فلسفه فقه

اگر بگوئیم: فلسفه فقه، بلکه فلسفه همه بعثتها و راز و رمز همه نهضتهای الهی انبیاء، خودسازی و تکامل انسان و صعود او بر قله عظمت و رسیدن او به اوج عزت و کرامت و معنویت است، سخنی به گزاف نگفته ایم .

اگر بگوئیم: فلسفه فقه، بلکه فلسفه همه بعثتها و راز و رمز همه نهضتهای الهی انبیاء، خودسازی و تکامل انسان و صعود او بر قله عظمت و رسیدن او به اوج عزت و کرامت و معنویت است، سخنی به گزاف نگفته ایم .

به همین جهت است که پیامبر گرامی اسلام، فلسفه بعثت خود را تتمیم و تکمیل مکارم اخلاق معرفی کرده و فرموده است:

«بعثت لاتمم مکارم الاخلاق » (1) (من برای تمام کردن کرامتهای اخلاقی برگزیده شده ام) .

اصولا همه انبیاء الهی مظهر مکارم اخلاقی بوده اند . چنانکه فرموده اند:

«ان الله خص الانبیاء بمکارم الاخلاق » (2) . (خداوند، پیامبران را به کرامتهای اخلاقی، مخصوص گردانیده است) .

انسان را صورتی ظاهری و صورتی باطنی است . صورت ظاهری او با بصر یا چشم ظاهری و صورت باطنی او با بصیرت یا چشم باطنی، دیده و شناخته می شود . صورت ظاهر به خلقت انسان و صورت باطن به خودسازی انسان مربوط است . صورت ظاهر به انتخاب واختیار انسان نیست، بلکه به آفریننده انسان مربوط است . ولی صورت باطن انسان را خود انسان می سازد . هرچند استعداد ساخته شدن و کمال پذیری راخداوند به او داده و در جریان خودسازی هم انسان بی نیاز از توفیقات مستمر الهی نیست . همه باید دراین مسیر، از توفیق الهی و امداد غیبی برخوردار باشند و گرنه به جائی نمی رسند . امیرالمؤمنین درباره پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله فرمود:

«لقد قرن الله به صلی الله علیه و آله من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم لیله و نهاره » (3) .

(هنگامی که از شیر گرفته شد، خداوند بزرگترین فرشته ای از فرشتگانش را شب و روز با او همراه کرد، تا به کمک او راههای کرامت و نیکیهای اخلاق جهان را بپیماید) .

وقتی که خاتم پیامبران برای رسیدن به قله کمال باید برخوردار از امداد غیبی باشد، دیگران به طریق اولی نیاز دارند . گرچه مقام رسالت و خاتمیت، از این توفیق گرانبها بیشترین بهره را برد . به گفته سعدی شیراز:

بلغ العلی بکماله

کشف الدجی بجماله

حسنت جمیع خصاله

صلوا علیه و آله

حقیقت این است که قلم و زبان در قلمرو شعر و نثر از وصف این یگانه گل سرسبد آفرینش عاجز و ناتوان است . معذلک دریغ است که قلم و زبان، از مدیحت او باز ایستد و آنچه در توان دارد، به شیوه ادب و اخلاص، تقدیم ساحت قدسش نکند . آری:

کس ندیدم چو احمد مرسل

مصطفای خدای عزوجل

اکمل جمله خلائق شد

حسن او را بجست و عاشق شد

برتر از خصلتش خصالی نیست

بهتر از خاندانش آلی نیست

پس درود خدا و خلق براو

انتظار شفاعت است از او

ای صبا از منش سلام ببر

زین دل خسته اش پیام ببر

خاک درگاه آن خجسته سیر

توتیائی برای درد بصر

در دلم آرزوی وصل مدام

خواب بر دیده ام همیشه حرام

چشم نرجس چو چشم من بیدار

گشته سرگشته همچومن پرکار

بدر از روی او گرفت الهام

سرو از قد او شنیده پیام

راز خلقت تجلی رویش

دل به دام کمان ابرویش

اسوه جمله کمالات است

مظهر جمله عنایات است

عارف از راه و رسم آن دلدار

جایگاهش بود صف اخیار

در این رابطه «بوصیری » داد سخن داده و زمزمه ای عاشقانه از دل برآورده و چنین گفته است:

فاق النبیین فی خلق و فی خلق

ولم یدانوه فی علم و لا کرم

وکلهم من رسول الله ملتمس

غرفا من البحر او رشفا من الدیم

فهو الذی تم معناه و صورته

ثم اصطفاه حبیبا بارئ النسم

منزه عن شریک فی محاسنه

فجوهر الحسن فیه غیر منقسم

فمبلغ العلم فیه انه بشر

وانه خیر خلق الله کلهم (4)

او در صورت ظاهر و اخلاق بر پیامبران خدا برتری پیدا کرد و هیچکدام در علم و کرامت به مقام او نرسیدند .

همه آنها از پیامبر خاتم ملتمسند که کام جان آنها را سیراب گرداند .

اوست که صورت و معنایش تمامیت یافت . سپس آفریدگار هستی او را برگزید .

او در محاسن خود منزه از شریک است و جوهر حسن و زیبائی دراو قسمت پذیر نیست .

اندازه علم درباره او این است که او بشر و بهترین آفریده های خداوند است .

«حکیم نظامی » درباره مقام والای او چنین سروده است:

شمه نه مسند و هفت اختران

ختم رسل خاتم پیغمبران

احمد مرسل که خرد خاک اوست

هر دو جهان بسته فتراک اوست

امی گویا به زبان فصیح

از الف آدم و میم مسیح

همچو الف راست به عهد و وفا

اول و آخر شده بر انبیا

بود دراین گنبد فیروزه خشت

تازه ترنجی ز سرای بهشت

رسم ترنج است دراین روزگار

پیش دهد میوه پس آرد بهار

بسیار از انصاف به دور است اگر کسی در داوریهای خود قوانین خودسازی و وظائف انسان در برابر خود را از قلمرو فقه به معنای اخص و خودشناسی را از قلمرو فقه به معنای اعم خارج بداند .

به گفته «استاد مطهری »:

«علم فقه از وسیعترین وگسترده ترین علوم اسلامی است . تاریخش از همه علوم دیگر اسلامی قدیمی تر است ... مسائل فراوانی که شامل همه شؤون زندگی بشر می شود، در فقه طرح شده است » (5) .

او می فرماید:

«در اصطلاح قرآن و سنت، فقه علم وسیع و عمیق به معارف و دستورهای اسلامی است و اختصاص به قسمت خاص ندارد . ولی تدریجا در اصطلاح علما، این کلمه اختصاص یافت به «فقه الاحکام » (6) .

دائره فقه الاحکام هم بسیار وسیع است . چرا که هم احکامی را شامل می شود که مربوط به وظائف ما در برابر خودمان و هم احکامی را که مربوط به وظائف ما در برابر خداوند و دیگران است .

استاد، در توضیح آنچه در بالا ذکر شد، می نویسد:

علماء اسلامی تعالیم اسلامی رامنقسم کردند به سه قسمت:

الف - معارف و اعتقادات، یعنی اموری که هدف از آنها شناخت وایمان و اعتقاد است که به قلب و فکر و دل مربوط است . مانند مسائل مربوط به مبدا و معاد و نبوت و وحی و ملائکه و امامت .

ب - اخلاقیات و امور تربیتی، یعنی اموری که هدف از آنها این است که انسان از نظر خصلتهای روحی چگونه باشد و چگونه نباشد مانند: تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و غیره .

ج - احکام و مسائل عملی، یعنی اموری که هدف از آنها این است که انسان در خارج، عمل خاصی انجام دهد و یا عملی که انجام می دهد، چگونه باشد و چگونه نباشد .

وبه عبارت دیگر: قوانین و مقررات موضوعه (7) .

به نظر ایشان:

«فقهاء اسلام، کلمه فقه را در مورد قسم اخیر اصطلاح کردند . شاید از آن نظر که از صدر اسلام، آنچه بیشتر مورد توجه و پرسش مردم بود، مسائل عملی بود . از اینرو کسانی که تخصصشان در این رشته مسائل بود، به عنوان فقهاء شناخته شدند» (8) .

تمایز فقه و اخلاق

از مطالعه و ملاحظه مجموع این مطالب، معلوم می شود که به گروهی از علماء «فقیه » و به گروهی دیگر «عالم اخلاق » گفته می شود . آیا علم فقه و علم اخلاق، تداخل دارند یا اینکه برای هرکدام آنها قلمرو مستقلی است و هیچکدام نباید در قلمرو دیگری دخالت کند؟

در صورتی که این دو علم تداخل داشته واز حیث مسائل مشترک باشند، تمایز میان آنها به چه لحاظ است؟

معلوم است که اخلاق به باید و نبایدهای فردی و قبیله ای و ظائفه ای و ملی کاری ندارد . چرا که اینها مقطعی و محدودند . از اینها نمی شود اخلاق درست کرد . آنچه در قلمرو اخلاق قرار می گیرد، آنگونه باید و نبایدهائی است که نوعی و همگانی است و بر گستره گیتی و تمام ادوار زندگی بشر، پرتوافکن است .

ممکن است که پایه و مبنای باید و نبایدهای اخلاقی این باشد که انسان دارای دو منش است: یکی منش پست و دانی و دیگری منش برتر و عالی . آنگونه باید و نبایدهائی که به منش برتر انسان مربوط است . در قلمرو اخلاق قرار می گیرد .

آنچه از کلمات اندیشمندان بزرگ اسلامی استفاده می شود، همین است و باید آن را به عنوان بهترین نظر، بپذیریم .

انسان چرا باید راستگو باشد؟ چراباید امانتدار باشد؟ چرا باید از همنشین بد بپرهیزد؟

پاسخ همه این چراها این است که انسان به جز منش خاکی و حیوانی، منشی آسمانی و ملکوتی دارد . همانطوری که مقتضای منش خاکی و حیوانی او حرص و طمع و آز و شهوت است، مقتضای منش آسمانی و ملکوتی او گریز از طمع و حرص و آز و شهوت و روی آوردن به عدل و انصاف و پاکدامنی و دیگر فضائل و مکارم اخلاقی است .

در مقابل نظریه فوق، نظریه کسانی است که برای انسان دو منش فردی واجتماعی قائلند . اخلاق عبارت از باید و نبایدهائی است که برخاسته از منش اجتماعی انسان است و البته منش اجتماعی انسان برتر از منش فردی او است و می توان گفت: در حقیقت، هدف خود اوست و او یعنی جامعه و جامعه یعنی خود او . به هر حال منش اجتماعی انسان، الهی و ملکوتی نیست . همچنانکه طبیعی و زیستی هم نیست و به همین لحاظ است که این نظریه نمی تواند آن قداستی به اخلاق ببخشد که نظریه قبل می بخشید .

از این نظریه، نازل تر و فروتر نظریه ای است که اصولا انسان را دارای دو شخصیت دانی و عالی - یعنی حیوانی وانسانی یا فردی و اجتماعی - نمی شناسد، بلکه می گوید:

در فرد واحد دو انگیزه وجود دارد: یکی آنکه به نیازهای خود او مربوط است و دیگری آنکه به نیازهای دیگران . طبعا انسان باید تمام انگیزه های خود را ارضا کند و آنجا که تعارض پیش می آید، به حکم اخلاق باید ارضاء انگیزه های اجتماعی را بر ارضاء انگیزه های فردی مقدم داشت .

در دو نظریه قبل هرگاه تعارض پیش آید، میان منش دانی و منش عالی است . اعم از اینکه منش دانی، خاکی و منش عالی آسمانی باشد . یا هر دو خاکی، ولی یکی فردی و دیگری اجتماعی . ولی مطابق نظریه اخیر، تعارض میان دو غریزه ای است که در عرض یکدیگرند . در این صورت، غریزه اجتماعی به همان اندازه باید ارضاء شود که غریزه فردی . واخلاق هم قداست خود را از دست می دهد .

علم اخلاق - به معنای اول یعنی معنای مقبول - به حالات واعمال انسان از این دید می نگرد که فضیلت و کرامت یا رذیلت و دنائت روح و روان اویند . آنچه انسان را از منش خاکی به اوج منش عالی و از ملک به ملکوت و از درنده خوئی به فرشته خوئی می رساند، در قلمرو اخلاق و - به اصطلاح - اخلاقی است و آنچه انسان را در سیه چال زندگی خاکی اسیر و خوی حیوانی او را تقویت می کند، غیر اخلاقی و رذیلت و دنائت و ضد ارزش است .

قطعا همان حالات و اعمالی که فضیلت و کرامت نفس انسانی محسوب می شوند و همچنین اضداد آنهانیز در قلمرو فقه قرار دارند و «فقه الاحکام » در مورد آنها حکم دارد و آنها را به یکی از احکام خمسه محکوم می سازد .

آیا تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و اضداد آنها یعنی بی بند وباری، ظلم، بخل، جبن، جزع، عدم رضا و سستی، تنها محکوم به احکام اخلاقی هستند واحکام فقهی درمورد آنها جاری نیست؟ آیا اینها تنها مورد بحث و نظر عالم اخلاقند و فقیه به آنها کاری ندارد؟ آیا اعمال، فقط در قلمرو فقه و حالات فقط در قلمرو اخلاق است؟ یااینکه هم فقه به حالات و هم اخلاق به اعمال انسان و خلاصه به هردو ارتباط دارند؟ جهاد با نفس و جهاد با دشمن و خمس و زکات و نماز و روزه و کفاره و حج و عایت حقوق دیگران هم حکم فقهی دارد و هم حکم اخلاقی . در عین حال فقه و اخلاق نه تداخل دارند و نه عین یکدیگرند; بلکه فقه بدین لحاظ اعمال و حالات انسان را مورد توجه قرار می دهد که کدامیک دارای امر وجوبی یا استحبابی و کدامیک دارای نهی تحریمی و یاتنزیهی و کدامیک فاقد امر و نهی و به اصطلاح مباح است . حال آنکه اخلاق آنها را بدین لحاظ مطالعه می کند که در اوج گیری انسان یا سقوط او نقش دارند و او را در منجلاب منش خاکی گرفتار یا در مسیر منش عالی قرار می دهند و به اوج می رسانند .

این را هم بدانیم که از نظر ما اوامر و نواهی تابع مصالح و مفاسد نفس الامری می باشند واگرمصلحت یامفسده ای درکار نباشد، نه امری وجود دارد و نه نهیی . فقیه یا از کشف مصلحت و مفسده پی به وجود امر و نهی می برد یا از راه وجود امر و نهی، کشف مصلحت و مفسده می کند .

با توجه به بیان فوق معلوم می شود که اگرچه مسائل فقه واخلاق - احیانا - با یکدیگر مشترکند، ولی هر کدام به اعتبار خاصی مساله را مورد بررسی قرار می دهند . فقیه کوشش می کند که از راه ادله معتبر، اوامر وجوبی و استحبابی یانواهی تحریمی و تنزیهی راکشف کند . آنهم امرها و نهی هائی که چون از حکیم صادر شده اند، تابع مصالح و مفاسدند; حال آنکه باید و نبایدهای اخلاقی - به معنای مورد قبول - بر محور منش عالی و آسمانی و ملکوتی انسان می چرخند .

پی نوشت:

1) سفینة البحار: خلق .

2) همان مدرک .

3) نهج البلاغه، خطبه 192 (خطبه قاصعه، یعنی خطبه ای که مستکبران را خوار شمرده یا تشنگی را از انسان دور می کند) .

4) سفینة البحار: خلق .

5) آشنائی با علوم اسلامی، جلد سوم، اصول فقه، صفحه 67 .

6) همان ماخذ، ص 69 .

7) همان ماخذ، ص 69 و 70 .

8) همان ماخذ، ص 70 .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان