ماهان شبکه ایرانیان

با اینکه کسی باور نکرد ولی من صدایش را شنیدم [قسمت دوم/پایانی]

در ادامه ماجرا در خدمت شما هستیم، همانطور که به یاد دارید گفتیم که تجربیات سخت در زندگی نشان دهنده‌ی آستانه‌ی صبر بالای افراد است

در ادامه ماجرا در خدمت شما هستیم، همانطور که به یاد دارید گفتیم که تجربیات سخت در زندگی نشان دهنده‌ی آستانه‌ی صبر بالای افراد است. حس مادر شدن همراه با درد زایمان طبیعی، تلفیقی از دو تضاد روحانی است. گاه در این تجربیات نیروهای ماورالطبیعه به کمک ما می‌شتابند، در این داستان صدایی بیگانه به مادر هشدار می‌دهد که فرزندش در خطر است و اینگونه به او یاری می‌رساند. در ادامه این ماجرای جذاب با بنیتا همراه باشید.

ادامه داستان:

زمانی که بیدار شدم، صدایی شنیدم، صدایی به رسایی زنگ در، او یک دختر بود و نیازمند کمک من.

می‌دانم، می‌دانم. من صدایی شنیدم. صدای کی بود؟ صدایی در اتاق هست؟ صدای یک مرد یا یک زن؟ داد می‌کشید؟ زمزمه میکرد؟ نه هیچکدام. صدا از کسی در اتاق نمی‌آمد، نه پرستار نه ماما و نه همسرم. صدا هیچ کیفیت صوتی نداشت. صدای یک مادربزرگ یا عمه‌ی پیر نبود. بیشتر مانند یک راهنمای موزه در نمایشگاه هنری یا (MoMA) بود. بیشتر مانند صدایی بود که شما در حال خواندن یک کتاب خوب آن را می‌شنوید، صدا نیست اما شما آن را می‌شنوید. عینی‌تر از یک خاطره یا مانند تفکرات خود من، اما بسیار مقدرانه‌تر. تا بحال چنین صدای رسا، آرام و هوشمندانه‌ای را نشنیده بودم، نمی‌توانستم پیامش را رد کنم. 

قبل از این تجربه اگر کسی به من گفته بود که صدایی در زمان تولد شنیده است، احتمالا گوش می‌دادم و با کنجکاوی به قضاوت می‌پرداختم. من گذشته‌ی آن‌ها و حالت ذهنی کنونی آنها را مقایسه می‌کردم. تا بحال تجربه‌ی مشکلات عاطفی شدید را نداشتم و دارو مصرف نکرده بودم. در حالیکه خودم را از لحاظ روحی، قوی تصور می‌کردم، تا بحال صدایی مستقیم و مستقل به من فرمان نمی‌داد. نوعی حسِ غیب شنوی داشتم که انگار یک روح با من حرف می‌زند و حتی حالا نیز که سال‌ها گذشته، نمی‌توانم آن  را درک کنم. تحقیقات نشان داده که بارداری معمولا تغییراتی در شنوایی ایجاد می‌کند و  پزشکان متخصص در داخل گوش مایعاتی را می‌یابند، به نوعی متابولیسم پایه تغییر می‌کند و مسیرهای شنوایی جدیدی گشوده می‌شود. برخی زنان شنوایی خود را از دست می‌دهند، وزوز می‌شنوند، سرگیجه و احساس پربودن در گوش می‌کنند. اما این متفاوت بود. من توان شنوایی بیشتر داشتم نه کمتر. من از منبعی پیام دریافت می‌کردم که مانند من احساس نمی‌کرد. 

 تا بحال چنین صدایی به این رسایی، آرامی و آگاهانه نشنیده بودم و نمی‌توانستم این پیام را رد کنم.

مادر و جنین در بدنشCredit: persianv

بنابراین زمانیکه ما درباره‌ی شنیدن صداها حرف می‌زنیم اصطلاحاتی مانند پسیکوز پس زایشی، تفکرات متجاوزانه و شیزوفرنی به ذهنمان می‌رسد. این ایده که افرادی که صداها را می‌شنوند، نوعی ارتباط با عالم غیب دارند همچنان در فرهنگ ماست. اما تحقیقات جدید نشان می‌دهد که شنیدن صداها معمول‌تر از تفکرات ابتدایی حوزه‌ی پزشکی است. این اتفاق حدودا برای 4 درصد جمعیت انگلستان رخ می‌دهد، درصدی که مبتلا به آسم هستند. تحقیقات روان‌پزشکی دانشگاه هاروارد اذعان داشته که بهتر است در مورد شنیدن صداها فکر کنیم، چیزی که توهم شنیداری نامیده می‌شود، مانند سرفه‌ها تجربیاتی که همیشه علایم بیماری‌ نیستند. برای من گفتگوی درونی همیشه در جریان است، دیدگاه‌های متعدد در موقعیت‌های اجتماعی یا حرفه‌ای به گوشم می‌رسد و گاهی مانند صداهایی در تضاد هم هستند. بیشتر افراد می‌توانند تجربه‌ی صحبت با خود را به خاطر آورند. 

اما معمولا به یک بحران در زندگی یا مرگ برای افراد نیاز است تا به صداهای درونی‌شان گوش دهند، لحظه‌ای که در آن ثانیه‌ها اهمیت می‌یابند و اطمینان تنها پاسخ ممکن است. در مورد من صدا اطلاعات تازه می‌آورد و در حالی که من در تعمق هستم، احساسات متضادی را در درونم درک می‌کنم. گوش‌ فرادادن به آن صدای هدایت کننده، چیزی که بوده به معنای تغییر دوران است. این به معنای کنار گذاشتن برنامه‌ی کاری و رسیدن به نوعی حس مادرشدن است. این معنای وجودی ناشناخته است که سرتاسر مرا فراگرفت. چیزی که حس والدین نامیده می‌شود.

ماماها از چیزی که من در مورد شنیده‌هایم تکرار می‌کردم، مطمئن نیستند. انگاری می‌گفتم: او یک دختر است، به کمک نیاز دارد. 

یکی به من گفت رَحِمت آمادست و لحظه‌ای که روزها منتظرش بودم فرارسید، "فشار بده"

صدار در مغزم منعکس می‌شد: او یک دختر بود او به کمک نیاز داشت. من سرم را تکان دادم، نه!

همه منتظر ایستاده بودند. ما در خط پایان بودیم و منتظر زایمان طبیعی. اهمیتی نمی‌دادم، هرچیز قبل از این لحظه تمام شده بود.

من گفتم جراح را صدا کنید، من به صدا ایمان آوردم و خواستار اتمام 9 ماه کار سخت، تلاش و انتظار شدم در حالیکه نتوانستم همه چیز را کنترل کنم و شکست خوردم. 

نوزاد نویسنده

نوزاد نویسنده Credit: Pinterest

وقتی بیدار شدم، جراح رسیده بود. همان که یک بار با او دست داده بودم. او کراوات پوشیده بود و فرم مخصوص کارکنان بیمارستان را به تن داشت. او بر سر ماماها و پرستارها داد کشید به طرزی که همگی سریعا شروع به آماده کردن اتاق عمل شدند. من شنیدم که می‌گفتند این یک آزمایش نیست. این بیمار بالای 35 سال است و دو هفته است که آماده‌ی زایمان است. چند پرستار بخش جراحی وارد اتاق شدند که رزیدنت‌ها و دانشجویان جوانی بودند، همگی ماسک و روپوش داشتند، همانطور که مرا به تخت روان منتقل می‌کردند، می‌خندیدند، از پنجره‌های بیمارستان درختان بلوط 100 ساله را می‌دیدم که در آگوست کاملا سبز بودند. پرده‌ها عقب و جلو می‌رفتند و چشمان همسرم را می‌دیدم که پشت یک ماسک بود و من نیز به آرامی دراز کشیده بودم. 

احساس تزریق سرم نمکی در دستم کردم و سپس در اطراف شکمم سوزن فرو رفت. بیست دقیقه بعد، جراح در زیر کمر بود و نمیتوانستم ببینمش. اینجاست. بند ناف دور گردنش است. دکتر بدن در حال تکان خوردنش را بیرون کشید. 

مادر و نوزادش

نویسنده به همراه دخترش Credit: Pinterest 

درواقع او یک دختر بود و او بود که به کمک نیاز داشت. هنوز معلوم نیست که دقیقا چه مشکلی وجود داشت. پیچیدن بند ناف دور گردن نوزاد عجیب نیست و بیشتر از یک سوم زایمان‌ها با چنین رخدادی روبرو هستند حتی بعد از عمل، گروه پزشکی در مورد اینکه مشکل اصلی چه بوده، شدیدا تحت فشار بودند. زمانی که چنین زایمان طولانی رخ بدهد، مشکلاتی مانند تپش قلب نامنظم، عفونت در مایع آمنیوتیک می‌تواند ایجاد شود و با به دنیا آمدن نوزاد، پزشکان و پرستاران بر روی نتیجه‌ی خوش‌آیند این عمل متمرکز می‌شوند.

در6 ماه اول زندگی دخترم، نسبت به آن تجربه گیج و سردرگم بودم. بدنم بهم ریخته، خسته، ضعیف و پر از ترس شده بود. انجام C- سکشن شوخی نیست و در زمان ریکاوری نیز به دلیل اینکه نمی‌توان به صورت طبیعی رفتار کرد، احساس شرم و حتی ناامیدی به سراغ انسان می‌آید. بخشی از من تمامی شواهد آن صدا را حذف کرده بود، زیرا برای افرادی که تجربیات غیرعادی داشته‌اند، معمول است که سعی می‌کنند چیزهایی که قابل درک نیستند را حذف کنند. اما حس شکست با دیدن صورت دخترم که لبخند می‌زند و می‌خند و برای اولین بار با من حرف می‌زند، از بین رفت. 

تولد دخترم یک لحظه‌ی طبیعی و حقیقی بود: صدایی که مرا از فداکاری کورکورانه برای زندگی، تنفس و غریزه‌ی مادرانه بیدار کرد.

سوزانو کلورس نویسنده‌ی خاطرات یک بیگانه‌ (2000) است و اکنون در حال کار بر روی کتابی در مورد تجربیات خارق‌العاده است. 

اگر قسمت قبل داستان را ندیده‌اید حتما نگاهی به  "با اینکه کسی باور نکرد ولی من صدایش را شنیدم [قسمت اول]" بیاندازید.

 


قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان