد.پس اینکه حضرت همکاری نکرده و او را طرد نموده دلیل بر این است که این فرض غلط است.
اما اگر فرض این باشد که ابتکار از ذو الریاستین است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده،کار حضرت رضا صد در صد صحیح است،یعنی حضرت در میان دو شر،آن شر کوچکتر را انتخاب کرده و در آن شر کوچکتر(همکاری با مامون)هم به حداقل ممکن اکتفا نموده است.
اشکال،بیشتر در آنجایی است که بگوییم ابتکار از خود مامون بوده است.اینجاست که شاید اشخاصی بگویند وظیفه حضرت رضا این بود که وقتی مامون او را دعوت به همکاری می کند و سوء نیت هم دارد،مقاومت کند،و اگر می گوید تو را می کشم،بگوید بکش.باید حضرت رضا مقاومت می کرد و به کشته شدن از همان ابتدا راضی می شد،و حاضر می گردید که او را بکشند و به هیچ وجه همان ولایتعهد ظاهری و تشریفاتی و نچسب را نمی پذیرفت.
اینجاست که باید قضاوت شود که آیا امام باید همین کار را می کرد یا باید قبول می کرد؟ مساله ای است از نظر شرعی:می دانیم که خود را به کشتن دادن یعنی کاری کردن که منجر به قتل خود شود،گاهی جایز می شود اما در شرایطی که اثر کشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن،یعنی امر دایر باشد که یا شخص کشته شود و یا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضیه امام حسین.از امام حسین برای یزید بیعت می خواستند و برای اولین بار بود که مساله ولایتعهد را معاویه عملی می کرد.حضرت امام حسین کشته شدن را بر این بیعت کردن ترجیح داد،و بعلاوه امام حسین در شرایطی قرار گرفته بود که دنیای اسلام احتیاج به یک بیداری و یک اعلام امر به معروف و نهی از منکر داشت و لو به قیمت خون خودش باشد،این کار را کرد و نتیجه هایی هم گرفت.اما آیا شرایط امام رضا نیز همین طور بود؟یعنی واقعا برای حضرت رضا که بر سر دو راه قرار گرفته بود جایز بود[که خود را به کشتن دهد؟]یک وقت کسی به جایی می رسد که بدون اختیار خودش او را می کشند،مثل قضیه مسمومیت که البته قضیه مسمومیت از نظر روایات شیعه یک امر قطعی است ولی از نظر تاریخ قطعی نیست. بسیاری از مورخین-حتی مورخین شیعه مثل مسعودی (7) -معتقدند که حضرت رضا به اجل طبیعی از دنیا رفته و کشته نشده است.حال بنا بر عقیده معروفی که میان شیعه هست و آن این است که مامون حضرت رضا را مسموم کرد،بسیار خوب،انسان یک وقت در شرایطی قرار می گیرد که بدون اختیار خودش مسموم می شود،ولی یک وقت در شرایطی قرار می گیرد که میان یکی از دو امر مختار و مخیر است،خودش باید انتخاب کند،یا کشته شدن را و یا اختیار این کار را.نگویید عاقبت همه می میرند.اگر من یقین داشته باشم که امروز غروب می میرم ولی الآن مرا مخیر کنند میان انتخاب یکی از دو کار،یا کشته بشوم یا فلان کار را انتخاب کنم، آیا در اینجا من می توانم بگویم من که غروب می میرم،این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟نه، باز من باید حساب کنم که در همین مقدار که می توانم زنده بمانم آیا اختیار آن طرف این ارزش را دارد که من حیات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟حضرت رضا مخیر می شود میان یکی از دو کار:یا چنین ولایتعهدی را-که من تعبیر می کنم به «ولایتعهد نچسب »و از مسلمات تاریخ است-بپذیرد و یا کشته شدن که بعد هم تاریخ بیاید او را محکوم کند.به نظر من مسلم اولی را باید انتخاب کند.چرا آن را انتخاب نکند؟!صرف همکاری کردن با شخصی مثل مامون که ما می دانیم گناه نیست،نوع همکاری کردن مهم است.
