ماهان شبکه ایرانیان

در بطن تنهایی، پارادوکسی وجود دارد

آنچه درباره "تنهایی" نمی‌دانستید!

غروبِ روزی شرجی در جولای، زن جوان قرمزپوشی ساحل رودخانۀ سِن را طی کرد، از زیر [پل] پونت نئوف۱ گذشت و همان‌طور که گیسوهای خُرمایی‌اش را پشت گوشش می‌انداخت، کنارم نشست

آنچه درباره
ایان؛ غروبِ روزی شرجی در جولای، زن جوان قرمزپوشی ساحل رودخانۀ سِن را طی کرد، از زیر [پل] پونت نئوف1 گذشت و همان‌طور که گیسوهای خُرمایی‌اش را پشت گوشش می‌انداخت، کنارم نشست. سگِ تریر موکوتاهش را زیر یک بغل زده بود و کتاب ولی‌نعمت2 سوزان سانتاگ را زیر بغل دیگرش. خودش را با آن لهجۀ مخلوط انگلیسی معرفی کرد که مخصوص دانش‌آموزان مدارس شبانه‌روزی خارجی است. این دانش‌آموزانْ خانه را نه جایی واحد، بلکه چیزی فصلی می‌دانند؛ مثلاً پاییز را در لندن می‌گذرانند و زمستان را در دامنه‌های آلپ اتریش. بعد توله‌اش را معرفی کرد: «اسمش فورچون است» و پنجه‌اش را پیش آورد تا با من دست بدهد.

من از قدیم خودم را تنها می‌پنداشتم؛ ولی آن تابستانِ آشنایی‌ام با ژوزفین بود که اعماق واقعی تنهایی بشر را درک کردم. ژوزفین سه ماه قبل، از کمبریج که در آنجا اقتصاد می‌خواند، به پاریس آمده بود. من نیز از آکسفورد آمده بودم و در آنجا تاریخ می‌خواندم. مثل هر دو غریبه‌ای در سرزمینی غریب، رابطه‌مان به‌سرعت گرم شد. او گله کرد که تا آن وقت، هر شبش را تنها روی تراس کافه دفلور نشسته، سالاد نیسوئز و پینوگریجیو سفارش داده و به تماشای زوج‌ها و دسته‌های دوستان نشسته که از کنارش گذشته‌اند.

در هفته‌های پس از آشنایی‌مان، ژوزفین به من زنگ می‌زد تا برای شام با هم باشیم، کتابخانۀ آپارتمانش را ببینم یا سر قرارهایی بروم که قدری محل سؤال بود: رقص نقاب‌دار در آپارتمانش، مسابقۀ قایق‌سواری بیرون پاریس یا شام در ویلایش در باواریا. من نیز که هفته‌ای دوبار دم غروب روی همان نیمکت، ژوزفین را می‌دیدم، حتی یک‌ بار هم او را جای دیگری ندیدم.

نمی‌دانم چرا دعوت‌هایش را قبول نکردم. به پاریس آمده بودم تا خلوت کنم و می‌ترسیدم کسی را به خلوتم راه بدهم؛ ولی درنهایت هم اهمیتی نداشت. شَکم درست بود: جای دیگری در کار نبود، نه مسابقۀ قایق‌سواری و نه ویلای باواریا. ژوزفین فقط کسی را می‌خواست تا با او حرف بزند. یک روز غروب، اواخر تابستان، اعتراف کرد و دیگر پیدایش نشد. دیگر زنگ هم نزد.

«تنهایی» مفهومی جدید در ادبیات دانشگاهی است که در نیمۀ دهۀ 1960 رایج شد و پس از انتشار اثر مهم رابرت ویس جایگاه برجسته‌ای یافت: تنهایی؛ تجربۀ انزوای عاطفی و اجتماعی3 (1973). ولی تا سال 1978 شیوۀ یکنواخت و استواری برای مطالعۀ تنهایی در کار نبود. در این سال بود که مقیاسی بیست‌درجه‌ای برای سنجش احساس ذهنیِ تنهایی و انزوای اجتماعی، موسوم به «مقیاس تنهایی دانشگاه کالیفرنیا در لس‌آنجلس» تدوین شد. این مقیاسْ دقت مطالعه و امکان مقایسه میان پژوهش‌ها را فراهم می‌آورد.

بااین‌حال، تنهاییْ مفهومی لغزان است. خداوند پس از آنکه آدم را خلق کرد، چنین گفت: «خوب نیست انسان تنها بماند؛ پس یاوری برای او می‌سازم.» شاید نظر به جهان‌شمول‌بودن داستان خلقت بود که بن‌لازار میجوکاوای4، فیسلوف مؤلف، در فلسفه، روان‌شناسی و ادبیات (2012) نوشت: «انسان همیشه و همه ‌جا از احساس تنهایی حاد رنج برده است.» ولی تنهایی برای افراد مختلف، معنای متفاوتی دارد. برخی افراد از یک شب تنهاماندن هم احساس تنهایی می‌کنند؛ بعضی هم طی ماه‌ها حداقلِ ارتباط را با دیگران دارند و چنین حسی نمی‌کنند. جولی‌ین هلت‌لانستد، سرگروه مؤلفان گزارشی دربارۀ تنهایی در مجلۀ پرسپکتیوز آن سایکالوجیکال ساینس5 در سال 2015 می‌نویسد: «برخی شاید در اجتماع منزوی باشند؛ اما به حداقلِ تماس اجتماعی راضی بوده یا حتی عملاً تنهاماندن را ترجیح دهند. دیگرانی هم شاید تماس‌های اجتماعی مکرر داشته باشند، ولی احساس تنهایی کنند.»

علی‌رغم این تفاوت‌ها، تنهایی طولانی‌مدت یا بازه‌های طولانی انزوای ناخواسته، انتخاب اکثر افراد نیست. رمانتیزه‌کردن این وضعیتِ ناخواسته و اینکه آن را «زیبا» بنامند، کنایه‌دار است؛ مثل آن‌هایی که تازه اخراج شده‌اند یا طلاق گرفته‌اند و می‌گویند آن اتفاق «خیر بوده است». تنهایی درازمدت، عواقب جدی متعددی دارد؛ از افسردگی شدید گرفته تا آسیب‌های شناختی جبران‌ناپذیر. هلت‌لانستد در مطالعه‌ای دربارۀ این موضوع، داده‌های مجموعه‌ای از مطالعات مستقل را کنار هم گذاشت که سوژه‌های خود را به‌طور متوسط هفت سال دنبال کرده بودند. او دریافت که در مقایسه با کسانی که «تماس اجتماعی منظم» دارند، آن‌هایی که دچار انزوای اجتماعی‌اند، تنهایند یا تنها زندگی می‌کنند، در طول مدتِ مطالعه تقریباً سی‌درصد بیشتر احتمال فوت دارند.

جالب اینجاست که ایدئال‌سازیِ تنهایی در هنر و ادبیات، عمدتاً در حد رونِماست. هنری دیوید تورو از تنهایی‌اش حماسه سرود. او در والدن؛ یا زندگی در جنگل6 (1854) نوشت: «مایۀ شادابی خود می‌دانم که بیشترِ اوقاتم را تنها باشم» یا «چرا باید احساس تنهایی کنم...؟ از آن پسرکی که در مُرداب بلندبلند می‌خندد یا از خودِ آن مُرداب که تنهاتر نیستم». او از خواننده می‌خواهد که بیندیشد: بنگر! تنهابودن چقدر رمانتیک است! درعین‌حال، مُرداب والدن در پارکی بزرگ قرار دارد که افراد برای پیک‌نیک، شنا، اسکیت و ماهی‌گیری در یخ به آن سرازیر می‌شوند. تورو در «انزوای» خود، نامه‌نگاری‌هایی مکرر با رالف والدو امرسن داشت و هفته‌ای یک‌ بار به خانه سر می‌زد تا شامی کنار دوستانش باشد یا کلوچه‌های دست‌پختِ مادرش را بخورد. البته که او تنها نبود. به‌ندرت پیش می‌آمد که واقعاً تنها باشد.

البته نامردی است که تورو را سرزنش کنیم یا هر کسی مثل او را که تنهایی را به بازی می‌گیرد، اما درگیرش نمی‌شود. تنهایی ممکن است به وضع فلاکت‌باری بینجامد و مردم به همین خاطر تمام تلاششان را می‌کنند که دچارش نشوند. در سه دهۀ گذشته، میزان تنهاییِ امریکاییان به‌گفتۀ خودشان کاهش یافته است. می‌توان فرض کرد که همین امر دربارۀ مابقی کشورهای جهان اول هم صادق است؛ چون موجی از ابداعات و نوآوری‌ها، مستقیم و غیرمستقیم، در تلاش برای جلوگیری از تنهایی‌اند: رسانه‌های اجتماعی، هوش مصنوعی، واقعیت مجازی و... . وعدۀ فناوری آن است که فرد می‌تواند همیشه متصل باشد یا به‌تعبیر دقیق‌تر، می‌تواند با واسطه‌گریِ آیفون‌ها، اینترنت یا به‌زودی موجودات مصنوعی، دائماً درگیر صورتی خیالی از همدمی باشد. ولی همان‌طور که اولیویا لَنگ در شهر تنها7 (2016) نشان داده است، همان فناوری‌هایی که وعدۀ اتصالمان به دیگران را می‌دهند، فرصت اتصال اصیل را از ما می‌گیرند یا حتی قرنطینه‌مان می‌کنند.

تنهایی ممکن است جهنم باشد. چرا اصلاً حتی ذره‌ای از آن را بخواهیم؟ ولی در بطن تنهایی، پارادوکسی وجود دارد. هرچند شاید سرانجامِ بسیار ناخوشایندی مثل انزوا، افسردگی یا خودکشی داشته باشد، گاهی کمک می‌کند ناظران بهتری برای دنیای اجتماعی باشیم. بینشمان بهتر می‌شود و زمام واقعیتمان را بیشتر به دست می‌گیریم؛ چون تنهایی است که زندگی را گیراتر می‌کند. مهم‌تر از همه، تنهایی مطمئنمان می‌کند که اختیار زندگی‌مان را داریم. در سنت تاریخی و شاید اسطوره‌ای، تنهاییْ مسیری منحصربه‌فرد بوده است که به فضیلت، اخلاق و درکِ خود منجر می‌شده است.

در حماسۀ گیلگمش8 که حدود سال 2100 ق‌م نوشته شده است، فقط پس از قتل انکیدو به‌دست خدایان است که دوست و همسفر او گیلگمش می‌تواند سفرش برای یافتن منبع حیات جاودان را به پایان برساند. مسیح نیز فقط آنگاه که چهل روزوشب را تنها در بیابان گذراند و بدون کمک خدا یا فرشتگان با شیطان مواجه شد، توانست ثابت کند که توان مقاومت در برابر همۀ وسوسه‌ها را دارد. انجیل متی می‌نویسد: «فرشتگان آمدند و سراغش رفتند»؛ ولی این پس‌ازآن بود که مسیح تکلیفش را انجام دهد.

