این دفعه آسمان دل هابیل را شکست
بازار گرمزاری و تهلیل را شکست
در غلغلای جهل حواری مسیح رفت
داد و هوار حرمت انجیل را شکست
سارا عروس سوگلی خان فتنه شد
ننگ حکایتش کمر ایل را شکست
نُزل عذاب در دهن خلق عذب شد
قندی که نرخ شکر تنزیل را شکست
ما تا به حجله خانة دنیا درآمدیم
پیر عروسه سنت تجمیل را شکست
این دفعه فیل بال ابابیل را شکست
فرعون با عصای خودش نیل را شکست
سیلی سیل بود که با دست آسمان
دهقان پیر و مزرعه و بیل را شکست
این دفعه باد بود و سلیمان فقیر بود
انسان به سجده رفت که شیطان امیر بود
این دفعه بادهای موافق نیامدند
مردم به رغم نوح به قایق نیامدند!
با چنگ مور کُشتن هدهد شروع شد
جان داد مژده و قُدقُد شروع شد
ما در هوای فاجعهها جابهجا شدیم
گندم شدیم و سخرة باد هوا شدیم
گندم شدیم و کاه شدیم و علف شدیم
در گاوران مردم نادان تلف شدیم
گندم شدیم و پختة تاب تنورها
گندم شدیم و ملعبة دست مورها
خود را به نام ناله و افغان شناختیم
خود را به دست مسئلت نان شناختیم
در باز مانده بود و دهان باز مانده بود
چشمان مردم نگران باز مانده بود
چشمانمان به دامن شاهانه دوخته
بدبختهای بندی یوسف فروخته
دامادها به ناز عروسک گرفته خو
داوودیان به بانگ خروسک گرفته خو
مهتاب پشت کرکسی بالها خراب
منبر به خرسواری دجالها خراب
نوشاعران قلمزن ثبت کلیشهها
مشعوف فیلم کردن اوقات گیشهها
این دفعه باد آمده بنیاد برده است
بنیادهای بود مرا باد برده است
ما خاک بر سر هیجانهای بادها
در خاکریز یکسرة اعتمادها
ما بیوجودهای وجودی ذلیلتر
دریوزگان بخشش از ما علیلتر
فرعون از در آمده چوپان ما شده است
خون نغمة منظم دستان ما شده است
گشتند دلبران ده ما کنیز ظلم
تف بر دلاوری و دلیری، دریغ و ننگ!
تاراج رفتهاند گلاندامهای باغ
نامرد ما جماعت مردان بیتفنگ!
نامرد ما گروه خموشان کوفهای
خرمفتیان و تیغفروشان کوفهای
نامرد ما به زاری مردم گرفته خو
با اشک و التماس و تبسم گرفته خو
مهپیکران به تور عروسی کفن شوند
طفلان تشنه ماهی تور وطن شوند
آنوقت ما نشسته به بازی کنار میز
چشمانتظار لطف خداوندگار میز
چشمی اگر که باز کنیم دیده کور نیست
این آفتاب آفت آب است نور نیست
از آب و باد و خاک و هوا سنگ میخوریم
خنگیم خنگ و یکسره نیرنگ میخوریم
خنگیم و ضربهخوردة شلاق اعتماد
معلوف گشته با علف مرتع فساد
در بینی تبخترمان پشه فیل شد
وقتی غرور فتنهگریمان ذلیل شد
وامانده بود ملعبة منجنیقها
نمرود فتنه منتظر رحمت خدا
ما لوطیان خانة «لوط»ی شکستهایم
سنجابهای پشت بلوطی شکستهایم
در خود نشستهایم و قیام آرزوی ماست
یک قوم بینماز و امام آرزوی ماست
یک قوم بیوضو و نماز نگاه یار؟!
خوابیده! چشم بسته به دیدن! در انتظار؟!
صفها شکسته شمنیهای روح ما
بسته به جانب وثنیهای روح ما
این یک به شرق سجدهکنان، آن یک به غرب
این چشممان به این نگران، آن یکی به غرب
خاک نیاز روی سر ما هلاک ریخت
باد هوای وسوسه ما را به خاک ریخت
ناامن خویشتن شدهایم و امانطلب
همعصر خُسر مانده، امام زمان طلب
در انتظار و ساعتمان خواب رفته است
خورشید برنیامده، مهتاب رفته است
خشکیده چشم و غیرتمان آب رفته است
رب رفته، دل به خدمت ارباب رفته است
اینها هما نیند هواهای رنگیاند
این مرغکان ناز خروسان جنگیاند
این شاخهای سبز هوسناک دشنهاند
این نوچههای نیچه به خون تو تشنهاند
این خون کم است هر چه که خون است مال ماست
این تازه وقت عید خوش ماه و سال ماست
این تازه وقت سرخوشی ماست، بخت ماست
این خرده شعلهها که جمال درخت ماست
این تازه اوّل فوران جهنم است
این دشت اوّلین دکان جهنم است
باشد که جان بودنمان آتشی شود
باشد که گُل شویم و جهان آتشی شود
تا مارها ز شانة دیوار بر شوند
کفتارها به لاشة غیرت خبر شوند
این دفعه فیل و گاو و ابابیل با هماند
شیطان و مار و گندم و قابیل با هماند
این فتنهها که سر زده تا حالمان کماند
این دفعه فیل و گاو و ابابیل با هماند
تهران سید ضیاء قاسمی
برای کشورم افغانستان
مرثیهای بر چشمهای تلخ وطن
در هالهای از غبار و ماه
در هوایی از خنجر و خاطره
در کفنی از شعله وابر
آمدهای امشب
و با چشمانی تلخ
به مستیام میخوانی
از میان تیترهای روزنامهها
از کانالهای ماهواره
از روی میز جنرالهای جهان
برخاستهای
و آهسته و غمناک
آمدهای به اتاق کوچک من
که لبریز است
از کلماتی برای مرگ
بگذار یک پیاله چای بریزم
زمان برای گریستن بسیار است
این روزها در تمامی کلمات
مسکن گزیدهای
در تمامی جاها
منتشر شدهای
ماتیکی شدهای بر لبهای سیاستپیشگان
این روزها چقدر پیدا شدهای
میهن گمشدة من!
اینک تویی که در فنجانهای قهوه حل میشوی
در روزنامههای جهان شرحهشرحهات میکنند،
در ماهیتابهها سرخ میشوی
و کانالهای ماهواره
تو را چون خنجری موحش
به چشم مردم دنیا فرو میکنند
بگذار طیارهها و موشکها
آسمانت را از پرندگان بگیرد
بگذار
صدای پای سربازهای آمریکایی
آوای آسمانی «سرآهنگت»* را خفه کنند
بگذار «بن لادن»
گلهای خاکت را یکییکی
به دامن بادها بریزد
تو اگر در آتش نباشی
چیزی از ثوابِت جهان
کم است
بگذار
بعد از این برهوتی باشی
که در تو تنها
جمجمهها
با حفرههایی تهی
که روزگاری دهانی بودهاند
برای خواندن و خندیدن
فریاد کنند:
اینجا هزاران سال است
ماه بر خواب کودکی نتابیده است
اینجا هزاران سال است
نسیم گیسوان زنی را نوازش نکرده است
اینجا هزاران سال است
شکوفهها
برای مردمان چیزی جز کفن نبودهاند
اینجا هزاران سال است
جز خون
بارانی بر زمین نیامده
و جز خون
چشمهای از زمین نجوشیده است
چشمانت را ببند
افغانستان من!
نگاهم مکن اینگونه
چون برهای که برده میشود
به قربانگاه
نگذار آخرین کسی باشم
که ناامیدت میکند
از من کاری ساخته نیست
جز شوراندن کلمات
و مرثیهای بلیغ بر فردای ویرانی تو
بگذار یک پیاله چای بریزم
زمان برای گریستن بسیار است
تهران مهر هشتاد / علی محمد مؤدب