همکاری با خلفا از نظر ائمه اطهار
می دانیم که در همان زمان خلفای عباسی،با آنهمه مخالفت شدیدی که ائمه ما با خلفا داشتند[و افراد را از همکاری با آنها منع می کردند،در موارد خاصی همکاری با دستگاه آنها را به خاطر نیل به برخی اهداف اسلامی تجویز و بلکه تشویق می نمودند.]صفوان جمال-که شیعه موسی بن جعفر است-شترهایش را برای سفر حج به هارون کرایه می دهد.می آید خدمت موسی بن جعفر.حضرت به او می گوید:تو همه چیزت خوب است الا یک چیزت. می گوید چی؟می فرماید:چرا شترهایت را به هارون کرایه دادی؟می گوید من که کار بدی نکردم،برای سفر حج بود،برای کار بدی نبود.فرمود:برای سفر حج هم[نباید چنین می کردی.] بعد فرمود:لا بد پس کرایه اش باقی مانده است که بعد باید بگیری.عرض کرد:بله،فرمود:و لا بد اگر به تو بگویند چنانچه هارون همین الآن از بین برود راضی هستی یا راضی نیستی،دلت می خواهد که طلب تو را بدهد و بعد بمیرد.این مقدار راضی به بقای او هستی.گفت:بله.فرمود: همین مقدار راضی بودن به بقای ظالم گناه است.صفوان که یک شیعه خالص است ولی سوابق زیادی با هارون دارد فورا رفت تمام وسایل کار خود را یکجا فروخت.(او حمل و نقل دار بود).به هارون خبر دادند که صفوان هر چه شتر و وسایل حمل و نقل داشته همه را یکجا فروخته است.هارون احضارش کرد.گفت چرا این کار را کردی؟ گفت:دیگر پیر شده ام و از کار مانده ام،نمی توانم بچه هایم را خوب اداره کنم،فکر کردم که دیگر از این کار به کلی صرف نظر کنم.هارون گفت:راستش را بگو.گفت:همین است.هارون خیلی زیرک بود،گفت:آیا می خواهی بگویم قضیه چیست؟من فکر می کنم بعد از اینکه تو با من این قرار داد معامله را بستی موسی بن جعفر به تو اشاره ای کرده.گفت:نه،این حرفها نیست.گفت بیخود انکار نکن.اگر آن سوابق چندین ساله ای که من با تو دارم نبود همین جا دستور می دادم گردنت را بزنند.
همین ائمه که همکاری[با خلفا]را تا این حد نهی می کنند و ممنوع می شمارند،در عین حال اگر کسی همکاری اش به نفع جامعه مسلمین باشد،آنجا که می رود از مظالم و شرور بکاهد، یعنی در جهت هدف و مسلک خود فعالیت کند-نه آن کاری که صفوان جمال کرد که فقط تایید و همکاری است-این همکاری را جایز می دانند.یک وقت یک کسی می رود پستی را در دستگاه ظلم اشغال می کند برای اینکه از این پست و مقام حسن استفاده کند.این همان چیزی است که فقه ما اجازه می دهد،سیره ائمه اجازه می دهد،قرآن هم اجازه می دهد.
استدلال حضرت رضا
برخی به حضرت رضا اعتراض کردند که چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها؟فرمود:آیا پیغمبران شانشان بالاتر است یا اوصیاء پیغمبران؟گفتند:پیغمبران.فرمود:یک پادشاه مشرک بدتر است یا یک پادشاه مسلمان فاسق؟گفتند:پادشاه مشرک.فرمود:آن کسی که همکاری را با تقاضا بکند بالاتر است یا کسی که به زور به او تحمیل کنند؟گفتند:آن کسی که با تقاضا بکند. فرمود:یوسف صدیق پیغمبر است،عزیز مصر کافر و مشرک بود،و یوسف خودش تقاضا کرد که: اجعلنی علی خزائن الارض انی حفیظ علیم (8) ،چون می خواست پستی را اشغال کند که از آن پست حسن استفاده کند.تازه عزیز مصر کافر بود،مامون مسلمان فاسقی است،یوسف پیغمبر بود،من وصی پیغمبر هستم،او پیشنهاد کرد و مرا مجبور کردند.صرف این قضیه که نمی شود مورد ایراد واقع شود.
حال،حضرت موسی بن جعفری که صفوان جمال را که صرفا همکاری می کند ووجودش فقط به نفع آنهاست شدید منع می کند و می فرماید:چرا تو شترهایت را به هارون اجاره می دهی، علی بن یقطین را که محرمانه با او سر و سری دارد و شیعه است و تشیع خودش را کتمان می کند تشویق می نماید که حتما در این دستگاه باش،ولی کتمان کن و کسی نفهمد که تو شیعه هستی،وضو را مطابق وضوی آنها بگیر،نماز را مطابق نماز آنها بخوان،تشیع خودت را به اشد مراتب مخفی کن،اما در دستگاه آنها باش که بتوانی کار بکنی.
این همان چیزی است که همه منطقها اجازه می دهد.هر آدم با مسلکی به افراد خودش اجازه می دهد که با حفظ مسلک خود و به شرط اینکه هدف،کار برای مسلک خود باشد نه برای طرف،[وارد دستگاه دشمن شوند]یعنی آن دستگاه را استخدام کنند برای هدف خودشان،نه دستگاه،آنها را استخدام کرده باشد برای هدف خود.شکلش فرق می کند،یکی جزء دستگاه است،نیروی او صرف منافع دستگاه می شود،و یکی جزء دستگاه است،نیروی دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایده ای که خودش دارد استخدام می کند.
به نظر من اگر کسی بگوید این مقدار هم نباید باشد،این یک تعصب و یک جمود بی جهت است.همه ائمه این جور بودند که از یک طرف،شدید همکاری با دستگاه خلفای بنی امیه و بنی العباس را نهی می کردند و هر کسی که عذر می آورد که آقا بالاخره ما نکنیم کس دیگر می کند،می گفتند همه نکنند،این که عذر نشد،وقتی هیچ کس نکند کار آنها فلج می شود،و از طرف دیگر افرادی را که آنچنان مسلکی بودند که وقتی در دستگاه خلفای اموی یا عباسی بودند در واقع دستگاه را برای هدف خودشان استخدام می کردند تشویق می کردند چه تشویقی!مثل همین «علی بن یقطین »یا«اسماعیل بن بزیع »،و روایاتی که ما در مدح و ستایش چنین کسانی داریم حیرت آور است،یعنی اینها را در ردیف اولیاء الله درجه اول معرفی کرده اند.روایاتش را شیخ انصاری در مکاسب در مساله «ولایت جائر»نقل کرده است.
ولایت جائر
مساله ای داریم در فقه به نام «ولایت جائر»یعنی قبول پست از ناحیه ظالم.قبول پست از ناحیه ظالم فی حد ذاته حرام است ولی فقها گفته اند همین که فی حد ذاته حرام است در مواردی مستحب می شود و در مواردی واجب.نوشته اند اگر تمکن از امر به معروف و نهی از منکر-که امر به معروف و نهی از منکر در واقع یعنی خدمت-متوقف باشد بر قبول پست از ناحیه ظالم،پذیرفتن آن واجب است.منطق هم همین را قبول می کند،زیرا اگر بپذیرید می توانید در جهت هدفتان کار کنید و خدمت نمایید،نیروی خودتان را تقویت و نیروی دشمنتان را تضعیف کنید.من خیال نمی کنم اهل مسلکهای دیگر،همانها که مادی و ماتریالیست و کمونیست هستند این گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انکار کنند، می گویند:بپذیر ولی کار خودت را بکن.
ما می بینیم در مدتی که حضرت رضا ولایتعهد را قبول کردند کاری به نفع آنها صورت نگرفت،به نفع خود حضرت صورت گرفت.صفوف،بیشتر مشخص شد.بعلاوه حضرت در پست ولایتعهدی به طور غیر رسمی شخصیت علمی خود را ثابت کرد که هیچ وقت دیگر ثابت نمی شد.در میان ائمه،به اندازه ای که شخصیت علمی حضرت رضا و حضرت امیر ثابت شده-و حضرت صادق هم در یک جهت دیگری-شخصیت علمی هیچ امام دیگری ثابت نشده است، حضرت امیر به واسطه همان چهار پنج سال خلافت،آن خطبه ها و آن احتجاجات که باقی ماند،حضرت صادق به واسطه آن مهلتی که جنگ بنی العباس و بنی الامیه با یکدیگر به وجود آورد که حضرت حوزه درس چهار هزار نفری تشکیل داد،و حضرت رضا برای همین چهار صباح ولایتعهد و آن خاصیت علم دوستی مامون و آن جلسات عجیبی که مامون تشکیل می داد،و از مادیین گرفته تا مسیحیها،یهودیها،مجوسیها،صابئیها و بوداییها،علمای همه مذاهب را جمع می کرد و حضرت رضا را می آورد و حضرت با اینها صحبت می کرد،و واقعا حضرت رضا در آن مجالس-که اینها در کتابهای احتجاجات هست-هم شخصیت علمی خود را ثابت کرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود،در واقع از پست ولایتعهد یک استفاده غیر رسمی کرد،آن شغلها را نپذیرفت ولی استفاده اینچنینی هم کرد.
پرسش و پاسخ
سؤال:وقتی معاویه یزید را به ولایتعهدی انتخاب کرد همه مخالف بودند،نه به خاطر اینکه یزید یک شخصیت فاسدی بود،بلکه اساسا با اصل ولایتعهدی!143 مخالفت می شد.آنوقت چطور شد که ولایتعهدی در زمان مامون این ایراد را نداشت؟
جواب:اولا این که می گویند مخالفت می شد،آنچنان هم مخالفت نمی شد،یعنی آن وقت هنوز دیگران به خطرات این مطلب توجه نکرده بودند،فقط عده کمی توجه داشتند،و این بدعتی بود که برای اولین بار در دنیای اسلام به وجود آمد،و علت آن عکس العمل بسیار شدید امام حسین نیز همین بود که بی اعتباری و بدعت بودن و حرام بودن این کار را مشخص کند که کرد.در دوره های بعد این امر دیگر جنبه مذهبی خودش را از دست داده بود،همان شکل ولایتعهدهای دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود که پشتوانه اش فقط زور بود و دیگر جنبه به اصطلاح اسلامی نداشت،و علت مخالفت حضرت رضا با قبول ولایتعهدی نیز یکی همین بود-و در کلمات خود حضرت هست-که اصلا خود این عنوان «ولایتعهد»عنوان غلطی است،چون معنی «ولایتعهد»این است که حق مال من است و من زید را برای جانشینی خودم انتخاب می کنم،و آن بیانی که حضرت فرمود این مال توست یا مال غیر و اگر مال غیر است تو حق نداری بدهی،شامل «ولایتعهد»هم هست.
سؤال:فرضی فرمودند که اگر فضل بن سهل شیعی واقعی بود مصلحت بود که حضرت در ولایتعهدی با ایشان همکاری کند و بعد دست مامون را از خلافت کوتاه کنند.اینجا اشکالی پیش می آید و آن اینکه در این صورت لازم می شد که حضرت مدتی اعمال مامون را تصویب کنند و حال آنکه با توجه به عمل حضرت علی علیه السلام امضا کردن کار ظالم در هر حدی جایز نیست.
جواب:به نظر می رسد که این ایراد وارد نباشد.فرمودید به فرض اینکه فضل بن سهل شیعی بود حضرت باید مدتی اعمال مامون را امضاء می کرد و این جایز نبود همچنانکه حضرت امیر حکومت معاویه را امضاء نکرد.
خیلی تفاوت است میان وضع حضرت رضا نسبت به مامون و وضع حضرت امیر نسبت به معاویه.حضرت امیر می بایست امضایش به این شکل می بود که معاویه به عنوان یک نایب و کسی که از ناحیه او منصوب است کار را انجام دهد،یک ظالمی مثل معاویه به عنوان نیابت از علی بن ابی طالب کار کند.ولی قضیه حضرت رضا این بود که حضرت رضا باید مدتی کاری به کار مامون نداشته باشد،یعنی مانعی در راه مامون ایجاد نکند.به طور کلی،هم منطقا و هم شرعا فرق است میان اینکه مفسده ای را ما خودمان بخواهیم تاثیری در ایجادش داشته باشیم-که در اینجا یک وظیفه داریم-و این که مفسده موجودی را بخواهیم از بین ببریم[که در اینجا وظیفه دیگری داریم.]
مثالی عرض می کنم.یک وقت هست من شیر آب را باز می کنم که آب بیاید داخل حیاط شما خرابی به بار آورد.اینجا من ضامن حیاط شما هستم به جهت اینکه در خرابی آن تاثیر داشته ام.و یک وقت هست که من از کنار کوچه رد می شوم،می بینم که شیر آب باز شده و آب به پای دیوار شما رسیده است.اینجا اخلاقا من وظیفه دارم که این شیر را ببندم و به شما خدمت کنم.نمی کنم و این ضرر به شما وارد می آید.در اینجا این کار بر من واجب نیست.
این را گفتم از نظر این که خیلی فرق است میان این که کاری به دست شخصی یا به دست دست او می خواهد انجام شود.و این که کاری را یک کس دیگر انجام می دهد و دیگری وظیفه از بین بردن آن را دارد.معاویه،مافوقش علی علیه السلام بود،یعنی تثبیت معاویه معنایش این بود که علی علیه السلام معاویه را به عنوان دستی برای خود بپذیرد،ولی تثبیت[مامون توسط] حضرت رضا(به قول شما)معنایش این است که حضرت رضا مدتی در مقابل مامون سکوت داشته باشد.این،دو وظیفه است.در آنجا علی علیه السلام مافوق است.در اینجا قضیه بر عکس است،مامون مافوق است.این که حضرت رضا مدتی با فضل بن سهل همکاری کند،یا به قول شما[مامون را]تثبیت کند،یعنی مدتی در مقابل مامون ساکت باشد.مدتی ساکت بودن برای مصلحت بزرگتر،برای انتظار کشیدن یک فرصت بهتر،مانعی ندارد.و بعلاوه در قضیه معاویه، مساله تنها این نیست که حضرت راضی نمی شد که معاویه یک روز حکومت کند(البته این هم یک مساله آن است،فرمود:من راضی نمی شوم که ظالم حتی یک روز حکومت کند)،مساله دیگری هم وجود داشت که جهت عکس قضیه بود،یعنی اگر حضرت،معاویه را نگاه می داشت، او روز به روز نیرومندتر می شد و از هدف خودش هم بر نمی گشت.ولی در اینجا فرض این است که باید صبر کنند تا روز به روز مامون ضعیفتر شود و خودشان قویتر گردند.پس اینها را نمی شود با هم قیاس کرد. سؤال:سؤال بنده راجع به مسمومیت حضرت رضا بود چون جنابعالی ضمن بیاناتتان فرمودید که حضرت رضا معلوم نیست که مسموم شده باشد،ولی واقعیت این است که چون هر چه می گذشت بیشتر معلوم می شد که خلافت حق حضرت رضاست،مامون مجبور شد که حضرت رضا را مسموم کند.دلیلی که می آورند راجع به سن حضرت رضاست که حضرت رضا در سن 52 سالگی از دنیا رفتند.اینکه امامی که تمام جنبه های بهداشتی را رعایت می کند و مثل ما افراط و تفریط ندارد در سن 52 سالگی بمیرد خیلی بعید است.همچنین آن حدیث معروف می فرماید:«ما منا الا مقتول او مسموم »یعنی هیچ کدام از ما(ائمه)نیستیم الا اینکه کشته شدیم یا مسموم شدیم.بنابراین این امر از نظر تاریخ شیعه مسلم است.حالا اگر صاحب مروج الذهب(مسعودی)اشتباهی کرده دلیل نمی شود که ما بگوییم حضرت رضا را مسموم نکرده اند بلکه از نظر اکثر مورخین شیعه حضرت رضا مسلما مسموم شده اند.
جواب:من عرض نکردم که حضرت رضا را مسموم نکرده اند.من خودم شخصا از نظر مجموع قرائن همین نظر شما را تایید می کنم.قرائن همین را نشان می دهد که ایشان را مسموم کردند،و یک علت اساسی همان قیام بنی العباس در بغداد بود.مامون در حالی حضرت رضا را مسموم کرد که از خراسان به طرف بغداد می رفت و مرتب[اوضاع بغداد را]به او گزارش می دادند.به او گزارش دادند که اصلا بغداد قیام کرده.او دید که حضرت رضا را معزول که نمی تواند بکند،و اگر با این وضع هم بخواهد برود آنجا کار بسیار مشکل است.برای اینکه زمینه رفتن به آنجا را فراهم کند و به بنی العباس بگوید کار تمام شد،حضرت را مسموم کرد. آن علت اساسی ای که می گویند و قابل قبول هم هست و با تاریخ نیز وفق می دهد همین جهت است،یعنی مامون دید که رفتن به بغداد عملی نیست و بقای بر ولایتعهد هم عملی نیست(با اینکه مامون جوانتر بود،حدود 28 سال داشت و حضرت رضا 55 سال داشتند،و حضرت رضا نیز در آغاز به مامون فرمود:من از تو پیرترم و قبل از تو می میرم)و اگر به این شکل بخواهد به بغداد برود محال است که بغداد تسلیم بشود و یک جنگ عجیبی در می گیرد.وضع خود را خطرناک دید.این بود که تصمیم گرفت هم فضل را از میان بردارد و هم حضرت رضا را.فضل را در حمام سرخس از بین برد.البته این قدر معلوم است که فضل به حمام رفته بود،عده ای با شمشیر ریختند و قطعه قطعه اش کردند و بعد هم گفتند«افرادی با او کینه داشتند»(و اتفاقا یکی از پسر خاله های او نیز جزء قتله بود)و خونش را لوث کردند، ولی ظاهر این است که آن هم کار مامون بود،دید او خیلی قدرت پیدا کرده و اسباب زحمت است،او را از بین برد.بعد،از سرخس آمدند به همین طوس.مرتب گزارشهای بغداد هم می رسید.دید نمی تواند با حضرت رضا و ولیعهد علوی وارد بغداد شود،این بود که حضرت را نیز در آنجا کشت.
یک وقت یک حرفی می زنیم از نظر آنچه که برای خود ما امری است مسلم.از نظر روایات شیعی شکی نیست در اینکه مامون[حضرت رضا را مسموم کرد]ولی از نظر برخی مورخین این طور نیست،مثلا مورخ اروپایی این حرف را قبول نمی کند،او مدارک تاریخی را مطالعه می کند،می گوید:تاریخ نوشته «قیل ».اغلب مورخین اهل تسنن که[این قضیه را]نقل کرده اند، نوشته اند حضرت آمد در[طوس]مریض شد و فوت کرد و«قیل »که مسموم شد(و گفته شده که مسموم شد).این بود که من خواستم با منطقی غیر منطق شیعه نیز در این زمینه صحبت کرده باشم،و الا قرائن همه حکایت می کند از همین که حضرت را مسموم کردند.
پی نوشت ها:
1- مامون واقعا مرد دانشمند و مطلعی بوده،از حدیث آگاه بود،از تاریخ آگاه بود،از منطق آگاه بود،از ادبیات آگاه بود،از فلسفه آگاه بود و شاید اندکی از طب و نجوم آگاه بود،اصلا جزء علما بود و شاید در طبقه سلاطین و خلفا در جهان نظیر نداشته باشد.
2- در واقع امام نمی خواست جزء دستگاه مامونی قرار گیرد به طوری که به این دستگاه بچسبد.
3- البته اینکه لباس سبز چرا،بعضی می گویند این،تدبیر فضل بن سهل بود،زیرا شعار خود عباسیها لباس سیاه بود،فضل از آن روز دستور داد که همه با لباس سبز بیایند،و گفته اند در این تدبیر،روح زردشتیگری وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسیها بود.ولی من نمی دانم این سخن چقدر اساس دارد.
4- [در بحار الانوار،ج 49/ص 146 عبارت چنین است:لنا علیکم حق برسول الله صلی الله علیه و آله،و لکم علینا حق به،فاذا انتم ادیتم الینا ذلک وجب علینا الحق لکم.]
5- عرض کردیم که اینها هیچ کدام قطعی نیست و از شبهات تاریخ است،ولی برخی از روایات این طور حکایت می کند.
6- حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکیها مسلمان شده بود و اسلامش یک اسلام سیاسی بود زیرا یک آدم زردشتی نمی توانست وزیر خلیفه مسلمان باشد.
7- مسعودی به عقیده بسیاری از علما یک مورخ شیعی است.
8- یوسف/55.