بر اساس یک ماجرای واقعی
مادر ، پدر آشتی کنید .
اینجا دادسرای اطفال است . با گشت و گذاری میان پرونده ها با مواردی مواجه می شویم که نقش خانواده ها در رفتار کودکان شان بسیار مؤثر است . کم نیست مواردی که به همین خاطر نوجوانان سرخورده و به دور از مهر و محبت خانوادگی ، محیط خانه را ناامن و بی روح دیده و برای رهایی از تنگناهای عاطفی و یافتن هم صحبتی که آنها را درک کند ، به فرار از خانه کشیده شده اند . اغلب این گروه را نیز فرزندان طلاق تشکیل می دهند . اکنون ماجرای یکی از پرونده ها را با هم مرور می کنیم تا هشداری برای خانواده ها در قبال رفتارشان با کودکان و نوجوانان باشد .
یکی از روزهای نیمه دوم نخستین ماه پاییز ، پوریای 9 ساله کیف مدرسه اش را روی شانه اش انداخت و از مادرش خداحافظی کرد و به سوی مدرسه رفت . عصر همان روز « هانیه » وقتی از محل کارش به خانه برگشت ، در کمال ناباوری متوجه شد پسرش در خانه نیست و با نگرانی به جستجوی پوریا پرداخت . او از مدرسه به موقع خارج شده ، اما به خانه نیامده بود . دلشوره تمام وجود مادر را فرا گرفته بود . با تاریک شدن هوا نگرانی اش دو چندان شد . بنابراین ، گوشی تلفن را برداشت و جستجوها را از طریق اقوام و آشنایان ادامه داد . هیچ کس از پوریا خبری نداشت . افکار عجیب و غریب ذهنش را پریشان کرده بود . او در حالی که گریه می کرد ، سوار ماشین شد و بی هدف از خانه بیرون رفت . نکند پسرم تصادف کرده باشد ، خدایا به کدام بیمارستان بروم . به پدرش چه بگویم ؟ دقایقی بعد به خود آمد و در حالی که سعی داشت بر خود مسلط شود ، به سوی شمال شهر رفت . حدود 9 شب بود که مقابل یک خانه ویلایی در خیابان پاسداران توقف کرد . با عجله پیاده شد و زنگ خانه را زد . لحظاتی بعد صدای شوهر سابقش را از پشت آیفون تصویری شنید .
کیه ؟
ـ منم « هانیه » در را باز کن .
تو این وقت شب اینجا چکار می کنی ؟
ـ از پوریا خبر نداری ، او پیش تو نیست ؟!
ناگهان مرد با عصبانیت گفت : « چه بلایی سر پسرم آوردی ، از اول هم می دانستم تو لیاقت نگهداری از او را نداری و ... »
همان موقع مرد با سرعت خود را به در خانه رساند . بدون مقدمه با خشم به همسر سابقش گفت : « اگر یک مو از سر پسرم کم شود ، من می دانم و تو . به خدا روزگارت را سیاه می کنم و... »
زن در حالی که گریه می کرد و جوابی نداشت ، با التماس از او خواست که کمکش کند . «جمشید ، تو را به خدا کمکم کن ، باید پوریا را پیدا کنیم ... »
زن و مرد سوار بر خودرو تا نیمه های شب به جستجوی خود ادامه دادند ، اما وقتی به نتیجه ای نرسیدند ، ناچار به کلانتری رفتند . آنها با اعلام شکایتی از پلیس کمک خواستند . مادر پوریا به مأموران گفت : حدود یک سال پیش از پدر پوریا جدا شدم و با بخشیدن مهریه و همه حق و حقوقم حضانت بچه را به عهده گرفتم . پسرم کنار من خیلی خوشحال ، خوشبخت و راحت زندگی می کرد . امروز هم طبق معمول به مدرسه رفت و من هم به محل کارم رفتم و عصر وقتی به خانه بازگشتم ، او را بر خلاف روزهای قبل در خانه ندیدم .
تعجب کردم ، چون پوریا بایستی ساعت دو بعد از ظهر به خانه می رسید . فردا نیز روز تولدش بود . یک جشن مفصل برایش تدارک دیده ام . بنابراین ، از او خواستم تمام دوستان و همکلاسی هایشان را دعوت کند ؛ اما نمی دانم چرا او مثل سال های گذشته از شنیدن خبر برگزاری جشن تولدش خیلی خوشحال نشد . جمشید ( پدرپوریا ) نیز بدون مقدمه به افسر پرونده گفت : پوریا تلفنی درباره ی تنهایی اش برایم چیزهایی گفته بود . به همین خاطر از من خواست تا در صورت ممکن بعضی وقت ها نزد من بیاید ؛ اما من به او گفتم این کار امکان پذیر نیست و او نباید مادرش را ترک کند . و اینکه در حال حاضر به خاطر مسائل کاری ام نمی توانم از او به خوبی مراقبت و نگهداری کنم ؛ ولی پسرم با شنیدن این حرف عصبانی شد و تلفن را قطع کرد . افسر پرونده باشنیدن اظهارات زن و مرد ، با دستور بازپرس دادسرا تحقیقات خود را برای یافتن پوریا کوچولو آغاز کرد .
صبح روز بعد او به مدرسه پسر بچه رفت . مجتبی ( یکی از همکلاسی های پوریا ) گفت : حال او دیروز اصلاً خوب نبود . با کسی هم حرف نمی زد . در زنگ ورزش هم با کسی بازی نکرد . پس از زنگ آخر هم درطول راه از من جدا شد و گفت : بیرون از خانه کاری دارد . از آن به بعد هم ازش بی خبرم . ناظم مدرسه نیز به پلیس گفت : پوریا پسر خوبی است . او نه تنها شاگرد ممتاز است ، بلکه به خاطر رفتار مناسبش در مدرسه همه معلمان و دانش آموزان به او علاقه زیادی دارند . دیروز هم پوریا را در مدرسه دیدم ، اما مثل هر روز نبود و افسرده به نظر می رسید . از او علت نگرانی و اضطرابش را پرسیدم که جواب سر بالا داد . وی در ادامه گفت : خوب یادم هست هنگامی که از مدرسه بیرون می رفت همراه یکی از دانش آموزان کلاس چهارم بود . با این سرنخ ، مأموران سراغ « بهرام » رفتند . او به مأموران گفت : پوریا با من دوست است . من و او با این که در یک کلاس درس نمی خواندیم ، اما چون پدر و مادرهای مان از هم طلاق گرفته اند ، رابطه خوبی داریم . او این اواخر افسرده و نگران به نظر می رسید . از اینکه باید از مادرش جدا شود و تنها زندگی کند ، می ترسید . یک بار هم به من گفت : مادرش هیچ وقت نمی داند چند ساعتی که پسرش در خانه تنهاست ، چقدر زجر می کشد . او می گفت : پدرش پس از طلاق ، حتی یک بار هم فرصت نکرده او را به مسافرت یا حتی سینما یا پارک ببرد . پوریا حتی نمی توانست درست و حسابی با پدرش تلفنی صحبت کند . او در عین حال نگران بود که اگر مادرش ازدواج کند ، چه وضعی خواهد داشت .
سه روز بعد :
مأموران پلیس در پی استعلام از مراکز مختلف مربوطه سرانجام در نیمه های شب پسر بچه را هنگامی که پشت در خانه ای در یکی از خیابان های شهر خوابیده بود ، پیدا کردند . از آنجا که او حاضر نبود والدین خود را معرفی کند یا با کسی حرفی بزند ، قاضی اداره او را به طور موقت به کانون اصلاح و تربیت فرستاد تا والدینش شناسایی شوند . مأموران با دریافت این خبر به اتفاق پدر و مادر پوریا خود را به کانون اصلاح و تربیت رسانده و پسرشان را در آنجا یافتند . او با دیدن پدر و مادرش از خوشحالی به گریه افتاد و ناگهان به سوی آنها دوید و با دستان کوچکش هر دو را به آغوش کشید . او با چشمانی اشکبار و زبان کودکانه به آنها گفت : « بهترین هدیه روز تولدم ، وجود شماست که با هم آشتی کرده و به اینجا آمده اید » جمشد نگاهی به « هانیه » انداخت و مکثی کرد . سپس به پوریا گفت : « پسرم اگر آشتی ما تو را خشنود و خوشحال خواهد کرد و مادرت از اشتباهات من چشم پوشی کند ، با بازگرداندن او به خانه بهترین هدیه تولد را به تو خواهم داد » . هانیه نیزبا شنیدن این حرف بغض گلویش را فرو برد و با لبخندی رضایت خود را به جمشید اعلام کرد .
منبع:ماهنامه ی دنیای زنان شماره ی 47/خ