اسب ها هم گریه می کردند

پاهای زینب می لرزید. نمی توانست به خوبی قدم بردارد. آرام آرام به قتلگاه نزدیک شد. قتلگاه، دریای خون بود. بوی زخم و فریاد، بوی چکاچک شمشیرها و بوی شیهه های ذوالجناح از آن به مشام می رسید.

پاهای زینب می لرزید. نمی توانست به خوبی قدم بردارد. آرام آرام به قتلگاه نزدیک شد. قتلگاه، دریای خون بود. بوی زخم و فریاد، بوی چکاچک شمشیرها و بوی شیهه های ذوالجناح از آن به مشام می رسید.

 

زینب زانو زد؛ نه این که خودش بخواهد؛ زانوانش دیگر توان نداشتند که او را سر پا نگه دارند. سر حسین از پشت گردن بریده شده بود و در گوشه ای از قتلگاه افتاده بود. دل زینب چندین هزار تکه بود. تمام خاطرات گذشته، مثل یک نوار از جلو چشمش گذشتند؛ کودکی ها، جوانی ها، خنده های حسین، حرف ها و رازهای حسین، مهربانی ها و دوستی ها. سفر آنها از مدینه به عراق، سختی ها، تشنگی ها، همه و همه در یک لحظه مقابل چشم زینب بودند. دشمن از دور زینب را نگاه می کرد. بانوان حرم و بچه ها در طرف دیگر ایستاده بودند و چشم به زینب داشتند. زینب سربلند کرد و با صدای لرزان گفت: خدایا! این اندک قربانی را از ما قبول کن.

 

جمله در گلویش شکست و دیگر نتوانست. حسین را در آغوش گرفت. سیل اشک، سد نگاهش را شکست و جاری شد. فریادش آسمان را شکافت؛

 

«ای محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. این حسین توست که در خون غوطه ور است. اعضای بدنش بریده شده و دختران تو اسیر شده اند. وای... ای پیامبر! این حسین توست که سرش را از پشت گردن بریده اند. ای محمد...».

 

صدایش در فضا موج بر می داشت و فضا از خون و گریه پر می شد. مردان دشمن دیگر نتوانستند تحمل کنند؛ صدای هق هق گریه شان بلند شد. صحرای کربلا، صحرای اشک شد. غصه، صحرا را سیراب می کرد.

 

بانوان حرم، با تعجب به مردان دشمن خیره شده بودند. از گوشه چشمشان، اشک سرازیر بود.

 

زینب خم شد، لبانش را بر گلوی حسین گذاشت و بوسید. فریاد زد: برادرم! اگر اختیار با خودم بود، همین جا کنارت می ماندم؛ هر چند درندگان بیابان بدنم را تکه تکه می کردند. باز هم گلوی بریده برادر را بوسید و باز فریاد زد: حسین جان! از نگه داری این بچه ها و زن ها خسته شده ام. ببین این کمر من است؛ آن قدر ضربه خورده که سیاه شده است و باز گلوی حسین را بوسید باز هم... .

 

***

 

هنوز درد دل ها تمام نشده بود؛ هنوز دل ها شعله ور بود که صدایی وحشی صحرا را لرزاند. همه سر برگرداندند. دشمنان سوار بر اسب می تاختند؛ عمر سعد، جلوتر از همه. زینب همه را به خیمه برد و خودش هم به خیمه رفت. دل ها می تپید. بچه ها گریه می کردند. خیمه در اشک و تشنگی غوطه ور بود. اسب ها به در خیمه رسیدند. عمر سعد از اسب پایین آمد؛ نفس نفس می زد و اخم هایش در هم بود. فریاد زد: ای اهل بیت حسین! از خیمه ها بیرون بیایید. زینب آرام گفت: عمر! دست از سر ما بردار. عمر سعد خشمگین تر فریاد زد: دختر علی! بیرون بیا. ما باید تو را با همه زن ها و بچه ها به شام ببریم. شما اسیر ما هستید.

 

زینب گفت: از خدا بترس! این قدر ستم نکن.

 

لحنش آرام بود؛ حتی یک ذره لرزش در آن شنیده نمی شد. عمر سعد گفت: شما چاره ای جز اسیر شدن ندارید.

 

- ما به اختیار خودمان بیرون نمی آییم.

 

عمر سعد لبخند زد. از لبخندش کینه و خشم بیرون می ریخت؛ پس شما را به زور بیرون می کشیم. رو به لشکرش کرد و گفت: خیمه ها را آتش بزنید.

 

دل خیمه ها تپید؛ صحرا لرزید و در یک چشم به هم زدن، خیمه ها مثل کوره گر گرفتند و دود به چشم آسمان رفت. آسمان سوخت و سیاه شد. مردان دشمن می خندیدند و فریاد می کشیدند. زینب تا خواست به خودش بجنبد، بچه ها وحشت زده از خیمه ها بیرون زدند. بانوان حرم برسرزنان به دنبالشان دویدند. دنبال کدام یک باید می رفتند؟ بچه ها هر کدام به سویی می رفتند. دور و بر زینب خالی شد. به بیرون دوید. بچه ها را صدا می کرد و قربان صدقه شان می رفت تا برشان گرداند. بچه ها مثل دسته ای گنجشک که در آسمان پراکنده شوند، هر کدام در سویی بودند. پاهای کوچک برهنه، خارها را لگد می کردند و می دویدند.

 

بانوان حرم، دنبالشان و مردان دشمن دنبالشان. زینب چشمش به دختر کوچکی افتاد که دور می شد؛ دامن دخترک آتش گرفته بود. دخترک جیغ می کشید و می دوید تا آتش خاموش شود؛ آتش، بیشتر و بیشتر شعله می کشید. می دوید و دود آتش را دنبال خود می کشاند. ستاره دنباله دار شده بود. زینب دست بر دست کوبید.

 

***

 

به طرف خیمه علی دوید. آتش، خیمه را در آغوش گرفته بود. چند بار فریاد زد: علی جان! نزدیک خیمه که رسید، صدای ناله علی از میان هیاهوی آتش به گوش می خورد؛ ایستاد. آتش، همه جای خیمه را در چنگ گرفته بود. زینب بر سرش زد. اطرافش را نگاه کرد؛ هیچ کس نبود. مانده بود چه کار کند. در خیمه می رفت؛ اما شعله های آتش، او را برمی گرداندند. هی دست بر دست می زد. نگاهش به مردی از دشمن افتاد که دورتر ایستاده بود و با تعجب به کارهای او چشم دوخته بود. مرد نزدیک تر آمد و گفت: بانو! مگر شعله های آتش را نمی بینی؟ از دل این شعله ها چه می خواهی؟ زینب بغضش شکست و با گریه گفت: آقا! بیماری در میان این شعله ها دارم که نمی تواند بنشیند یا برخیزد؛ چگونه او را تنها بگذارم؟

 

مرد لب گزید. آرام از زینب گذشت؛ اما نرفت. دورتر ایستاد و باز هم به او چشم دوخت. زینب خسته شد. فهمید مردی نیست که به آتش بزند و علی را نجات دهد. بسم اللهی گفت؛ مردی کرد و دل به آتش سپرد. وارد خیمه شد. خیمه پر از دود بود. درد و دود وارد ریه زینب شدند؛ به سرفه افتاد. علی بی حرکت گوشه ای افتاده بود و رمق در تن نداشت. به سختی نفس می کشید. صورتش سیاه و عرق کرده بود. زینب دست های علی را گرفت و او را از دایره دودها و شعله ها بیرون کشید. علی زیر آفتاب داغ خوابید ناله می کرد. زینب اطرافش را نگاه کرد. بچه ها در دورترها می دویدند. باید همه را جمع می کرد؛ تک و تنها.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان