ماهان شبکه ایرانیان

پیامبران پنهان/پیامبر قوم لجوج

ـ تو خود روزگارمان را می بینی راحیل!

فرار موسی (ع)

 

ـ تو خود روزگارمان را می بینی راحیل!

ـ تا کِی و تا چند در این بلا باشیم؟

ـ حالا چرا این جا، نزدیک کاخ. باید جایی دورتر را بر می گزیدیم.

ـ پس آن موعود چه شد؟

ـ دیگر توان و طاقتی نمانده.

پیرمرد چنگی به محاسنش زد و به افق خیره شد و انگار به دور دست ها گفت: «به خدا در این رنج خواهید بود تا خدای تعالی پسری از فرزندان لاوی بن یعقوب را که نامش موسی بن عِمران است، ظاهر سازد.»

نگاه از افق گرفت و به مردانی نگریست که دورش نشسته بودند و ادامه داد: «او نوجوانی بلند بالا، گندم گون با گیسوانی مجعد و ... .»

و دوباره به سوی دیگر خیره شد، این بار با دهانی باز. مردانی با صدای سُمِ استر، سر برگرداندند. جوانی زیبا، گندم گون، بلند بالا با گیسوانی مجعد و خزی بر دوش، سوار بر استر از سوی کاخ به سوی آن ها می آمد.

راحیل صف مردان را شکافت و به سوی سوار رفت. مردان بنی اسراییلی با احتیاط پشت سر او رفتند. راحیل به سوار نزدیک شد. سوار ایستاد. لبخندی بر لب داشت. راحیل سر کج کرد و پرسید: «خدا تو را رحمت کند، نامت چیست؟»

سوار پاسخ داد: «موسی.»

راحیل پرسید: «فرزند که هستی؟»

پاسخ گفت: «فرزند عِمران.»

راحیل دستان موسی را بوسید. سپس سر بلند کرد و گفت: «سپاس خدایی را که مرا از دنیا نبرد تا آن که تو را به من نشان داد. در پی آن، مریدان سوار را دوره کردند و به پای او افتاده و پاهایش را بوسیدند.»

ـ بسیار سختی کشیدیم، ای موسی.

ـ شکر که خدا تو را رساند.

ـ انتقام ما را از فرعون و هوادارانش بگیر.

ـ ما شیعیان تو هستیم. تو را یاری می کنیم.

موسی جز این نگفت که امیدوارم خداوند در فَرَج شما تعجیل کند. همین کلام، آبی بود بر آتش. آن ها به خود که آمدند، رفتن سوار را به سوی کاخ فرعون نظاره گر شدند، تا از نگاه شان ناپدید شد.

ـ پس چرا رفت!؟

ـ او همان پسر خوانده فرعون است!

ـ یعنی نجات دهنده ما از کاخ فرعون می اید؟

راحیل گفت: «صبر کنید ای قوم. خداوند به قولش وفا می کند.»

ـ پس چرا کاخ فرعون؟

راحیل لحظاتی به پرسش کننده نگاه کرد، سپس سر برگرداند و به کاخ نگریست و بی آن که نگاه از کاخ برگیرد، گفت: «ایا مکانی امن تر از کاخ فرعون (از شر فرعون و اعمالش) سراغ داری؟

 

ـ نمی خواهم، نمی خواهم. من باربر نیستم، من مردی محترم هستم.

ـ باید تا ظهر غذای هزار نفر را بپزم. مردک، زود باش این هیزم ها را بردار.

مرد چاق و سفیدرو این حرف ها را می گفت و مردی لاغر و فقیر را با تازیانه می زد.

ـ کمکم کنید. دست کم مزدی تعیین کن.

ـ خاموش، بی ادب. بردگان هم گستاخ شده اند. ما به شما اجازه می دهیم زندگی کنید تا برده ما باشید. حالا مزد هم می خواهید.

ناگهان نگاه سامری به موسی افتاد. همان که در بیابان دیده بود.

ـ به فریادم برس موسی، به فریادم برس.

قبطی هم چنان با تازیانه می کوفت و سامری زیر شلاقش پیچ و تاب می خورد و ناله می کرد.

ـ رهایش کن.

دست قبطی در هوا ماند. او به موسی خیره شد: «ظاهرش به سبطی ها نمی خورد ای دوست.»

و دستش را پایین آورد و ناله سامری به هوا رفت و قبطی ادامه داد: «او از بنی اسراییل است و من آشپز فرعون هستم.»

ـ رهایش کن تا به حال و روز خود رسد.

قبطی باز ایستاد. سامری تقلا کرد، گریبان از چنگ قبطی در آورد. قبطی گریبان سامری را در مشت خود فشرد. موسی پیش آمد. خواست سامری را از چنگ قبطی برهاند، او مقاومت کرد. موسی مشت خود را بالا برد و به سینه قبطی کوبید. قبطی چند قدم عقب رفت. گریبان سامری از چنگش رها شد. خیره به موسی نگریست و ناگهان به پشت روی زمین افتاد.

سامری به قبطی نگاه کرد و به موسی. قبطی با چشمان باز به آسمان خیره شده بود. سامری جلو آمد و بازوی موسی را نوازش کرد: «آفرین، آفرین به این قدرت.»

موسی نشست. قبطی را تکان داد. صدا زد. دستش را گرفت. یخ شده بود. برخاست. به دور و بر خود نگاه کرد. چند نفر که قبطی را دیدند، به طرف آن ها آمدند.

سامری پرسید: «مرده؟»

موسی گفت: «این از عمل شیطان بود، چرا که او دشمن و گمراه کننده آشکاری است.»

ـ چه شده است؟

یکی از آن ها که به طرف موسی می آمد، پرسید. ناگهان سامری دوید و فریاد زد: «فرار کن، فرار کن.»

موسی نیز به سوی دیگر دوید. فریاد کسانی را از پشت سر می شنید.

 

ـ آشپز فرعون را کشته اند!

ـ چه کسی؟

ـ معلوم نیست، ولی حتماً چند نفر بوده اند. چون او مردی نیرومند بود.

ـ باز گرفتاری؟

ـ از این پس گرفتاری ما بیش تر هم می شود.

موسی کوچه به کوچه می گشت و سخنان مردم کوچه و بازار را می شنید. همه جا صحبت از حادثه روز گذشته بود. تعداد مأموران فرعون در شهر بیش تر شده بود و بیش از گذشته قوم بنی اسراییل را آزار می دادند. موسی وارد کوچه ای شد. صدای داد و بیداد شنید. چند نفر جمع شده بودند. موسی نزد آن ها رفت تا از ماجرا باخبر شود.

ـ سامری، همان مردی که دیروز به خاطرش موسی آن عمل را انجام داد، با قبطی دیگری درگیر بود.

او هم موسی را دید:

ـ هی، موسی تویی! خدا را شکر که آمدی.

و به طرف موسی دوید. پشت موسی پنهان شد و موسی را به جلو هل داد: «کمکم کن. به دادم برس. این قبطی مرا اذیت می کند.»

موسی به سوی او برگشت. مرد قبطی هم به طرف آن ها آمد. موسی سر سامری داد زد: «بی گمان تو مرد آشوب گری هستی، دیروز با یکی در افتادی و امروز با دیگری!»

قبطی به آن ها رسید. دست دراز کرد تا یقه سامری را بگیرد و موسی خواست مانع شود، ولی سامری گمان کرد که موسی قصد او دارد. سپس عقب رفت و فریاد زد: «ای موسی! ایا می خواهی مرا بکشی. هم چنان که دیروز یکی را کشتی؟ تو در زمین قصدی جز گردن کشی نداری و نمی خواهی جزو مُصلحان باشی.»

ـ ها!

ـ دیروز.

ـ پس قاتل «قانون» تو هستی؟

موسی هراسان به اطراف نگاه کرد. همه به او چشم دوخته بودند. رازش برملا شده بود.

ـ بگیریدش که باید به دست مأموران بسپاریمش.

ـ آهای، بیایید قاتل پیدا شد.

درنگ جایز نبود. چند متر به سوی او هجوم آوردند و موسی قبل از آن که حلقه محاصره کامل شود، بیرون جست و به سوی پیچ کوچه دوید. به کوچه بعدی و از آن جا به کوچه دیگر گریخت. تا چند کوچه صدای فریادها و دویدن ها را پشت سر خود می شنید، ولی بالاخره تمام شد. راز او فاش شده بود و به زودی به گوش فرعون و درباریان می رسید. موسی هراسان و نگران کوچه به کوچه می گشت و در فکر چاره بود که در یکی از کوچه ها کسی صدایش زد.

ـ موسی، موسی.

ـ حزقیل!

ـ خوب شد پیدایش کردم.

حزقیل از قبطیان بود، ولی از شیعیان موسی. موسی نگران به حزقیل نگاه کرد و قبل از این که چیزی بگوید، حزقیل گفت: «ای موسی بزرگان شور کرده اند که تو را بکشند. از شهر بیرون برو که من خیرخواه تو هستم.»

و بعد لباس کهنه ای به موسی داد: «تو را با لباس های فاخر می شناسند. این لباس را بپوش. سرت را زیر بیفکن و قبل از آن که دروازه های شهر را ببندند، بگریز.»

آن دو هم دیگر را در آغوش گرفتند. سپس موسی با ترس و وحشت از شهر گریخت. از کوچه هایی می رفت که گمان می کرد خلوت تر است. از خدا مدد طلبید و سرش را به زیر افکند و در حالی که مراقب مأموران بود، از دروازه خارج شد. موسی از شهر دور و دورتر می شد. به کجا؟ خود هم نمی دانست و از خدای خود می پرسید: «خدایا، به کجا بروم؟»

از دور مردی را دید، مشغول باغبانی. خوش حال شد. به سویش رفت. او جبرییل بود، در هیئت مردی تا موسی از او راهنمایی بخواهد و او هم راه مدین را به او نشان داد.

موسی گام در راه مدین گذاشت. او ده سال از شهر خویش دور بود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان