خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: آخرین روز ماه ذیقعده الحرام، سالروز شهادت جانسوز حضرت اباجعفر (ع) است؛ روزی که شاعران و مدیحه سرایان اهل بیت (ع) نیز تلاش دارند تا با زبان شعر، این مصیبت عظمی را به سوگ بنشینند.
در میان این منظومه سرایان، می توان از صابر خراسانی نام برد که این سروده را تقدیم کرده است:
این پسر محتضری که پدرش نیست
فرق میان شب تار و سحرش نیست
بس که هلهله است ز حُجره خبرش نیست
غیر شعله بر تمامی جگرش نیست
بهر عطش آب به جز چشم ترش نیست
باز آفتاب دل ماه گرفته ست
باز گریبان بی گناه گرفته ست
دست روزگار به ناگاه گرفته ست
پنجه ی بُغض از نفسش راه گرفته ست
حجره ی در بسته دوای جگرش نیست
درد بی کسی اش مداوا شدنی نیست
ناله دوای تو نه تنها شدنی نیست
در هجوم هلهله پیداشدنی نیست
چشم بسته اش دگر واشدنی نیست
منتظر هیچ کسی جُز پسرش نیست
در به روی این غریب خسته نبندید
آینه ی قلب او شکسته نبندید
اشک راه دیده او بسته نبندید
مادر او پشت در نشسته نبندید
بس که غریب است کسی دور و برش نیست
حنجرش از ناله ی زیاد گرفته ست
بس که هوای دل جواد گرفته ست
همسر او عشق را به باد گرفته ست
اینهمه بی رحمی از که یاد گرفته ست؟
همسر این زندگی همسفرش نیست
یاسر مسافر از دیگر شاعرانی است که در این مناسبت جانسوز شعر دارد؛ شعری که با حال و هوای عاشورایی به پایان می رسد:
اینگونه آه مکش جوابت نمی دهند
حرف از عطش مزن که آبت نمی دهند
در بین هلهله ها ای عزیز من
پاسخ به درد و پیچ و تابت نمی دهند
دنیا نه جای توست؛ به عرش خدا برو
آنجا ملائکه عذابت نمی دهند
وقتی کبوتران خدا سایه گسترند
هرگز به دست آفتابت نمی دهند
می خواستند مثل حسین خون جگر شَوی
پایان اگر به التهابت نمی دهند
یک روز هم حسین صدا زد که اصغرم
حرف از عطش مزن که آبت نمی دهند
شعر دیگر درباره این مناسبت، ابیاتی از حسن کردی و اشاره به سن شهادت آن امام همام یعنی 25 سالگی است:
کویر چشم مرا رنگ و بوی بارانی
تو پاره ی تن و چشم و چراغ ایرانی
مرا که بنده احسان دستتان هستم
ببر به عرش نگاهت شبی به مهمانی
همیشه اوج گرفتم کنار چشمانت
چرا که حرف دلم را نگفته می دانی
تو بیست و پنج بهار افتخار دادی بر
هوایِ بی نفس این جهانِ حیرانی
و حال موقع رفتن میان یک حجره
تَرک تَرک شدی و با لبان عطشانی
تو آب می طلبی؛ آب بر زمین ریزند
چه سخت می شود این بیتهای پایانی
و عصر واقعه تکرار می شود وقتی
برای فاطمه این طور روضه می خوانی
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
و اما شعر دیگر از این گفتار از غلامرضا سازگار و از زبان خود امام اباجعفر محمد بن علی الجواد (ع) سروده شده است:
به دیوار قفس، بشکسته ام بال و پر خود را
زدم تنهای تنها ناله های آخر خود را
درون شعله همچون شمع سوزان آتشی دارم
که آبم کرده و آتش زدم پا تا سر خود را
قفس را در گشوده، صید را آزاد بگذارید
که در کنج قفس نگذاشت جز مشتی پر خود را
کنیزان لحظه ای آرام، شاید بشنوم یک دم
صدای ناله جانسوز زهرا، مادر خود را
لبم خشکیده، یارم گشته قاتل، حجره در بسته
مگر با قطره اشکی تر نمایم حنجر خود را
بزن کف، پایکوبی کن، بیفشان دست، امّ الفضل
که کُشتی در جوانی شوهر بی یاور خود را
بیا و این دم آخر به من ده قطره آبی
که خوردم سالها خون دل غم پرور خود را
چه گویی ای ستمگر در جواب مادرم زهرا
اگر پرسد چرا لب تشنه کُشتی شوهر خود را
اجل بالای سر، من در پی دیدار فرزندم
گهی بگشوده ام گه بسته ام چشم تر خود را
اکنون نوبت به شعری از جواد حیدری می رسد؛ شعری که امام جواد (ع) را با عنوان ابن الرضا (ع) می خوانَد:
علاقمند دلداری غریب و باوفا هستم
نماز درد می خوانم بر او در اقتدا هستم
بُوَد عمری که می گریم به یاد دلبری مظلوم
گرفتار غم و درد جواد ابن الرضا هستم
زبان حال می گوید مرا در بی کسی کشتند
به وقت مرگ تنهاتر ز بابایم رضا هستم
میان خانه و با دست همسر زهر کین خوردم
غریب و بی کس و تنها، شبیه مرتضی هستم
گُلِ رخسارِ ماهم را به زهر کینه خشکاندند
لب تشنه جگر پاره به یاد کربلا هستم
صدای ناله ام گُم شد میان شادی دشمن
غریب شهر بغدادم؛ فداییِّ خدا هستم
به روی خاک می غلطم به یاد مادرم زهرا
جوادم؛ وارث یاس کبود مرتضی هستم
ندارم خواهری یا مادری یا خادم خوبی
گرفتار جفای همسری اهل جفا هستم
قبله گاهِ اهلِ دین خواندنِ بارگاهِ نورانی آن امام معصوم (ع) در کاظمین هم، نکته ای است که در شعر سید هاشم وفایی به آن پرداخته می شود:
گرچه پیدا سوز غمهایم ز آه من بُوَد
آگه از غمهای پنهانم اِلهِ من بود
آب شد از آتش زهر جفا جانم چو شمع
سوختم سر تا به پا و حق گواه من بود
از ستم بر گلشن جانم شرر افکنده اند
خود نمی دانم چه تقصیر و گناه من بود
"دشمن از دشمن نبیند؛ آنچه من دیدم ز دوست"
همسر من قاتلم شد؛ حقّ گواه من بود
گرچه این بیدادگر، بیداد بر من می کند
روز محشر حضرت حق دادخواه من بود
می زند سوسو اگرچه شمع عمر من ولی
اختر سُرخ شهادت در نگاه من بود
هاتف غیبی بشارت می دهد بر اهل نور
بعد شام غم ظهوری در پگاه من بود
قتلگاه مادر من گر که شد در پشت در
حجره ی دربسته ی من، قتلگاه من بود
ای شهادت دیر کردی زودتر از در، در آی
چون ز جنّت فاطمه چشمش به راه من بود
گرچه من سیمرغ قاف عرش بودم از ازل
قبله گاه اهل دین آرامگاه من بود
هرکه با اشکش مُزیّن می کند بزم مرا
ای "وفائی" روز محشر در پناه من بود
و اکنون و در پایان این نوشتار، بخشی از شعر حبیب نیازی را به تماشا می نشینیم؛ شعری که مصیبت امام جواد (ع) را در باب الجواد حرم مطهر امام رضا (ع) سر داده است:
مرید بال زدم تا مراد گریه کنم
به شوق بام تو تا بامداد گریه کنم
و در خیال خودم رفته ام امام رضا
نشسته ام دم باب الجواد گریه کنم
به التماس دعاهای کوله بار خودم
به رسم معرفت و رسم یاد گریه کنم
مرور می کنم عمرم چقدر زود گذشت
زیاد وقت ندارم زیاد گریه کنم
چه خوب اگر بدهد کربلا به من، من هم
چه داد گریه کنم؛ چه نداد گریه کنم
اباالجواد! جوادت چه بد تنش افتاد
به جان پاک جگر گوشه ات، زنش افتاد
به خاک تیره چرا آفتاب افتاده
نگاه بی رمقش فکر خواب افتاده
جوان تشنه لبی مثل شمع آب شده
لبش به زمزمه ی آب ... آب افتاده
به زحمتی طرفِ درب بسته آمد و حیف
صدای محتضرش بی جواب افتاده
کنیزها همه با تشت، هلهله کردند
تنش به مرحله ی پیچ و تاب افتاده
به دست و پا زدنش بین حجره خندیدند
که احترام امام از حساب افتاده
در آخرین نفسش زائر کبودی شد
ز روی صورت مادر نقاب افتاده
رسید فاطمه زد شانه گیسوانش را
نشان نداد ولی زخم بازوانش را