ای چار فصل رو به رو! باهم بگریید آیینه های توبه تو! باهم بگریید ای کوهساران صبور! از هم بپاشید ای شاخساران غیور! از هم بپاشید روزی که نبض چشمه را خاطر فسردید ای آبها! از تشنگی آیا نمردید؟ دیشب چراغ آرزوها رنگ می ریخت دریا به دریا تشنگی از سنگ می ریخت امشب فضای کومه دل سرد و تاری است یک آسمان غم بر سر فیضیه جاری است خوش می کشد بر خاطر افسرده و تنگ زخم گران آیینه و سنگ رفت از سر اندیب الم، مهمان دیگر آیینه گردان زمین، چوپان دیگر مردی چو موسی بر فراز طور سینین مرهم کش زخم کهنسال فلسطین مردی که تا دستش به سوی آسمان بود چشمان بی سوی زمین را سایبان بود بس اشتر رم کرده را در کوی کرده صد آب از رخ رفته را در جوی کرده سر مستی این صبح عالمگیر از اوست سرسبزی این مرغزار پیر از اوست صعب است ره بی ساربان، منزل بگیرید! جمازه های خسته را محمل بگیرید! پای طلب بی طاق ابرویش نگون است امروز دست عقل و دامان، جنون است این عشق، ما راتایم خون می کشاند این داغم آخر پیش مجنون می نشاند زین رنگ ننگ آلوده خود بیرنگ بهتر بر شاخ سبز عاشقی آونگ بهتر در واحه های آرزو، بر معبر درد اینک غریب استاده ام با قامت زرد بر شاخسار سروهای سرشکسته ماییم اینک مرغکان پرشکسته تالب به خون آرزوها تر نکردیم پژمردن خورشید را باور نکردیم ای چهار فصل رو به رو! باهم بگریید آیینه های توبه تو! باهم بگریید بس خون خورد این قوم دردآلوده در راه تا مصر جان گیرد عزیزی از بن چاه ای دشتهای تشنه داغت را چشیده! ای نخلها در سوگ دستانت خمیده! رفتی ولی ای دوست! داغت رفتنی نیست زین دشت خرم، طرح باغت رفتنی نیست در سایه سار دستهای آشنایت ماییم واینک قصه بی انتهایت