مقدمه
در جریان فتنه های اجتماعی و علمی، که تشخیص حق از باطل بر عوام دشوار مشکل است، شناخت حق از باطل بسیار دشوار می نماید اما ممکن است این مهم با مشورت با خواص معتمد رفع شود. اما چه اتفاقی افتاده که با وجود صدها چراغ، عده ای هنوز در تشخیص حق و باطل سرگردان و نامیزان عمل می کنند، حکیم متاله آیت الله جوادی آملی در پاسخ به این سئوال مطالب ارزشمندی فرموده اند؛ که در ادامه می خوانید:
ما هر مشکلی که داشته باشیم مشکل اصلی خود را نباید فراموش کنیم. مشکلات فرعی در کوتاه مدت حل می گردد. خواه مشکل عملی باشد خواه علمی؛ اما بعضی از امور است که به آسانی حل نمی شود، تا انسان نمیرد و نشئه عوض نشود و وارد ملکوت و عالَم برزخ نگردد مشکل برای او حل نمی شود. زمانی هم حل می شود که دیگر قابل علاج نیست.
بنابراین درباره دو مطلب باید بیندیشیم و بحث کنیم: یکی مطلب فرعی که در کوتاه مدت یا دراز مدت حل می شود، و دیگری مطالب اصلی و اساسی که در این مورد اگر به مشکلی برخورد کردیم نه تنها به آسانی حل نمی شود بلکه بعد از مرگ تازه مشکل روشن می شود که دیگر راه برای معالجه نیست.
در جریان های فکری که نمی دانیم چه کسی درست می گوید چه کسی باطل، پس از مدتی مشاوره فکری، بالاخره می فهمیم چه کسی حق است و چه کسی باطل. قرآن کریم فرمود:«أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ أَنْ لَنْ یخْرِجَ اللَّهُ أَضْغانَهُمْ»[1] آیا کسانی که قلبشان بیمار است نمی ترسند که به وسیله زبان خود، قلم خود، دست خود، فکر خود و... خود را لو دهند و دیگران بفهمند. بعضی ها نسبت به حق کینه دارند. هر قدر هم قدرتمند باشند نمی توانند این کینه را بیش از چند سال مخفی کنند، بالاخره روشن می شود. بنابراین اگر ما چنین مشکلی نسبت به دیگران داشته باشیم یا آنها نسبت به ما داشته باشند، مهم است ولی به هر حال ظرف مدت دو تا ده سال قابل حل است.
خَلَد گر به پا خاری آسان برآرم
|
|
چه سازم به خاری که در دل نشیند
|
اگر خاری یا تیغی به دست یا پا یا حتی به چشم فرو رفت، قابل علاج است. اما اگر خار در دل نشست چه باید کرد؟ ما تا زمانی که قدرت فهم داریم می توانیم بفهمیم کدام گروه حق است کدام باطل، ولی اگر دستگاه فهم ما آسیب دید چه کنیم؟ اگر هر چیزی را با ساعت تشخیص دهیم، و ساعت خراب شود چه کنیم؟
بنابراین همیشه با دو امر مواجه هستیم، یکی این که بفهمیم کدام جریان حق وکدام باطل است. دوم این که بفهمیم خودمان کجاییم و این دومی نسبت به مورد اول بسیار با اهمیت تر است. یعنی باید مراقب باشیم ترازویی که افراد، اعمال و عملکردها را با آن می سنجیم خراب نشود.
در اوایل انقلاب برای بعضی معلوم نبود چه کسی درست می گوید و چه کسی غلط؛ انفجارها و ترورهایی پیش آمد، ده ها نفر به شهادت رسیدند، و سرانجام خون های پاک شهدا مشخص کرد حق با کیست و خیلی از اشخاص آمدند طرف امام و انقلاب.
بعضی ها، حتی با انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، نخست وزیری و دادستانی هم نیامدند و هنوز هم که هنوز است نمی فهمند و نیامده اند. سِرَّش این است که در وجود این ها ترازوی حقیقت سنج خراب شده است. ترازوی خراب، کاه و آهن را مساوی نشان می دهد.
حال مطلب اساسی این است که ما چه کنیم ترازو و ساعت وجودمان به هم نخورد، قرآن کریم صریحاً از ذات اقدس اله نقل می کند که از نظر علمی امکان به هم خوردن ترازوی وجود اشخاص هست و عملًا هم دیده ایم و می بینیم. «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمالًا* الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یحْسِنُونَ صُنْعاً»[2]
عده ای به طرف فساد می روند و در حال انجام کار بد هستند و خیال می کنند کار خوب انجام می دهند.
جریان کربلا مصداق بارز همین اشخاص است. 30 هزار نفری که از کوفه و اطراف کوفه آمدند همان هایی بودند که سالیان متمادی پای منبر حضرت امیر علیه السلام بودند. این ها به زعم خود برای رضای خدا آمدند و امام حسین علیه السلام را در کربلا شهید کردند: «کلٌّ یتَقَرَّبونَ الی اللَّهِ بِدَمِ الحُسَین علیه السلام» فقط سران آنها که می دانستند چه خبر است، برای حکومت ری و امثال آن آمده بودند و گرنه این جمعیت عظیم، فقط برای رضای خدا و رفتن به بهشت، امام حسین علیه السلام و یارانش را شهید کردند. در وجود این ها ترازو به هم خورده بود، یعنی واقعاً قدرت تشخیص حق از باطل را از دست داده بودند.
محور جنگ با شیطان کجاست؟
مطلب دوم این است که محور جنگ ما با شیطان کجاست؟ در جنگ ما با اهریمن درون، خاکریز مقدم کجاست؟ چه کسی با ما می جنگد و از ما چه می خواهد؟
کسی به جنگ ما می آید که در بین مخلوقات خدا از او عصبانی تر و خشمگین تر نیست. خشم هیتلر و چنگیز و امثالهم مشخص است. این ها یک میلیون نفر یا دو میلیون نفر را بیشتر نکشته اند، به هر حال به چهار نفر هم رحم کرده اند. همین صدام ملعون، گر چه نسبت به ایران تهاجم وحشیانه داشت ولی نسبت به خیلی از خودی ها ترحم داشت، نسبت به خود (به خیال خام خودش) رحم داشت. هیچ چنگیزی، هیچ صدامی مثل شیطان نیست.
وجود مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: شیطان شش هزار سال خدا را پرستش کرد به گونه ای که در ردیف فرشته ها و تا مقام آن ها صعود کرده بود «وَ کانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلَافِ سَنَةٍ لَا یدْرَی أَ مِنْ سِنِی الدُّنْیا أَمْ مِنْ سِنِی الْآخِرَةِ»[3]
معلوم هم نیست که این شش هزار سال از سال های دنیا است(که هر روزش 24 ساعت است) یا از سال های آخرت(که هر روزش 50 هزار سال دنیا است). «فی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسینَ ألْفَ سَنَةٍ»[4]
اگر حداقل از سال های دنیا باشد حساب کنید چقدر می شود.!
شیطان با چنین خوی استکباری که در جریان امتحان سجده بر آدم ظهور کرد، شش هزار سال عبادت خود را سوزاند، یک چنین موجود عصبانی با چنین خشمی با ما چه خواهد کرد؟!
شیطان سوگند یاد کرده است که من فرزندان آدم را احتناک می کنم: «لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلی یوْمِ الْقِیامَةِ لَأَحْتَنِکنَّ ذُرِّیتَهُ إِلَّا قَلِیلًا»[5]
احتناک یعنی زیر گلوی کسی را گرفتن، سوار کار مسلط که بر اسب سوار می شود و زمام و حنک اسب را در اختیار می گیرد، این کار را می گویند احتناک.
شیطان گفت: من بر فرزندان آدم سوار می شوم و بر حَنَک آنها افسار می زنم و لجام آنها را به دست می گیرم. کسی که محصول شش هزار سال عبادت خود را این گونه به آتش کشیده با ما چه می کند؟! شیطان نه جان از ما می خواهد نه خاک، جان و خاک گرفتن کار دشمن بیرونی و مربوط به جهاد اصغر است. شیطان از ما ایمان و آبرو می خواهد. تمام تلاش او این است که اولًا انسان را اسیر بگیرد و ایمان را از کف او برباید تا کافر شود. ثانیاً او را بی آبرو و بی حیثیت کند. بالاخره انسان کافر آبرویی هم دارد و با آن آبرو زندگی می کند. شیطان می خواهد این آبرو را هم از بین ببرد.
شیطان برای اینکه دین و آبرو را از ما بگیرد چه می کند؟ کارش این است که آن دستگاهی که حق و باطل را ارزیابی می کند خراب کند و از ما بگیرد. یعنی انسان قدرت تشخیص حق از باطل را از دست بدهد. تمام تلاش او این است که به جای اصلی ما بنشیند و هر چه خواست انجام دهد. انبیا و اولیا علیهم السلام در صددند که خودشان بیایند و جای اصلی را بگیرند و حرف های الهی را به زبان ما جاری کنند تا ما را سخن گوی فرشته ها قرار دهند، و شیطان را خارج کنند. این است که به ما گفته اند همیشه مراقب باشید.
پی نوشت ها:
[2] سوره کهف، آیات 103 و 104.
[3] نهج البلاغه، خطبه 109.