مثنوی میرزا تقی علی آبادی متخلص به «صاحب » در رثای سیدالشهداء علیه السلام
میرزا محمدتقی علی آبادی مازندرانی فرزند میرزا زکی، اصل وی از علی آباد مازندران و در شعر و شاعری ید طولایی داشته است . ابتدا به «ملالی » تخلص می کرد ولی بعدا تخلصش را به «صاحب » تغییر داد و به همین جهت به «صاحب دیوان » نیز اشتهار دارد . (1) وفات وی در سال 1256 ق واقع شده است .
از اشعار وی ابیات اندکی در کتب تذکره و تراجم در ذیل حالاتش نقل گردیده، اما دیوان اشعارش تا به حال چاپ نشده و چند نسخه خطی از آن موجود است . باشد تا صاحب عزمی آن را از بوته انزوا و فراموشی بیرون آرد و به زیور طبع بیاراید .
نسخ خطی دیوان وی که نگارنده تا به حال بدانها اطلاع یافته عبارتند از:
الف: کتابخانه مجلس شورای اسلامی، دونسخه .(فهرست، ج 3، ص 422 و 328).
ب: کتابخانه مدرسه عالی شهید مطهری، سه نسخه به شماره های 545 و 1216 و 1217 .
ج: کتابخانه حضرت آیة الله گلپایگانی، نسخه شماره 2103 .
از جمله اشعار وی مثنوییی است در بحر رمل بر وزن «فاعلات فاعلات فاعلات » ; او این مثنوی را در رثای سیدالشهدا حضرت اباعبدالله علیه السلام سروده و در آن، مفاخره بین آن حضرت و جبرئیل را به نحو عالی به نظم کشیده است . این مثنوی صت بیت است، چهل و یک بیت اول آن ابتدا در کتاب سوگواریهای ادبی در ایران تالیف ح . کوهی، در سال 1333 به چاپ رسید، و بعد از آن همان ابیات در دیگر کتب نقل گردیده است . اما بیست بیت آخر این مثنوی که تا به حال در جایی طبع نشده، در یک جنگ خطی (2) به نظر رسید، که تقدیم اهل نظر می گردد .
سرخوشان نشئه صهبای عشق
گفت با جبریل رب العالمین
بهر امروزت همی خواندم امین
رو ببین این خیل مستان مرا
عندلیبان گلستان مرا
سرخوشان نشئه صهبای من
مهوشان جلوه زیبای من
یک چمن گل در میان خاک و سنگ
مشکبوی و لعل فام و رنگ رنگ
تا بدانی که خداوند تو چون
«انی اعلم » گفت «مالاتعلمون »
باعث ایجاد عالم از چه بود
این همه اعزاز آدم از چه بود
تخم افشاندم کنون بر می برم
غوص عمان کرده، گوهر می برم
عشق از من نشئه ای بود از وجود
گر نبودی نور او عالم نبود
مظهری می خواست عشق پاک را
رو بپرس این کشتگان خاک را
جبرئیل آمد در آن ماتمکده
دید از یکسو رده اندر رده
وز دگر سو خستگان و کشتگان
زینب و کلثوم و دیگر کودکان
گه به سایه اسب شه در می خزند
گه لبان از تشنگی در میمزند
یک چنین آنجا ستاده در میان
از دو سو آن کشتگان و آن زنان
گفت جبریل این همانا محشر است
نی که حشر از بهر عدل داور است
هست ازو آوازه عدل و داوری
نیست در وی غیر ظلم و کافری
دید شه جبریل با خیل ملک
بهر تکریمش بگفت: «النصر لک »
ای رسول عقل و ای روح الامین
بهر چه از عرش راندی بر زمین
گفت از عرشت سلام آورده ام
وز خداوندت پیام آورده ام
گفت برگو تا به جان فرمان کنم
جان دیگر نیست تا قربان کنم
گفت فرمودت خداوند ودود
گر نبودی تو خداوندی نبود
بر خداوندان خداوندی تراست
در دو گیتی آنچه بپسندی تراست
ای رموز آموز علم «من لدن » (3)
ای تو مقصود و مراد از امر «کن »
ای حسین عشق و ای ایوب صبر
احمد دین حیدر کرار بدر
تو غریب افتاده آن یاران شهید
آن زنان آن طفلکان نارسید
بین که عرش از پا درآمد زین ستم
رخصتی ده تا براین اعدا زنم
برخود انصاف آر از این جور و ستم
گفت من زانصاف خود آنسوترم
گفت با خیل ملائک آمدم
گفت من از بهر آن «یک » آمدم
گفت بنما تا ببینم لشکرت
گفت باید بود چشم دیگرت
«بجنود لم تروها» (4) در سبق
که به پیغمبر بیاوردی زحق
آن جنود اندرمن است ای خوش خبر
که بر اعدا دارم از ایشان ظفر
جبرئیلا این نه نار موسی است
جبرئیلا این نه دار عیسی است
جبرئیلا حال عشق اندر تو نیست
تا بگویم کشتگان را حال چیست
این حدیث ذبح اسماعیل نیست
قصه پر غصه هابیل نیست
تو درو بینی همه جور و جفا
من همی بینم صفا اندر صفا
گفت آب آرم ز دریای کرم
گفت من خود اندر آن دریا درم
آب او خود می برد خاک مرا
سیل او آزرده خاشاک مرا
با هوایش در تموز و دی خوشیم
ماهی آبیم و مرغ آتشیم
تیغ بر سر همچو افسر برده ایم
تشنگی چون آب کوثر خورده ایم
گفت، من ای تشنگان را آب جوی
تشنه اویم نه تشنه آب جوی
تشنه عشق از دو دریا سیر نیست
آب او جز ازدم شمشیر نیست
تو دبستان مرا طفل نوی
گر چه ملک علم را کیخسروی
نفس را باشد فنا در کیش عقل
که فزون زان نیست ره در پیش عقل
آن فنای آب و باد و آتش است
خاک مسکین ساکن و فرمان کش است
آن سه دانی چیست باد نخوت است
آتش خشم است و آب شهوت است
چون فنا افتاد عشق پاک را
گیرد اول خاک بر سر خاک را
آن حسین شد کشته در دشت بلا
اوفتاده سر جدا و تن جدا
غیرتش نگذاشت تن زآبی فتا
خواست تا اجزای آن گرد دهبا
گفت عشقا خاک من بر باد ده
خاک من در کوی او بر باد به
تاخته اسب ستم بر جسمشان
جان فدای جسمشان و اسمشان
گشت پامال ستوران آن جسد
بادشان «فی جید حبل من مسد» (5)
خاک او جان شد ندانم جان چه شد
زین فراتر عقل را سامان چه شد
ای خوشا آنان که تن را جان کنند
جان به از جان آنچه خواهند آن کنند
بی کفن افتاد تنها چاک چاک
فرق ما را هست لایق خاک خاک
عشق می خواهد چنین ای ذوالمحن
کشتگان خویش بی غسل و کفن
زان کفن پوشند مردان دلیر
که برند از تیغ و دوزندش به تیر
نوحه شان جز مرغ صحرائی نکرد
گریه شان جز ابر دریائی نکرد
عقل می گریید زان درد و محن
عشق می خندید در آن انجمن
چون زهجران بگذری جزوصل نیست
وصل راگنجای جنس وفصل نیست
ذات را بشناسی از وصف صفات
صد حسین از ذات حیرانست و مات
آب آتش کی شود ای ذات جو
لیک چون آتش شود در فعل او