از آغاز جز به نام تو قلم بر نداشته ام
مهدی میچانی فراهانی
با تو سخن می گویم، ای بانوی آب های زلال، ای بانوی عشق!
اینک تمام درهای زمین، در ماتمی جاودان می سوزند و ضجّه می زنند و دستان بی شرمی که چهره ات را نیلی کردند، قرن هاست که در عظیم ترین آتش جهنّم، هر لحظه خاکستر می شوند.
شب تلخی است امشب.
کاروان کوچکی از مدینه خارج می شود؛ همراه تابوتی که بر شانه سنگین ترین بادهای زمین می درخشد و پیش می آید.
ناله های علی علیه السلام قلب سیاه ترین شب مدینه را می شکافد و هر قطره اشکی که از چشمان کودکانت فرو می چکد، چون سیلابی عظیم، تا عمق زمین فرو می رود.
آیا چه کسی خواهد فهمید که چه آتشی آن شب، قلب مولا را می گداخت و چه کسی آیا خواهد فهمید که ناله های بی صدای زینب، چه حرارتی را آن شب به دورترین کهکشان ها می کشاند.
تمام فرشته های هر هفت آسمان، امشب همچنان که می گریند، با درخشان ترین ستاره ها، گنبد سبز را زینت می دهند و راهی می سازند، مفروش و نورانی، که از زمین به عمیق ترین و نورانی ترین نقطه لاجورد کشیده شده است.
دستان علی علیه السلام ، چندان که پیکر ملکوتی را غسل می دهند، می سوزند و شانه های بلندش که عمری چون کوه، پایه های آسمان بودند، اینک از گریه پنهان علی علیه السلام به لرزه در آمده اند.
سیّدتنا! تو را به خاک می سپاریم... نه! خاک را به تو می سپاریم که عظمت تو در خاک نمی گنجد. آیا چگونه می شود باور کرد، بانو! تو که زنده ترین زنده ها بودی و تو که تمام آن چه که در حیات می گنجد، به پاس وجود تو هستی گرفته اند، چگونه می توان باور کرد که تو زنده نباشی؟
مگر می توان گفت که تو زنده نیستی؟ هم چنان که تو پیش از تولّدت، از بدو حیات زاده شده ای، بی شک پس از وفات نیز، همچنان تا جاودان زنده خواهی بود.
مگر جز این است که بر عرش ایستاده ای و اعمال قوم پدر را می نگری و واسطه حاجات می شوی و مگر برای آمرزش، قوم تو به کار به تو متوسّل نمی شوند و مگر قرار نیست که تو شفیع گنهکاران رستاخیز باشی؟
ای مادرِ هر چه پاکی و مهر! این سطور را بپذیر که به نامت سوگند، این کلمات جز از ماتم جانسوزم بر نخاسته اند.
و از آغاز جز به نام تو قلم بر نداشته ام.
چشانم را که می بندم، می توانم به وضوح ببینم: شب های مدینه آن قدر بزرگ بوده اند که حتی امروز هم می توان تصورشان کرد.
گوش می کنم، دیوارهای خانه ات ناله می کنند.
این دیوارها شاهد لحظه لحظه حضورت بوده اند بانو! شاهد لحظه لحظه درد و عشق و اشک و مناجاتت که آتش به جگرهایشان می ریخته است. این دیوارها شنیده اند کلمات سوزاننده ات را و آن همه گلایه ای که از این قوم داشتی و اینک، جای خالی تو را می گریند؛ جای خالی دستانِ تو را که هر وقت می خواستی در خانه حرکت کنی، از دردِ پهلو باید دست را به دیوار تکیه می دادی. اینک وقت وداع است.
تو می روی، امّا در انتظار باش؛ دیری نخواهد پایید که مولا با فرق شکافته به تو خواهد پیوست و آن گاه، همه چاه ها خواهند گریست.
اینک به آسمان که نگاه کنی، پدر را می بینی که گریان و خندان به استقبال تو آمده است.
دروازه های بهشت گشوده است.
جاده مفروش از ستارگان، گام هایت را به خویش می خواند.
بال بگشا! دیگر زمان درد و اشک به پایان رسیده است.
بال بگشا بانو! بال بگشا...
«مدفن پروانه ها»
نزهت بادی
نزدیک سحر، ناخودآگاه دلم هوای روضه فاطمه علیهاالسلام را کرد.
به یاد دلشکستگی همه دور ماندگان از بقیع، دو رکعت نماز استغاثه مادرم را خواندم. روبروی حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نشستم و شروع کردم به خواندن زیارتنامه گل: «اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللّه ِ صلی الله علیه و آله وسلم »
ناگهان پروانه ای را دیدم که با بال و پری خیس از اشک چشم های سیاهی که با طلوع آفتاب، به سرخی می گرایید، بر روی نام فاطمه علیهاالسلام نشست؛ گویی با این نام غریب انس دیرینه ای داشت و مثل دل من، هوای دعاهای شبانه زهرا علیهاالسلام را کرده بود!
مگر می شود کسی راه به خانه نیم سوخته فاطمه علیهاالسلام بیابد و دور اتاق هایش بچرخد و زیر سقفش بنشیند و در و دیوارش را ببوید و صدای چرخش دستاس خونی اش را بشنود، ولی جام بلورین احساسش ترک نخورد و نشکند و اشک های خونی اش فرو نریزد؟!
وقتی روی شال سبزم نشست، دیدم که یک بالش شکسته است؛ خواستم تا او را در عکس جاودانه اش کنم، اما آرام و قرار نداشت! هیچ کس در جای خالی سجاده مهربانی های زهرا علیهاالسلام ، دل آرام نمی دارد!
وقت اذان، دوباره گوشه ای از بقیع یافتمش؛ بی رمق و زخمی! خودش را به سختی بر روی خاک های بقیع می کشید تا شاید جراحت قدیمی بالش شفا گیرد و یا تیمّمی کند برای آخرین نمازش!
او را به روی شال سبزم گذاشتم؛ همان جایی که دوستش می داشت!
او جان می داد و من می گریستم! دلم بیش از جان دادن یک پروانه را دید! مؤذن آن بامداد اندوهگین، شهادتینی بود که بعد از آن چشم های مهتابی پروانه، از گریستن باز ماند! نمی دانم بر شکستگی دلش بوسه زدم یا جراحت بالش؟! اما بر هر کدام که بود، لب هایم را به خون نشاند.
او را بر دستانم بلند کردم؛ آن قدر که خدای عشق را به غربت او سوگند دهم!
در مشایعت نسیم اندوهی که از روی قبور بقیع بر می خاست، او را بین صفحات قرآنم گذاشتم تا یادگاری شود برای شب هایی که با خیال بقیع به خواب می روم و رؤیای دل انگیز خانه فاطمه علیهاالسلام را می بینم.
اما در غروب وداع مدینه و ترک کوچه های دلتنگش، وقتی قرآنم را گشودم، اثری از آن پروانه نیافتم، حتی خاکستری هم از او باقی نمانده بود، عکس هم «سوخته» بود؛ بی هیچ نام و نشانی!
راستی، چه کسی می داند «مدفن پروانه ها» کجاست؟ من نیز پروانه گمشده ای دارم!
ای مادر بی کسی های پدر
علی خیری
پدر که رفت، گمان می کردیم جان پدر در میان ماست.
گمان می کردیم از این پس شمیم گل محمدی صلی الله علیه و آله وسلم ، با عطر گام های تو فضا را آکنده خواهد کرد.
نمی دانستیم چند سپیده بیشتر در میان ما نخواهی ماند.
نمی دانستیم نخستین پیوسته به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم تو خواهی بود.
نمی دانستیم زودتر از سرنوشت، گرد و غبار بی مادری بر سر و رویمان خواهد نشست.
آن روزها که غم، تنها همراه همیشه ات بود و اشک، همرکاب غصّه های ناتمامت
آن روزها که بغض بیت الاحزان با مرثیه های جانسوزت در هم می پیچید
آن روزها که «فدک»، آوردگاه حماسه پر شکوه تو بود؛ نماد حق خواهی انسان در گستره بلا کشیده تاریخ.
ای مادر بی کسی های پدر!
ای شانه های استوار علی!
برخیز! برخیز و آهنگ مسجد کن.
برخیز و با شراره های کلامت، کاخ های ستم را ویرانه کن!
برخیز و دست های یاری علی علیه السلام را بفشار!
برخیز و شب های بی سحر علی علیه السلام را به سپیده صبح، پیوندی دوباره بزن!
برخیز و گیسوان پریشان زینب را شانه بزن!
برخیز و با نوازش های مادرانه ات، حسن علیه السلام و حسین علیه السلام را در آغوش بگیر!
آتش نزنید!
این جا خانه فرشتگان خاک نشین است.
شعله بر در نزنید!
این جا مهبط آسمانیان است.
اندکی شرم کنید! مگر چند روز است که رسول اللّه صلی الله علیه و آله وسلم ، این خانه را دق الباب نکرده است؟
مگر چند روز است که داغ فراق پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، بر جان ها نشسته است؟
اینک چه می کنید؟
شعله بر در نزنید!
شعله بر برگ شقایق نزنید!
در باغ را به آتش نکشید!
گل های یاس را لگد کوب ستم نکنید!
«بر حاشیه برگ شقایق بنویسید |
گل تاب فشار در و دیوار ندارد» |
فرصت کوتاه لبخندهایت
محمد کامرانی اقدام
مدینه!
هنوز کوچه هایت بوی بهار سوخته را می دهد و خشت خشت خاطراتت، خیس از زلالی آینه های مالامال فاطمه علیهاالسلام است.
هنوز داغ، همان داغ است و نسیم، همان نسیم!
هنوز اتفاق تازه تری از زخم های تو نیافتاده است! کوچه های مدینه، کوچه های مدینه، و باز هم کوچه های مدینه؛ چه رازی است که در تو نهفته است، که این گونه دل هر رهگذری را شعله ور می کند!
صدای پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است که اندوه فاطمه را بدرقه می کند، یا شیون شمشیر زنگ خورده علی علیه السلام است؟
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، دست هایش را با تمام مهربانی ها تقسیم کرد و تو تمام مهربانی پیامبر بودی که: «یا فاطِمَه! مَنْ صَلّی عَلَیْکِ، غَفَرَ اللَّهُ لَهُ وَ أَلْحَقَهُ بِی حَیْثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّة»
«دخترم، کسی که بر تو درود بفرستد، خداوند او را می آمرزد و او را در بهشت، در هر کجا که باشم، به من ملحق می کند».
سلام بر تو، که روشنایی و نور، تسبیح تو را می گویند و آب و آبشار، زلالی اشک های تو را زمزمه می کند!
سلام بر تو، ای غربت درخشنده شب های علی علیه السلام !
سلام بر تو، ای تبسم کوچیده از لبان علی علیه السلام !
سلام بر تو، که تمام فرشته ها، فدایی نام تو هستند!
سلام بر تو، ای هانیه، حورا، عذرا، سلام بر تو «ام ابیها»!
سلام بر تو، که زهرایی و شکفتن شکوفه های نور، با دست های پیوسته تو میسّر است و زمان و مکان با بودن توست امکان پذیر!
سلام بر تو، که اولین کلمه ای که تو را توصیف کرد، نور بود و آخرین کلمه ای که تو را دریافت، آتش اشتیاق!
وقتی که در محراب می ایستادی، تمام ستاره ها به پاهایت می افتادند و ماه در مقابل معصومیت مواج تو، مه گرفته، زانو می زد.
سلام بر تو، ای یادگار روزهای تنهایی پدر و ای شاهد روزگار تنهایی علی علیه السلام !
سلام بر تو،!
ای صداقت سیال و ای دریای پهلو گرفته در ساحل دریای علی علیه السلام ! هزار پنجره تبسّم، نثار ایثار تو!
هزار چشم معرفت، فدای اشک های بی دریغ تو! ای گزینه برتر و آخرِ زنان نیکوی جهان! هنوز بوی بهشت از سمت و سوی تو می وزد و پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، چشم به راه مهربانی های فراتر از دست های کوچک توست، تا آغوش فراموش نشدنی تو را در فرصت کوتاه لبخندهایت حس کند.
ای شبیه ترین صورت به چهره پیامبر! آتش چگونه توانست به حریم حریر لبخندهای تو نزدیک شود و زخم، با چه جرأتی توانست درب خانه تو را بکوبد!
سلام بر تو، که در آتش و عصیان برافروخته ناسپاسان حریم ولایت و نبوت سوختی و زمزمه های روشن خویش را جز برای تنهایی و خلوت خویش بازگو نکردی.
فانوس زخم خورده ام و روشنم سوز
باری ست زخم آتشتان در تنم هنوز
هفت آسمان سکوت شکست، آینه ببین!
سنگ تو را به سینه خود می زنم هنوز
ای کوچه های منتظر و منتهی به من!
سرشار از تبسّم و از شیونم هنوز
خاموش اگر چه رفته ام ای زخم! مانده است
روشن چراغ آبله بر مدفنم هنوز
هر شب کنار پنجره های سوخته، اندوه های روشن خویش را جز برای خلوت و تنهایی خویش بازگو نکردی و از زخم های علی علیه السلام فاصله نگرفتی و پا به پای غربت مولا گریستی، تا قلب مولا در توالی و تکرارهای تلخ تاریخ، پر سوز و گدازتر در جریان باشد.
علی و زهرا
سمیه باغبان ها
شب و سکوت و تنهایی... و سری در چاه و واگویه های یک مرد، در هجوم سایه های نامرد.
آه! چه درد غریبی است، «غریبی»! فدای غربتت، علی!
وقتی تمام دلت را غسل و کفن کنی، وقتی خونابه پهلوی دار و ندارت را بشویی و گونه های یاست را ارغوانی ببینی، اگر علی علیه السلام هم باشی، پشتت خواهد شکست. اُف بر تو ای روزگار!
زمانه، چه ناجوانمردانه غربت را میان آشنایان وحی قسمت می کند! به خدا اگر علی علیه السلام ، علی علیه السلام نبود، می شکست، که علی علیه السلام ، علی علیه السلام بود و در سوگ فاطمه علیهاالسلام شکست.
دیگر علی علیه السلام تنهاست، وقتی که زهرا میان خاک خفته باشد؛ که هیچ کس نباشد تا بر زخم سینه علی مرهمی نهد.
... و علی علیه السلام مانده است و مدینه بی زهرا و خلوت بقیع. ای بقیع مطهر! مزار یاس کجاست؟
علی و خدا و ...
خدیجه پنجی
غمی غریب بر شانه های مدینه نشسته است
مدینه بوی غربت می دهد
هوا اندوه می بارد
لحظه ها سوگوار و داغدارند و کوچه های بنی هاشم، در سکوتی غریبانه، خاطراتی تلخ را به نظاره نشسته است!
خانه وحی، خانه ای که فرشتگان، بی اجازه صاحب خانه وارد نمی شدند،
چگونه است که حالا حضور پلید و گستاخ عده ای ناپاک را به تجربه نشسته است؟!
مدینه از این پس، هرگز صدای مناجات فاطمه علیهاالسلام را نخواهد شنید!
مدینه از این پس، عطر حضور فاطمه علیهاالسلام را حس نخواهد کرد!
و در این میان، علی علیه السلام غریب تر از همه، نهایت تنهایی اش را فقط با یک چاه قسمت می کند!
هنوز در گوشه گوشه خانه، بوی زهرا می وزد!
علی علیه السلام چگونه قدم به خانه ای بگذارد که بی فاطمه علیهاالسلام است؟
درِ نیم سوخته، تلخ ترین حادثه تاریخ را بازگو می کند!
دَرِ نیم سوخته، حکایت رنج فاطمه علیهاالسلام است.
درِ نیم سوخته، آتش به جان علی می زند...
شب است و ماه
ماه است و علی علیه السلام
علی علیه السلام است و خدا و یک چاه!
چاهی که گوش به دردهای دل صبور علی سپرده است!
آه! اگر فاطمه زنده بود...
کاش یاس کبودِ علی علیه السلام هیچ گاه هیجده ساله نمی شد!
شب است و ماه...
ماه است و علی علیه السلام و...
امان از این شب که خورشید را از ما گرفت!
امان از این شب و امان از...
حقیقت گمنام
محمد کامرانی اقدام
ما می رویم و دیده ما بین کوچه هاست مثل غبار سر به هوا بین کوچه هاست ما می رویم و خاطره سوختن هنوز چون دامن نسیم، رها بین کوچه هاست ای آینه! ببین که غبار نگاه ما در جستجویت آبله پا، بین کوچه هاست از این سکوت ریخته در پای نخل و چاه پیداست این که رد صدا، بین کوچه هاست
می پرسم از تو باز که از مسجد النبی آیا چقدر فاصله تا بین کوچه هاست دنبال آن حقیقت گمنام، چشم ما یا در بقیع مانده و یا بین کوچه هاست
مزار گم شده
خدیجه پنجی
کجاست، فاطمه آیا؟ انار گم شده است مدینه در مِهی از انتظار گم شده است خمیده قامت گل های عشق؛ پاییز است و یا خدای نکرده بهار گم شده است؟ در آسمان ولایت، قیامتی برپاست مگر ستاره دنباله دار گم شده است؟! و رفت فاطمه و بعد رفتنش این جا میان نان و هوس، ذوالفقار گم شده است بلال! محض رضای خدا اذان سر کن مقام فاطمه در این دیار گم شده است و بعد رفتنتان قحطی آمده خانوم! نشان مرد در این روزگار گم شده است کدام فاجعه بدتر از این که حرمت عشق میان این همه گندم تبار گم شده است؟ برای شرح غم انگیز غربتت کافی است همین که نیمه شبی یک مزار گم شده است هنوز آخر این قصّه نقطه چین مانده است... چون از تبار شما یک سوار گم شده است