اشاره:
شیخ عبدالحسین امینی در سال 1320ق. در تبریز، در دامنه کوه سهند به دنیا آمد؛ در خاکی که آزادمردان بسیاری داشت. در جوانی انقلاب مبارزانی همچون شیخ محمد خیابانی، باقرخان و ستارخان را از نزدیک دید. وقتی طلبه شد، مدتی در تبریز درس خواند و به خاطر روح تشنه اش به نجف هجرت کرد. در حوزه علمیه نجف شاگرد ممتازی برای علمای آن دیار شد و به زودی خود استادی سرشناس به شمار آمد.
علامه شیخ عبدالحسین امینی از علمای محقق شیعه است که آثار با ارزشی از او به جا مانده است. مهم ترین کتابش الغدیر نام دارد که درباره اثبات ولایت علی(ع)، در ده جلد، نوشته شده است. این کتاب گران بها کامل ترین و پربارترین کتاب در مورد ولایت علی(ع) و غدیر خم است. علامه امینی را مصلح بزرگی می دانند که با نقد دروغها و فتنه های مخالفان اهل بیت(ع) مسلمانان را به هم پیوند داد و تفرقه را از آنها دور کرد. سرانجام این مرد اندیشمند، پس از دو سال بیماری، روز جمعه 12 تیرماه 1349 شمسی، در 68 سالگی، وفات یافت و در کتابخانه اش در نجف به خاک سپرده شد. آنچه در پی خواهد آمد حکایتی است از زندگی او که در دفاع از ولایت سر از پا نمی شناخت.
چه دلی، چه جرأتی! یادت می آید؛ آن روز پاهایت نلرزید، دستهایت رعشه نگرفت، دل دل نکردی و دغدغه ات برای مردن نبود؟ فقط یک چیز توی دریای نگاهت لب پر زد؛ یک چیز!
اگر آن کتاب نباشد چی؟ آن وقت تحقیقهایم به جایی نمی رسد... .
مثل نسیم به تن چند کوچه باریک و پر رفت و آمد، جاری شدی. چه تند می رفتی. در راه کسی انگار با التماس در گوش ات نجوا کرد: «کجا مؤمن؟! او تو را واجب القتل می داند. حکمش را هم صادر کرده. عوض این که خودت را از او و دوستانش دور کنی، راه افتاده ای و با پاهای خودت... چه کار می کنی علامه، نکند از جانت سیر شده ای؟!».
دلت به جوش آمد و زیر لب گفتی: «جانم چه ارزشی دارد؟ من از جانم و همه چیزم به خاطر مولایم گذشته ام. من که به او کاری ندارم. فقط به خاطر... به خاطر آن کتاب است!».
سرعت پاهایت بیشتر شد. تشت زرین آفتاب قل خورد و خودش را آورد بالای بامهای کاه گلی شهر. چه گرمایی می ریخت! اما تو... تو، نه گرمت بود و نه به داغی آفتاب فکر می کردی. فقط در خیال آن کتاب، همان کتاب نایاب خواندنی بودی!
امان از دست دشمنانت، همان آدمهای بی سواد، آدمهای بی فکر، بی دل و بی انگیزه.
همانهایی که خار توی چشمهایت بودند. هر جا که قرص نورانی چهره ات را می دیدند، مثل خفاش بال بال می زدند و از تو فراری می شدند. اما تو، فقط لبخند می زدی؛ لبخندی که مزه رطبهای تازه را می داد؛ شیرین و عسلی. مزه ای که تا ساعتها زیر زبان می ماند. همانها با دیدنت چه خشمی به صورتشان می دوید. چشمهایشان می شد دو تکه آتش؛ مثل اسفند روی آتش می شدند. به دلشان برایت بد راه می دادند. به سرشان فکرهای شومی تار می تنید. اما تو بودی ویک خدای بزرگ. تو بودی و آفتاب بی پایان نجف. تو بودی و چهارده روایت سبزی که همه نوشته هایت به خاطر آنها بود. به همینها فکر می کردی. به همینها دل خوش بودی که دلت آباد نبود و خیالت آرام.
از یکی دو نفر درباره نشانی مرد، خوب پرس وجو کردی. آنها با تعجب به سر و وضع تو خیره شدند. بعد راه خانه او را نشانت دادند. شاید فکر کردند یک روحانی شیعه با او چه کار دارد؟! دیگر راهی نمانده بود. باز با آرامش، خواسته ات را توی ذهنت مرور کردی: «آمده ام دنبال فلان کتاب. همه کتابخانه ها را گشته ام. به خانه خیلی از محققان سر زده ام. شنیده ام از آن کتاب یک نسخه بیشتر نیست و آن هم پیش شماست. مدت کمی امانت می خواهم. مطلبی است که خواندنش برایم خیلی ضروری است!».
پیش خود گفتی: «حتما ابروهایش را توی هم می کند و با اخم می گوید: تو... تو همان! من هم می گویم: بله... من امینی هستم. همان که حکم قتلش را داده اید. من به خاطر یکی از مطلبهای مهم آن کتاب آمده ام. من میهمان شما هستم! و لابد... لابد او هم... نمی دانم!».
نشانی درست بود. جلو خانه اش رسیدی. جلو در چوبی قهوه ای رنگی که دو تا کوبه آهنی داشت. با دو پله کوتاه و سنگی در کناره هایش. یاد خدا و مولا مثل نسیمی بود که در باغ سینه ات وزیدن گرفت و آن را پر از شکوفه و شاپرک کرد.
ـ من از شهادت در راه خدا هراسی ندارم. افتخار هم می کنم؛ اما با پای خودم برای این نیامده ام که قربانی جهل این شیخ دشمن علی(ع) بشوم. می خواهم تحقیقهایم را با آن مطلب مهم کتاب نایابی که در کتابخانه اوست، کامل کنم. پناه بر خدا! کوبه بزرگتر را گرفتی و آرام چند ضربه در زدی. در باز شد. آفتاب کوچه به تن سایه دار دالان خانه گرمی داد. آفتاب تو به نگاه تاریک مرد صاحبخانه تابید.
ـ سلام علیکم!
ـ علیکم السلام. بفرمایید. چه کار دارید؟ من شما را به جا نمی آورم.
تو را با کتابهایت با آوازه و با اسم و رسمت می شناخت. نه با هیبت نگاه، قامت بلند بالا و ابروهای زیبایت.
کسی در گوش ات نخواند که نگو. نگفت که برگرد. نگفت که چرا با پای خودت به خانه دشمنت آمده ای. شاید او که به خاطر نوشته هایت، نوشته هایی که به خاطر امیرالمؤمنین(ع) بود، دست به کاری بزند. به عمامه ات، به عبا و قبایت خوب چشم دوخت. فهمید شیعه هستی. خودش را به بی اعتنایی زد.
ـ من همانم که حکم قتلش را صادر کرده اید. من امینی هستم. دنبال مطلب مهمی می گردم که فقط در کتابخانه شخصی شما پیدا می شود!
مثل کوه آتشفشان تکان خورد و گر گرفت. دندانهایش را به هم سایید و چانه استخوانی اش را گرفت. آرام نگاهش کردی. نی نی چشمهایش شده بود دو گوی مذاب. هنوز چیزی نشده، خون به صورتش دویده بود. معلوم بود خشمگین است. چند بار زبانش را چرخاند. خواست حرفی بزند، اما فکری مانعش شد. آن قدر آن کتاب برایت مهم بود که نه به فکر دشمنی اش بودی، نه به فکر جانت و نه به فکر نگاههایش با صدایی گرفته؛ صدایی که انگار از ته یک چاه خشکیده بیرون می زد. به زحمت گفت: «حیف، حیف که میهمان هستی، وگر نه همین جا...».
دیگر چیزی نگفت. لنگه در را تا آخر باز کرد. در به نرمی روی پاشنه اش، بی صدا کشیده شد.
ـ بیا تو آقای امینی!
با تعارف خشکش توی خانه رفتی. بعد سر از کتابخانه اش درآوردی. کتابخانه ای بزرگ با انبوهی از کتابهای قد و نیم قد کهنه و خطی. میان کتابها چشم دواندی. نه فهرستی، نه راهنمایی و نه کمکی. کتابها در جای جای آن اتاق بزرگ، از پایین تا سقف به ردیف روی هم چیده شده بود. دیدن تک تک آن کتابها و پیدا کردن آن کتاب، ساعتها وقت می گرفت. نگاه تمسخرآمیز او به تو بود. به خودت گفتی: لابد فکر می کند امینی خودش را توی اقیانوس کتابخانه ام انداخته، حتی اگر شناگر ماهری هم باشد، راه نجاتی برایش نیست!
ـ من از حکم خدا که صادر کرده ام، برنگشته ام. اگر تا ساعتی دیگر کتاب پیدا نشد، به وظیفه ام عمل می کنم! به خاطر دروغها و حرفهای بی اساس و به خاطر تهمتهایت هنوز هم از تو خشمگینم!
چه وظیفه ای! بیچاره فکر می کرد: حکمش حکم خداست. حکمی که علیه تو و به خاطر دوستی بی دریغت با علی(ع) و خاندانش بود. دلت نلرزید. قلبت خودش را به قفسه سینه ات نزد. شقیقه هایت آرام بود. با نیشخند نگاهت کرد. اسم کتاب را به او گفتی. بعد چشمهایت را بستی و توی دلت خواندی: «بسم اللّه الرحمن الرحیم یا امیرالمؤمنین(ع)، به تو توسل می کنم...». پرده پلکهایت بالا رفت. شبنم چشمهایت درخشید. جلو یکی از قفسه ها رفتی. بی اختیار دست بردی و یکی از کتابها را بیرون کشیدی.
او چشمهایش را ریز کرد و سرک کشید. با تبسم کتاب را ورق زدی. خودش بود. همان گمشده تو. از سر صبر دوباره آن را ورق زدی. به همان صفحه ای رسیدی که می خواستی. کتاب را نشانش دادی و با شوق گفتی: «پیدایش کردم! همان کتاب است. خدا را شکر!».
او به تلاطم افتاد. گیج و منگ شد. این پا و آن پا کرد. پاهایش لرزید. ناباورانه توی کتابخانه اش قدم زد و با شگفتی به کتاب توی دستت چشم انداخت. با شرم گفت: «پس. پس زودتر همین جا آن را بخوان! من... من باید به کارهایم برسم!».
گوشه ای رفت و صورتش را لای کتاب بزرگی گم کرد. از تعجب زبانش بند آمده بود. توی دلت ریسه رفتی و باز دلت پر از عطر شکر شد.