نامش مغیره بن شعبه بود؛ از نوابغ عرب و استاد حیله گری و خیانت. والی کوفه بود. شنید معاویه قصد دارد عزلش کند، با خودش فکر کرد که دست پیش بگیرد و خودش استعفا دهد. در راه شام؛ علاقه شدیدش به حکمرانی او را به طرح حیله ای شوم وا داشت. مغیره تصمیم گرفت آرزوی دیرینه و نهفته معاویه را برآورده کند؛ آرزوی خلافت یزید!
*
پیشنهاد مغیره به کام معاویه خوش آمد و او رفت تا از کوفیان برای یزید بیعت بگیرد. با سی هزار دینار، ایمان ده نفر را خرید و به ریاست پسرش به سوی شام فرستاد. وقتی چرب زبانی ها و تملق هایشان تمام شد معاویه از موسی پسر مغیره پرسید پدرت ایمان اینان را به چند خریده بود؟ موسی گفت: سی هزار دینار. معاویه گفت: ارزان فروختند!
*
کوفیان و شامیان بیعت کردند. بزرگان مدینه، سرباز زدند. مروان بن حکم والی مدینه به خاطر سستی در بیعت گرفتن عزل و سعیدبن عاص والی مدینه شد، اما از او نیز کاری برنیامد. معاویه دست به قلم شد و خطاب به امام حسین نوشت: از شما با این بزرگی و شرافت بعید است که وفای به عهد نکنید. نگذارید رشته دوستی ما گسسته شود! از خدا بترس! مردم را به آشوب باز نگردان. درباره خودت و دینت و امت محمد بهتر بیندیش!
*
عمروبن حمق، صحابه بزرگ پیامبر و حجربن عدی و یاران پارسایش را بی گناه کشتی و دست ستمگری چون پسر عبید رومی را باز گذاشتی تا هر ستمی که خواست به مردم روا دارد. بدان که خداوند فراموش نمی کند که تو مردم را به گمان، کیفر می کنی و به تهمت می کشی و کودکی را امارت می دهی که شراب می نوشد و با سگان بازی می کند. تو را می بینم که خودت، دینت و رعیتت را تباه می کنی والسلام.
این جواب حسین بن علی بود؛ کوتاه و دندان شکن.
وقتی فهمید که روزگارش به سر آمده و لحظه جدایی از عیش و لذت هایش فرارسیده این شعر را سرود: ای کاش ساعتی هم به حکومت توجه نمی کردم و چشم بسته تن به لذت ها نمی دادم و مانند آن کسی (علی ) بودم که دنیا را با دو جامه گذراند و بدان بسنده کرد تا به خفتگان گور پیوست. هفتاد سال در این دنیا زندگی کرد و 42 سال فرمان روایی، و بالاخره در نیمه رجب سال 60 هجری به علت بیماری سل به هلاکت رسید. او رفت و خلافت را برای فرزند ناخلفش یزید به ارث گذاشت.
*
می نوشید و می خروشید وقتی از این کار منعش می کردند می گفت: اگر شراب در ایین پدرم حرام است در کیش مادرم حلال است! همه می دانستند که مادرش مسیحی است. تمام وقتش با ساز و آواز و رقص و سگ ها و بوزینه ها می گذشت! فکر می کرد همه جا کاخ پرناز و نعمت پدرش است. در تمام طول عمرش هر چه می خواست بلافاصله حاضر بود. عادت نداشت خواسته اش رد شود. همین امر باعث شد که تا برخلاف پدرش که شخصیتی چند بعدی داشت، یک بعدی بار بیاید؛ کوته نظر و نابخرد!
*
پیش از اعلان عمومی مرگ معاویه در مدینه، سه نفر باید بیعت می کردند؛ حسین بن علی عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر. یزید به خوبی می دانست که اگر این سه تن از بیعت سرباز زنند دیگر محال است کسی در مدینه با او بیعت کند. یزید در نامه ای کوچک به ولیدبن عتبه والی مدینه نوشت:
از این سه تن برایم بیعت بگیر. اگر خودداری کردند گردنشان را بزن و سرهایشان را برایم بفرست. والسلام.
*
جامه پوشید، وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند. در نماز هرچه دوست داشت از خدا خواست. عصای پیامبر را به دست گرفت و همراه سی تن از خاندان و شیعیان راهی خانه ولید شد. ولید خبر مرگ معاویه را داد و از حسین تقاضای بیعت کرد. حسین رو به ولید کرد و گفت: ما خاندان پیامبریم، گنجینه رسالت، جایگاه آمد و شد فرشتگان و محل رحمت. یزید مردی است فاسق و شرابخور. نفس های محترم را می کشد و آشکارا فسق می کند. کسی چون من با چون اویی بیعت کند؟!
*
شکی نبود که یزید قصد دارد امام حسین را به شکلی مبهم و پیچیده و یا آشکار و علنی به قتل برساند. احتمال وقوع درگیری نظامی در مدینه بسیار زیاد بود. امام با یک محاسبه واقع بینانه برای پیشگیری از حوادث احتمالی با کاروان خویش از مدینه بیرون آمد. امام می دانست که اگر در مدینه بماند قیامش در نطفه خفه می شود و امویان از قتل او به نفع خودشان بهره برداری تبلیغاتی می کنند.
حسین باید در آن شرایط زمانی و مکانی که خودش انتخاب کرده بود به شهادت می رسید تا وجدان امت را بیدار کند.
*
امام از بی راهه نرفت از شاهراه مکه گذر کرد تا با یک حرکت تبلیغاتی قیام خود را به کاروان ها و رهگذران مسیر اعلام کند. از شاهراه رفت تا به مردم بفهماند که در زمره سرکشانی که حکومت مشروع را می پذیرند و سپس از فرمان آن سرباز می زنند و از ترس جاسوسان حکمران، راه فرعی را انتخاب می کنند، نیست. او به همه اعلام کرد که نماینده شریعت و صاحب شاهراه است. اصل شریعت اوست و یزید چیزی جز انحراف و سرپیچی از دین نیست!
*
وقتی از دور چشمش به کوه های مکه افتاد زیر لب زمزمه کرد: و لمّا توجَّهَ تلقاءَ مَدین قال عسی ربّی اَنْ یهدینی سواءَ السبیل؛ چون به سوی شهر مدین رو نهاد با خود گفت پروردگارم مرا به راه راست هدایت فرما. (قصص: 22)
مردم به سویش می آمدند و به دور گوهر وجودش حلقه می زدند. به سخنانش گوش می دادند و روایات را می نوشتند. حسین برای آخرین بار چهار ماه و پنج روز در مکه درنگ کرد!
*
سفیر حسین مسلم بن عقیل با مژده شهادت رو به سوی کوفه کرد. مسلم رفت تا کوفیان را محک بزند. هجده هزار نامرد، پنهانی و به دور از چشمان نعمان بن بشیر والی کوفه با او بیعت کردند. وقت نبرد، مرد بود از اهل کوفه که می آمد و به پسر و برادرش و پسر عمویش می گفت: برگردید دیگران هستند. زن بود که می آمد و به پسر و همسر و برادرش التماس می کرد که برگردند. مسلم تا به خود بیاید پیکر مطهرش در کوچه و بازار کوفه روی زمین کشیده می شد.
*
حسین راه کربلا را در پیش گرفت. در منزلگاه زباله خبر شهادت مسلم به او رسید. امام از خیمه بیرون آمد، رو به جماعت کرد و گفت: مسلم و هانی کشته شده اند. شیعیان ما را رها کرده اند. هر که می خواهد بازگردد هیچ تعهدی نسبت به ما ندارد، بازگردید. مردم از چپ و راست پراکنده شدند. از این منزل به بعد کاروان حسین چون خورشیدی فروزان در دل کویر می درخشید.
*
هرچه اسب را هی می کرد اسب از جایش تکان نمی خورد. بر اسب دیگری سوار شد آن هم سر جایش میخکوب شده بود. بر اسب دیگری نشست آن هم همین طور تا هفت اسب همه بی حرکت بر جایشان میخکوب شده بودند. نفس عمیقی کشید و پرسید نام این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریه. پرسید نام دیگری هم دارد؟ نینوا. نام دیگر؟ کربلا.
دشت را از نظر گذراند و زیر لب زمزمه کرد: فرود ایید این جا همان مکانی است که حرمت ها شکسته می شود و خون های ما به زمین می ریزد. خدایا پناه می برم به تو از کرب وبلا.
*
از ابن زیاد به عمرسعد: آن قدر برایت اسب و مرد و ادوات جنگی فرستاده ام که دیگر هیچ بهانه ای برای نجنگیدن با حسین باقی نماند والسلام.
عبیدالله مکرر برای عمرسعد پیک می فرستاد تا در جنگ با حسین بن علی شتاب کند. روز ششم، سرزمین کربلا از خیل لشکریان عمرسعد سیاه پوش شد؛ سی هزار سرباز.
در این سوی دشت، سالار شهیدان با آرامش تمام 16 میل از زمین های کربلا را به شش هزار درهم خرید؛ به قیمتی بیش تر از ارزش زمین ها. نمی خواست در زمین های دیگران دفن شود. از اهالی روستای نینوا تقاضا کرد از زائرانش پذیرایی کنند.
*
روز هفتم محرم آغاز قحطی آب بود. وقتی تشنگی امان کودکان حرم را برید، امام تیشه ای برداشت، از پشت خیمه ها نوزده قدم به سمت قبله گام برداشت، سپس تیشه را به زمین زد و چشمه ای زلال جاری شد. همه نوشیدند و مشک ها هم پر شد. آن وقت چشمه در برابر دیدگان همه به زمین فرو رفت و هیچ اثری از آن باقی نماند. وقتی آب ها تمام شد. عموی مهربان حرم با سی سوار و بیست پیاده به آب زد. عمو و سواره ها می جنگیدند و پیاده ها مشک ها را پر می کردند. کشتند ولی کشته ندادند. آب مشک ها آن قدر زیاد بود که همه سیراب شدند.
*
حبیب مزاح می کرد و می خندید دیگران به او خرده گرفتند. حبیب گفت: چرا شادمانی نکنم؟! تا وصال حق فقط یک شب فاصله باقی است. مگر پیامبر وعده نداد که ما هم چون ابراهیم که آتش بر او سرد شد درد شمشیر ها و نیزه ها را احساس نمی کنیم. مگر مولایمان نگفت که مژده باد بر شما اگر ما را بکشند بر پیامبران وارد می شویم. مگر وعده بهشت و حورالعین نداد. مگر جایگاهتان را در بهشت ندیدید؟
وقتی حبیب سخن می گفت گل لبخند بر لب های یاران حسین می شکفت.
*
میمنه سپاه به زهیربن قین و میسره آن به حبیب بن مظاهر سپرده شد. پرچم دار سپاه حسین هم عباس بن علی بود. خیمه ها پشت سپاه قرار گرفت و پشت خیمه ها خندقی حفر شد تا در وقت جنگ، آتش برافروخته آن، مانع حمله سپاه دشمن از پشت سر شود. حسین دست به دعا برد: خدایا تو در اندوه، پشتوانه و در دشواری امید منی. چه غم هایی که تاب از دل می برد و برای زدودنش راهی نیست. غم هایی که در آن دوستان رهایمان می کنند و دشمنان شماتتمان. چه غم هایی که به من رسید و آن ها را به تو واگذاشتم. چون به تو دل بسته بودم تو گره از کارم باز کردی هر نعمتی که دارم از توست و هرچه بخواهم از تو می خواهم.
*
حسین بر مرکب نشست و با صدای بلندی که همه می شنیدند شروع به سخن کرد: ای مردم مرا نمی شناسید؟ من پسر دختر پیامبر شما نیستم؟ پدرم جانشین و پسر عموی پیامبر نیست؟ ایا شنیده اید که رسول خد درباره من و برادرم فرمود: این دو سرور جوانان اهل بهشتند؟ اگر در این که من فرزند دختر پیامبر شما هستم شک ندارید به من بگویید که چرا درصدد کشتن من برآمده اید؟ آیا کسی از شما را کشته ام؟ مالتان را خورده ام؟ به کسی از شما زخمی زده ام که بخواهید قصاصم کنید؟ شما نبودید برایم نامه نوشتید که بیا میوه ها رسیده و باغ ها سرسبزند، بیا که سپاه آماده است؟
سپاه عمرسعد در سکوتی مرگ بار فرو رفته بود. حسین سر به زیر افکند و به سوی سپاهش بازگشت.
*
اولین تیر را عمرسعد انداخت. پس از آن باران تیرها بر سر امام و یارانش فرود آمد. امام اذن میدان داد. سواران لشکر که 32 نفر بودند آن چنان سواره نظام دشمن را شکافتند که عمرسعد به ناچار تیراندازان را به میدان فرستاد. تا ظهر عاشورا یکی از سخت ترین نبردها درگرفت. با تدبیر نظامی امام، دشمن فقط می توانست از یک سو به سپاه حمله کند و این تدبیر، سران سپاه دشمن را دیوانه کرده بود.
*
تا اذان ظهر، پنجاه نفر از یاران باوفای حسین به شهادت رسیدند. ابوثمامه صائدی وقت اذان را به امام یادآوری کرد. حسین فرمود: از اینان بخواهید تا به ما اجازه خواندن نماز بدهند. لشکریان کفر اجازه نماز ندادند و امام به نماز خوف ایستاد. سعیدبن عبدالله سپر تیرهای دشمن شد. آن قدر ایستاد تا سلام امام را شنید. حسین سرش را به دامن گرفت. سعید گفت: ای فرزند رسول خدا ایا وفا کردم؟
امام لبخندی زد و گفت: آری تو پیش از من به بهشت می روی.
*
اولین کسی که از هاشمیان به میدان رفت شبیه ترین خلق به رسول خد علی اکبر بود. خون عون و جعفر، قاسم و عبدالله، علی اصغر و عباس‡ و ده ها تن دیگر از هاشمیان خاک کربلا را گلگون کرد.
وقتی حسین سر بر خاک کربلا گذاشت، جبرئیل، اهل کوفه را ملامت کرد. خورشید آن چنان کسوف کرد که ستارگان در آسمان نمایان شدند و از زیر هر سنگی که برداشته می شد خون تازه می جوشید. حسین کشته شد. افق برای همیشه رنگ خون گرفت.
*
قتل حسین و غارت لباس های او، راندن اسب بر پیکر مبارکش، قتل عام یاران باوفای او، هیچ کدام عطش وحشی گری های سپاه عمرسعد را برطرف نکرد. این بار نوبت شکستن حریم حسین بن علی بود؛ به غارت بردن خلخال ها و گوشواره ها و معجرها. آتش زدن خیمه ها و کتک زدن زنان و کودکان بی پناه. جنایاتی که قلم از نوشتن آن شرمگین است. اگر صلابت و شجاعت زینب نبود قطعا شمر، سید الساجدین را در بستر بیماری به شهادت می رساند. فریادی که زینب بر سر عمرسعد کشید آن قدر کوبنده بود که دستور داد چادرهای غارت شده زنان حرم را به آن ها بازگردانند.
*
چه شب سختی بر دختران رسول خد گذشت. کسانی که از ابتدا در سراپرده عظمت و چادرهای شکوه زندگی می کردند، روزهایشان با پرتو خورشید نبوت و شب هایشان با انوار قداست نورانی بود. آن شب در غیاب آن چراغ های فروزان، شبی تاریک را به سر بردند. مادری که طفل نازنینش را تیر حرمله از شیر گرفته بود، خواهران بی برادر، زنان فرزند از دست داده و کودکان سیلی خورده، خسته و ناتوان در بلندی های کربلا سرگردان مانده بودند. شب سردی بود و همه می دانستند که روز سخت تری در پیش است. روزی با آغاز سیاهی به نام اسارت.
*
ازخانه خولی تا آسمان، ستونی از نور بالا رفته بود. خولی به همسرش نوّار گفت سر یک شورشی را آورده، اما نجوای شبانه حسین در تنور خانه، زن را کنجکاو کرد. وقتی خولی سماجت همسرش را دید اقرار کرد که سر حسین بن علی را به خانه آورده. زن آن قدر ناله زد و خولی را لعن و نفرین کرد تا خوابش برد. در خواب دید دو بانو یکی خدیجه و دیگر فاطمه زهر سر را در آغوش گرفته اند و می گریند و به نوّار وعده بهشت می دهند. صبح همسر خولی سر حسین را به دامن گرفت. شوهرش هرچه تلاش کرد نتوانست سر را از آغوش او خارج کند. خولی شمشیرش را بالا برد و با ضربتی را در خون خود غلطا ند، و بعد سر حسین را نزد عبیدالله برد.
*
بازارها تعطیل و دکان ها قفل شده بود. انبوهی از مردم در میدان شهر جمع شده بودند. عده ای پنهانی گریه می کردند و عده ای آشکارا می خندیدند. عمرسعد از ترس شورش، دستور خلع سلاح مردم را داده بود. او فرمان داد تا سرها را در وسط کجاوه ها و مقابل چشم زنان قرار دهند و در کوچه و خیابان بگردانند تا مردم وحشت کرده و فکر شورش را از سرشان بیرون کنند. وقتی زنان کوفه کودکان و زنان اسیری را دیدند که بر شتران بی جهاز سوار شده اند ناله و فغان سر دادند و سیلی به صورت زدند. امام سجاد با دیدن این صحنه فرمودند: این زنان برای چه کسی گریه می کنند؟ به ما بگویید چه کسی فرزندان رسول خد را کشته است؟ ام کلثوم سرش را از محمل بیرون آورد و گفت: خاموش باشید ای اهل کوفه! مردان ما را می کشید و بر زنان گریه می کنید. خداوند در قیامت میان ما و شما داوری خواهد کرد.
*
زینب با جامه های مندرس وارد کاخ ابن زیاد شد و در گوشه ای نشست. کنیزانش گرد او را گرفتند. ابن زیاد گفت: آن که با زنان در گوشه ای نشسته کیست؟ کسی پاسخ نداد. بار سوم یکی از کنیزان پاسخ داد. او زینب دختر فاطمه و دختر رسول خد است. ابن زیاد گفت: خدا را شکر که رسوا شدید. زینب فرمود: خدا را شکر که به وسیله پیامبرش به ما کرامت بخشید و از پلید ی ها پاک کرد. کسی رسوا می شود که فاسق است و آن کس ما نیستیم. ابن زیاد به خشم آمد و فریاد زد: رفتار خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟ قهرمان کربلا پاسخ داد: جز زیبایی چیزی ندیدم. خداوند کشته شدن را برای این گروه مقدر کرده بود. آن ها به آرامگاه ابدی خویش رفتند، اما به زودی خداوند تو را با آنان یک جا جمع می کند و آن گاه میان شما داوری خواهد کرد و صبر کن تا ببینی پیروز آن روز کیست پسر مرجانه!
*
زمانی که عمرسعد از کربلا بیرون رفت گروهی از بنی اسد برای دفن جنازه های مطهر شهدا به میدان نبرد آمدند. جنازه ها بی سر بودند و پیکر سالار شهیدان شناخته نمی شد. در همین حال سواری از دور شتابان به سمت معرکه آمد. از اسب فرود آمد و میان کشتگان قدم زد. تا چشمش به پیکر حسین افتاد آن را در آغوش کشید و با ناله و فغان گفت: پدرجان قتل تو چشم شماتت کنندگان را روشن کرد. پدرجان پس از تو اندوه ما طولانی شد و گرفتاری ما بسیار...
با راهنمایی امام سجاد جنازه ها به خاک سپرده شد و سیدالساجدین به کوفه بازگشت.
*
بر گردن علی بن حسین غل و زنجیر بود. ایشان را با زنان و کودکان بر شتران بی جهاز سوار کردند تا به شام ببرند. در راه شام وقتی کاروان به تکریت رسید، همه شادمان بیرون آمدند. مسیحیان شهر با حیرت مسلمانان را می نگریستند و به هم می گفتند این سر فرزند دختر پیامبرشان است؟ پناه بر خدا!
روز روشن بود که اهل بیت وارد دمشق شدند. دیوارها با پرده های رنگی تزئین شده بود. همه به یکدیگر تبریک می گفتند و زنان دف می زدند. انگار بزرگ ترین عیدشان است!
در مدینه از زینب پرسیدند سخت ترین منزل اسارت کجا بود: دختر رسول خد آهی کشید و گفت: الشام الشام الشام.
*
اسرا را در حالی که با ریسمان به هم بسته بودند نزد یزیدبن معاویه آوردند. امام سجاد با دیدن یزید فریاد زد: ای یزید به گمان تو اگر پیامبر خدا فرزندش را در غل و زنجیر می دید چه می کرد؟ آثار شکست در چهره یزید پدیدار شد و دستور داد تا ریسمان ها را باز کنند. در مجلس یزید وقتی نگاه زینب به سر بریده حسین افتاد با صدای اندوهناکی که دل ها را می لرزاند ناله سر داد: ای حسین جان، ای حبیب خدا، ای فرزند مکه و منی، ای فرزند فاطمه زهر .
با صدای حزن آلود زینب تمام حاضران به گریه افتادند. یزید ساکت شد.
*
یزید شادمانه شعر می خواند: کاش بزرگان طایفه من که در جنگ بدر کشته شدند، می بودند و می دیدند که طایفه خزرج چگونه از شمشیر زدن ما به جزع آمده اند و می نالند. کاش بودند تا از دیدن این منظره فریاد خوشحالی شان بلند شود و فرحناک بگویند: دست مریزاد یزید!
ما بزرگان بنی هاشم را کشتیم و آن را به حساب جنگ بدر گذاشتیم؛ این روز در مقابل آن روز.
سپس رو به علی بن حسین کرد و گفت: خدا را سپاس که پدرت را کشت. امام پاسخ داد: خدا قاتل پدرم را لعنت کند. یزید به خشم آمد و فریاد زد: ما أصابکم من مصیبته فبما کسبت ایدیکم (شوری:42) امام که ناآشنایی یزید را با ایات قرآنی دید لبخند زد و گفت: این ایه در حق ستمگر است نه ستم دیده.
*
فکر می کنی دنیا به کام توست. باد به غبغب انداخته ای و با خودپسندی تمام شادی می کنی؟ ایا این عدل است که زنان و کنیزان تو پرده نشین باشند و دختران رسول خد را مانند اسیران در کوچه و بازار بگردانی؟ بی هیچ احساس گناهی با چوب دستی به لب و دندان اباعبدالله می زنی و می گویی ای کاش بزرگانم در بدر حاضر بودند. بدان که به زودی به آنان خواهی پیوست و آرزو می کنی که ای کاش لال بودی.
ای یزید دست های تو به خون ما آلوده شده است. قدر و منزلت تو را کوچک تر از آن می دانم که نکوهش و توبیخت کنم. من جز نزد خدا شکایت نمی کنم. هر مکری می خواهی بیندیش، هر کاری از دستت برمی اید انجام بده. به خدا سوگند ننگ این رفتاری که با ما کردی پاک نخواهد شد. خدا را شکر که سرانجام حسین را به سعادت و مغفرت ختم کرد.
حضرت زینب هم با آن خطابه غرّا چون صاعقه ای بر سر یزید غرید و غرورش را شکست به طوری که از دادن پاسخ عاجز ماند.
*
خطبه های اهل بیت سخن روز مجامع و مجالس شد. مردم شام به پستی و خباثت ذاتی یزید پی بردند و افکار عمومی بر ضد او تغییر کرد. یزید که می ترسید رشته امور از دستش خارج شود اظهار پشیمانی کرد و به انکار پناه برد.
یزید در خلوت به امام گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت کند. اگر من با پدرت بودم هرچه می خواست به او می دادم و مرگ را به هر قیمتی از او دور می کردم ولی خداوند مرگ را برای آن ها مقدر کرده بود. برایم نامه بفرست و هرچه خواستی به خودم بگو.
اما امام از او روی برگرداند چون می دانست که پوزش او برای فرار از خواری از ننگ بیش تر است.
*
یزید دستور داد تا اهل بیت را به مدینه برگردانند. امام و زنان حرم از راهنما خواستند تا از راه عراق بروند و او قبول کرد. وقتی به کربلا رسیدند هم چون برگ های پاییزی از روی کجاوه ها پایین ریختند. هر کس قبری را در آغوش گرفته بود و می گریست. کربلا انتهای جاده اسارت بود و ابتدای اسارت ستم. زینب برای حسین از جاده های بیگانه و کوچه های نامحرم می گفت. وقتی کاروان به مدینه برگشت شهر یک پارچه شیون و فریاد بود. امام صادق فرمود: از روزی که حسین بن علی به شهادت رسید یک سال کامل شب و روز و سه سال فقط روزها، هاشمیان برای سالار شهیدان عزاداری کردند.
*
سال اول به شهادت رساندن سرور جوانان اهل بهشت و یاران او با فجیع ترین وضع. سال دوم حادثه اسفبار حسره و قتل عام مردم مدینه به خاطر شورش علیه یزید. سال سوم آتش زدن و خراب کردن کعبه به دست سپاه یزید.
پسر معاویه سه سال حکومت کرد و سه جنایت هولناک در دوران فرمان روایی او رخ داد. همان طور که کعبه در حال سوختن بود خدا به یزید مهلت نداد و هلاکش کرد در حالی که هنوز چهل سال نداشت.
*
امیرمؤمنان او را روی زانوانش می نشاند، دست نوازش بر سرش می کشید و می فرمود:
یا کیس، یا کیس؛ ای هوشمند و زیرک! پس از آن در میان مردم به کیسانیه معروف شد. وقتی به خوانخواهی حسین برخاست و قاتلان او را از دم تیغ گذراند عده ای از مردم به خاطر خون ریزی هایش به او ناسزا می گفتند. وقتی این زمزمه ها به گوش امام باقر رسید فرمود:
به مختار ناسزا نگویید و از او بدگویی نکیند. او قاتلان ما را کشت و به خوانخواهی ما برخواست و در شرایط سخت اموالش را بین ما تقسیم کرد.
*
مختار اولین کسی بود که در کوفه از مسلم حمایت کرد. مسلم مدتی در خانه مختار مهمان بود او برای بیعت گرفتن از مردم تلاش های بسیاری داشت. عبیدالله او را به خاطر حمایت از مسلم زندانی کرد و در جریان شهادت او و اربابش حسین بن علی مختار و یارانش در اسارت عبیدالله بودند. وقتی سر بریدة حسین را به کوفه نزد عبیدالله آوردند ابن زیاد برای اینکه پیروزیش را به رخ مختار بکشد دستور داد او را از زندان خارج کنند. مختار در آن مجلس آنقدر گریست که بی هوش شد وقتی به هوش آمد فریاد زد: در انتظار روزی هستم که انتقام اینان را از شما بگیرم.
*
هیچ کس جان سالم به درنمی برد. وقتی خبر قیام مختار را شنیدند، هر کس به گوشه ای خزید ولی مختار آن ها را از مخفی گاهشان بیرون می کشید و به سزای اعمال ننگینشان می رساند، حتی کسانی که از دست مختار گریختند به بلاهای جسمانی سختی مبتلا شدند و جان دادند. وقتی سرهای عبیدالله و عمرسعد و شمر را برای مختار آوردند، سجده شکر به جا آورد.
جاسوسان مختار در هرجا پراکنده بودند و سرهای سپاه عمرسعد یکی پس از دیگری برای مختار فرستاده می شد.
*
منهال بن عمر همراه بشربن غالب از یاران امام سجاد نزد ایشان رفتند. امام پرسیدند: منهال از حرمله بن کاهل خبر داری؟ منهال گفت: می دانم که در کوفه زنده است. زین العابدین دست های مبارکش را بالا برد. سه مرتبه فرمودند: خدایا گرمای آتش را به او بچشان. خبر دستگیری حرمله در کوفه پیچید. حرمله را نزد مختار آوردند. مختار نگاهی به حرمله کرد و گفت: خدا را شکر که این روز را می بینم.
دست و پای حرمله بریده شد. سپس جسم ناپاکش در آتش خشم مختار سوخت. وقتی خبر هلاکت حرمله به امام سجاد رسید، همه دیدند که بعد از ماه ها لبخندی شیرین بر لبان امام نقش بست.
*
رسول اکرم فرمودند: هر چشمی در روز قیامت گریان است مگر چشمی که برای مصائب امام حسین گریه کرده باشد. چنین کسی در قیامت خندان و شادان به نعمت های بهشتی است. امام صادق فرمود: برای هر مصیبتی که بر آن صبر گردد و پوشیده شود پاداش است مگر گریه و اشک بر مصائب ما که بی صبری و آشکار نمودن آن پاداش بسیار دارد.