ماهان شبکه ایرانیان

شعر و ادب / نفرین

این دفعه آسمان دل هابیل را شکست

این دفعه آسمان دل هابیل را شکست

بازار گرم‎زاری و تهلیل را شکست

در غلغلای جهل حواری مسیح رفت

داد و هوار حرمت انجیل را شکست

سارا عروس سوگلی خان فتنه شد

ننگ حکایتش کمر ایل را شکست

نُزل عذاب در دهن خلق عذب شد

قندی که نرخ شکر تنزیل را شکست

ما تا به حجله خانة دنیا درآمدیم

پیر عروسه سنت تجمیل را شکست

این دفعه فیل بال ابابیل را شکست

فرعون با عصای خودش نیل را شکست

سیلی سیل بود که با دست آسمان

دهقان پیر و مزرعه و بیل را شکست

این دفعه باد بود و سلیمان فقیر بود

انسان به سجده رفت که شیطان امیر بود

این دفعه بادهای موافق نیامدند

مردم به رغم نوح به قایق نیامدند!

با چنگ مور کُشتن هدهد شروع شد

جان داد مژده و قُدقُد شروع شد

ما در هوای فاجعه‎ها جابه‎جا شدیم

گندم شدیم و سخرة باد هوا شدیم

گندم شدیم و کاه شدیم و علف شدیم

در گاوران مردم نادان تلف شدیم

گندم شدیم و پختة تاب تنورها

گندم شدیم و ملعبة دست مورها

خود را به نام ناله و افغان شناختیم

خود را به دست مسئلت نان شناختیم

در باز مانده بود و دهان باز مانده بود

چشمان مردم نگران باز مانده بود

چشمانمان به دامن شاهانه دوخته

بدبخت‎های بندی یوسف فروخته

دامادها به ناز عروسک گرفته خو

داوودیان به بانگ خروسک گرفته خو

مهتاب پشت کرکسی بال‎ها خراب

منبر به خرسواری دجال‎ها خراب

نوشاعران قلم‎زن ثبت کلیشه‎ها

مشعوف فیلم کردن اوقات گیشه‎ها

این دفعه باد آمده بنیاد برده است

بنیادهای بود مرا باد برده است

ما خاک بر سر هیجان‎های بادها

در خاک‎ریز یکسرة اعتمادها

ما بی‎وجودهای وجودی ذلیل‎تر

دریوزگان بخشش از ما علیل‎تر

فرعون از در آمده چوپان ما شده است

خون نغمة منظم دستان ما شده است

گشتند دلبران ده ما کنیز ظلم

تف بر دلاوری و دلیری، دریغ و ننگ!

تاراج رفته‎اند گل‎اندام‎های باغ

نامرد ما جماعت مردان بی‎تفنگ!

نامرد ما گروه خموشان کوفه‎ای

خرمفتیان و تیغ‎فروشان کوفه‎ای

نامرد ما به زاری مردم گرفته خو

با اشک و التماس و تبسم گرفته خو

مه‎پیکران به تور عروسی کفن شوند

طفلان تشنه ماهی تور وطن شوند

آن‎وقت ما نشسته به بازی کنار میز

چشم‎انتظار لطف خداوندگار میز

چشمی اگر که باز کنیم دیده کور نیست

این آفتاب آفت آب است نور نیست

از آب و باد و خاک و هوا سنگ می‎خوریم

خنگیم خنگ و یکسره نیرنگ می‎خوریم

خنگیم و ضربه‎خوردة شلاق اعتماد

معلوف گشته با علف مرتع فساد

در بینی تبخترمان پشه فیل شد

وقتی غرور فتنه‎گریمان ذلیل شد

وامانده بود ملعبة منجنیق‎ها

نمرود فتنه منتظر رحمت خدا

ما لوطیان خانة «لوط»ی شکسته‎ایم

سنجابهای پشت بلوطی شکسته‎ایم

در خود نشسته‎ایم و قیام آرزوی ماست

یک قوم بی‎نماز و امام آرزوی ماست

یک قوم بی‎وضو و نماز نگاه یار؟!

خوابیده! چشم بسته به دیدن! در انتظار؟!

صف‎ها شکسته شمنی‎های روح ما

بسته به جانب وثنی‎های روح ما

این یک به شرق سجده‎کنان، آن یک به غرب

این چشممان به این نگران، آن یکی به غرب

خاک نیاز روی سر ما هلاک ریخت

باد هوای وسوسه ما را به خاک ریخت

ناامن خویشتن شده‎ایم و امان‎طلب

هم‎عصر خُسر مانده، امام زمان طلب

در انتظار و ساعتمان خواب رفته است

خورشید برنیامده، مهتاب رفته است

خشکیده چشم و غیرتمان آب رفته است

رب رفته، دل به خدمت ارباب رفته است

این‎ها هما نیند هواهای رنگی‎اند

این مرغکان ناز خروسان جنگی‎اند

این شاخ‎های سبز هوسناک دشنه‎اند

این نوچه‎های نیچه به خون تو تشنه‎اند

این خون کم است هر چه که خون است مال ماست

این تازه وقت عید خوش ماه و سال ماست

این تازه وقت سرخوشی ماست، بخت ماست

این خرده شعله‎ها که جمال درخت ماست

این تازه اوّل فوران جهنم است

این دشت اوّلین دکان جهنم است

باشد که جان بودنمان آتشی شود

باشد که گُل شویم و جهان آتشی شود

تا مارها ز شانة دیوار بر شوند

کفتارها به لاشة غیرت خبر شوند

این دفعه فیل و گاو و ابابیل با هم‎اند

شیطان و مار و گندم و قابیل با هم‎اند

این فتنه‎ها که سر زده تا حالمان کم‎اند

این دفعه فیل و گاو و ابابیل با هم‎اند

تهران سید ضیاء قاسمی

برای کشورم افغانستان

مرثیه‎ای بر چشم‎های تلخ وطن

در هاله‎ای از غبار و ماه

در هوایی از خنجر و خاطره

در کفنی از شعله وابر

آمده‎ای امشب

و با چشمانی تلخ

به مستی‎ام می‎خوانی

از میان تیترهای روزنامه‎ها

از کانال‎های ماهواره

از روی میز جنرال‎های جهان

برخاسته‎ای

و آهسته و غمناک

آمده‎ای به اتاق کوچک من

که لبریز است

از کلماتی برای مرگ

بگذار یک پیاله چای بریزم

زمان برای گریستن بسیار است

این روزها در تمامی کلمات

مسکن گزیده‎ای

در تمامی جاها

منتشر شده‎ای

ماتیکی شده‎ای بر لب‎های سیاست‎پیشگان

این روزها چقدر پیدا شده‎ای

میهن گمشدة من!

اینک تویی که در فنجانهای قهوه حل می‎شوی

در روزنامه‎های جهان شرحه‎شرحه‎ات می‎کنند،

در ماهیتابه‎ها سرخ می‎شوی

و کانال‎های ماهواره

تو را چون خنجری موحش

به چشم مردم دنیا فرو می‎کنند

بگذار طیاره‎ها و موشک‎ها

آسمانت را از پرندگان بگیرد

بگذار

صدای پای سربازهای آمریکایی

آوای آسمانی «سرآهنگت»* را خفه کنند

بگذار «بن لادن»

گل‎های خاکت را یکی‎یکی

به دامن بادها بریزد

تو اگر در آتش نباشی

چیزی از ثوابِت جهان

کم است

بگذار

بعد از این برهوتی باشی

که در تو تنها

جمجمه‎ها

با حفره‎هایی تهی

که روزگاری دهانی بوده‎اند

برای خواندن و خندیدن

فریاد کنند:

اینجا هزاران سال است

ماه بر خواب کودکی نتابیده است

اینجا هزاران سال است

نسیم گیسوان زنی را نوازش نکرده است

اینجا هزاران سال است

شکوفه‎ها

برای مردمان چیزی جز کفن نبوده‎اند

اینجا هزاران سال است

جز خون

بارانی بر زمین نیامده

و جز خون

چشمه‎ای از زمین نجوشیده است

چشمانت را ببند

افغانستان من!

نگاهم مکن اینگونه

چون بره‎ای که برده می‎شود

به قربانگاه

نگذار آخرین کسی باشم

که ناامیدت می‎کند

از من کاری ساخته نیست

جز شوراندن کلمات

و مرثیه‎ای بلیغ بر فردای ویرانی تو

بگذار یک پیاله چای بریزم

زمان برای گریستن بسیار است

تهران مهر هشتاد / علی محمد مؤدب

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان