چکیده:
ذهن بشر سرشار از پرسش هایی در مورد مبدا آفرینش عالم است: آیا جهان را خالقی است؟ آیا می توان خالق عالم را شناخت؟ آیا می توان وجود چنین خالقی را از راه عقل اثبات کرد؟ آیا در متون دینی راهی برای اثبات وجود خدا وجود دارد؟ تقریر آن چگونه است؟ و پیش فرض های پذیرفته آن کدام اند؟ آیا خداوند دارای صفت است؟ رابطه صفت با ذات خداوندی چگونه است؟ آیا صفت عین ذات خداست یا زائد بر ذات اوست؟ آنچه می خوانید تلاشی است که درصدد پاسخ گویی به پرسش های فوق از منظر حضرت علی علیه السلام است.
عسکری سلیمانی امیری
مقدمه
آیا از نظر امیرالمؤمنین علیه السلام ممکن است بر وجود خداوند متعال علم استدلالی و برهانی اقامه کرد؟ و آیا در کلام حضرتش، استدلالی بروجود خدای متعال آمده است؟ اگر پاسخ مثبت است، تقریر استدلال چگونه است؟ آیا خدا را می توان به صفتی متصف کرد؟
پیش از ورود به بحث، لازم است توجه کنیم که واژه «خدا» و معادل های آن در زبان های گوناگون، این مفهوم را به ذهن القا می کند که مسمای آن بر فرض وجود، دارای همه کمالات است. از این رو، اگر خدا موجود است، تمام افعالی که در عالم موجود می شوند، به خدای متعال مستندند; زیرا هر کمالی که در عالم وجود رخ می نماید، پرتوی از کمال مطلق و بی پایان اوست. بنابراین، اگر برهانی بر وجود او اقامه شود، به دلیل پدیده بودن، مستند به خدای متعال است; یعنی این خداست که خود را این گونه معرفی کرده است.
بدین روی، کسی که خدای را پذیرفته تمام پدیده ها را به او نسبت می دهد و توحید افعالی در گفتار و رفتار او نمایان می شود; چون او را کامل مطلق یافته و کمال مطلق او اقتضا دارد که ظهور هر ظاهری به او مستند باشد.
از سوی دیگر، کامل مطلق بودن خدا اقتضا می کند که در وجودش محدودیت و نقص و ضعفی نباشد، از این رو، هر اثری در هر جا، اثر اوست و از وجود او نشات می گیرد. بنابراین، درکلام امیرالمؤمنین علیه السلام، که امیر موحدان است، توحید افعالی موج می زند و بیانات او در ذات و صفات خدا براساس توحیدافعالی است. اگرعقل خدای را اثبات می کند، این خداست که خود را توسط عقل به ما نشان می دهد. با توجه به این مطلب، ورود به بحث میسر می گردد.
برهان بر وجود خدا در کلمات امام علی علیه السلام
اولین سؤال درباره خدای متعال - که بر فرض وجود، بی نهایت است و هیچ نوع نقصی ندارد - این است که آیا چنین مفهومی از خدا مصداق دارد و بر فرض وجود مصداق، آیا ما می توانیم او را بشناسیم، اگر چه به کنه وجودش نتوان رسید و یا از این مقدار نیز محرومیم؟ آیا می توان استدلالی بر وجود خدا اقامه کرد؟
از کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام معلوم می شود که «خدا» مصداق دارد و بشر از معرفتش بکلی ممنوع نشده است: «لم یحجبها [العقول ]عن واجب معرفته » (1); عقول را از معرفت به مقدار ضروری خود مانع نگشته است.
«الحمدلله الذی اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده » (2);
ستایش خدای را سزد که اوهام (افکار) را در رسیدن جز به وجودش عاجز ساخت. او بزرگ است و بزرگ تر از او نمی توان فرض کرد و از این رو، کسی را توان آن نیست که به کنه حقیقتش برسد. ولی به وجودش علم اجمالی پیدا می کنیم.
حال که به مقدار لازم از معرفت خدای متعال بهره مندیم، آیا چنین معرفتی می تواند معرفتی از راه استدلال باشد؟ به عبارت دیگر، آیا عقل آدمی قادر است وجود خدا را اثبات کند یا چنین علمی به خدای متعال از علوم پایه است که ما قادر بر استدلال آن نیستیم؟
اگر بخواهیم وجود چیزی را اثبات کنیم، باید منطقا سه مرحله را طی کنیم: اولا، معلوم کنیم شی ء مورد نظر ممتنع الوجود نیست; زیرا اگر ممتنع الوجود باشد، ممکن نیست بروجودش برهان آورد. ثانیا، با نفی امتناع، امکان عام آن را ثابت کنیم. ثالثا، وجود آن را به اثبات برسانیم.
گذر از مرحله اول و دوم، اهمیت چندانی ندارد، چرا که با آوردن دلیل بر وجود شی ء مورد نظر، هم زمان معلوم می شود شی ء مورد نظر از ممتنعات نبوده و از امکان عام برخوردار است. از این جا، معلوم می شود کسی که وجود چیزی را انکار می کند، باید نشان دهد شی ء مورد نظر از امکان عام برخوردار نیست; یعنی اثبات کند شی ء از ممتنع های بالذات یا بالغیر است. از این رو، حضرت امیر می فرماید: «لا تستطیع عقول المتفکرین جحده لان من کانت السموات و الارض فطرته و ما فیهن و ما بینهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته » ; (3) عقل های متفکران انکارش نتوانند کرد; زیرا کسی که آسمان ها و زمین و آنچه در آن ها و بینشان است مخلوق او و او صانع آن ها می باشد دافعی برای قدرت او وجود ندارد.
خدایی که همه قدرت ها از آن اوست، عقول را قادر نساخته که انکار او کنند، گرچه بتوانند به زبان انکارش نمایند; زیرا با ظهور برهان بر وجودش، چگونه می توان وجودش را نفی کرد. این از آن روست که اگر مصنوع عین نیاز به صانع خود باشد، نمی توان به مصنوعی علم داشت که به صانعش نیاز نداشته باشد; زیرا همیشه علم با معلوم خود منطبق است. پس انکار وجودش با داشتن دلیل بر وجودش منطقی نیست. «دلت علیه اعلام الظهور» ; (4) بر او نشانه هایی روشن دلالت می کند. «فهو الذی تشهد له اعلام الوجود علی اقرار قلب ذی الجحود» (5); پس او کسی است که نشانه های وجود به نفعش بر علیه اقرار نمودن قلبی انکارکننده شهادت می دهد.
بنابراین، امیرالمؤمنین علیه السلام راه عقل را برای رسیدن به وجود خدا مسدود نمی دانند.
در بعضی کلمات حضرت به این مقدار اکتفا شده است که فکر بشر به وجودش نایل می شود:
«الحمدلله الذی اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده »
و از بعضی کلمات دیگر ایشان استفاده می شود که عالم وجود بر او دلالت دارد:
«دلت علیه اعلام الظهور»،
«لم یحجبها عن واجب معرفته فهو الذی تشهد له اعلام الوجود علی اقرار قلب ذی الجحود.»
اما کیفیت استدلال را نمی توان از این کلمات به دست آورد. شاید بتوان گفت: این بیانات مخاطب متفکر را وامی دارد تا اندیشه کند و نحوه استدلال را بیابد. در مقابل، کلمات دیگری از آن حضرت وجود دارد که می توان کیفیت استدلال را به دست آورد:
- «ظهر فی العقول بما یری فی خلقه من علامات التدبیر» ; (6)
خدا در عقول ظهور کرد به واسطه آنچه در خلقش از نشانه های تدبیر نمایان گردید.
- «لا تستطیع عقول المتفکرین جحده لان من کانت السموات و الارض فطرته و ما فیهن و ما بینهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته » ; (7)
- «صار کل شی ء خلق حجة له و منتسبا الیه فان کان خلقا صامتا فحجته بالتدبیر ناطقة فیه » ; (8)
هر چیزی را که خلق کرد حجت برای اوست و به او نسبت دارد. پس اگر مخلوق صامت باشد، حجتش با تدبیر گویا در آن است.
- «فصار کل ما خلق حجة له و دلیلا علیه و ان کان خلقا صامتا فحجته بالتدبیر ناطقة و دلالته علی المبدع قائمة » ; (9)
- «الحمدلله المتجلی لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته » ; (10)
حمدخدایی را که با آفرینش مخلوقات برای آن ها متجلی است و برای دل هایشان با حجتش ظاهر است.
- «الدال علی وجوده بخلقه » ; (11). . .
حضرت علیه السلام در این کلمات، به مخلوق، مصنوع و حادث بودن اشیا اشاره می کنند و وجود خدا را به عنوان خالق و صانع و محدث اثبات می نمایند. البته این برهان ها مبتنی بر پیش فرض هایی است که نزد عقل پذیرفته شده. این که حضرت می فرماید: «ظهر فی العقول بما یری فی خلقه من علامات التدبیر» ، اشاره به پیش فرضی دارد; زیرا علامت بر اساس قرارداد در نشانه های قراردادی یا بر اساس قانون تکوینی در نشانه های تکوینی بر ذی العلامه دلالت دارد. با تفحص در کلمات حضرت، می توان دوپیش فرض عقلی برای برهان ها در کلمات حضرت به دست آورد:
1. فعل بدون فاعل پا به عرصه وجود نمی نهد. این پیش فرض همان اصل علیت است. شیئی که معلول و در وجودش وابسته به غیر باشد بدون علت تامه اش تحقق نمی یابد و امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: «هل یکون بناء من غیر بان اوجنایة من غیر جان » ; (12) بنایی بدون بنا و جنایت بدون جنایت کار تحقق نمی یابد. چون تحقق اثر بدون فاعل مؤثر ممکن نیست.
در جایی دیگر، آمده است: «سئل امیرالمؤمنین علیه السلام عن اثبات الصانع. فقال: البعرة تدل علی البعیر والروثة تدل علی الحمیر و آثار القدم تدل علی المسیر فهیکل علوی بهذه اللطافة و مرکز سفلی بهذه الکثافة کیف لایدلان علی اللطیف الخبیر» ; (13). . . بنابراین، آثار دلالت بر صاحب اثر دارند; چون معلولند و معلول بدون علت موجود نمی شود.
با پیش فرض اصل علیت، معلوم می شود مخلوقات عالم دارای خالقند; چون خلق از آن رو که فعل و اثر است، بدون فاعل و مؤثر موجود نمی گردد.
2. اما این که خالق همان خداوند است، بر پیش فرض عقلی دیگری استوار است که در کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام انعکاس یافته و آن این که خالق نباید از سنخ مخلوقاتش باشد; یعنی خالق از آن رو که خالق است، نباید در حکم مخلوق خودش - از آن نظر که مخلوقند - باشد. به عبارت دیگر، ویژگی مخلوق از حیث مخلوق بودن آن است که ناقص و فقیر است و خالق باید از این نقص ها و فقرها مبرا باشد. از این رو، حضرت می فرماید: «لافتراق الصانع والمصنوع و الحاد و المحدود و الرب والمربوب » . (14) صانع و مصنوع در احکام و خواص از هم جدایند و هر دو نمی توانند دارای یک حکم باشند.
در جای دیگری می فرماید:
«لا یقال کان بعد ان لم یکن فتجری علیه الصفات المحدثات و لا یکون بینها و بینه فصل و لا له علیها فضل فیستوی الصانع و المصنوع و یتکافا المبتدع و البدیع » ; (15)
صانع نباید در احکام، هم عرض مصنوع باشد، از آن حیث که مصنوع است، بلکه باید بر مصنوع خود برتری داشته باشد. از این رو، اگر برای صانع حکمی بیان گردد که مستلزم تکافؤ و برابری مصنوع با صانع باشد، آن حکم بر صانع راست نمی آید. بدین روی، اگر گفته شود که خدا نبود و موجود شد، در این صورت، حکم برتری خداوند متعال بر بندگان و مخلوقاتش نادیده گرفته شده و نشانه های مصنوع بودن در او فرض گرفته شده است:
«و اذا لقامت آیة المصنوع فیه و لتحول دلیلا بعد ان کان مدلولا علیه. » (16)
هر چیزی که در مخلوق از آن نظر که مخلوق است، یافت شود در خالقش یافت نمی شود:
«کل موجود فی الخلق لا یوجد فی خالقه و کل ما یمکن فیه یمتنع فی صانعه. » (17)
«فمن ساوی ربنا بشی ء فقد عدل به و العادل به کافر بما تنزلت به محکمات آیاته و نطقت به شواهد بیناته » ; (18). . .
او چون خالق است، عدلی ندارد. «و [ل ]شهادة العقول انه جل جلاله لیس بمصنوع » ; (19) بنابراین، احکام مصنوع راندارد.
توضیح مطلب و تقریر برهان
اگر موجودی مصنوع، محدث و مبتدع باشد، در وجودش قائم بالذات نیست، وگرنه مصنوع و محدث و مبتدع نبود: «کل قائم فی سواه معلول » (20) و به دلیل اصل علیت، چنین وجودی قائم به غیر است و آن غیری که معلول را وجود می دهد، به فرض عقلی، یا قائم بالذات است و یا همچون خود معلول، قائم به غیر است.
فیلسوفان در ادامه این استدلال می گویند: اگر علت آن قائم به غیر، خود معلول باشد، به دلیل معلول بودنش به علتی نیاز دارد و علت آن، یا علت دیگری است و یا معلول خودش. در صورت اول، مستلزم تسلسل است و در صورت دوم، مستلزم دور. سپس با ابطال دور و تسلسل، این فرض را رها می کنند و به فرض بدیل برمی گردندواثبات می کنندواجب الوجود، که همان خداست، موجود می باشد.
اما امیرالمؤمنین علیه السلام میان دو فرض عقلی مزبور، مستقیما قائم به غیر بودن را از علت نفی می کند و قائم بالذات بودن را اثبات می نماید; زیرا چیزی که قائم به غیر است، نمی تواند قیوم دیگری باشد. به عبارت دیگر، اگر بپرسیم چرا شیئی که قائم بالذات نیست موجود است، در پاسخ، نباید علتی را معرفی کرد که در این پرسش با شی ء اول شریک است. پس این راه بسته است و به همین دلیل، دور و تسلسل در علل، باطل. پس راه پاسخ گویی به این پرسش، منحصر است به این که بگوییم: خدا که قائم بالذات است، ایجادش کرد.
به عبارت روشن تر، موجودی که قائم به ذاتش نیست، چرا موجود است؟ اگر پاسخ دهیم، موجودی همچون خودش آن را ایجاد کرد، ذهن پرسشگر متقاعد نمی شود; زیرا در این صورت، علت مانند معلول است که چرا موجود است. پس پاسخ به پرسش مزبور در صورتی قانع کننده است که علتی معرفی شود که در آن، این پرسش مطرح نباشد. پاسخی که موجب شود همان پرسش تکرار گردد صرفا پاسخ را یک یا چند مرحله به عقب می برد، نه این که حقیقتا پاسخ پرسش باشد; زیرا تکرار پرسش ها دلیل بر این است که ذهن هنوز متقاعد نشده و پاسخش را نیافته است. پس راه انحصاری برای پاسخ به این پرسش که چرا موجود قائم به غیر موجود است، این می باشد که پاسخ دهیم موجودی که قائم به ذات خود و معلول علتی نیست بلکه علت همه موجودات است، آن را به وجود آورده و او همان خداوند متعال است. و چون او قائم به ذات خود است، سؤال نمی شود چرا موجود است; زیرا قائم بالذات موجودی است که باید موجود باشد و اگر پرسش کنند که چرا موجود است پاسخ این است که چون قائم بالذات است، موجود است.
آیا خدا صفت دارد؟
این پرسش تعجب آور است. مگر می توان گفت که خدا هیچ صفتی ندارد؟ مسلما خداوند متعال دارای صفاتی است، همان گونه که نمی توان گفت: خداوند دارای هر صفتی است، بلکه خداوند متعال دارای صفات کمالی است. اگر پاسخ به این پرسش این قدر روشن است، پس چرا این پرسش مطرح می شود؟ این پرسش به دو مطلب نظر دارد که در مورد صفات خدا مطرح شده است:
اولا، در تعلیمات اهل بیت علیهم السلام، نفی صفات آمده است و نیز امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه اول نهج البلاغه، آشکارا فرموده اند: «و کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة » ; (21) کمال اخلاص برای خدا، نفی صفات از اوست به سبب این که هر صفتی گواهی می دهد غیر از موصوف است و هر موصوفی گواهی می هد غیراز صفت می باشد.
ثانیا، معتزله در میان متکلمان اهل سنت صفات را بکلی از خداوند نفی کرده و ذات او را نایب مناب صفت دانسته اند و در مقابل، متکلمان اشعری به زیادت صفات بر ذات نظر داده و گفته اند: خداوند متعال «عالم بعلم » است.
کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد صفات خداوند متعال فراوان است و می توان آن ها را به چند دسته تقسیم کرد، کلماتی از حضرت امیرعلیه السلام را می بینیم که صفات را از خدا سلب می کنند. این مجموعه را می توان به سه دسته تقسیم کرد:
دسته اول: دلالت دارد که خداوند متعال اصلا صفت ندارد، در مقابل دو دسته دیگر که صفات را بکلی نفی نمی کنند;
دسته دوم: دلالت داردکه خداوند صفاتی ندارد که دال بر محدودیت و نقص باشد.
دسته سوم: صفات خاصی رابرمی شمرد و آن ها را از ساحت خدا نفی می کند.
این سه دسته روایات کاملا با یکدیگر هم خوانی دارند و می توان روایات دسته اول را حمل بر دسته دوم کرد. در میان روایات دسته اول، کلماتی یافت می شود که گرچه صفت را به طور مطلق از خداوند متعال نفی می کند، اما تحلیلی ارائه می دهد و به گونه ای استدلال می کند که مستلزم نفی صفات محدود و متناهی برای خداست. دسته سوم هم صفاتی را از خدا نفی می کند که وجود آن ها درخدا مستلزم نقص و حد در اوست. بنابراین، این دسته روایات، مصداق های صفات محدود راارائه می دهدکه ازساحت قدس ربوبی دور است.
روایات دسته اول
این روایات به دو دسته تقسیم می شود:
عده ای به طور مطلق صفات را از خدا نفی می کنند:
«الممتنعة من الصفات ذاته » ; (22) ذات خداوند از صفات امتناع می ورزد.
«لا کالاشیاء فتقع علیه الصفات » ; (23) مانند اشیا نیست تا بر او صفات واقع شود.
«و لا وصف یحیط به » ; (24) و نه وصفی که او را احاطه کند.
عده دیگر از این دسته گرچه صفت را به طور کلی نفی می کند، ولی در مقام تدلیل، صفات محدود و نارسایی ناشی از این عقیده را بیان می دارد: «لم تحط به الصفات فیکون بادراکها ایاه بالحدود متناهیا» ; (25) صفات او را احاطه نکرد تا بارسیدن صفات به او، باحدودمتناهی باشد.
همچنین می فرماید: «سبحانه و تعالی عن الصفات فمن زعم ان اله الخلق محدود فقد جهل الخالق المعبود» ; (26) او از صفات منزه و متعالی است. پس کسی که گمان برد اله مخلوقات محدود است آفریننده معبود را نشناخته است.
در جای دیگر می فرماید: «کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من جهله فقد اشار الیه و من اشار الیه فقد حده و من حده فقد عده » ; (27) کمال اخلاص برای خدا نفی صفات از اوست. پس هر که خدای سبحان را وصف کند، او را همراه [چیزی] قرار داده است و هر کس او را همراه قرار دهد، او را دوتایی کرده است و هر که او را دوتایی کند، او را تجزیه کرده است و هر که او را تجزیه کند، نسبت به او جاهل شده است و هر که سبت به او جاهل باشد، به او اشاره می کند و هر که به او اشاره کند، او را محدود کرده است و هر که او را محدود کند، او را شمرده است.
روایات دسته دوم
این دسته از کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام صفاتی را که دال بر محدودیت و نقص است از خدا نفی می کند: «الذی سئلت الانبیاء فلم تصفه بحد و لا بنقص » ; (28) خدایی که انبیا را مورد پرسش قرار دادند، او را به حد و نقص توصیف نکردند.
«فلیست له صفة تنال و لاحد تضرب فیه الامثال » ; (29) برای او صفتی نیست که دست یافتنی باشد و نه حدی که در آن مثل زنند.
«لم یطلع العقول علی تحدید صفته » ; (30) عقول را بر مرزبندی صفتش آگاه نکرد.
روایات دسته سوم
این دسته از کلمات حضرت امیرعلیه السلام صفات خاصی را که دال بر نقص است از خداوند متعال نفی می کند. از این رو، این دسته ارائه دهنده مصادیق دسته دوم است:
«لایوصف بشی ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لابعرض من الاعراض و لا بالغیریة و الابعاض، لا یقال کان بعد ان لم یکن فتجری علیه الصفات المحدثات » ; (31) نه به هیچ جزئی توصیف می شودونه به جوارح و اعضاو نه به عرضی از اعراض و نه به غیریت و ابعاض. گفته نمی شود خدا بود پس از آن که نبودتابراوصفات حادث شده ها جاری شود.
«الذی لیس له وقت معدود و لا اجل ممدود و لانعت محدود» ; (32) خدایی که برای او وقت شمرده شده نیست و نه زمان کشیده شده و نه صفت محدود.
«لایوصف باین و لابم » ; (33) به "جا" و "چه چیزی" توصیف نمی شود.
«ان الله لایوصف بالعجز» ; (34) خدا به عجز توصیف نمی شود.
از نظر فنی، این سه دسته از حیث مفاد هیچ تعارضی با هم ندارند; زیرا دسته سوم صفات خاصی را که دال بر محدودیت و نقص باشد نفی می کند، دسته دوم همین مفاد را به طور مطلق نفی می نماید و دسته اول هرگونه صفتی را از خدا منتفی می داند. از این رو، دو دسته دیگر نمی توانند دسته اول را محدود کنند، چون هر سه دسته نافی صفاتند و همان گونه که در عام و خاص مثبتین، خاص عام را تخصیص نمی زند، همچنین اگر هر دو منفی هم باشند خاص مخصص عام واقع نمی شود. البته این قاعده که خاص، عام را در مثبتین یا منفیین تخصیص نمی زند در صورتی است که قرینه ای دال بر تخصیص وجود نداشته باشد و به نظر می رسد در بحث حاضر، قرینه ای دال بر تخصیص وجود دارد; زیرا با آن که در بعضی از این کلمات، صفات به طور مطلق نفی می شود، در عین حال، در مقام تبیین حکمشان، محذور و محدود شدن خدا را مطرح می کنند:
- «و لم تحط به الصفات فیکون بادراکها ایاه بالحدود متناهیا» ; (35)
- «و کمال الاخلاص تفی الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة. » (36)
اگر هر یک از صفت و موصوف گواهند که غیر هم هستند، پس هر یک محدودند. بنابراین، دسته دوم که نافی صفات محدودند می توانند مخصص دسته اول قرار گیرند. اما از آن جا که همه کلماتی که نافی مطلق صفتند این تعلیل را ندارند، ممکن است دسته اول هنوز بر عمومیت نفی صفات باقی بمانند. بنابراین، با این پرسش روبه رو هستیم که آیا خداوند را می توان به اوصافی توصیف کرد که دال بر محدودیت و متناهی بودن او نباشد؟
ممکن است کسی به استناد این جمله امیرالمؤمنین علیه السلام، «و کمال الاخلاص نفی الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة » ; (37) به پرسش مزبور پاسخ منفی بدهد و بگوید: هر صفت و موصوفی محدود است و صفت و موصوف غیرمحدود «پارادوکسیکال » است. ولی در صورتی این پاسخ قانع کننده است که قراین عقلی یا نقلی ای که مخصص این ظهور است، در کار نباشد.
ولی در مقابل این سه دسته روایات، مجموعه ای دیگر از کلمات حضرت علی علیه السلام را می بینیم که صفات خاصی را به طور مطلق به خدا نسبت می دهد. البته در میان این مجموعه بیاناتی هست که ظهور بدوی دارد که خدا دارای صفت است; مانند:
- «و قصرت دون بلوغ صفته اوهام الخلایق » ; (38) اوهام خلایق در برابر رسیدن به صفتش قاصر است.
- لام یطلع لعقول علی تحدید صفته » ; (39) عقول را بر تحدید صفتش مطلع نگردانید.
- «لاتقع الاوهام له علی صفة » ; (40) اوهام برای خدا بر صفتی وقع نشود.
- «کل دون صفته تحبیر اللغات و ضل هناک تصاریف الصفات » ; (41) در برابر صفت او، زیبایی های لغات درماند و دگرگونی صفات در آن جا گم شد.
اما ممکن است کسی ادعا کند که این ظهورات قابل تمسک نیست; زیرا ممکن است گفته شود: چون خدا صفت ندارد، پس به صفاتش نمی رسیم، نه این که صفت دارد و ما قادر نیستیم به آن ها برسیم. بنابراین، ممکن است گفته شود: از نظر فنی، آن دسته از کلماتی که نافی صفات است می تواند مبین این دسته از کلمات قرار گیرد.
ولی در این مجموعه، روایاتی است که به روشنی، صفاتی را به خدا نسبت می دهد و این ها را نمی توان توجیه کرد و این روایات قرینه ای می شود تا روایات مزبور در ظهورشان تثبیت گردند.
- «الذی سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لابنقص بل وصفته بافعاله » ; (42). . .
- «الذی سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لا بنقص بل وصفته بفعاله و دلت علیه آیاته » ; (43)
انبیا با افعال خدا او را توصیف کردندو آیات او بر او دلالت دارند.
- «و ما دلک القرآن علیه من صفته فاتبعه » ; (44) و از صفتش، آنچه را قرآن تو را بدان راهنماست پیروی کن.
- «فما دلک القرآن علیه من صفته فائتم به » ; (45)
- «وصفت له الربوبیة » (46) ربوبیت برای او توصیف می کند.
- «الذی لیس لصفته حد محدود ولانعت موجود» ; (47) خدایی که برای صفتش حد محدودی نیست ونه وصفی موجود.
- «سبحانه کما وصف نفسه والواصفون لایبلغون نعته . . . بذلک اصف ربی لااله الا الله » ; (48) او منزه است چنان که خودش توصیف کرده و توصیف کنندگان به وصفش نمی رسند . . . به آن پروردگارم را توصیف می کنم که الهی جز الله نیست.
- «اللهم انت اهل الوصف الجمیل » ; (49) خدایا، تو شایسته وصف زیبایی هستی.
این دسته از کلمات حضرت علیه السلام، که بر صفات جمیل خداوند دلالت دارد، عموم آن دسته از کلمات حضرت را که دلالت بر نفی صفت می نماید تخصیص می زند. این مجموعه، با آن که صفات رابرای خدا اثبات می کند، در عین حال، تعدادی از آن ها صفات محدود را از خداوند نفی می کند:
- «الذی سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لا نقص » ; (50)
- «الذی لیس لصفته حد محدود. » (51)
عینیت صفت با ذات
ممکن است گفته شود این کلام حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام که می فرماید: «لشهادة کل صفة انه غیر الموصوف. . . » به گونه ای در نفی صفت، عمومیت دارد که آبی از تخصیص است. از این رو، نمی توان کلماتی را که دال بر صفت است مخصص آن دانست، بلکه بینشان تعارض وجود دارد. ولی دقت در همین کلام حضرت، معلوم می کند آنچه منفی است صفت محدودکننده است، نه هر صفتی; زیرا مغایرت بین صفت و موصوف در جایی فرض دارد که دست کم، یکی از آن دو محدود باشد. بدین روی، اگر صفتی را فرض کنیم که نامحدود است، به دلیل آن که خودش نامحدوداست، موصوفش نیز نامحدود می باشد و در این صورت، باید بین این دو مغایرت نباشد و - به اصطلاح - صفت عین ذات باشدو حضرت امیرعلیه السلام در خطبه اول نهج البلاغه، صفت محدود را از خدا نفی کردند، سپس سخن از مغایرت صفت و موصوف به میان آوردند. بنابراین، حضرت نافی صفات مغایر باذات هستند، نه صفتی که عین ذات است. به عبارت دیگر، گاهی واژه «صفت » را به کار می بریم و مرادمان آن است که صفت بر موصوف صادق است; مثلا، صفت «عالم » بر خدا صادق است، بدون آن که فرض کنیم که «عالم » وجودی مغایر باذات خدا دارد. شاید بتوان از کلام امام صادق علیه السلام همین مطلب را به دست آورد: «فان قالوا اولیس قد نصفه، فنقول: هو العزیز الجواد الکریم، قیل لهم: کل هذه صفات اقرار و لیست صفات احاطة فانا نعلم انه حکیم لانعلم بکنه ذلک منه و کذلک قدیر و جواد و سایر صفاته » ; (52). . .
بنابراین، آنچه بر صفات خداوند دلالت دارد، اقرار است; یعنی ما اقرار می کنیم که این صفات بر خداوند صادق می باشد و این به آن معنا نیست که کنه حقیقت علم و قدرت و سایر اوصاف خداوند را فراچنگ آورده ایم; زیرا در این صورت، باید بپذیریم خدا و اوصافش محدود است; زیرا ما محدودیم و شی ء محدود نمی تواند بر نامحدود احاطه علمی پیدا کند. بنابراین، اگر از خدا نفی صفات شده، مراد نفی صفات زاید بر ذات است. همین بیان را، که ما نمی توانیم به کنه وصف خدا برسیم، امیرالمؤمنین علیه السلام تایید کرده اند; آن جا که به فرزندشان دستور دادند در جمعی خانوادگی، خطابه ای ایراد کنند وامام حسن مجتبی علیه السلام درآن خطبه فرمودند: «ولایفصح الواصفون منهم لکنه عظمته . . . الذی بالحد لایصفه » ; (53) وصف کنندگان کنه عظمت خداوند را پرده برداری نمی کنند. . . خدایی که او را به حد توصیف نمی کنم.
از این کلام استفاده می شود که واصفان می توانند اجمالا از اوصاف خدا پرده بردارند و دیگران را به اوصاف خدا آشنا کنند، ولی نمی توانند از کنه عظمتش پرده بردارند. حضرت امیرعلیه السلام نیز پس از این خطبه، ایستادند و بین دو چشم حضرت را بوسیدند و فرمودند: «ذریة بعضها من بعض والله سمیع علیم » (آل عمران: 38) و با قرائت این آیه، بر بیان حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام مهر تایید نهادند.
پی نوشت ها:
1- نهج البلاغه، تدوین و شرح صبحی صالح، قم، هجرت، 1395 ق. ، خطبه 49، ص 88
2-3- شیخ صدوق، التوحید، قم، منشورات جامعة المدرسین، باب 2، ح 27، ص 73/ص 32
4- 5- نهج البلاغه، خطبه 49، ص 88
6- 7- شیخ صدوق، پیشین، باب 2، ح 1، ص 31/ص 32
8- 9- نهج البلاغه، خطبه 91، ص 126
10- همان، خطبه 108، ص 155
11- محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج 1، کتاب التوحید، باب «جوامع التوحید» ، ج 5، ص 250
12- نهج البلاغه، خطبه 185، ص 271
13- محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 3، کتاب التوحید، ح 27، ص 55
14- 15- 16- نهج البلاغه، خطبه 152، ص 212/ خطبه 186، ص 274/ ص 273
17- الحرانی، تحف العقول عن آل الرسول، قم، مؤسسة النشر الاسلامی، 1416 ق، ص 76
18- شیخ صدوق، پیشین، ص 54
19- طبرسی، الاحتجاج، ج 1، ص 208
20- نهج البلاغه، خطبه 186، ص 272
21- همان، خطبه 1، ص 39
22- محمدبن یعقوب کلینی، پیشین، ج 1، ص 250
23- 24- 25- 26- شیخ صدوق، پیشین، ص 70/ ص 71/ ص 50/ ص 79
27- نهج البلاغه، خطبه 1، ص 31
28- شیخ صدوق، پیشین
29- کلینی، پیشین، ج 1، ص 239
30- نهج البلاغه، خطبه 49، ص 88
31- همان، خطبه 186، ص 274
32- 33- محمد بن یعقوب کلینی، پیشین، ص 240/ ص 253
34- 35- شیخ صدوق، ص 130/ ص 50
36- 37- نهج البلاغه، خطبه 1، ص 39
38- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
39- 40- نهج البلاغه، خطبه 49، ص 88/ص 115
41- محمد بن یعقوب کلینی، پیشین، ص 239
42- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
43- محمد بن یعقوب کلینی، پیشین، ص 253
44- شیخ صدوق، پیشین، ص 55
45- نهج البلاغه، خطبه ؟ ، ص 125
46- شیخ صدوق، پیشین، ص 72
47- نهج البلاغه، خطبه 1، ص 39
48- محمد بن یعقوب کلینی، پیشین، ص 240
49- نهج البلاغه، خطبه ؟ ، ص 135
50- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
51- نهج البلاغه، خطبه 1، ص 39
52- محمدباقرمجلسی، ج 3، باب 4، ح 1، ص 147
53- همان، ج 43، باب 16، ح 24، ص 350