وی در سال 124 هجری قمری در کوفه به دنیا آمد (68) پدرش شیعه بود،و برای امام صادق علیه السلام از اموال خود می فرستاد،مروان او را تعقیب کرد،وی فراری شد و همسر و دو پسرش علی و عبد الله به مدینه رفتند.هنگامی که دولت اموی از هم پاشید و حکومت عباسی تشکیل شد،یقطین ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به کوفه برگشت. (69)
علی بن یقطین با عباسیها کاملا ارتباط برقرار کرد،و برخی از پستهای مهم دولتی نصیبش شد،و در آن موقع پناهگاه شیعیان و کمک کار آنان بود،و ناراحتی های آنان را برطرف می کرد.
هارون الرشید،علی بن یقطین را به وزارت خویش برگزید،علی بن یقطین به امام کاظم (ع) عرض کرد نظر شما در باره ی شرکت در کارهای اینان چیست؟
فرمود:اگر ناگزیری،از اموال شیعه پرهیز کن.
راوی این حدیث می گوید:علی بن یقطین به من گفت که اموال را از شیعه در ظاهر جمع آوری می کنم،ولی در پنهان به آنان باز می گردانم. (70)
یکبار به امام کاظم (ع) نوشت:حوصله ام از کارهای سلطان تنگ شده است،خدا مرا فدایت گرداند،اگر اجازه دهی از این کار کناره می گیرم.
امام در پاسخ او نوشت:اجازه نمی دهم از کارت کناره گیری کنی،از خدا بپرهیز! (71)
و نیز یکبار به او فرمود:به یک کار متعهد شو،من سه چیز را برای تو تعهد می کنم:اینکه قتل با شمشیر و فقر و زندان به تو نرسد.علی بن یقطین گفت:
کاری که من باید متعهد شوم چیست؟
فرمود:اینکه هر گاه یکی از دوستان ما نزد تو بیاید او را اکرام کنی (72).
عبد الله بن یحیی کاهلی می گوید:خدمت امام کاظم علیه السلام بودم که علی بن یقطین به سوی آن حضرت می آمد،امام رو به یارانش کرد فرمود:
هر کس دوست دارد شخصی از اصحاب رسول خدا (ص) ببیند به این که به سوی ما می آید نگاه کند.یکی از حاضران گفت پس او اهل بهشت است؟امام فرمود:
گواهی می دهم که او از اهل بهشت است (73).
علی بن یقطین در انجام فرمان امام علیه السلام به هیچ وجه سهل انگاری نداشت،هر چه آن گرامی دستور می داد انجام می داد،گر چه راز آن دستور را نداند:
یکبار،هارون الرشید لباسهایی به رسم هدیه به علی بن یقطین داد که در میان آنها جبه یی شاهانه بود،آن لباسها و آن جبه را به اضافه ی اموال دیگر برای امام کاظم علیه السلام فرستاد. امام همه ی اموال،جز آن جبه را پذیرفت،و به علی بن یقطین نوشت این لباس را نگهدار و از دست مده که بزودی به این لباس احتیاج خواهی داشت.
علی بن یقطین متوجه نشد که چرا حضرت آن لباس را پس داده اند،ولی آن را نگهداشت، چند روزی گذشت،علی بن یقطین از غلامی که محرم او بود بر آشفته شد و او را بیرون کرد، غلام که از علاقه ی علی بن یقطین به امام کاظم،و فرستادن اموال برای او اطلاع داشت پیش هارون رفت و آنچه می دانست گفت.هارون خشمگین شد و گفت رسیدگی می کنم،اگر اینطور که تو می گویی،همانگونه باشد،او را خواهم کشت.و همان لحظه علی بن یقطین را احضار کرد و پرسید آن جبه را که به تو دادم چه کردی؟
گفت:آن را معطر کرده در جای مخصوصی حفظ کرده ام...
-هم اکنون آن را بیاور!
علی بن یقطین یکی از خدمتکارهای خود را فرستاد،لباس را آورد و جلو هارون گذاشت، هارون که لباس را دید آرام یافت،و به علی بن یقطین گفت:لباس را به جای خود برگردان و خودت هم به سلامت باز گرد،پس از این سعایت هیچ کس را در مورد تو نمی پذیرم،و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند.و او هنوز پانصد ضربه شلاق بیشتر نخورده بود که جان سپرد (74).
علی بن یقطین به سال 182 هجری قمری،زمانی که حضرت موسی بن جعفر در زندان بود در گذشت (75).و کتابهایی داشته است که نام برخی از آنها را شیخ مفید و شیخ صدوق یاد کرده اند (76).