ماهان شبکه ایرانیان

مجموعه اشعار درباره غدیر

رسم عاشق نیست...
 

رسم عاشق نیست با یک دل، دو دلبر داشتن

یا ز جانان یا زجان بایست، دل برداشتن

ناجوانمردیست چون جانوسپار و ماهیار

یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن

بندگی کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو

از پی تعظیم خواهد پشت، چنبر داشتن

ای که جویی کیمیای عشق، پرخون کن دو چشم

هست شرط کیمیا، گوگرد احمر داشتن

تا کی از نقل کرامت های مردان بایدت

عشوه ها همچون زنان در زیر چادر داشتن

خود کرامت شو، کرامت چند جویی زان و این

تا توانی برگ بی برگی میسّر داشتن

از نَبی باید نُبی را خواست کز بوجهلی است

چشم اعجاز و کرامت از پیمبر داشتن

گنج شو نه گنج جو، خوشتر کدام؟انصاف ده

طعم شکّر داشتن یا طَمْع شکّر داشتن

در سر هر نیشِ خاری صد هزاران جنّت است

چند باید دیده نابینا، چو عَبْهر داشتن

مردم چشم جهان شو تا توان، در چشم خلق

خویش را در عین تاریکی منوّر داشتن

دیدن خلق است فرض و دیدن حق فرض تر

دیده باید گاه احْوَل گاه اَعْوَر داشتن

ظِلّ یزدان بایدت بر فرق، نه ظلّ همای

تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن

پرتو حقّ است در هر چیز، ماهی شو به طبع

تا ز آبِ شور، یابی طعم کوثر داشتن

تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار

ورنه عیسی می نشاید شد ز یک خر داشتن

میخ مرکب را به گِل زن نه به دل، کاسان بود

در لباس خسروی خود را قلندر داشتن

دل سرای حق بود با سروبالایان مبند

سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن

غوطه گه در آتش دل زن، گهی در آب چشم

خویش باید گاه ماهی،گه سمندر داشتن

گوهر جان را به دست آور، که زنگی بچّه را

می نیفزاید بها از نام جوهر، داشتن

هم دو جعفر بود کاین صادق بُد آن کذّاب بود

نیست تنها صادقی در نامِ جعفر داشتن

رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار

رستگاری چیست؟ در دل مِهر حیدر داشتن

همچو احمد پای تا سر گوش باید شد تو را

تا توانی امتثال حکم داور داشتن

امر حق فوری است باید مصطفی را در غدیر

از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن

بایدش دست خدا را فاش بگرفتن به دست

روبهان را آگه از سهم غضنفر داشتن

نفس حیدر، افسر لولاک را زیبد گهر

تاج را نتوان شبَه بر جایِ گوهر داشتن

از تعصّب چند خواهی بر سپهر افتخار

نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن

نیستی معذور باللّه گرْت باید زابلهی

عیسِیِ جانبخش را همسنگ عاذر داشتن

ای کم از سگ تا کی این آهوکه خواهی ازخری

شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن

شیر مردی چون علی را تاج سلطانی سزاست

وان زنان را یک دو گز شلوار و معجر داشتن

طفل هم داند یقین کاندر مصاف پور زال

پیرزالی را نشاید دِرع و مِغفر داشتن

خجلتَتْ ناید ربودن خاتم از انگشت جم

وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن

در برِ داود کز مزمار، کوه آرد به وجد

لولیان را کی سزد در دست، مِزمَر داشتن

زشت باشد نُزل های آسمانی پیش روی

همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن

چون صراط المستقیمت هست تا کی زابلهی

دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشتن

نعشت ار در گِل رود خوشتر گرت بایست چشم

با فروغ مِهر خاور در سه خواهر داشتن

گر چو کودک وارهی از ننگ ظُلمات ثلاث

آفرین ها بایدت بر جان مادر داشتن

یک جهان مرگ است تیغ حیدری بر جان تو

برنتابی مرگ را از گرز و خنجر داشتن

برزمین، نام علی از نوک ناخن بر نگار

تا توانی نقش دل بر گل مصوّر داشتن

ذرّه ای از مِهر او روشن کند آفاق را

چند باید منّت از خورشیدِ خاور داشتن

رقصد از وجد و طرب خورشید در وقت کسوف

زآن که خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن

علم از او آموز کاسان است با تعلیم او

نُه صحیفه آسمان را جمله از برداشتن

مِهر او سرمایه آمال کن گر بایدت

خویش را در عین درویشی توانگر داشتن

طینت خویش ار حَسَن خواهی بباید چون حسین

در ولای او زخون در دست، ساغر داشتن

پشت بر وی کرد روزی مِهر در وقت غروب

تا ابد باید زبیمش چهره اَصفَر داشتن

زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق

زاهنین شمشیر او فرض است لنگر داشتن

روی خود را روزی او از شرق سوی غرب تافت

رجعت خورشید را بایست باور داشتن

ای خلیفه مصطفی، ای دست حق، ای پشت دین!

کافرینش را ز توست این زینت و فر داشتن

خشم با خصمت کند مرّیخ یا سرمست توست

کز غضب یا سُکْر خیزد دیده احمر داشتن

غالیان گویند هم خود موسیی هم سامری

بَهر گاوِ زر چه باید جنگ زرگر داشتن

چرخ هشتم خواست مدّاحت چو قاآنی شود

تا تواند ملک معنی را مسخّر داشتن

عقل گفت این خرده کوکب های زشت خود بپوش

نیست قاآنی شدن صورت مجدّر داشتن

گیتی ار کوهی شود از جُرم باللّه می توان

کاهی از مُهر تو با آن کُه برابر داشتن

کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر

جاری از خون بداندیشان کافر داشتن

کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشیر او

از عبادت های جنّ و انس برتر داشتن

کی تواند جز تو کس در روز کین افلاک را

پر خروش از نعره اللّه اکبر داشتن
باده بده ساقیا...
علامه محمدحسین اصفهانی

باده بده ساقیا، ولی زخمّ غدیر

چنگ بزن مطربا، ولی به یاد امیر

تو نیز ای چرخ پیر، بیا ز بالا به زیر

دادِ مسرّت بده، ساغر عشرت بگیر

بلبل نطقم چنان، قافیه پرداز شد

که زهره در آسمان، به نغمه دمساز شد

محیط کون و مکان، دائره ساز شد

سَروَر روحانیان، هوالعلیُ الکبیر

نسیم رحمت وزید، دهْرِ کهن شد جوان

نهال حکمت دمید، پر زگل ارغوان

مسند حشمت رسید، به خسرو خسروان

حجاب ظلمت درید، ز آفتاب منیر

وادی خمّ غدیر، منطقه نور شد

یا ز کف عقل پیر، تجلّی طور شد

یا که بیانی خطیر، ز سرّ مستور شد

یا شده در یک سریر، قران شاه و وزیر

شاهد بزم ازل، شمع دل جمع شد

تا افق لم یزِلْ، روشن از آن شمع شد

ظلمت دیو و دغل، ز پرتوش قَمْع شد

چه شاه کیوان محل، شد به فراز سریر

چو بر سر دست شاه، شیر خدا شد بلند

به تارک مِهر و ماه، ظلّ عنایت فکند

به شوکت فرّ و جاه، به طالعی ارجمند

شاه ولایت پناه، به امر حق شد امیر

مژده که شد میر عشق، وزیر عقل نخست

به همّت پیر عشق، اساس وحدت درست

به آب شمشیر عشق، نقش دوئیّت بشست

به زیر زنجیر عشق، شیر فلک شد اسیر

فاتح اقلیم جود، به جای خاتم نشست

یا به سپهر وجود، نیّر اعظم نشست

یا به محیط شهود، مرکز عالم نشست

روی حسود عنود، سیاه شد همچو قیر

صاحب دیوان عشق، عرش خلافت گرفت

مسند ایوان عشق، زیب و شرافت گرفت

گلشن خندان عشق، حسن و لطافت گرفت

نغمه دستان عشق، رفت به اوج اثیر

جلوه به صد ناز کرد، لیلِی حسن قدم

پرده ز رخ باز کرد، بدر منیر ظُلَم؟

نغمه گری ساز کرد، معدن کلِّ حِکَم

یا سخن آغاز کرد، عن اللّطیف الْخبیر؟

به هر که مولا منم، علی است مولای او

نسخه اسماء منم، علی است طغرای او

سرّ معمّا منم، علی است مَجْلای او

محیط انشاء منم، علی مدار و مدیر

طور تجلّی منم، سینه سینا علی است

سرّ انااللّه منم، آیت کبری علی است

دُرّه بیضا منم، لؤلؤ لالا علی است

شافع عقبی منم، علی مُشار و مشیر

حلقه افلاک را، سلسله جنبان علی است

قاعده خاک را، اساس و بنیان علی است

دفتر ادراک را، طراز و عنوان علی است

سیّد لولاک را، علی وزیر و ظهیر

دائره کُنْ فکان، مرکز عزم علی است

عرصه کون و مکان، خطّه رزم علی است

در حرم لامکان، خلوت بزم علی است

روی زمین و زمان، به نور او مستنیر

قبله اهل قبول، غُرّه نیکوی اوست

کعبه اهل وصول، خاک سر کوی اوست

قوس صعود و نزول، حلقه ابروی اوست

نقدِ نفوس و عقول، به بارگاهش حقیر

طلعت زیبای او، ظهور غیب مصون

لعل گهَرزای او، مصدر کاف است و نون

سرّ سویدای او، منزّه از چند و چون

صورت و معنای او، نگنجد اندر ضمیر

یوسف کنعان عشق، بنده رخسار اوست

خضر بیابان عشق، تشنه گفتار اوست

موسِی عمران عشق، طالب دیدار اوست

کیست سلیمان عشق، بر در او؟ یک فقیر

ای به فروغ جمال، آینه ذوالجلال

«مفتقر» خوش مقال، مانده به وصف تو لال

گر چه بُراق خیال، در تو ندارد مجال

ولی ز آب زلال، تشنه بوَد ناگزیر
یا علی نام تو بردم...
محمد حسین شهریار
یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی گوییا هیچ نه همّی به دلم بوده نه غمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی تو که از مرگ و حیات این همه فخری و مباهات علی ای قبله حاجات گویی آن دزد شقی تیغ نیالوده به سمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی گویی آن فاجعه دشت بلا هیچ نبوده است درِ این غم نگشوده است سینه هیچ شهیدی نخراشیده به سُمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی حق اگر جلوه با وجه اتَم کرده در انسان کان نه سهل است و نه آسان به خودِ حق که تو آن جلوه با وجهِ اتَمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی منکر عید غدیر خم و آن خطبه و تنزیل کر و کور است و عَزازیل با کر و کور چه عید و چه غدیریّ و چه خمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی در تولاّ هم اگر سهو ولایت! چه سفاهت؟
اف بر این شمّ فقاهت!
بی ولای علی و آل چه فقهی و چه شمّی؟!
بِأَبی اَنْتَ و اُمّی تو کم و کیف جهانیّ و به کمبود تو دنیا از ثِری تا به ثریّا شر و شور است و دگر هیچ نه کیفیّ و نه کمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی آدمی جامع جمعیّت و موجود اتَمّ است گر به معنای اعمّ است تو بهین مظهر انسان به معنای اعمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی چون بود آدم کامل، غرض از خلقت عالم پس به ذرّیّة آدم جز شما مهد نبوت نبوَد چیز مهمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی عاشق تواست که مستوجب مدح است و معظّم منکرت مستحق ذم وز تو بیگانه نیَارزد، نه به مدحی نه به ذمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی بی تو ای شیر خدا سَبْحه و دستار مسلمان شده بازیچه شیطان این چه بوزینه که سرها همه را بسته به دمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی لشکر کفر اگر موج زند در همه دنیا همه طوفان همه دریا چه کند با تو که چون صخره صمّا و اصمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی یا علی خواهمت آن شعشعه تیغ زر افشان هم بدو کفر سرافشان بایدم این لَمَعانْ دیده، ندانم به چه لِمّی بِأَبی اَنْتَ و اُمّی فتح الفتوح
محمد حسین شهریار

رستم رزم آوران، آن نه که در جنگ دیو

شاخ سر دیو و دد، به گاوْسر کوبدا

بلکه جهان پهلوان، اوست که از دست خصم

اسلحه بر گیرد و به سرْش در کوبدا

یا به کمر، پنجه و از سر زین بر کنان

کلّه گُندآوران به یکدگر کوبدا

مؤلّف «الغدیر» فاتح فتح الفتوح

رایت این فتح گو به عرش برکوبدا

لاقلم الاّ «امین» لارقم الاّ «غدیر»

تاجوَر است آن که این سکّه به زر کوبدا

منطقش از «هل اتی» بازویش از «لافتی»

گو که علی پنجه در کتف... کوبدا

شصت هزارش حدیث از خودِ سنّت، تو گو

شصت هزارش به سر، تیغ و تبر کوبدا

* * *

خفته خواب قرون، خیز که با «الغدیر»

غلغله محشرت، حلقه به در کوبدا

حجّت حق شد تمام، از جهت اتّفاق

چند نفاقت درِ فتنه و شر کوبدا

* * *

کار وصی چون نبی، امر الهی بود

«شَور» در آن، خلق را، سر به سقر کوبدا

امر گر از خلق بود، شَور در آن جایز است

امر خدا خلق را، شَور به سر کوبدا

مظهر «تطهیر» حق، با چو منی گو یکی است؟

آهن سرد اینقدر، کس به هدر کوبدا

خضر رها کرده و در پی آب بقا

ظلمتیِ کوردل، کوه و کمر کوبدا

هر که به جنگ خدا، تیغ کشد، «شهریار»!

تن به زره خاید و سر به سپر کوبدا
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان