طعمة شیطان
مولوی در دفتر اول مثنوی حکایت «بازی» را نقل می کند که نزد پادشاهی زندگی می کرد و مجلس آرای شاه بود. روزی از قصر شاه فرار کرد و وارد منزل پیرزنی شد که آرد می بیخت. پیرزن که نمی دانست چه گوهر گران بهایی به منزلش فرود آمده، باز شاهی را گرفت و از راه لطف و مرحمت! پایش را بست، بال هایش را کوتاه کرد و ناخن هایش را چید و مقداری کاه جلو باز ریخت تا سدجوع کند! شاه که از فرار باز ناراحت شده بود، در صدد پیدا کردن باز از دست رفته برآمد تا آنکه ردّپای مونس عزیزش را در خانة پیرزن پیدا کرد. شاه چون سر و وضع باز را ملاحظه کرد، با افسوس گفت: این حالت سزاوار توست که از خانة شاه فرار کردی و به منزل پیرزن فرود آمدی.
باز که متوجه عمل ناپسند خود شده بود، زبان به پوزش گشود و دست آخر گفت: بازی که تو پرورش دادی و سرمستش کردی، هرگاه از سرمستی کژی و کوتاهی پیشه کرد، عذرش را بپذیر.
دو نکته:
اول آنکه کسانی که از درگاه خداوند فرار می کنند و نزد شیطان سر فرود می آورند، لایق همین عقوبتند. فرار از بارگاه الهی و تن ندادن به خواسته های پروردگار، با تن سپردن به گنده خانة شیطان فاصله ای ندارد.
دوم آنکه سرمستی و خوشگذرانی، عامل طغیان و تمرّد و سرپیچی خواهد بود؛ اما راه توبه و انابه باز است.
ارزش ما به زندگی در درگاه خدا و تن سپردن به فرمان های الهی است؛ آن را ارزان نفروشیم.
در روایتی از امام کاظم(ع) آمده است: «ارزش تو به اندازة بهشت است، آن را کم تر از آن نفروش».
این همه بردباری؟!
مرحوم «جعفر کاشف الغطا» از فقیهان وارسته است که به علم و دانش و زهد و پارسایی مشهور است. روزی طبق روال معمول، وجهی را میان فقیران تقسیم کرد و سپس به نماز ایستاد.
در بین دو نماز، مردِ سیدفقیری خدمت او رسید و اظهار فقر نمود و چیزی خواست. شیخ گفت: دیرآمدی و دیگر برایم چیزی نمانده است.
آن مرد با کمال گستاخی آب دهان به صورت شیخ بزرگوار افکند!
مرحوم «کاشف الغطا» بدون اینکه از خود عکس العملی نشان بدهد، از سجاده بلند شد و در حالی که دامان خود را به دست گرفته بود، بین صف نمازگزاران حرکت کرد و گفت: هرکس ریش شیخ را دوست می دارد (خاطر شیخ را می خواهد) به این سید کمک کند.
مردم که این همه حلم و شکیبایی را از شیخ «جعفر کاشف الغطا» دیدند، احترام کردند و دامانش را پر از پول کردند.
شیخ پول ها را به آن مرد فقیر داد و سپس به نماز عصر مشغول شد.
گفتن و شنیدن این حکایت ها آسان است؛ اما عمل به آن اگر نگوییم محال است، بایستی گفت تنها از کسانی بر می آید که عنایات خدا در کیسه دارند و حلم و شکیبایی جزء ذات و خمیرة شخصیت آن ها شده باشد.
شیخ «جعفر کاشف الغطا» از جملة این شکیبایان بود و وعدة خداست که صابران را به غیر حساب پاداش خواهد بود.
با خیال راحت!
در سال هزارو دویست و هشتادو هفت قمری ناصرالدین شاه تصمیم گرفت سفری به عتبات عالیات و از جمله کربلا داشته باشد. در مسیری که به کربلا می رفت، گذارش به کرمانشاه افتاد.
حاکم آن روز کرمانشاه شخصی بود به نام «عمادالدوله» که مانند بسیاری از حاکمان دیگر نسبت به خلق خدا ستم می کرد و در دستگاهش از عدالت خبری نبود.
مردم که شنیدند ناصرالدین شاه به کرمانشاه قدم رنجه کرده، دسته دسته خدمت شاه رسیدند و عریضه هایی دال بر ظلم و ستم عمادالدوله تقدیم شاه کردند.
شاه که این درخواست ها را ملاحظه کرد، پی به قضیه برد و دستور داد اقداماتی اصلاحی در چند زمینه صورت بدهند؛ اما خواستة مردم فراتر از این ها یعنی عزل عمادالدوله بود، و این چیزی نبود که ناصرالدین شاه مایل به انجام دادن آن باشد. ضمن اینکه نمی خواست این حرف ها یعنی عزل حاکم هم مطرح باشد؛ لذا راه حلی که برگزید این بود که دستور داد کسانی را که خواهان عزل حاکم هستند، دستگیر و محبوس سازند تا ادب شوند!
بدین طریق دیگر حرفی از عزل عمادالدوله به میان نیامد و شاه آسوده خاطر راه عتبات عالیات را در پیش گرفت!