سمعان9، آن قدیس قرن پنجم میلادی که از ازدحام جماعت جویای نصیحت و دعا رهایی نداشت، 37 سال در حومۀ تلانیسوس، یعنی منطقۀ امروزی تلعاده در سوریه، بالای ستونی بلند و روی سکویی به‌مساحت یک‌ متر مربع نشست. معاش او بسته به پسرکان جوانی بود که از ستون بالا می‌آمدند تا نان و آب و شیر بُز برایش بیاورند. باورش این بود که اگر از شلوغی دنیای روی زمین گریزی نیست، می‌تواند به آسمان نزدیک‌تر شود تا تنها باشد و به‌واقع زمام دنیای خود و افکارش را به دست بگیرد. او بالأخره آن ستون را به ارتفاع پانزده متر رساند.

آن‌ها که به قلمروی تنهایی پا می‌گذارند، شاید مسیر بازگشتشان امن‌وامان نباشد؛ ولی آن‌ها که چنین برگردند، یعنی گوشۀ عزلت گزینند و بعد تمام‌وکمال دوباره در جامعه سربرآورند، درکی به‌مراتب بهتر از خود و دیگران دارند. پس باید در تنهایی به توازنی دست یافت؛ چون هم وخیم‌ترین خطر و هم والاترین پاداش را به دنبال دارد.

البته تجربۀ تنهایی برای همگان منجر نمی‌شود به خلق انسانی بافضیلت و اخلاقی؛ اما مزایای دیگری هم وجود دارد. بنا به مطالعه‌ای که در سال 2015 منتشر شده است، احساس انزوای اجتماعی یا احساسِ قرارگرفتن در حاشیۀ اجتماع، چنان‌که هر هنرمند یا نویسندۀ بیرون‌نشسته از گودِ جامعه شهادت می‌دهد، به افزایش توجه و نظارت بر دنیای اجتماعی و توانایی مشاهدۀ بهتر منجر می‌شود.

استفانی کاسیوپو، استادیار روان‌پزشکی در دانشگاه شیکاگوست. همسرش جان نیز در همان دانشگاه اشتغال دارد. این دو با استفاده از عصب‌نگاری الکتریکی روی گروهی کوچک از سوژه‌های آزمون، دریافتند‌ کسانی که خود را خیلی تنها می‌دانند، دو برابر سریع‌تر از آن‌هایی که خود را غیرتنها می‌دانند، به محرک‌های خطر واکنش نشان می‌دهند: در تنهایان حدود 116 میلی‌ثانیه پس از شروع محرک و در ناتنهایان حدود 252 میلی‌ثانیه پس از شروع محرک. جان کاسیوپو در تحلیل مطالعه‌ای مشابه نوشته است که بنا به این یافته‌ها، توجه افرادِ تنها «بیشتر به پریشانی دیگران جلب می‌شود».

پس واقعیت این است که افرادِ تنها بیشتر به پریشانیِ دیگران توجه دارند و بنا به شواهد به‌دست‌آمده از سرعت وقوع واکنش‌ها، این نکته بیشتر در سطح ناخودآگاه رخ می‌دهد. این نکته دلالت بر آن دارد که ظرفیت همدلی در افرادِ تنها بیشتر است. پس طنز ماجرا اینجاست: شاید در نتیجۀ تنهایی است که فرد بهتر می‌تواند دیگران و دنیای اجتماعی‌شان را درک کند.

خلاق‌ترین ذهن‌ها و کاریزماتیک‌ترین چهره‌ها نیز معمولاً تقریباً تنهایند. شارون کیم، استادیار دانشگاه جانز هاپکینز در بالتیمور دربارۀ خلاقیت فردی و گروهی تحقیق می‌کند. او اخیراً شواهدی یافته است که نشان می‌دهند افراد به‌هنگام طرد اجتماعی معمولاً خلاق‌تر می‌شوند. نکتۀ جالب‌تر دربارۀ یافته‌های کیم آن است که نیازی به وقوع طرد اجتماعی نیست؛ بلکه کافی است فرد به گونه‌ای احساس طرد کند. کیم مدعی است که خاستگاه خلاقیت، تواناییِ یافتن پیوندهای منحصربه‌فرد و گره‌زدن اطلاعات ناهمخوان است. دراین‌میان، بیشترین موفقیت در این کار عمدتاً به طردشده‌ها و تنهایان تعلق دارد. نانسی اندرسن، عصب‌شناس دانشگاه آیوا در مقاله‌ای در مجلۀ آتلانتیک می‌نویسد: «افراد خلاق در شناسایی رابطه‌ها، یافتن ارتباط‌ها و پیوندها و نگاه بدیع به چیزها، یعنی دیدن چیزهایی که دیگران نمی‌بینند، بهتر عمل می‌کنند.» وی می‌نویسد که در اغلب موارد، بهترین راه برای کسب خلاقیت، کاریزما و شیوه‌های جدید تفکر، تجربه‌کردنِ تنهایی است.

از منظر تکاملی، تجربۀ تنهایی بخشی از انسان‌بودنِ ماست. تنهابودن، اما نه خیلی تنها، ترکیب مناسبی است که امکان می‌دهد هم خودمان باشیم و هم جزئی کارا از قلمروی گسترده‌تر اجتماعی شویم و این عنصر مهمی از بقاست. این نظر پمیلا کولتر است، محقق روان‌شناسی رشد در دانشگاه سنترال‌ لنکاشر.

یافته‌های کولتر می‌گوید پس از دوره‌ای تنهایی، «انگیزۀ پیوستگی دوباره» شکل می‌گیرد: آستانۀ تنهایی برای هر کس فرق دارد. وقتی فرد از این آستانۀ مشخص بگذرد، ویژگی‌های زیست‌شناختی‌اش او را به اتصال دوباره با دیگران وامی‌دارد. این اجبارِ زیستی در تمام سنین وجود دارد و معمولاً تنهایی را به تجربه‌ای موقت و گذرا تبدیل می‌کند. اگر این انگیزۀ اتصالِ دوباره در کار نبود، شاید در همان وادی می‌ماندیم: تنها و بدون میل به فرار از تنهایی؛ ولی اگر این حس‌های دردناک، اما ضروریِ تنهایی هم در کار نباشد، هرازگاهی بخش مهمی از انسان‌بودنمان از دست می‌رود.

جان کاسیوپو در مصاحبۀ تلفنی به من گفت: «فرایند تنهایی در تثبیت کیستی‌مان به‌عنوان انسان، نقش دارد.» بدون تنهایی، فقط به خودمان می‌اندیشیم و میلی به اتصال مشابه با دیگران نداریم. او اضافه کرد: «افرادی که توان تنهابودن ندارند، بیشتر در معرض روان‌رنجوری‌اند.»

انسان‌ها به‌شیوه‌های مختلف، خواسته یا ناخواسته، حالت تنهایی را برای خود حفظ می‌کنند: بی‌خیال حسِ تعلق به خانه می‌شوند، صرفاً رابطه‌های دوستانۀ موقت برقرار می‌کنند و روابط جنسی بی‌معنا دارند. هرچند چنین کارهایی به‌ظاهر بی‌معنا می‌آیند، تصمیم‌هایی‌اند که ناخودآگاه به حفظ خود مرتبط‌اند. «خود» وقتی رقیق می‌شود و از بین می‌رود که به‌طور رقیق و کم‌عمق منتشر ‌شود؛ یعنی وقتی موظف به سروکله‌زدن با انبوهی از آشنایان و تکالیف باشد و نیز وقتی درگیر مکان‌هایی شود که شاید تنها نباشد، اما هنوز ممکن است آنجا احساس تنهایی ‌کند.

میجوکاوای می‌نویسد جست‌وجوی انزوا، تلاش برای یافتن آن دردِ وجودیِ تنهایی و «ابزاری دفاعی است برای مقابله با تهدید متلاشی‌شدن خود، تهدید از میان رفتن خود در پیشگاه حضور طاقت‌فرسای دیگران، آنگاه که جامعۀ بی‌روح، دیوان‌سالار، صنعتی و مکانیکی یا روابط میان‌فردیِ خشن و پُرآزار به آن حمله می‌کنند.»

نکته‌ای هولناک، ولی شایان‌تأمل: شاید بدون تنهایی، همۀ عناصر شخصیت‌ساز ما، یعنی همۀ چیزهایی که دوست داریم، بدمان می‌آید و به آن‌ها میل یا امید داریم، عصارۀ احساسات دیگران شوند. شاید منشور کم‌رمقی برای بازتاب نور کسانی شویم که خطرِ رفتن به عمق وجودشان را پذیرا شده‌اند. اگر خطر تنهایی را به جان نخریم، چه می‌شود؟ در مقایسه با تنهایی، با همۀ خطرها و ایراداتش، ازدست‌دادن هویت، به‌مراتب هولناک‌تر است. چون اگر خودمان نباشیم، از ما چه می‌ماند؟

اغلب به تنهایی و قابلیت ویرانگرش فکر می‌کنم؛ اما به این هم می‌اندیشم که می‌تواند فضایی برای درون‌نگری باشد که سخت به دست می‌آید: نوعی حکمت، نوعی هیجان و عاطفۀ برتر که به سایر عواطف رنگ‌وبو می‌دهد. مهم‌تر آنکه اکنون می‌دانم اگر میل به مواجهه با تنهایی نداشته باشیم، آزادی‌مان را واگذار می‌کنیم.

اوقاتی که تنهایی بر من غلبه می‌کند، آخرِ شب در گوشه‌های نه‌چندان مجلل شهر قدم می‌زنم، نزدیک محلۀ بلویل و گورستان پرلاشز در پاریس. تک‌تک تاروپودهای وجودم را متوجه درونم می‌کنم تا بتوانم همه ‌چیز را حس کنم. در همین حوالی، امید تقریباً بی‌کرانم به زندگیِ بیرون از خود را یافته‌ام. هرچه بیشتر در خودم فرو می‌روم، جهانْ بزرگ‌تر می‌شود و گزینه‌هایش فراوان‌تر.

سای تُمبلیِ نقاش، تابلویی دارد به‌نام «بی‌عنوان» (1970): برای خلق این اثر، روی دوش دستیار و رفیق قدیمی‌اش نیکولا دل‌روسیو می‌نشیند تا با عقب‌وجلورفتن او مقابل بوم نقاشی، چهار ردیف سیال از خطوط ممتد را با مدادشمعی بکشد. تُمبلی یک‌بار به دیوید سیلوستر، منتقد هنری، گفته بود این خطوط، «نوعی احساس‌اند: از چیزی نرم و رؤیاگون تا چیزی سخت و خشک و تنها، چیزی در آستانۀ پایان، چیزی در آستانۀ آغاز. انگار چیز ترسناکی را تجربه می‌کنم، آن را تجربه می‌کنم و ناگزیر از آن هستم؛ چون من نیز همراه آنم. نمی‌دانم چطور از پس آن برآیم».

این تعبیر را همواره زیرکانه‌ترین توصیف از آن توازن پرمخاطرۀ تنهایی دیده‌ام: گذر از عرصۀ نرم و آسان به قلمروی ترسناک و به‌ظاهر بی‌انتها؛ ولی همین‌که قدمی عقب بگذاریم و نگاهش کنیم، می‌فهمیم که این تابلو بدون همۀ اینها ممکن نبود چنین گیرا شود.

از پاریس که به نیویورک رفتم، برای شغلی معتبر و به‌تعبیر پدرم، فرصت ورود به «دنیای واقعی» بود؛ ولی می‌خواستم تنهایی‌ام را هم خاتمه بدهم: در یکی از آسمان‌خراش‌ها با همکاران انگلیسی‌زبان بنشینیم و غروب‌ها با دوستان برای صرف نوشیدنی برویم؛ مثل همۀ آدم‌های عادی. تنهایی‌ام خیلی کم شد؛ ولی تُهی‌تر شدم: تُهی از فرصت درون‌نگری، از آن تنهایی‌ای که مُدام ظرفیت عاطفی‌ام را به من یادآور می‌شد، آن ظرفیتی که امیدوار بودم زمینه‌ساز شادی‌ام شود.

سعی کردم نقاطی برای تنهایی پیدا کنم. بالاوپایین محلۀ منهتن قدم می‌زدم؛ اما حتی وقتی که تنها بودم، در سیلاب آدم‌های پرجوش‌وخروشی که هیچ‌ گوشه‌ای از ذهنشان جا نداشتم، باز هم خبری از آن جنسِ تنهایی‌ام در فرانسه نبود. اطرافم پُر از هم‌صحبت بود: یک‌عالم پیامک، دوستانی قدیمی که به دیدنم می‌آمدند و مهمانی‌هایی که به آن‌ها کشیده می‌شدم. احساس می‌کردم آزادی‌ام رخت می‌بندد. احساس می‌کردم توانایی ذهنم برای پرسه‌زنی، برای یافتن اتصال‌های ناهمخوان، محدود شده است. البته که حس خوبی بود. تنهانبودن، حس خوشایندی است؛ ولی می‌دانستم که درآن‌میانه، چیز مقدسی مرا ترک می‌کرد.

ژوزفین چند وقتِ پیش، از لندن به من زنگ زد. در دورۀ ارشد کالج سلطنتی هنر ثبت‌نام کرده است. مکالمه‌مان کوتاه بود. گفت در کافه‌ای در عمارت سامرست مشغول کتاب‌خواندن است. گفت بقیۀ آن تابستان در پاریس، فقط با پیش‌خدمت‌ها یا کارمندها یا راننده‌های تاکسی حرف زده است. او دیگر تلاشی برای درددل با دیگران نکرده بود. فورچون، سگش، هنوز همدم اصلی او بود.

اکنون که به دانشگاه برگشته بود، احساس می‌کرد تنهایی‌اش از بین می‌رود. بااین‌حال، به‌تعبیر خودش «هشیارتر» شده بود: خود و دنیایش را بهتر درک می‌کرد. آن تقلاهای اجتماعی یا ادعاهای مایه‌داری، هیچ‌کدام به پای وقت‌گذرانی با خودش نمی‌رسید؛ حتی اگر این تنهاییْ دردناک از آب درمی‌آمد.

بعد برایم از سانتاگ نقل‌قول کرد؛ همان نویسنده‌ای که آن روز اول کنار سن از او برایم خوانده بود. ژوزفین گفت: «تنها، تنها. تنهایم. درد می‌کشم... و بااین‌حال، اولین بار است که علی‌رغم همۀ اندوه‌ها و مشکلات واقعیت، اینجایم. احساس می‌کنم آسوده‌ام، کاملم، بالغم.»

تنهایی جهنم است؛ این را می‌دانم. بااین‌حال، هوس دوباره‌اش به سرم زده است؛ حتی برای یک لحظه.

پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب در تاریخ 13 جولای 2016 با عنوان Only the lonely در وبسایت ایان منتشر شده است.

[1] Pont Neuf: پونت نئوف، قدیمی‌ترین پل ایستاده در سراسر رودخانه سن در پاریس، فرانسه است (ویکیپدیا).
[2] The Benefacor
[3] Loneliness: The Experience of Emotional and Social Isolation
[4] Ben Lazare Mijuskovic
[5] Perspectives on Psychological Science

چشم‌اندازهای علم روان‌شناسی
[6] Walden: Or, Life in the Woods
[7] The Lonely City
[8] The Epic of Gilgamesh
[9] Saint Simeon Stylites

مولف: کُدی دلستراتی ؛ مترجم: محمد معماریان
 مرجع: aeon
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان