ماهان شبکه ایرانیان

آیا قوانین بنیادین فیزیک واقع نما هستند؟

در سال ۱۹۸۳ یک خانم فیزیکدان و فیلسوف علم آمریکایی به نام پروفسور نانسی کارترایت کتابی منتشر کرد با عنوان چگونه قوانین فیزیک دروغ می گویند؟ نکته اصلی که در این کتاب مورد بحث قرار گرفته بود آن بود که قوانین بنیادین فیزیک واقع نما نیستند و به کار پیش بینی های علمی نمی آیند

چکیده

در سال 1983 یک خانم فیزیکدان و فیلسوف علم آمریکایی به نام پروفسور نانسی کارترایت کتابی منتشر کرد با عنوان چگونه قوانین فیزیک دروغ می گویند؟ نکته اصلی که در این کتاب مورد بحث قرار گرفته بود آن بود که قوانین بنیادین فیزیک واقع نما نیستند و به کار پیش بینی های علمی نمی آیند. آنچه که در کاوش برای شناخت اسرار طبیعت واقعا مددکار دانشمندان واقع می شود قوانین پدیدار شناسانه است و نه قوانین بنیادین. فیلسوف علم آمریکایی این دیدگاه را در آثار مکتوب بعدی خود که در طول دو دهه 1980 و 1990 به چاپ رساند کم و بیش تکرار کرده و بر این نکته تأکید ورزیده که در حیطه ها و حوزه های مختلف علمی و حتی در بخشهای مختلف واقع در درون قلمرو یک علم خاص مانند فیزیکِ ذرات بنیادی، قوانین پدیدار شناسانه و مدلهای متفاوتی مورد استفاده قرار دارند و این قوانین را نمی توان منبعث از یک یا چند قانون بنیادی به شمار آورد.

 

واژه های کلیدی: قوانین بنیادی، قوانین پدیدار شناسانه، مدل، تفسیر مجازی، رئالیسم صدقی.

 

مقدمه:

آیا قوانین بنیادین فیزیک واقع نما هستند؟

 

در سال 1983 یک خانم فیزیکدان و فیلسوف علم آمریکایی به نام پروفسور نانسی کارترایت کتابی منتشر کرد با عنوان چگونه قوانین فیزیک دروغ می گویند؟

 

مجموعه مقالاتی که در این مجموعه درج شده بود از سه نظریه کم و بیش خلاف عرف دفاع می کرد. این سه نظریه عبارت بود از:

 

1) توان تبیین کنندگی بارز قوانین بنیادین، استدلالی در دفاع از صدق آن ها به شمار نمی آید.

 

2) در واقع نحوه استفاده از این قوانین در تبیین امور، استدلالی بر کاذب بودن آن ها به شمار می آید. ما با استفاده از قوانینی که با فرض ثابت بودن سایر شرایط (ceteris paribus laws) در نظر گرفته شده اند، به وسیله ترکیب علل، و به وسیله تقریب هایی که آنچه را قوانین بنیادین می گویند بهبود می بخشند، تبیین را به انجام می رسانیم. در همه این موارد، قوانین بنیادین به نحو آشکاری واقع نما نیستند.

 

3) توهم صدق، ناشی از کاربرد یک مدل نامناسب برای تبیین است، مدلی که قوانین را به طور مستقیم به واقعیت مرتبط می سازد. من به عنوان بدیلی در برابر این تصویر متعارف، تفسیر دیگری از تبیین، موسوم به تفسیر مجازیsimulacrum را پیشنهاد می کنم. راه از نظریه به واقعیت از مسیر مدل گذر می کند، و از مدل به قانون پدیدارشناسانه. قوانین پدیدار شناسانه به واقع درباره اشیای موجود در واقعیت صادقند یا می توانند صادق باشند؛ اما قوانین بنیادین صرفا درباره اشیای موجود در مدل صادقند(همانجا، صص 3 و 4.)"

 

کارترایت به منظور موجه ساختن دعاوی سه گانه خود شماری از استدلال های فلسفی را با نمونه های متعدد از مثال های برگرفته از موارد واقعی و عملی فعالیت های پژوهشی در حوزه فیزیک همراه ساخت و به این ترتیب استدلال قدرتمندی در دفاع از رهیافت مختار خویش ارائه داد.

 

این رهیافت تازه، در واقع الگوی جدیدی از رئالیسم علمی بود که برای آن نام "رئالیسم مصداقی"(Entity realism) انتخاب شده بود تا به تمایز میان آن و رهیافت سنتی تر در میان رئالیست ها موسوم به "رئالیسم صدقی"(truth realism) . (در باب تفاوت میان رئالیسم صدقی و رئالیسم مصداقی نگاه کنید به مقاله نگارنده با عنوان "دفاع ابزارانگارانه از رئالیسم علمی" که در نشریه در دست انتشار گروه فلسفه دانشگاه تهران درج شده است. زمان تقریبی انتشار: زمستان 1378). تأکید شود. طرفداران رهیافت تازه (صرفنظر از تفاوت هایی که در دیدگاه هر یک با دیگری به چشم می خورد) در این نکته کلی مشترک بودند که برخلاف مدافعان دیدگاه سنتی تر که از صدق نظریه های علمی و واقع نمایی آن دفاع می کردند، به واقع نمایی نظریه های علمی باور نداشتند و تنها به واقعیت هویّاتی که به وسیله این نظریه ها وضع شده بود قائل بودند.

 

کارترایت در نخستین اثر خود ضمن خرده گیری از رئالیسم صدقی، به نقد یکی از مهمترین براهین مورد استفاده در این رهیافت، یعنی استنتاج متکی به بهترین تبیین(Inference to the best explanation) پرداخت و تأکید کرد که بهترین شیوه دفاع از رئالیسم علمی بهره گیری از نتایج عملی علم و دستاوردهای مهندسی است و نه استدلالات فلسفی.

 

کارترایت متذکر شد که علیرغم انتقاداتش از یکی از روایات رئالیسم علمی، و با وجود شباهت هایی که بعضا در رهیافت او (از حیث تأکید بر استفاده از مدل ها، و یا در خصوص قوانین) با رهیافت برخی از ضد رئالیست ها نظیر ون فراسن vanFraassenو پاتنم Putnamبه چشم می خورد، او را نباید یک ضد رئالیست به شمار آورد. آموزه اصلی او آن است که رئالیسم علمی باید دعوی خود را به واقع نما بودن قوانین پدیدارشناسانه محدود سازد و از ادعای واقع نمایی برای قوانین بنیادین دست بردارد:

 

"من می گویم که قوانین (بنیادین) فیزیک توصیفی حقیقی از واقعیت ارائه نمی دهند. این گفته طنینی ضد رئالیستی دارد. به واقع این چنین نیز هست، اما این دعوی را اینگونه تفسیر کردن گمراه کننده است. زیرا دیدگاه ضد رئالیستی در فلسفه علم به طور سنتی بر دو نوع است. ون فراسن مدافع جدید یکی از این دو نوع رهیافت ضد رئالیستی است؛ هیلاری پاتنم نماینده آن دیگری. ... اما ... من مخالفتی با هویّات نظری ندارم؛ و فعلاً به این کاری ندارم که چگونه این نکته را در می یابیم که آنها به چه نحو عمل می کنند. آنچه موجب ناخشنودی من است، آن است که قوانین تبیین کننده درباره نحوه عمل این هویّات چیزی نمی گویند. در واقع این بخشی از نقش تبیین کنندگی آنهاست که در این خصوص چیزی نگویند. هیلاری پاتنم... نیز معتقد است قوانین فیزیک امور واقع (فکت های)(Facts) مربوط به واقعیت را ارائه نمی دهند. اما این بدان جهت است که (به زعم او) هیچ چیز دیگر حتی این گفته معمولی که شیرینی های درون اجاق گاز دارند می سوزند نیز امور واقع مربوط به واقعیت را ارائه نمی دهد... من معتقدم که می توان این نکته را پذیرفت که بسیاری از گزاره های ما امور واقع مربوط به واقعیت را ارائه می دهند... تنها قوانین تبیین کننده بنیادین هستند که واقع نما نیستند."(همان مدرک پیشین، صص 5655.)

 

"یک سنت دامنه دار (در علم) قوانین بنیادین را از قوانین پدیدار شناسانه متمایز می سازد، و برای قوانین بنیادین رجحان قائل می شود. قوانین بنیادین بخودی خود صادقند؛ قوانین پدیدار شناسانه تنها به اعتبار قوانین بنیادین برقرارند. این دیدگاه نماینده یک نظریه رئالیستی افراطی درباره قوانین بنیادین تئوری های تبیین کننده اساسی است. (بنابراین دیدگاه) نه تنها این قوانین صادقند (یا در صورتی که قوانینی درست و مناسب باشند صادق خواهند بود)، که در عین حال، به یک اعتبار از قوانین پدیدارشناسانه ای که به وسیله آنها تبیین می شوند، نیز صادق ترند. من بررأی خلاف پافشاری می کنم.»(همانجا، ص 100)

 

کتاب کارترایت با واکنش های موافق و مخالف فراوانی همراه شد. شش سال بعد در 1989، فیلسوف علم آمریکایی کتاب دیگری منتشر ساخت با عنوان ظرفیت های طبیعت و اندازه گیری آنها . در این کتاب، کارترایت دیدگاههای تازه خود را که تاحدودی در آنها، در قیاس با آرای قبلی، تغییر و تعدیل به عمل آورده بود مطرح کرد. او از جمله یادآور شد که در نظر دارد از نوعی رهیافت متکی به اصالت عمل ورزی (در مورد این دیدگاه فلسفی نگاه کنید به:Operationalism درآمدی تاریخی به فلسفه علم، ترجمه علی پایا، انتشارات سمت، تهران 1378.) دفاع کند که ماهیت آن چنان است که در همان حال که به دیدگاه عمومی طرفداران اصالت تجربه Empiricism)) وفادار باقی می ماند، با پروژه هیومی مخالفت می ورزد(کارترایت، 1989، ص 3) کارترایت یادآور شد که برای هیوم امور واقع علّی جزییSingular causal facts)) برحسب امور واقع علّی ژنریک صادقند و امور واقع علّی ژنریک نیز به نوبه خود قابل تحویل به نظم های مکرر هستند. به عبارت دیگر در نظر هیوم روابط علّی در نهایت به مقارنه های مستمر در میان رویدادها قابل تحویل هستند. او اعلام کرد در برابر هیوم قصد دارد از قوانین (پدیدار شناسانه) علّی دفاع کند، و به این منظور از مفهوم خاصه های بالقوّه و ظرفیت ها (Dispositional properties and capcties) بهره می گیرد:

 

"این کتاب با دفاعی از قوانین علّی آغاز می شود، ... علاوه بر مفهوم قانون علّی، ما به مفهوم ظرفیت نیز نیاز داریم"(همانجا، 1898، ص 141)

 

کارترایت در کتاب نخست خود، در خصوص بهره گیری از مفهوم توان علّی(Causal Power) به منظور توصیف نحوه عمل قوانین به این دلیل که مخالف مذاق تجربه مسلکان بود تردید داشت:

 

"معرفی توان های علّی در این عصر که دوره نوعی اصالت تجربه معتدل است،نقطه شروع چندان ثمر بخشی تلقی نخواهد شد... اگر فرض شود که قوانین طبیعت امور واقع را توصیف می کنند، آنگاه روایت های فلسفی آشنا و دقیقی وجود دارد که توضیح می دهد چرا یک نمونه از امور واقع با تأیید این قوانین ارتباط پیدا می کند، و چگونه این قوانین به ما در خصوص آنچه که در طبیعت رخ می دهد دانش و اطلاع می دهند. هر تفسیر بدیلی در این خصوص که قوانین طبیعت چه می کنند و چه می گویند می باید لااقل به همین خوبی از عهده برآید؛ و هیچ یک از روایت هایی که من در خصوص توان علّی می شناسم، نقطه آغاز خوبی به شمار نمی آیند."(کارترایت، 1983، صص 6261)

 

اما در دومین تألیف خود، کارترایت، ظاهرا به مدل خرسند کننده ای دست یافته بود که در آن، با استفاده از مفهوم ظرفیت ها و خاصه های بالقوّه و توان علّی، نحوه عمل قوانین توضیح داده می شد.

 

"...من می خواهم توجه خود را بر روی مورد خاص علل و ظرفیت ها، و اینکه چرا به آنها نیاز داریم، متمرکز کنم. من معتقدم آنها بخشی از تصویر علمی ما از عالم به شمار می آیند، و نمی توان آنها را از این تصویر حذف کرد... من ادعا می کنم که قوانین (پدیدار شناسانه) فیزیک قوانینی درباره گرایش ها یا ظرفیت های پایدار هستند."(همان مدرک، ص 1) البته کارترایت به این نکته توجه داشت که فیلسوفان طرفدار اصالت تجربه به دلالت دیدگاه فلسفی شان نمی توانند با هویات نامشهود نظیر خاصه های بالقوه یا گرایش ها یا ظرفیت ها موافق باشند. اما کارترایت برای موجه ساختن بهره گیریش از این هویات، بر این جنبه تأکید کرد که می توان از این هویات در سنجش نظم های علّی بهره گرفت:

 

"من معتقدم که مهمترین مسأله برای یک فیلسوف طرفدار اصالت تجربه می باید همواره عبارت باشد از مسأله آزمون کردن. بنابراین می باید سؤال کنیم: آیا ظرفیت ها قابل اندازه گیری هستند؟ اما این پرسش پیشاپیش پاسخ داده شده است،... من توصیف کردم که چگونه احتمالات، گروههای تعامل کننده و کنترل کننده، و آزمایش های برساخته شده در آزمایشگاه را، به منظور آزمودن دعاوی علّی به کار بریم."(همان مدرک، ص 142)

 

کارترایت تأکید کرد که مفهوم خاصه های بالقوّه و ظرفیت ها، به مراتب بهتر از مفهوم قوانین علمی می تواند مددکار فیلسوفان علم طرفدار اصالت تجربه باشد. این فیلسوفان با استفاده از این هویات به مراتب بهتر می توانند فرآیند علم تجربی را توصیف کنند:

 

"... تجربه گرایان خالص می باید به همان اندازه از قوانین ناخرسند باشند که از ظرفیت ها، و قوانین نقطه توقف نامناسبی به شمار می آیند. مشکل می توان آنها را پیدا کرد: چرا استثناء بردارند خواه استثناهای کوچک و خواه بزرگ؛ چرا تنها در مدل های ذهنی کار می کنند؛ چرا برای کاربرد آنها در واقعیت (به عوض دانشمند نظری) به یک مهندس نیاز است که واجد دانش خاصی از مواد واقعی باشد و لزومی ندارد که دارای یک ذهن فوق العاده نظری باشد. نکته اساسی (مورد نظر من) استدلال در این خصوص است که ما می باید وجود ظرفیت ها را بپذیریم، و امید من آن است که همین که آنها را مورد استفاده قرار دادیم، از شرّ قوانین رها می شویم. ظرفیت ها با هزینه متافیزیکی کمتر کار بیشتری برای ما انجام می دهند."(همانجا، ص8.)

 

در دهه 1990 و سومین مرحله از تحول فکری خود، کارترایت، بار دیگر به سراغ قوانین بنیادین علم رفت، اما این بار به عوض آنکه لبه تیز نقد خود را متوجه واقع نمایی این قوانین سازد، به حمله به دعوی کلیت و فراگیری آنها پرداخت. در مقاله ای تحت عنوان "بنیاد گرایی در برابر تصویر کثرت گرایانه از قوانین"

 

کارترایت اعلام داشت:

 

"چند سال قبل من کتاب چگونه قوانین فیزیک دروغ می گویند را تحریر کردم. آن کتاب در نظر عامه به مثابه حمله ای به رئالیسم تلقی شد. امروزه فکر می کنم که در باره دشمن دچار خطا شده بوده ام: این رئالیسم نیست که باید با آن مبارزه کرد بلکه بنیادگرایی است. ... نمی توان علم تحصّلی را بدون استفاده از استقراء به انجام رساند، و آنجا که بتوان پدیدارهای انضمامی را به نحو مجاز از یک الگوی انتزاعی استنتاج کرد، این پدیدارها به منزله نوعی مبنای استقرایی برای آن الگو عمل می کنند. چگونه قوانین فیزیک دروغ می گویند معتبر بودن این قبیل استنتاج ها، و در نتیجه حمایت تجربی برای قوانین انتزاعی را مورد تردید قرار داد. من هنوز بر این باورم که این قبیل استنتاج ها بطورکلی کم اعتبارند، اما این نکته ای نیست که در اینجا قصد پرداختن بدان را دارم. بنابراین اجازه دهید برای ادامه بحث، عکس مطلب را فرض کنیم: یعنی اینکه استنتاج های مورد اشاره به نحو قیاسی صحیحند و صرفا از مقدمات صحیح بهره می گیرند. سپس با قبول اعتبار استنتاج های استقرایی مناسب، برای پای بند بودن به نظریه رئالیسم مربوط به قوانین مورد بحث، دلیل موجهی در اختیار داریم. اما این امر دلیلی بر آن نمی شود که بنیادگرا باشیم. پذیرش این نکته که یک قانون علمی ولو یک قانون بنیادین فیزیک یا قانونی درباره به اصطلاح ذرات بنیادین صادق است، با قبول این نکته که این قانون کلی و عام است، یعنی در همه جا برقرار است و بر همه قلمروها حکومت می کند، تفاوت بسیار زیادی دارد."(کارترایت، 1994، صص 281280)

 

هر چند کارترایت در رهیافت تازه خود، جنبه اصلی تاکید خویش را متوجه کلیت و فراگیری قوانین بنیادین کرده بود، اما در عین حال، همچنان واقع نما بودن این قوانین را نیز منکر بود:

 

"... ما هیچ در تجربه خود هیچ دلیلی برای آنکه قوانین ولو بنیادی ترین قوانین فیزیک را کلی و عام قلمداد کنیم، در اختیار نداریم. در واقع باید بگویم بخصوص در مورد بنیادی ترین قوانین فیزیک، اگر مقصود از آنها قوانین ذرات بنیادی است. زیرا ما ابدا هیچ دلیل استقرایی برای آنکه این قوانین را در خارج از محیط آزمایشگاه در مورد ذرات بنیادی صادق بدانیم، در دست نداریم. البته اگر اساسا چنین ذراتی موجود باشند."(همانجا، ص 291)

 

نتیجه نهایی که کارترایت از استدلالات خود اخذ کرد آن بود که لازم است دانشمندان به عوض مدل متافیزیکی سنتی در خصوص علم تجربی، مدل متافیزیکی تازه ای که وی آن را "کثرت گرایی قانونی متافیزیکی "Metaphysical) nomological pluralism) نامید، مورد استفاده قرار دهند. در این مدل در جای قوانین بنیادین و کلی که تبیین کننده قوانین پدیدار شناسانه بودند، چنان فرض شده بود که در هر بخش از طبیعت قوانین محلی و مستقلی در فعالیت بودند که با قوانین دیگر در بخش های دیگر ارتباط نداشتند و نه قابل تحویل به آنها بودند و نه قابل تحویل به قوانین بنیادین تر:

 

"کثرت گرایی قانونی متافیزیکی آموزه ای است دایر بر اینکه طبیعت در قلمروهای گوناگون به وسیله نظام های متفاوت از قوانین اداره می شود، نظام هایی که ضرورتا با یکدیگر به هیچ شیوه سیستماتیک یا یکنواخت مرتبط نیستند: ارتباط آنها همچون ارتباط قطعات یک لحاف چهل تکه است."(همان مدرک، صص289288)

 

"من نه تنها می خواهم امکان تحویل (قوانین پدیدار شناسانه) را از بالا به پایین (به قوانین بنیادین تر) مورد چالش قرار دهم که امکان تحویل (این قوانین) را بطور عرضی (به قوانین در عرض خود) نیز منکر هستم."(همان مدرک، ص 281)

 

رهیافت خاص کارترایت به قوانین بنیادین موضع معرفت شناسانه او را به مواضع ضد رئالیست هایی مانند لائودن Lavdan و ون فراسن نزدیک می سازد. این دو تن که نمایندگان دو رهیافت ضد رئالیستی پرتأثیر به شمار می آیند، هر یک، به شیوه های خاص خویش، منکر کسب معرفت نظری (معرفت نسبت به جنبه های نادیدنی طبیعت) به وسیله علم تجربی هستند. لائودن با ابتناء بر آموزه ای که به استقرای بدبینانه(Pessimistic induction) موسوم است استدلال می کند که چون همه تئوری های موفق گذشته ابطال شده اند، نمی توان از معرفت نظری سخن گفت، چرا که از یک مجموعه گزاره ها و دعاوی نادرست، معرفتی حاصل نمی شود. ون فراسن نیز بر این رای پا می فشارد که درباره آن بخش از مدعیات نظریه های علمی که به جنبه های غیر قابل مشاهده طبیعت مربوط می شود می باید موضعی لاادری اختیار کرد.

 

کارترایت ظاهرا در پاسخ به این انتقاد می تواند یادآور شود که وی در رهیافت خاص خود اولاً مخالفتی با وجود هویات نظری ندارد، و بنابراین از این حیث موضعش با موضع فلاسفه ضدّرئالیست متفاوت است. و ثانیا منکر واقع نمایی قوانین پدیدار شناسانه محلی و موضعی نیست. تنها چیزی که نمی تواند بر آن صحه بگذارد آن است که ما واجد معرفت عام و فراگیر در قالب قوانینی عام و فراگیر و بنیادین هستیم.

 

اما چنین به نظر می رسد که این پاسخ آنگونه که باید خرسند کننده نیست و برخی دشواری های جدی فلسفی را به همراه می آورد. یکی از مثال هایی که خود کارترایت در نخستین تألیفش در دفاع از اهمیّت قوانین پدیدارشناسانه و رد ضرورت قوانین بنیادین مطرح ساخته بود، مربوط به پدیداری موسوم به میرایی یا استهلاک تشعشعی(Radiative damping) است، که در آن اتم های برانگیخته و تحریک شده، به حالت اولیه خود باز می گردند و در این فرآیند از خود فوتون هایی تشعشع می کنند که تواترشان به تراز انرژی اتم تحریک شده بستگی دارد (E1-E2=hv). مشاهدات نشان می دهد که طیف نور فوتون ساطع شده در دستگاه طیفنگار (Spectroscope)یک خط بسیار باریک و تیز نیست بلکه دارای عرض محدودی است. فیزیکدانان در توضیح این پدیده به تأثیر میدان تشعشع بر روی اتم اشاره کرده اند. به این معنی که زمانی که اتم از حالت تحریک شده به موقعیت اولیه بازمی گردد یک کوانتوم انرژی به میدان تشعشع تابش می کند. ممکن است این انرژی تابش شده مجددا به وسیله خود اتم جذب شود. واکنش میدان تشعشع بر روی اتم در این حالت موجب عریض شدن طیف نوری فوتون ساطع شده می شود. کارترایت توضیح می دهد که فیزیکدانان برای محاسبه میزان عریض شدن طیف نوری اتم شش مدل ریاضی متفاوت فراهم آورده اند که همگی از چارچوب کلی نظریه کوانتومی استفاده می کنند، اما هر کدام یک نوع معادله شرودینگر را که با معادله مورد استفاده در مدل دیگر تفاوت دارد، مورد استفاده قرار می دهند. هر یک از این مدل ها نیز به نوبه خود برای شرایط خاصی که با شرایط مدل های دیگر تفاوت دارد، مناسب است.(کارترایت، 1983، 879)

اما اگر مدل هایی که دانشمندان برای توضیح رفتار یک هویت خاص (در این مورد اتم های تحریک شده) به کار می برند با یکدیگر به کلی متفاوتند، در آن صورت چگونه می توان مدعی شد که این مدل های متفاوت همگی با یک هویت واحد سروکار دارند؟ کارترایت کوشیده تا در قالب نقد دعوی رئالیست های صدقی به این پرسش پاسخ دهد.

 

در دومین دهه قرن بیستم ژان پرن (Jean Perrin) فیزیکدان تجربی فرانسوی با دقتی اعجاب انگیز و با استفاده از سیزده روش تجربی کاملاً متفاوت که در هر یک قوانین پدیدار شناسانه مختلفی به کار گرفته شده بود، عدد آووگادرو ( 6x1023یعنی شماره مولکول ها در یک مدل گرم از یک سیال) را مشخص سازد (پرین از جمله از حرکت براونی، تشعشع جسم سیاه، تفرق پرتو ایکس، استحاله ذرات آلفا و الکتروشیمی، برای تعیین عدد آووگادرو استفاده کرده بود). موفقیت پرن از یکسو وجود اتم ها را تثبیت کرد و از سوی دیگر صحت محاسبات نظری آووگادرو را تایید نمود. کارترایت در خصوص دستاورد پرن می گوید:

 

"در نظر بسیاری، نحوه استدلال پرن نمونه اعلای الگوی استنتاج بر اساس بهترین تبیین است؛ و اعتبار این الگو را نمایش می دهد. من فکر می کنم که این قضاوت نوعی تشخیص نادرست درباره ساختار استدلال پرن است. پرن از استنتاج براساس بهترین تبیین، که در آن تبیین مشتمل است بر هر چیز از قوانین نظری گرفته تا توصیف دقیق این نکته که امر نیازمند تبیین چگونه به دست آمده است، استفاده نکرده. او به عکس از نوع مقیدتری از استنتاج، یعنی استنتاجِ محتملترین علت، بهره گرفته است. یک آزمایش خوب طراحی شده به این منظور برساخته می شود که به ما اجازه دهد خصوصیت علت را از خصوصیت مشهودترین معلوم هایش استنتاج کنیم."

 

نکته ای که کارترایت در مورد آزمایش های خوب طراحی شده می گوید البته کاملاً صحیح است اما پرسش اساسی این است که چه چیز دانشمندی را که یک سلسله آزمایش خوب طراحی شده با ساختارهای کاملاً متفاوت را به مورد اجراگذارده آزمایش هایی که در هر یک از آنها خاصه های علّی مختلفی از یک هویت غیر قابل مشاهده مورد استفاده قرار می گیرد مجاز می دارد که مدعی شود در همه این آزمایش های متفاوت، با یک هویت واحد سروکار داشته است. به عبارت دیگر ملاک اینهمانی و وحدت مصداق در این آزمایش های متفاوت چگونه احراز می شود.

 

انتقادی که در بند پیشین مطرح شده مشابه نقدی است که به رهیافت دانشمندان و فلاسفه علم طرفدار علم ورزی (Operationalism) وارد می آید. این گروه از فلاسفه به اقتفای پرسی بریجمن (Precy Bridgeman) فیزیکدان آمریکایی بر این باور بودند که هر کمیت فیزیکی به وسیله روشی که برای اندازه گیری آن ارائه می شود تعریف می گردد. به عنوان مثال تعریف طول براساس نحوه اندازه گیری آن به دست می آید. اما اینجا این سوال پیش می آید که اگر کسی طول را با استفاده از متر پارچه ای اندازه گیری کرد و دیگری با استفاده از تئودولیت، و سومی به مدد پرتو لیزر، در آن صورت بر مبنای آموزه بریجمن، سه تعریف متفاوت برای طول به دست می آید که نمی توان بسادگی و به طور سرراست در خصوص یکسان بودن آنها اظهار نظر کرد.

 

واقعیت آن است که آزمایشگران در آزمایش هایی که برای سنجش توان علّی هویات به انجام می رسانند تنها در پرتو یک نظریه وحدت بخش می توانند از اینهمانی هویات مورد استفاده در این آزمایش ها سخن بگویند. مثال این آزمایشگران، مثال کسانی است که در تاریکی به اعضاء مختلف بدن فیل دست می مالیدند و هر یک از فیل شناخت خاصی حاصل کرده بودند. تنها در پرتو یک نظریه وحدت بخش است که می توان این شناخت های مختلف را شناخت از هویت واحدی قلمداد کرد.

 

پرسش مهم دیگری که می توان برای کارترایت مطرح ساخت آن است که چرا می باید برخی از قوانین پدیدارشناسانه قادر باشند پدیدارهایی از جنس های گوناگون یا متشکل از عناصر متفاوت را تفسیر کنند و نحوه عملشان را توضیح دهند. به عنوان مثال در سال 1908 ریتز Ritz فرمول کلی برای محاسبه خطوط طیفی شمار قابل توجهی از اتم های جدول تناوبی ارائه داد. این فرمول، فرمول های جزیی تری را که در گذشته به وسیله بالمر، پاشن، و لایمن پیشنهاد شده بود در خود جای داده بود.(فرمول های مورد بحث چنین بودند:

 

Ritz: k= 1\ =R(1/m2-1/m2), n = 1,2,3,...;m>n.

 

k=عدد موج; =طول موج, R= ضریب رایدبرگ=10967757.6+- 1.2m-1

 

Lyman: k= 1\ = R(1/12-1/n2).

 

Balmer: k= 1\ = R(1/22-1/n2).

 

Paschen: k= 1\ = R(1/32-1/n2).

 

توجه کنید که صِرف متوسل شدن به ظرفیت ها و خاصه های بالقوه و مکانیزم های مولّد(Productive Mechanisms) (توان علّی) بدون استفاده از یک مقدمه مضمر یا صریح در این خصوص که میان این مواد و عناصر مختلف، یگانگی ساختاری برقرار است، نمی توان این پدیدار و موفقیت فرمول وحدت بخش ریتز را توضیح داد. دقیقا همین وحدت ساختار است که به دانشمندان اجازه می دهد تا قوانینی را پیشنهاد کنند که میان پدیدارهای به ظاهر متفرق وحدت ایجاد می کند. نیلزبور (Neils Bohr)، به عنوان مثال، با استفاده از مدل اتمی خود، و فرض همین وحدت ساختار، نه تنها توانست فرمول ریتز را به عنوان یکی از نتایج ارائه دهد، که در عین حال موفق شد معضل سری پیکرینگ (Pickering)متعارف زیمان را حل کند و اثر استارک effect) (Starkو اثر متعارف زیمان را (Zieman normal effect) توضیح دهد.

 

پاسخ به نکته دوم کارترایت نیازمند توضیح مفصل تری است. کارترایت چنانکه پیشتر اشاره شد طرفدار استفاده از مکانیزم های مولد و ساختارهای با توان علّی موثر(Causally efficacious structures) و ظرفیت ها و گرایش ها و خاصه های بالقوه است. اما به نظر می رسد تفسیر خاص او از نقش و کارکرد این هویّات و نحوه اعمال توان علّی از سوی آنها، وی را به قرائتی ضد رئالیستی از قوانین بنیادین سوق داده است. او در چگونه قوانین فیزیک دروغ می گویند متذکر شده بود: "... قانون جاذبه عمومی نیوتن ادعا می کند که دو جسم واجد این توان هستند که نیرویی معادل Gmm¨/r2تولید کنند. اما آن دو جسم همواره در اعمال این نیرو توفیق نمی یابند.(کارترایت، 1983، ص 61) در مقاله سال 1994 خویش نیز در بحث از قانون دوم نیوتن یعنی F=ma، کارترایت یادآور شده بود، "اغلب ما که در یک فضای (با تلقی) بنیادگرایانه (نسبت به قوانین عام) پرورش یافته این رابطه به صورت یک سور کلی قرائت می کنیم: برای هر جسم در هر موقعیت، شتاب حاصل برابر است با نیرویی که به آن جسم در آن موقعیت اعمال می شود تقسیم بر جرم آن. من به عکس می خواهم این رابطه را، چنانکه معتقدم در مورد همه قوانین پدیدار شناسانه باید عمل کرد، به صورت قانونی قرائت کنم که با قید با فرض یکسان بودن دیگر شرایط همراه است.: برای هر جسم در هر موقعیت، اگر چیز دیگری مداخله نکند، شتاب حاصله برابر خواهد بود با نیرویی که بر آن وارد می شود تقسیم بر جرم آن."(کارترایت، 1994، ص 282)

 

رئالیست ها با تفاوتی که کارترایت میان سیستم بسته (محیط آزمایشگاه)، و سیستم باز (طبیعت آزاد) قائل است کاملاً موافقند: قید با فرض یکسان بودن دیگر شرایط تنها در سیستم های بسته می تواند برقرار باشد و در خارج از محیط آزمایشگاه که آزمایشگر کنترلی بر عوامل دخیل در آزمایش ندارد نمی توان از احراز آن اطمینان حاصل کرد. اما به نظر می رسد، تفسیر کارترایت از نحوه ظاهر شدن توان علّی خاصه های بالقوه و ظرفیت های موجود در هویات، به گونه ای غیر ضروری پیچیده و ناموجه است. در مقام مثال از تفسیر او چنین نتیجه می شود که الاغ مشهور بوریدان Buridan برای آنکه در دو جهت کشیده شود، عملاً می باید در هر دو جهت (بطور همزمان) به راه افتد! حال آنکه می توان تفسیری موجه تر از نحوه عمل این ظرفیت ها به دست داد. به این معنی که در مثال نیروی جاذبه، می توان این نکته را پذیرفت که هر دو جسم Mو M¨ نیرویی بر یکدیگر وارد می آورند، صرفنظر از آنکه چه نیروهای دیگری بر هر یک از آن دو اثر می کند. کمکی که سیستم بسته به آزمایشگر می کند آن است که به او اجازه می دهد تا این نیروی خاص را که میان این دو جسم اعمال می شود، اندازه گیری کند.

 

کارترایت در بخشی از مقاله سال 1994 خود ظاهرا این تفسیر را در مورد خاصه های بالقوه و ظرفیت ها می پذیرد: "ماهیت یک نیرو عبارتست از تولید شتاب به میزان مورد انتظار، این امر بدان معناست که به شرط یکسان بودن دیگر شرایط، این نیرو شتاب تولید خواهد کرد. اما حتی در زمانی که نیروهای دیگر نیز درکارند، این نیرو می کوشد تا همان شتاب را به وجود آورد. ... نسبت دادن یک نوع رفتار به ماهیت یک هویت، معادل مطرح ساختن این مدعاست که این رفتار، می تواند به خارج از قید به شرط یکسان بودن دیگر شرایط، صادر شود. هر چند که (در این حال) غالبا به صورت یک "گرایش" یا نوعی "کوشش" (ظاهر می شود). دامنه و گستره قابلیت صادر شدن متغیر است. برخی از ماهیات بسیار با ثباتند (در قلمرو گسترده ای کاربرد دارند)؛ برخی از دامنه بسیار محدودی برخوردارند."(همانجا، صص 287286) اما کارترایت در ادامه، باز هم به همان موضع سابق بازگشته و مدعی شده است: "نکته اینجاست که نمی باید یک ماهیت با قلمرو گسترده را، با قبول عام قانونی که تحت قید به شرط یکسان بودن دیگر شرایط، کاربرد دارد، خلط کنیم. پذیرش این امر که نیروها به این گرایش دارند ک شتاب تجویز شده را تولید کنند (و به واقع این کار را تحت شرایط مناسب انجام می دهند) با پذیرش این مطلب که رابطه F=maبه نحو عام و کلی صادق است، تفاوت بسیار زیادی دارد."(همانجا) اما چرا باید به چنین تفاوتی قائل شد؟ چنانکه توضیح داده شد بنابر تفسیر رئالیست ها توان های علّی، ظرفیت ها، و خاصه های بالقوه در همه جا فعال هستند و اثر خود را اعمال می کنند. اما در عمل و در درون سیستم های باز به دلیل حضور شمار بسیار زیادی از عوامل مختلف (نظیر توان های علّی و ظرفیت های گوناگون) شرایط بسیار پیچیده ای به وجود می آید که تشخیص اثر یک عامل (توان علّی یا ظرفیت) مورد نظر را دشوار و احیانا غیر ممکن می سازد. اما دشواری تشخیص یک عامل به معنای عدم فعالیّت آن عامل در شرایط سیستم باز (طبیعت آزاد) نیست. اگر قرار باشد در درون سیستمهای باز تاثیر یک یا چند عامل مورد نظر اندازه گیری شود نیاز به داشتن اطلاعات گسترده ای در خصوص شرایط اولیه و مرزی و نحوه عمل عوامل دیگر هستیم. به همین دلیل است که برای ساده کردن کار به سراغ سیستم های بسته (شرایط آزمایشگاهی) می رویم که در آنها قید به شرط یکسان بودن دیگر شرایط، برقرار است. این نکته که نظریه های کلی ما به ما اجازه می دهند در شرایط سیستم بسته، میزان تأثیر عوامل مورد نظر را اندازه گیری کنیم بیّنه بسیار قدرتمندی است در خصوص صدق (تقریبی) نظریه ها از یک سو و فعالیت مستمر و دائم عوامل مورد نظر از سوی دیگر.

 

این نحوه تفسیر از نقش توان های علّی و ظرفیت های موجود در طبیعت به ما امکان می دهد تا تبیین خرسند کننده تری از پدیدارهای طبیعی به دست دهیم. برای توضیح مطلب می توان از مثالی که خود کارترایت در مقاله سال 1994 خویش ذکر کرده استفاده کرد. کارترایت در بحث از یک اسکناس 1000 دلاری که در میدان سنت استفن به دست باد به اینسو و آنسو رانده می شود می نویسد:

 

"علم مکانیک هیچ مدلی برای این شرایط ارائه نمی دهد. ما احیانا می توانیم حرکت این اسکناس را با استفاده از دینامیک سیالات تبیین کنیم، اما دینامیک سیالات بخشی از فیزیک بنیادین نیست. این رشته بخشی از مهندسی است. بنابراین، مهندسی و نه قوانین بنیادین، ابزار مناسبتری برای تفسیر پدیدارها ارائه می دهند."(همانجا، ص 285283)

 

اما در پرتو آنچه گذشت می توان استدلال کرد که حرکت اسکناس 1000 دلاری برآیند عمل شمار زیادی از مکانیزم های مولد، توان های علّی، و خاصه های بالقوه نظیر نیروی جاذبه نیروهای ترمودینامیک، الکترواستاتیک، و احیانا عوامل دیگر است. البته، اگر قرار باشد تاثیر هر یک از این نیروهایی را که فرض کرده ایم مشاهده کنیم یا اندازه بگیریم، می باید اثر دیگر نیروها و عوامل را حذف کنیم. و به همین دلیل است که در بررسی فرضیه های خود نیاز به استفاده از شرایط آزمایشگاهی داریم. شرایطی که در آن می توان برخی عوامل را حذف کرد تا اثر برخی دیگر ازعوامل برجسته تر و مشخص تر گردد. اما هر نوع مداخله در نحوه عمل طبیعت و جرح و تعدیل در نیروها و عوامل مؤثر در آن، با استفاده از تصویری که نظریه های بنیادی در اختیار ما می گذارند به انجام می رسد. و فرض اساسی در کاربرد این نظریه ها آن است که هم در درون آزمایشگاه و داخل سیستم های بسته صادقند و هم در بیرون از آزمایشگاه و در درون سیستم های باز، به عبارت دیگر، برای این قبیل نظریه ها اعتبار کلی و عام در نظر گرفته می شود.

 

نکته ای که اشاره شده نیاز به توضیح دارد. اولاً، تأکید بر کلی و عام بودن نظریه های بنیادین به این معنی نیست که برای آنها صدق قطعی و یقینی قائل شده ایم. بلکه هر نظریه علمی، چنانکه فلاسفه علمی نظیر پاپر به تفصیل توضیح داده اند، چیزی نیست جز حدس و فرضی که ما برای فهم ساختار عالم پیشنهاد می کنیم و آن را به محک تجربه می زنیم. هر نظریه علمی می باید با تجربه درافتد، برخلاف نظریه های غیر علمی، مثلاً نظریه های متافیزیکی، در افتادن با عالم به این معناست که نظریه باید پیشاپیش شرایطی را مشخص سازد که در صورت وقوع آنها، نظریه ابطال می گردد. نظریه های کلی به این نیت پیشنهاد می شوند که برخی جنبه های مثبت را توضیح دهند. اما بسط معرفت نظری و تجربی، دانشمندان را به درک جنبه های تازه تری رهنمون می شود، که احیانا از دید دانشمندی که نظریه قبلی را صورتبندی کرده بود، پنهان بود. توجه به این جنبه های جدید، به تلاش برای صورتبندی نظریه های فراگیر جدیدتر و با کفایت می شود.

 

ثانیا، نکته مورد اشاره، برخلاف آنچه کارترایت مدعی شده، با فعالیّت های مرسومی که در علم تحت عنوان "تقریب"(Approximation) و "ایده آل سازی"(Idealization) جریان دارد کاملاً سازگار است. قوانین بنیادین در علم یا به نحو مستقیم مورد استفاده قرار می گیرند یا از طریق یکی از نظریه هایی که از آنها استنتاج شده است. به این اعتبار اغلب نظریه ها و قوانینی که فیزیکدانان مورد استفاده قرار می دهند، یعنی قوانین پدیدار شناسانه که کارترایت منکر تحویل پذیری آنها به یکدیگر و به قوانین بنیادین شده است، در واقع متکی به قوانین بنیادی و قابل استنتاج از آنها هستند. در این خصوص دو جنبه را مورد بررسی قرار می دهیم.

 

الف) ما یک قانون بنیادین در اختیار داریم و به واسطه موفقیت های آن در عمل از این اطمینان نسبی برخورداریم که این قانون کم و بیش در مسیر صحیح قرار دارد. در عین حال می دانیم نتایج دقیق حاصل از این قانون تنها در شرایط سیستم های بسته قابل مشاهده است. ما در به کارگیری این قانون در خصوص شرایط پیچیده و در هم تنیده طبیعت آزاد و سیستم های باز، از مدل های ایده آل شده ای استفاده می کنیم که جنبه اصلی آنها، همان جنبه هایی از طبیعت است که مورد علاقه ماست. از این گذشته ما با استفاده از روش تقریب همه جنبه هایی را که کمتر به غرض خاص ما ارتباط دارند کنار می گذاریم و یا از آنها صرفنظر می کنیم. به این ترتیب می کوشیم تا حد ممکن در شرایط سیستم باز، شرایطی مشابه آنچه را که در آزمایشگاه برقرار است ایجاد کنیم. نتیجه این شیوه آن خواهد بود که به روایتی از نظریه بنیادین اولیه دست می یابیم که نوعی "استنتاج تقریبی"( Approximate derivation) آن به شمار می آید. این نام گذاری مناسب است زیرا هر چند از فرض های ساده شده استفاده کرده ایم، اما همواره میان مدل ساده شده و نظریه اولیه جامع مشترکی قابل ملاحظه ای وجود دارد که به ما اجازه می دهد از "استنتاج" مدل از نظریه سخن به میان آوریم و ابطال پیش بینی های مدل را دلیل محکمی بر ابطال نظریه اصلی بگیریم.

 

این نوع "استنتاج" به نحو گسترده ای در علوم و مهندسی کاربرد دارد. سخن زیر که از یک کتاب مهندسی برق اخذ شده یک نمونه نوعی در این زمینه است:

 

"یک مسأله فیزیکی هیچگاه به نحو دقیق تحلیل نمی شود. این امر هم نتیجه ناتوانی ما در توصیف شرایط فیزیکی به نحو کامل است و هم ناشی از ازدیاد درجه پیچیدگی تحلیل به میزان بالا رفتن میزان دقت مورد نظر. ما به یک مسأله که مشتمل بر رویدادهای جهان واقعی است همواره با استفاده از فرض های ساده کننده ای که صرفا به نحو تقریبی صادقند، برخورد می کنیم و به این وسیله مدلی از رویدادهای مورد بررسی به وجود می آوریم،... رهیافتی مبتنی بر کسب راه حل های تقریبی برای این قبیل مسائل متشکل از دو مرحله است: 1 ما دستگاههای فیزیکی را به صورت ایده آل در می آوریم. این کار را با تعریف یک مجموعه از عناصر اساسی با محدودیت های ولتاژ جریان ایده آل آنها به انجام می رسانیم. این عناصر به تنهایی یا در ترکیب با یکدیگر می توانند تقریبی از مشخصه های واقعی دستگاه فیزیکی در محدوده ولتاژها و جریان های مورد علاقه، ارائه دهند. 2 ما مجموعه به هم پیوسته ای از این عناصر را بسیار شبیه به همان حالتی که دستگاهها در مورد مسأله واقعی به یکدیگر مرتبطند بوجود می آوریم، و فرض می کنیم قوانین کرشف دقیقا برای ولتاژها و جریان های موجود در این مجموعه به هم پیوسته از عناصر ایده آل شده ارضاء می شود." نمونه ها و موارد بسیار زیادی را می توان از کاربرد این نوع روش استنتاج تقریبی در مورد قوانین بنیادین شاهد مثال آورد. نمونه زیر، یک مثال بسیار ساده از این قبیل موارد است: در تعیین دوره گردش (پریود) زمین به دور خورشید، از نیروهایی که به وسیله دیگر سیارات منظومه شمسی بر زمین و خورشید وارد می شود صرفنظر می گردد و تنها تأثیر زمین و خورشید بر روی یکدیگر در نظر گرفته می شود. به علاوه فرض می شود که میدان جاذبه در میان این دو کره یکنواخت است. مدار گردش زمین و خورشید را به دور مرکز جرم مشترک خویش دایره کامل فرض می کنیم و خورشید را در حال سکون در نظر می گیریم. به علاوه فرض می کنیم که صفحه گردش زمین به دور خورشید همواره ثابت باقی می ماند. دو کره را نیز به صورت جرم های نقطه ای M و m در نظر می گیریم. با استفاده قوانین مکانیک می توان رابطه ذیل را نوشت: Gmm/ (R+r2)=mw2r. می توان با فرض R >> rو بنابراین صرفنظر کردن از R، رابطه به دست آمده را باز هم ساده تر کرد، یعنی : Gm= w2r3. از اینجا رابطه مورد نظر به دست می آید که عبارت است از:

 

=4 2r3/GM T2.

 

ب در نوع دوم از تقریب ما در مدل اصلی تغییراتی اعمال می کنیم تا آن را به شرایط واقعی نزدیکتر کنیم. در اینجا برخلاف حالت قبل ممکن است تغییراتی که در مدل داده می شود، آن را بسیار پیچیده تر کند. یک نمونه از این نحوه فعالیّت که در مهندسی و تکنولوژی کاربرد بسیار زیادی دارد و از قضا به وسیله خود کارترایت به تفصیل بحث شده(کارترایت، 1983، ص 112107)، یک دستگاه آمپلی فایر است که با استفاده از یک نقشه کلی که با کمک آموزه های مهندسی الکترونیک تهیه شده، ساخته می شود. اما وقتی همه اجزای دستگاه نظیر سلف ها و خازن ها و مقاومت ها و ترانزیستورها و ... که برمبنای محاسبات نظری مقادیرشان تعیین شده، در جای خود قرار گرفتند، در اکثریت قریب به اتفاق موارد دستگاه کار نمی کند. دلیل این امر آن است که محاسبات بر مبنای مدل های ایده آل صورت گرفته اند، حال آنکه عناصر واقعی که با مواد شیمیایی مختلف ساخته شده اند عینا مشابه نمونه های ایده آل عمل نمی کنند. در این قبیل موارد یک مهندس یا تکنیسین خبره که از شمّ لازم برخوردارست می تواند با اعمال تغییراتی در عناصر مدار و کم و زیاد کردن مقادیر آنها و یا اضافه و کم کردن برخی عناصر، دستگاه را به کار اندازد. نکته حائز اهمیت در این میان آنکه هر چند در مهندسی و تکنولوژی عموما از قوانین بنیادین استنتاج شده اند. این امر نیز چنانکه از سخن زیر که برگرفته از همان کتاب مقدماتی در مهندسی برق است، بر می آید، نکته ای است که مورد توافق همه دست اندرکاران امور علمی است:

 

"هیچ دستگاه فیزیکی وجود ندارد که برای آن روابط ولتاژ جریان با روابطی که ما برای عناصر ایده آل مدار نظیر مقاومت ها، سلف ها یا خازن ها تعریف می کنیم، همانند باشد. ... نظریه شبکه ها (که نظریه ای پدیدارشناسانه است) نظریه ای است که با مطالعه مدل ها، یعنی عناصر ایده آل و منابع و ارتباط آنها با یکدیگر سروکار دارد. به این اعتبار این نظریه، مسائل مربوطه به... فراهم آوردن یک تفسیر فیزیکی برای متغیرهای ولتاژ و جریان که رفتار مدل های شبکه را توصیف می کند، در بر نمی گیرد. این قبیل مسائل نیازمند کاربرد مفاهیم مربوط به میدان الکترومغناطیس هستند. ... تنها پس از یک چنین مطالعه ای است که ما قادر خواهیم بود این نکته راموجه سازیم که چرا و در چه هنگام مدل های شبکه راه حل های مفیدی در تحلیل مسائل فیزیکی ارائه می دهند."(همان مدرک یاداشت شماره 46، صص 32. تأکید (ایرانیک) از ماست)

 

این نحوه اتکای قوانین پدیدارشناسانه به قوانین بنیادین، چنانکه تأکید شد در همه حوزه های علمی رواج دارد و در همه جا محققان می کوشند تا قوانینی را که احیانا به شیوه سعی و خطا یافته اند و در قلمروهای محدودی کاربرد دارند، در درون نظریه های عامتر درج کنند و از این رهگذر به فرآیند وحدت بخشی علم مدد رسانند. به عنوان نمونه در همان زمان که شیمی دانان با بهره گیری از قوانین پدیدارشناسانه مربوط به پیوندهای بین اتم ها به بررسی نحوه واکنش های شیمیایی اشتغال دارند، همکاران آنان که رویکردی نظری تر دارند، در تلاشند تا این قبیل قوانین را به شیوه های "تقریبی" از همان سنخ که توضیح داده شده، از نظریه کوانتوم الکترو دینامیک QED "استنتاج" کند.

 

ریشه مخالفت کارترایت با قوانین بنیادین علم را باید در پیش فرض های اساسی دیدگاههای نظری او جستجو کرد. او از یکسو با شعار "علم همان (فعالیّت) اندازه گیری است"(کارترایت، 1989، ص 1) به شیوه ضد رئالیست ها معرفت علمی را با معرفت کاربردی و تکنولوژیک و مهندسی یکی می گیرد. و از سوی دیگر، بر مبنای یک مدل متافیزیکی خاص، مدعی می شود که در عالم صرفا نظم های محلی و در محدوده های کوچک برقرار است و مکانیزم های مولد و هویاتی که دارای توان علّی هستند در قلمروهای محدودی رفتار مشابه و قانون پذیر از خود ظاهر می سازند و نمی توان از نظم های کلی و یا هویاتی با خاصه های ثابت Invariant که در همه جا مسئول شکل دادن به پدیدارها هستند، سخن به میان آورد.

 

نتیجه گیری:

این هر دو پیش فرض رانمی توان بدون بررسی نقادانه، به عنوان اقوالی صادق، اختیار کرد. فرض اول قابل قبول نیست زیرا معرفت علمی (نظری) و معرفت تکنولوژیک و کاربردی از دو سنخ متفاوتند که گرچه لازم و ملزوم یکدیگر به شمار می آیند و هر چند که ترسیم مرزی دقیق میان آن دو ممکن نیست، اما در عین حال اما یکی دانستن آن دو نیز موجه نیست. زیرا اولاً هدفی که در هر یک از این دو حوزه دنبال می شود با هدف آن دیگری متفاوت است. هدف معرفت نظری فهم عالم و شناخت جنبه های ناشناخته طبیعت است، در حالیکه هدف معرفت تکنولوژیک و کاربردی تسلط بر طبیعت کنترل و پیش بینی پدیدارهای آنست.

 

علاوه بر تفاوت در هدف و غرض، این دو حوزه از حیث معیارهایی که برای سنجش و ارزیابی پیشرفت مورد استفاده قرار می دهند با یکدیگر تفاوت دارند. در معرفت نظری، معیار پیشرفت نزدیک شدن به حقیقت نهایی و کشف رازهای نهایی عالم طبیعت است. حال آن که در مهندسی و تکنولوژی ملاک پیشرفت تولید و ساخت وسایل و تجهیزات و دستگاههای دقیقتر، با کفایت تر و مؤثرتر است، و همه این موارد در زمره معیارهای پراگماتیستی به شمار می آیند.

 

از این گذشته این دو حوزه در روش ها نیز با یکدیگر تفاوت دارند. در علم شیوه انقلابی عرضه هر چه بیشتر فرض های جسورانه و تلاش برای ابطال آنها پیشنهاد می شود. در مهندسی و تکنولوژی به عکس نهایت اهتمام صورت می پذیرد تا محصولات نهایی از هر حیث کامل و بی نقص باشند و بنابراین روحیه و رهیافت محافظه کارانه و محتاطانه ترویج می شود. انفجار سفینه ای نظیر شاتل یا سقوط یک پل یا بد عمل کردن کامپیوتری که یک شبکه عظیم را اداره می کند، از دیدگاه فعالیّت های تکنولوژیک رخدادهایی بسیار خسارت بار است که می باید حتی المقدور از آنها پرهیز شود.

 

نوع معرفت نظری علمی و معرفت تکنولوژیک و مهندسی نیز با یکدیگر تفاوت دارد. معرفت نظری از خاصیت انباشتی بودن و ازدیاد تدریجی برخوردار است. دانش نظری نسل های گذشته که در کتاب و اسناد برجای مانده مضبوط است قابل احیا شدن و فراگیری است. این امری است که مورخان علم با آن به خوبی آشنا هستند. در عوض معرفت های تکنولوژیک و مهندسی عموما از نوعی هستند که مایکل پولانی Michaealبه آن نام "معرفت شخصی"، یا "معرفت ضمنی"

 

(Tacit knowledge)را داده بود و بیشتر از ماهیت نوعی شمّ و قابلیت و شگرد و تکنیک برخوردارند که در نوعی ارتباط استادی و شاگردی انتقال می یابد و با از بین رفتن یک حلقه ارتباط، یا سپری شدن دوران نوعی تکنولوژی خاص، آن نوع شگرد و دانش فنی نیز از یاد می رود و منسوخ می گردد و اعاده آن غیر ممکن می شود.

 

پیش فرض دوم کارترایت دایر بر اینکه: "طبیعت در قلمروهای مختلف به وسیله سیستم هایی از قوانین مختلف اداره می شود. "به وضوح آموزه ای متافیزیکی است و اظهار آن از سوی فیلسوفی که مدعی پیروی از مشی مدافعان اصالت تجربه است و تأکید دارد که به عنوان معرفت تنها آنچه را که قابل اندازه گیری است می پذیرد، تعجب برانگیز است. اما صرفنظر از اینکه موجه ساختن این آموزه با اعتنا به موازین اصالت تجربه (استقراء از موارد جزیی) امکان پذیر نیست، این پرسش را می توان مطرح کرد که آیا این آموزه، اساسا در قیاس با آموزه متافیزیکی رقیب که از قوانین عام و کلی و نظم های فراگیر دفاع می کند، مطلوب تر است یا نه.

 

پاسخ به این پرسش در گرو یافتن پاسخی خرسند کننده برای این سؤال اساسی است که : "به منظور آنکه معرفت ما از عالم نه تنها امکان پذیر گردد، بلکه رشد آن نیز حداکثر شود، عالم چگونه می باید باشد؟ "اما پرسش اخیر که مشابه پرسشی است که کانت در فلسفه نقادانه اش برای یافتن جواب آن کوشش کرده بود، خود چنان بنیادین است که عرضه پاسخی در خور برای آن در مجال تنگ مقالت حاضر میسر نیست و می باید در نوشتاری مستقل بدان پرداخت(رک: مقاله در دست انتشار نگارنده با عنوان "نقش اصول فلسفی در رشد معرفت علمی").

پایان مقاله

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان