ماهان شبکه ایرانیان

پیامدهای اخلاقی ورود روانشناسان به قدرت

"دست‌های آلوده" روانشناسان!

ورود روانشناسان به قدرت
دسامبر 2014، نیویورک‌تایمز، دربارۀ دو روان‌شناس نوشته بود: «سازمان سیا با بروس یسن (تصویر چپ) و جیمز میچل قرارداد بست تا بازپرسی خشونت‌بار یکی ازاعضای القاعده را طراحی، رهبری و هدایت کنند. این افراد در تصاویر ای‌بی‌سی نیوز نشان داده شده‌اند.»

در سال 1971، بروس فردریک اسکینر روان‌شناس ابراز امیدواری کرد که مشکلات گسترده‌ای که محصول کارهای بشر است و دارد سیارۀ زیبایمان را نابود می‌کند، یعنی قحطی، جنگ و خطر هولوکاست هسته‌ای، را می‌توان به‌طور کامل با «فناوری رفتار» حل کرد. مکتب روان‌شناختی رفتارگرایی بنا داشت تا به‌جای مفهوم انسان در مقام کنشگر خودمختار، دیدگاهی «علمی» را جایگزین آن سازد. بر اساس این دیدگاه، انسان‌ها ارگانیسم‌هایی زیست‌شناختی‌اند که به محرک‌های خارجی واکنش نشان می‌دهند و رفتارشان را می‌توان با تغییر محیطشان اصلاح کرد. تعجب چندانی ندارد که در سال 1964 ادعاهای اسکینر دربارۀ اصلاح بالقوۀ رفتار، به میانجی‌گری یک نهاد خیریۀ بزرگ به‌نام «انجمن بوم‌شناسی انسان»، مورد حمایت مالی سازمان سیا قرار گرفت.

اسکینر شدیداً ناراحت بود که نوید او برای استفاده از علم به‌منظور «به‌حداکثررساندن دستاوردهایی که ارگانیسم انسانی ظرفیت آن را دارد»، مورد استهزای حامیان آرمان کاملاً غیرعلمی آزادی قرار می‌گرفت. مثلاً وقتی پیتر گی از «خام‌دستی ذاتی، ورشکستگی فکری و ظلم نیمه‌عمدی رفتارشناسی» سخن گفت، اسکینر که قطعاً از این سخن ناراحت بود، پاسخ داد «ادبیات آزادی» موجب شده تا در پیتر گی «چنان مخالفت افراطی‌ای در برابر شیوه‌های کنترل شکل گیرد که چنین واکنش روان‌رنجورانه یا شاید روان‌پریشانه‌ای نشان دهد». اسکینر نمی‌توانست دفاع اخلاقی قوی‌تری از طرح مهندسی اجتماعی خود مطرح کند.

اسکینر با وجود دیدگاه پرتب‌وتابی که دربارۀ انسان داشت، نمی‌توانست ادعا کند که کارشناس اخلاق هم هست. چندی بیش نیست که ادعای روان‌شناسان دربارۀ تخصص در اخلاق جدی گرفته می‌شود. چیزی که اخیراً چنین هالۀ مرجعیتی به روان‌شناسان بخشیده است، ارتباطشان با علم عصب‌شناسی است. عصب‌شناسی مدعی است که مسیرهای عصبی خاصی را روشن می‌کند که اندیشه‌ها و قضاوت‌های ما می‌پیمایند.ادعا می‌کنند علم عصب‌شناسی آشکار کرده است که مغز ما با سیستمی دوگانه برای تصمیم‌گیری اخلاقی عمل می‌کند.

در سال 2001 جاشوا گرین، دانشجوی کارشناسی فلسفه با جاناتان کوهن، دانشمند عصب‌شناس هم‌گروه شد تا اف.‌ام.‌آر.آی‌ها1 [یا تصویرسازی تشدید مغناطیسی کارکردی] مغز افراد را هنگام واکنش به دوراهی‌های اخلاقیِ فرضی تحلیل کند. آن‌ها از مشاهدۀ فعالیت‌های عصبی در قسمت‌های مختلف، نتیجه گرفتند که قضاوت اخلاقی شامل دو فرایند مجزای روان‌شناختی است. یکی از این فرایندها که سریع و شهودی است، بیشتر در قسمت‌هایی از مغز اتفاق می‌افتد که مربوط به پردازش احساسی است؛ یعنی قسمت‌هایی همچون کورتکس پیشانی میانی و بادامه یا آمیگدال. فرایند دیگر که کندتر و منطقی است، بیشتر در قسمت‌های مرتبط با پردازش شناختی اتفاق می‌افتد؛ یعنی قسمت‌هایی چون کورتکس پیشانی پشتی‌جانبی و لوب آهیانه‌ای.

گرین این نتایج را بر پایۀ داستانی اثبات‌ناپذیر و انکارناشدنی درروان‌شناسی تکاملی تفسیر کرد. بنا به گفتۀ گرین، انسان‌های اولیه با خطرهای نزدیک یا خطر خشونت فردی مواجه بوده‌اند. به همین علت مغزشان سریع تکامل یافته و بر واکنش به چنین خطراتی متمرکز شده است. خشونت غیرشخصی که انسان‌ها را در جوامع پیچیده‌تر تهدید می‌کند، باعث تحریک آن نوع واکنش احساسی نمی‌شود و نیازمند فرایندهای شناختی‌تر و کندتری در رابطه با ملاحظات اخلاقی است که بتواند پیامدهای هر عمل را بسنجد. گرین از این مسئله نتیجه گرفت که فرایندهای کندتری که در مغز مشاهده می‌کنیم، تکاملی جدیدتر و ارزشمند هستند؛ چون اخلاق، دغدغۀ ارزش‌های غیرشخصی‌ای مانند عدالت را دارد که در مقایسه با آن‌ها،آسیب‌ها و اهداف شخصی‌ای مثل وفاداری خانوادگی بی‌ربط به نظر می‌آیند. گرین این مسئله را توجیهی بر نظریه‌ای فلسفی، خاص و پیامدگرا در فلسفۀ اخلاق دانست: فایده‌گرایی.

اما همان‌طور که سلیم برکر در مقالۀ برجسته‌اش به‌نام «بی‌معنی‌بودن هنجاری علم عصب‌شناسی» خاطرنشان می‌کند، در عصب‌شناسی ادعا می‌شود که مؤلفه‌های شخصی از نظر اخلاقی بی‌معنی هستند؛ پس برای تأیید قضایا یا گرفتن تصمیمات اخلاقی، نمی‌توان بر فرایندهای عصبی و روان‌شناختی‌ای تکیه کرد که چنین عواملی را در هر فرد بررسی می‌کنند. ادعای فلسفی بحث‌برانگیز گرین صرفاً فرضیه است و هرگز برآمده از یافته‌های علمی نیست. درک فرایندهای عصبی‌ای که در پس عمل استدلال وجود دارد، نمی‌تواند به ما نشان دهد که نتیجۀ این استدلال موجه است یا خیر. قضاوت‌های اخلاقیِ مدنظر ما و نه دانشمند عصب‌شناس است که ارزیابی را انجام می‌دهد و به ما می‌گوید که به کدام فرایندهای ذهنی باید اعتماد کرد و به کدام‌یک نباید.

بسیاری از روان‌شناسانی که مدل فرایند دوگانه را پذیرفته‌اند، ادعا می‌کنند که به‌طور کلی نظریه‌های فلسفی اعتباری ندارد. آن‌ها نتیجه‌گیری‌های گرین را در فایده‌گرایی رد کرده و می‌گویند که خودشان را به چیزهایی محدود می‌کنند که علم بتواند آن‌ها را ثابت کند. اما درواقع همۀ کسانی که اینجا موردبحث من بوده‌اند، ادعاهایی مطرح می‌کنند مبنی بر اینکه کدام قضاوت‌های اخلاقی خوب و کدام‌ها بد هستند. آن‌ها این کار را از طریق ارزیابی سازگاری یا ناسازگاری قضاوت‌ها با هنجار «همکاری اجتماعی» صورت می‌دهند. پس آن‌ها هم به یک نظریۀ فلسفی ضمنی دربارۀ فلسفۀ اخلاق توسل می‌جویند؛ هرچند فلسفه‌شان در مقایسه با فایده‌گرایی، سخت‌گیری خیلی کمتری دارد. آن‌ها به‌جای پیروی از نگرشی اخلاقی که می‌گوید باید «سودمندی» یا برآوردن نیازها را به حداکثر رساند، نگرشی حداقلی اتخاذ می‌کنند که به نگرش هابز شبیه است. بر پایۀ این نگرش، اولویت اوّلمان باید اجتناب از نزاع باشد. اما حتی این جهان‌بینی اخلاقیِ حداقلی هم نوعی پیش‌فرض است. نه می‌توان با بحث از آن دفاع کرد و نه می‌توان با توسل به حقایق علمی، آن را اثبات کرد. البته دلالت‌های تلویحی آن نیز چندان خوشایند نیست.


مسیر مستقلی که روان‌شناسان پیشرو در پیش گرفته‌اند، تا حد زیادی تحت‌تأثیر جنبش روان‌شناسی مثبت‌گرا بوده است. این جنبش را مارتین سلیگمن در سال 1998 بنیان نهاد. او در آن زمان رئیس ای‌.پی‌.ای، انجمن روان‌شناسی امریکا بود. سلیگمن می‌خواست مطالعۀ توانمندی‌ها و فضیلت‌ها را ترویج دهد تا به‌قول خودش، تمرکز افراطی روان‌شناسی حرفه‌ای بر آسیب‌شناسی را اصلاح کند.

در دهۀ 1960 سلیگمن نظریۀ «درماندگی آموخته‌شده»2 را ابداع کرد. او دریافت که اگر به سگ‌ها شوک‌های مداوم و ناگزیر وارد شود، می‌توان وضعیت انفعال را در آن‌ها تحریک کرد. این اساس نظریه‌ای شد که طبق آن، انسان‌ها در مواجهه با وقایع کنترل‌ناپذیر، دچار اختلال در انگیزه، احساس و یادگیری می‌شوند. این حالت شبیه به نوعی وضعیت درماندگی است. سلیگمن و دیگر پژوهشگران، این نظریه را دربارۀ افسردگی و البته مشکلاتی اجتماعی‌ نظیر «زنان مرفه بی‌اعتنا به اخلاقیات» و «موقعیت‌های شناختی درماندگی» در امریکایی‌آسیایی‌ها و نیز «ناامیدی» میان امریکایی‌های سیاه‌پوست به‌کار گرفتند.

یکی از اهداف اصلی سلیگمن در راه‌اندازی روان‌شناسی مثبت‌گرا «پایان‌دادن به قربانی‌شناسی» است که به‌عقیدۀ او در علوم اجتماعی شایع بوده و از ما می‌خواهد تا «مردم را به‌منزلۀ قربانیان محیط» ببینیم. پس از 11 سپتامبر 2011، به این نتیجه رسید که پرورش توانمندی‌ها و فضیلت‌های مثبت، وظیفه‌ای فوری برای امریکاست؛ چون با افزایش انعطاف مردم و نهادهای این کشور باعث تقویت آن‌ها خواهد شد.

جاناتان‌هایت، روان‌شناس اجتماعی برجسته که از بدو جنبش روان‌شناسی مثبت‌گرا با آن همراه بوده است، اخیراً با استفاده از مدل فرایند دوگانۀ اخلاقیات، روش‌هایی پیشنهاد کرده که با آن‌ها می‌توانیم زندگی اخلاقی خود را متحول کنیم. هایت نقش منطق در تحریک قضاوت‌های اخلاقی را رد می‌کند و منطق را وسیله‌ای می‌داند که بعد از عمل، شهود سریع و بلادرنگ ما را توجیه می‌کند. مغز افراد طوری «سیم‌کشی» شده است که با شهودهای گوناگونی عمل می‌کند و به‌ همین دلیل، با ایدئولوژی‌های مختلفی سازگار می‌شود. بنابراین همکاری با مشکل مواجه می‌شود. از نظر او این مشکل را می‌توان در دوقطبی نهادینه‌شده در سیاست امریکا مشاهده کرد.

هایت در کتاب 2012 خود به نام ذهن پارسا؛ چرا سیاست و دین، مردم خوب را از یکدیگر جدا می‌کند؟ شش جفت شهود اخلاقی اصلی را شناسایی می‌کند که اساس نظام‌های اخلاقی دنیا را تشکیل می‌دهند. این شهودهای دوگانه چنین‌اند: مراقبت و آسیب؛ انصاف و تقلب؛ وفاداری و خیانت؛ مرجعیت و مخالفت؛ قداست و تنزل؛ آزادی و ستم. او مدعی است که محافظه‌کاران امریکایی، تک‌تک این اساس‌های اخلاقی مختلف را به‌کار می‌گیرند؛ اما لیبرال‌ها به‌طور نامتناسبی فقط تحت‌تأثیر «مراقبت» هستند. هایت به ما می‌گوید که «در مقیاس‌ها، پیمایش‌ها و مجادله‌های سیاسی، مشخص می‌شود که لیبرال‌ها بیشتر از محافظه‌کاران و به‌خصوص آزادی‌خواهان، از نشانه‌های خشونت و رنج آشفته می‌شوند. هرگاه دغدغه‌های آزادی و ستم آن‌ها را تحریک می‌کند، این امر همیشه از طرف «توسری‌خورها، قربانیان و گروه‌های ناتوان است». این دغدغۀ تک‌بعدی باعث می‌شود لیبرال‌ها نتوانند دغدغه‌های اخلاقی پیچیده‌ترِ محافظه‌کاران را درک کنند. بدین‌سان هایت پیشنهاد می‌دهد که لیبرال‌ها سعی کنند منابع اخلاقی متنوع‌تری را درک کنند که محافظه‌کاران لحاظ می‌کنند. بدین‌ترتیب همکاری در این شکاف ایدئولوژیک، میسر می‌شود. او با ارائۀ این توصیۀ اخلاقی، پیش‌فرض می‌گیرد که هنجار همکاری باید بر ارزش‌هایی که ما را از یکدیگر جدا می‌کند، ارجحیت داشته باشد.

ورود روانشناسان به قدرت
رئیس هیئت‌مدیرۀ ارتش، ژنرال جرج دبلیو کیسی با مارتین سلیگمن، بنیان‌گذار جنبش روان‌شناسی مثبت‌گرا و ابداع‌کنندۀ نظریۀ «درماندگی آموخته‌شده» در طرح «آمادگی جامع سربازان» در دانشگاه پنسیلوانیا، فیلادلفیا، مه 2009.

به‌ هرحال، برخی روان‌شناسانِ دیگر معتقدند که تحلیل‌ هایت از انگیزه‌های اخلاقی، دیدی بسیار شکاکانه به نقش منطق دارد. یکی از پروژه‌های اولیه و اصلی‌ای که مارتین سلیگمن در روان‌شناسی مثبت‌گرا سازماندهی کرد، طرحی دربارۀ «رهبری مشفقانه» در سال 2000 بود. هدف این پروژه، مطالعۀ شخصیت صلح‌جو و همچنین جنگ‌طلب انسان‌ها و بررسی تأثیر رهبری در تحقق یکی از این دو گرایش متضاد بود. استیون پینکر، روان‌شناس هاروارد که عضو ارشد هیئت مشورتی مستقل این پروژه بود، بر نقش منطق به شکل «بازی‌های مجموع ناصفر»3، یعنی نوعی همکاری که در آن هر دو طرف سود می‌کنند، در رشد انگیزه‌های همکاری تأکید کرد. این تأکید نقشی بسیار مهم در کتاب 2011 او ایفا کرد: فرشتگان نیکو در سرشت ما؛ چرا خشونت زوال یافته است؟

پینکر در کتاب بسیار تاثیرگذار خود استدلال می‌کند که ارزیابی‌های منطقی و حساب‌شدۀ ما باید بر شهودهای قدرتمند و احساسی ارجحیت داشته باشد. اما منظور او از «منطق»، به‌طور خاص «تبادل‌پذیری دیدگاه‌ها و موقعیتی است که دنیا برای بازی‌های مجموع مثبت فراهم می‌کند»؛ نه نوعی نظریۀ فلسفی پرطمطراق. پینکر قبول دارد که همدلی در ترویج نوع‌دوستی نقش داشته است و «اصلاحات انسان‌دوستانه تا حدی تحت‌تأثیر حساسیت بیشتر به تجربۀ موجودات زنده و میل حقیقی به رهاندن آن‌ها از رنج بوده است»؛ اما باوجوداین «هدف نهایی ما باید سیاست‌ها و هنجارهایی باشند که به طبیعت ثانوی تبدیل شود و همدلی را بی‌موردکند».

دیدگاهی مشابه دربارۀ نقش ضروری و مهم منطق را در کتابی جدید تحت عنوان نوزادان بی‌طرف: سرچشمه نیک و شر نوشته پل بلوم، استاد روان‌شناسی و علم شناخت در دانشگاه ییل می‌یابیم. بلوم در کنار هایت، مدرس دورۀ لیسانس سلیگمن در روان‌شناسی مثبت‌گرای کاربردی در دانشگاه پنسیلوانیا است. بلوم دربارۀ رشد کودکان مطالعه می‌کند و از طریق گزارش آزمایش‌های مختلف خود روی نوزادان به ما می‌گوید زیست‌شناسی ما را به برخی توانایی‌های ابتدایی مجهز کرده است که برای توسعۀ اخلاقیات، مثلاً همدلی و انصاف، ضروری است. اما تأکید می‌کند که وراثت زیست‌شناختی و ماقبل‌اجتماعیِ ما محدود بوده و فقط خصیصه‌هایی برای سازگارشدن را دربرمی‌گیرد. این خصیصه‌ها ما را تحریک می‌کنند تا از خویشاوندان خود مراقبت کنیم. واکنش‌های اخلاقیِ احساسی ما گرچه نقشی در زندگی اخلاقی ما دارند، اصولاً نابالغ‌اند. منطق ما را قادر می‌کند تا از آن‌ها فراتر رویم.

چنین ایده‌ای در ابتدا مجاب‌کننده به‌نظر می‌رسد. تأمل اخلاقی منطقی غالباً بهتر از واکنش‌های فوری و احساسی است و باید هم اینگونه باشد. اما دیدگاه بلوم دربارۀ منطق، مثل دیدگاه ‌هایت و پینکر به‌طور عجیبی محدود است: از نظر او منطق همان بی‌طرفی است؛ به‌معنای توسعۀ «سیستم‌های پاداش و تنبیهی که به‌طور بی‌طرفانه‌ای در جامعه اعمال می‌شود». اینجا هم هنجار همکاری به‌عنوان اصلی بنیادین پیش‌فرض گرفته شده است که به‌وسیلۀ آن می‌توانیم تصمیم بگیریم که به کدام شهودهای اخلاقی خود توجه کنیم.

اگر بحث دربارۀ اصول اخلاقی سفت‌وسختی باشد که منطقاً باید به آن‌ها ملزم باشیم، مثلاً اصول اخلاقی مدنظر پیتر سینگردر رابطه با وظیفۀ ما در برابر غریبه‌ها، بلوم چنین اصولی را غیرواقع‌گرایانه خواهد دانست؛ چراکه هیچ نظریۀ تکاملی قابل‌قبولی نمی‌تواند چنین الزاماتی را برای انسان تعیین کند. اما همچون ادعاهای جاشوا گرین، اینجا هم فکت‌هایی دربارۀ ماهیت زیست‌شناختی ما که در روان‌شناسی تکاملی توضیح داده می‌شود، نمی‌تواند به‌تنهایی اساس هنجارهای اخلاقی را بسازد. بلوم در مقایسه با هایت، در حوزۀ اخلاق، متفکری ریزبین‌تر است و تجویزات او کمتر جنبۀ تعلیمی دارد؛ اما او هم مانند هایت ظاهراً فرض می‌گیرد که حوزۀ روان‌شناسی مرجعیت خاصی دارد تا ما را راهنمایی اخلاقی کند و به‌سوی همکاری اجتماعی براند و اینکه این راهنمایی، مافوق تأملات منطقی و اخلاقی معمول است.


هدف سلیگمن برای تولید اجتماعی قوی‌تر و بافضیلت‌تر، ظاهراً نیازمند چیزی بیشتر از رساله‌های مکتوب دربارۀ اخلاقیات است. او و همکارانش نیز رهبری اخلاقی را ضروری می‌دانند. این همان وجه تخصص اخلاق است که ویلیام دیمن، استاد تعلیم و تربیت در دانشگاه استنفورد و ان کولبی، استاد مشاوره در دانشگاه استنفورد، در کتاب قدرت آرمان‌ها؛ داستان واقعی انتخاب اخلاقی به بررسی آن می‌پردازند.

دیمن و کولبی برای استدلال‌های خود، از داستان‌های رهبرانی اخلاقی‌ مانند النور روزولت و نلسون ماندلا استفاده می‌کنند. آن‌ها به تحلیل ویژگی‌های روان‌شناختی‌ای می‌نشینند که این آدم‌ها را قادر ساخت تا هم از ساختار زیست‌شناختی و هم از زمینۀ اخلاقی خود فراتر روند. گرچه دیمن و کولبی نقشی برای علم عصب‌شناسی نیز در روان‌شناسی اخلاق قائل می‌شوند، ادعا می‌کنند که بخش اعظمی از پژوهش‌های کنونی ناقص است؛ چون «الگوهای فکری متخصصان سطح بالا یا نابغه‌های خلاق ممکن است ویژگی‌های منحصربه‌فردی داشته باشد» و هنوز ویژگی‌ها بررسی نشده‌اند. آن‌ها از اعتقاد سلیگمن دربارۀ فضائل و مفهوم زندگی معنادار و نه فقط شاد استفاده می‌کنند و آن را به زیربنایی برای انعطاف‌پذیری در مواجهه با چالش‌های اخلاقی تبدیل می‌کنند. هدفشان از این کار آن است که به ما نشان دهند چگونه با به‌کارگیری تخصص و رهبری اخلاقی می‌شود به کشمکش‌های اخلاقی طولانی پایان داد.

پشت جلد این کتاب، نقل‌قولی از سلیگمن هست که می‌گوید: روان‌شناسی درحال‌حاضر اخلاقیات سطحی و اخلاقیات عمیق را از هم سوا می‌کند.‌ اخلاقیات سطحی را می‌توان در شهودهای اخلاقی سریع و بدون‌تفکری یافت که داریم. اما اخلاقیات عمیق، تصمیمات فکرشده‌ای هستند که می‌گیریم. این تصمیمات با صداقت، ایمان، فروتنی و آرمان همراه‌اند. کتاب قدرت آرمان‌ها نوشتۀ دیمن و کولبی کتابی است که برای اخلاقیات عمیق باید به سراغ آن رفت.

بنا به این دیدگاه، روان‌شناسان می‌توانند با استفاده از تخصص خود، میان غریزه‌های احساسی ما در مسائل اخلاقی و بینش‌های اخلاقی والاتر ما تمایز قائل شوند. اما همان‌طور که دیدیم، اشتباه است که بگوییم تخصص در روان‌شناسی که علمی طبیعی‌توصیفی است، می‌تواند به کسی این صلاحیت را بدهد تا تعیین کند چه چیزی از نظر اخلاقی درست یا غلط است. همواره این فرض در میان است که اصول مبنایی و تجویزی اخلاق، مقدم بر هر پژوهش روان‌شناختی‌ای هستند.

علی‌رغم رتوریکی که دیمن و کولبی در رابطه با جست‌وجو برای حقایق اخلاقی والاتر به کار بسته‌اند، اصل اخلاقی اولیه‌ای که همواره در این‌نوع ادبیات روان‌شناسانه استفاده می‌شود، اصلی هابزی است که بر حل اختلافات یا ترویج همکاری مبتنی است. جاشوا گرین در کتاب خود به‌نامقبایل اخلاقیهشدار می‌دهد که حتی کسانی که به‌دنبال توافق عملی هستند، نیازمند«فلسفۀ اخلاقی روشن و منسجم‌اند؛ یعنی نوعی قطب‌نمای اخلاقی ثانوی که وقتی نمی‌شود به احساسات درونی اعتماد کرد، ما را راهنمایی کند». پس علاوه‌بر مطرح‌کردن این سؤال که آیا پژوهش روان‌شناختی می‌تواند هنجارهای اخلاقی را توجیه کند یا خیر، باید این را نیز بپرسیم که آیا هنجار حداقلی همکاری که روان‌شناسان از آن استفاده می‌کنند، می‌تواند به‌تنهایی قطب‌نمای اخلاقی مطمئنی در اختیارشان بگذارد؟


تحولات اخیر در حرفۀروان‌شناسی، در این زمینه مأیوس‌کننده است. در جولای 2015 گروهی از پژوهشگران به رهبری دیوید هافمن، از وکلای شرکت حقوقی سیدلی آستین، گزارشی دربارۀ تبانی مسئولان انجمن روان‌شناسی امریکا با وزارت دفاع و سازمان سیا در حمایت از شکنجه منتشر کرد. این گزارش که دستور آن را انجمن روان‌شناسی امریکا در نوامبر 2014 داده بود، شواهدی گسترده را دربارۀ این تبانی با جزئیات مطرح می‌کند. انجمن روان‌شناسی امریکا منشور اخلاقی خود را اصلاح کرد تا راه تبانی در شکنجه و مشارکت در آن را سخت‌تر کند. مسئولان انجمن روان‌شانسی برای این کار مجموعه‌ای از محدودیت‌های اخلاقی خیلی کُلی را برای شرکت روان‌شناسان در بازپرسی مقرر کردند. انگیزۀ رهبران انجمن روان‌شناسی از این کار، ظاهراً سودهای کلان مالی بوده که کمک‌هزینه‌های وزارت دفاع فراهم می‌کرده است. این واقعه، شکنندگی اخلاقیات را به‌خوبی نشان می‌دهد.

نویسندگان گزارش در نتیجه‌گیری خود می‌نویسند: از روان‌شناسانی که برای امرار معاش، بیماران را درمان می‌کنند، شنیده‌ایم که وقتی دربارۀ دخالت روان‌شناسانی می‌اندیشند که عمداً از تکنیک‌های خشونت‌بار بازپرسی استفاده می‌کنند، واقعاً از نظر جسمانی احساس ضعف می‌کنند. این دیدگاه روان‌شناسانی است که از آموزش و مهارت خود برای معاینۀ روان آسیب‌دیده و شکنندۀ بیمارانشان و برای درک و همدلی با شدت درد روانی آن‌ها استفاده می‌کنند تا شاید بتوانند آن‌ها را درمان کنند. تفکر دربارۀ عضوی از حرفه‌شان که از همان آموزش و مهارت برای اعمال آسیب روانی یا جسمی عمدی به فردی بازداشت‌شده استفاده می‌کند، حال آن‌ها را به هم می‌زند. می‌شود احساسشان را درک کرد.

به‌سادگی می‌توان روان‌شناسانی را تصور کرد که ادعا می‌کنند متخصص اخلاق‌اند و چنین واکنشی را نوعی «عکس‌العمل شهودی» اعتمادناپذیر می‌دانند؛ واکنشی که باید با استدلال‌های پیچیده‌تر بر آن غلبه کرد. اما بی‌اعتمادی به واکنش‌های فوری و احساسی ممکن است باعث شود انسان‌ها دیگر قطب‌نمایی عملی نداشته باشند تا در دوران بحران، یعنی زمانی که قضاوت‌های ما شدیداً به چالش کشیده شده‌اند، آن‌ها را راهنمایی کند یا با انگیزه‌های نیرومند غیراخلاقی مقابله کند.

از گزارش هافمن و اسناد پشتیبان آن می‌فهمیم که پس از حملات 11 سپتامبر، انجمن روان‌شناسی امریکا در دسامبر 2001 «قطعنامه علیه تروریسم» را صادر کرد تا همکاری‌هایی را جلب کند که در آن‌ها روان‌شناسان به مبارزه با تروریسم کمک می‌کنند. کاملاً درک‌شدنی است که بسیاری از دانشگاهی‌ها، آن موقع می‌خواستند کمک کنند تا چنین توحش مخربی دیگر هرگز تکرار نشود. قطعنامۀ انجمن روان‌شناسی امریکادر دسامبر 2001 منجر به تشکیل جلسه‌ای در خانۀ مارتین سلیگمن شد. این نشست که «گروهی متشکل از شانزده کارمند اطلاعات و استاد برجسته از کشورهای مختلف» در آن حضور داشتند، برای این برگزار شد که دربارۀ واکنش‌ها به افراط‌گرایی اسلامی بحث کند. استیفن بند، رئیس واحد علم رفتاری در اف‌.بی.‌آی بعدها گزارش داد که «مجمع سلیگمن منجر به تولید سندی فوق‌العاده شد که می‌توان زیاد دربارۀ آن مانور داد؛ خیلی زیاد».

ازجمله افراد حاضر در جلسۀ اول کرک هابرد، رئیس تحقیقات بخش ارزیابی عملیات در سازمان سیا و جیمز میچل بودند. میچل یکی از دو روان‌شناسی است که با بروس یسن معماران اصلی طرح شکنجۀ سازمان سیا شدند و به اجرای آن کمک کردند. طرح شکنجۀ سازمان سیا اصولاً مبتنی بر نظریۀ «درماندگی آموخته‌شدۀ» سلیگمن بود. این نظریه نقش مهمی در شکل‌گیری فکری میچل داشت؛ مثلاً میچل در مقاله‌ای به سال 1084 مبتنی بر تحقیق پایان‌نامۀ کارشناسی‌اش، دربارۀ ناتوانی شناختی‌ای که از حالت افسردگی به‌وجود می‌آید، به این نظریه استناد می‌کند. میچل با کمک سلیگمن، کارمندان ارتش امریکا را با این نظریه آشنا کرد. این گروهِ ارتشی، دربارۀ روش‌های خشونت‌بار بازپرسی مشغول مطالعه بودند.


زندان ابوغریب
سلیگمن را در سال 2002 در سن‌دیگو دعوت کردند تا در کنفرانسی با پشتیبانی مالیِ طرح «زنده‌ماندن، گزیر، مقاومت و فرار» (زگموف) دربارۀ درماندگی آموخته‌شده سخنرانی کند. مجری این طرح، آژانسی نظامی به‌نام «آژانس بازتوانی پرسنل مشترک» بود که خود تحت‌الحمایۀ «اتحادیۀ رهبران نظامی ایالات متحده» محسوب می‌شد. وقتی وزارت دفاع و سیا برنامۀ بازداشت‌های خود را آغاز کردند، زگموف به آن‌ها پیشنهاد داده بود تا نیروهایشان را آموزش دهد. هدف اولیۀ تأسیس زگموف، آموزش خلبان‌ها بود تا در صورت اسیرشدن، چگونه زنده بمانند یاچگونه در برابر شکنجه مقاومت کنند. به‌همین خاطر مربیان این طرح نیازمند تخصص در نحوۀ مقاومت در برابر شکنجه بودند و این مستلزم آن بود که نحوۀشکنجه‌کردن را نیز بلد باشند. میچل و یسن، روان‌شناسان آموزشگاه‌های زگموف بودند. آموزش نظریۀ درماندگی آموخته‌شده به بخشی اجباری از این آموزش‌ها تبدیل شده بود.

سلیگمن معتقد است که دلیل علاقۀ میچل و یسن به وضعیت درماندگی آموخته‌شده فقط این بود که مقاومت در برابر شکنجه را آسان کنند. نویسندگان گزارش هافمن این را باورپذیر نمی‌دانند. آن‌هامی‌نویسند:
به‌نظر ما دشوار می‌توان مشکوک نشد که یکی از دلایل علاقۀسازمان سیا به یادگیری درماندگی آموخته‌شده این بوده است که ببینند چطور می‌توان از آن در بازپرسی دیگران استفاده کرد.

خیلی زود مشخص شد که درماندگی آموخته‌شده برای به‌دست‌آوردن اطلاعات انسانی فایده‌ای ندارد. علی سوفان، بازپرس اف.‌بی.‌آی، به‌وضوح این شکست را در کتاب خود به‌نام پرچم‌های سیاه؛ داستان محرمانۀ 11 سپتامبر و جنگ علیه القاعده توصیف کند. این کتاب شرح شکنجۀ وحشیانۀ یکی از زندانیان است که قبلاً همکاری می‌کرده است. او به‌طور نادرست شناسایی شده بود و بعد از شروع شکنجه‌ها هیچ اطلاعات مفیدی نداد.

در گزارش کمیتۀ منتخب اطلاعات سنا دربارۀ طرح بازپرسی و بازداشت آژانس مرکزی اطلاعات آمده است که تکنیک‌های زیادی ازجمله محرومیت از خواب، نگهداری در اطاق منجمد و 83 بار غرق مصنوعی روی این زندانی با نام ابوزبیده امتحان شد تا جایی که به هیستری و استفراغ مبتلا شد و در آخر «کاملاً بی‌واکنش شد؛ طوری که حباب‌هایی از دهان بازش بیرون می‌آمد». گزارش کمیتۀ سنا به‌روشنی توضیح می‌دهد که این «تکنیک‌های پیشرفتۀ بازپرسی» هیچ اطلاعاتی را که نمی‌شد از راه‌های دیگر به‌دست آورد، فراهم نکرده و حتی در بسیاری از موارد، اطلاعات غلطی دربارۀ مسائل امنیتی خیلی مهم ایجاد کرده است.

گزارش سنا همچنین به اطلاع ما می‌رساند که سازمان سیا بازنمایی نادرستی از این طرح را به قانون‌گذاران و وزارت دادگستری ارائه داد مبنی بر اینکه این طرح «حجم عظیمی از اطلاعات حیاتی» به‌دست می‌دهد. سیا گفت دو زندانی‌ای که میچل آن‌ها را شکنجه کرد، یعنی ابوزبیده و خالد شیخ‌محمد، به زبان آورده‌اند که «اکثرِ مردم امریکا ضعیف‌اند، انعطاف ندارند و نمی‌توانند از دستیابی تروریست‌هابه اهدافشان جلوگیری کنند». اما گزارش سنا به ما می‌گوید «هیچ سند عملیاتی و بازپرسی از طرف سیا وجود ندارد که نشان دهد خالد شیخ‌محمد یا ابوزبیده این حرف‌ها را زده‌اند».

یسن و میچل باوجود ناتوانی آشکار «تکنیک‌های پیشرفتۀ بازپرسی» به اِعمال آن‌ها ادامه دادند و سرانجام 81 میلیون دلار برای این‌کار پول گرفتند. وقتی که در اواخر 2004 دخالت روان‌شناسان در بازپرسی‌های گوانتانامو و عراق در مقاله‌ای از نیویورک‌تایمز برملا شد، انجمن روان‌شناسی امریکا کارگروهی را مسئول کرد تا قضیه را بررسی کنند و منشوری اخلاقی منتشر کنند. یکی از اعضای هیئت به نام دایان هالپرن هنگام بحث دربارۀ این گزارش، اصرار داشت تأکید کند که شکنجه مؤثر نبوده است. اما کارگروه اصلاً مسئلۀ موثربودن را مطرح نکرد و هیچ حرفی در این رابطه به میان نیاورد.

وقتی کمیتۀ منتخب اطلاعات سنا، گزارش مفصل خود را دربارۀ شکنجۀ رسمی در دسامبر 2014 منتشر کرد، جاناتان ‌هایت در تویتر خود لینک مقاله‌ای از مت موتیل، دانشجوی دکتریِ سابقش را به اشتراک گذاشت که ادعا می‌کرد این گزارش نظر هیچ‌کس را در رابطه با اخلاقی‌بودن یا تأثیر شکنجه تغییر نمی‌دهد و علت آن هم تعصبی شناختی‌ است که ارزیابی مردم را از شواهد منحرف می‌کند. موتیل هشدار می‌دهد که هیچ‌یک از ما نباید فرض بگیریم که عقایدمان دربارۀ شکنجه مبتنی بر حقایق است؛ اما باوجود این، حقایقی قطعی‌ وجود دارد. یکی از آن‌ها این است که روان‌شناسان سودهای مالی زیادی از طریق همکاری در شکنجۀ رسمی به دست آوردند و این در حالی بود که شواهد به‌روشنی نشان می‌داد این روش‌ها غیرمؤثر است.


این درسی مهم دربارۀ شکنندگی اخلاقی ماست. این درس باید ما را از خطرات سپردن مرجعیت اخلاقی به دست منابعی که هیچ صلاحیتی برای این مرجعیت ندارند، مانند دانشمندان علم رفتار انسان آگاه کند. روان‌شناسیْ ابزاری است که می‌تواند برای اهداف خوب یا بد به کار گرفته شود. این، هم در روان‌شناسی اخلاق صادق است و هم تمام حوزه‌های دیگر پژوهش روان‌شناختی. تخصص در آموزش افراد برای غلبه بر شهودهای اخلاقی، فقط در صورتی از نظر اخلاقی خوب است که در خدمت اهدافی خوب باشد. این اهداف را باید با ملاحظات دقیق اخلاقی تعیین کرد.

روان‌شناسان مدت‌هاست نقشی حیاتی در ارتش داشته‌اند و کارهایی باارزش و انسانی‌ کرده‌اند، کهنه‌سربازانی بازگشته از جنگ را درمان کرده‌اند، دستورالعمل‌های گزینش طراحی کرده‌اند و پدیده‌هایی همچون اختلال استرسی پس از ضایعۀ روانی4 را مطالعه کرده‌اند. اما وقتی صنعت دفاع در سال، صدها میلیون دلار برای حمایت از پژوهش‌های چه بنیادی و چه کاربردیِ مربوط به روان‌شناسی ارتش هزینه می‌کند، همیشه تضادی بالقوه میان ارائۀ نتایج دلخواه ارتش و تولید علم عینی وجود خواهد داشت.

در آگوست 2015 برایان نوسک روان‌شناس و 269 همکار دیگر او گزارشی به‌نام «برآورد تکرارپذیری در علوم روان‌شناختی» منتشر کردند. موضوع این گزارش تلاش آن‌ها جهت تکرارکردن نتایج یکصد بررسی منتشرشده در مقالات در سه ژورنال روان‌شناسی بود. فقط 39 درصد از تلاش‌ها در تکرار به نتایج مشابه رسید. بعدازآن، بحث‌های گسترده‌ای دربارۀ روش‌های نادرست یا فریبکارانۀ مورداستفادۀ روان‌شناسان بالا گرفت. اینجور یافته‌ها قطعاً برای وزارت دفاع خوشایند نبوده است؛ چون شاید امنیت ملی ما را به این شاخۀ علم واگذار کرده باشد و تا حدی هم واگذار کرده است.

مایکل متیوز، استاد روان‌شناسی مهندسی در آکادمی ارتش ایالات متحده و رئیس سابق بخش نوزده انجمن روان‌شناسی امریکا که به روان‌شناسی نظامی اختصاص دارد، در کتاب 2004 خود با عنوان سرسخت؛ چگونه روان‌شناسی، جنگ را متحول می‌کند؟ توضیح می‌دهد چگونه روان‌شناسی به ابزاری ضروری برای نبرد جهانی علیه تروریسم تبدیل شد. استفاده از روان‌شناسی اجتماعی و روان‌شناسی مثبت به‌طور ویژه به اولویت‌هایی برای ارتش تبدیل شده‌اند.

بنا به گفتۀ متیوز، بخشی از ماجرا به‌دلیل «به‌دست‌آوردن دلِ» افراد، هم در داخل کشور و هم در میدان‌های عملیات است. او همچنین یکی از اهداف بسیار مهم رفتاریِ ارتش را ایجاد روحیۀ «قتل انتخابی»5 می‌داند. او می‌گوید: دسته‌ای از تکنیک‌های درمانی شناخت‌محور بر حذف اندیشه‌ها و باورهای غیرمنطقی تمرکز دارند. می‌توان از این تکنیک‌ها برای تغییر ساختار عقاید سربازان در رابطه با کشتار استفاده کرد. این مداخله‌ها را می‌توان در شبیه‌سازی‌های همه‌جانبه‌ای گنجاند که هدفشان ترویج باوری است که بر مبنای آن قتل اختیاری عیبی ندارد.

طرح جدیدی به‌نام طرح «جامع آمادگی سربازان» در سال 2009 برپا شد تا راه‌های ساختن سربازانی سازگارتر را بررسی کند. این کار از طریق کمک به سربازان برای سازگاری‌های روان‌شناختی موردنیاز صورت می‌گرفت. سلیگمن معیاری برای ارتش طراحی کرد تا با آن، «انعطاف» سربازان سنجیده شود. این معیار «ابزار جهانی ارزیابی» نام داشت. بدین سان روان‌شناسی مثبت، خود را در محور طرح‌های روان‌شناختی ارتش قرار داد. در سال 2010 وزارت دفاع قراردادی سی‌میلیون‌دلاری به مرکز روان‌شناسی مثبت دانشگاه پنسیلوانیا پیشنهاد کرد. این مرکز را سلیگمن تأسیس کرده بود. طبق گزارش هافمن منتقدان معتقدند که این قرارداد پاداشی برای تلاش‌های سلیگمن علیه تروریسم بود. او خودش ماجرا را انکار می‌کند. به‌گفتۀ کتاب متیوز، مسئولان رده‌بالا ارتش معتقدند که مهارت‌های روان‌شناسان مثبت‌گرا برای رشد انعطاف سربازان و ابداع انواع جدیدی از جنگ، بی‌نهایت باارزش است.

متیوز البته آشکار می‌کند که ارتش نگران نگرشی «کاملاً لیبرال یا شاید به‌شدت چپ‌گرا» در میان روان‌شناسان دانشگاهی است. متیوز مقیاس ارزشی مرتبط را به‌صورتی کاملاً دومقوله‌ای ارائه می‌کند: دانشگاهی‌ها یا موافق ارتش هستند یا مخالف آن. این مقیاس ادعا می‌کند که برخی «ممکن است کمک به ارتش را برابر با همکاری در آدم‌کشی بدانند». متیوز به ما می‌گوید که وقتی در کنوانسیون انجمن روان‌شناسی امریکا در سال 2007 شرکت کرد، فهمید «هر روان‌شناسی که به‌منزلۀ ضدارتش شناخته می‌شد»، موردخشم قرار نمی‌گرفت. سپس مثال سلیگمن را می‌زند که متهم به «کمک به ارتش در ابداع تکنیک‌های شکنجه از طریق مهندسی معکوس مفهوم درماندگی آموخته‌شده» بود. این کتاب قبل از انتشار عمومیِ گزارش سلیگمن نوشته شده بود. متیوز این اتهامات را «حملات شخصی» می‌داند که ریشه در «احساسات ضدارتشی» دارد.

البته متیوز امیدوار است که ابزارهای روان‌شناسی مثبت‌گرا همچون رفتاردرمانیِ شناختی و آموزش انعطاف را بتوان به کار گرفت تا فرهنگ عمومی، ازجمله فرهنگ دانشگاهی به‌طور کلی‌تر تغییر کند. جاناتان ‌هایت به‌کرات غیاب محافظه‌کاران را در حرفۀروان‌شناسی اجتماعی نقد کرده است. او اخیراً در مقاله‌ای در مجله آتلانتیک به‌نام «نوازش ذهن امریکایی» که به‌طور مشترک با گرگ لوکیانوف نوشته شده است، پیشنهاد می‌کند که دانشجویان از درمان‌های برگرفته از رفتاردرمانی شناختی استفاده کنند تا انعطاف شخصی خود را افزایش دهند. آن‌ها معتقدند که چنین انعطافی برای مبارزه با فرهنگ قربانی‌شدگی ضروری است. از نظر آن‌ها این فرهنگ، اساس تظاهرات دانشگاهی علیه نژادپرستی و تبعیض جنسیتی است. هایت در مصاحبه‌ای موضوع را تشریح می‌کند: به‌نظر من هر چه جلوتر می‌رویم، تنوع نژادی و جنسیتی با وجود اهمیتی که دارند، باید به اولویت‌های پایین‌تری تبدیل شوند. با گذشت هر سال، تنوع سیاسی مهم‌تر و مهم‌ترمی‌شود.

اولویت‌های او ظاهراً انطباقی فراوان با اولویت‌های وزارت دفاع دارد و نظر او دربارۀ روان‌شناسی اخلاق نیز از آن‌ها حمایت می‌کند. اما باید از خطرات پذیرش توصیه‌های او به‌عنوان یک متخصص مستقل اخلاق برحذر باشیم. نباید فکر کنیم او صلاحیت راهنمایی اخلاقی مناسب را دارد. رشتۀ روان‌شناسی نمی‌تواند روان‌شناسان را برای چنین کاری مجهز کند.

پل بلوم در مقالۀ خود در مجلۀ آتلانتیک به‌نام «جنبۀ تاریک همدلی» به ما هشدار می‌دهد که همدلی با افرادی که قربانی به شمار می‌آیند، ممکن است با گرایش‌های خشن و تنبیهی در قبال مسئولان مرتبط باشد. در مقابل، ما باید دقت کنیم که مبادا از ادعاهای روان‌شناختی او نسخه‌ای صادر کنیم که چه چیزهایی ارزشمند است و چه چیزهایی بی‌ارزش. همچنین نباید نتیجه بگیریم که به ناظم اخلاقی برای فرهنگی نیاز داریم که از زیادی احساسات همدلانه، آسیب دیده است.

هیچ روان‌شناسی تاکنون روشی ابداع نکرده است که بتواند جایگزینی باشد برای تفکر اخلاقی و متأملانه، استفاده از اصول و شهود خودمان، سنجیدن آن‌ها در مقابل یکدیگر و انجام بهترین قضاوت ممکن. این زحمتی است که لازم است همه‌مان تقبل کنیم. نمی‌توانیم آن را به مرجعی بالاتر بسپاریم یا کتاب‌های راهنما را جایگزینش کنیم. رنجی که بشر به وجود آورده است، نه‌فقط «تکنیک‌های رفتاری» جدید، بلکه درک اخلاقی ناب‌تری می‌طلبد. ما قطعاً نمی‌توانیم این درک را در کتب جدیدی که ادعا می‌کنند روان‌شناسی، «عقلی برتر» است، به دست آوریم.


اطلاعات کتاب‌شناخنی:
هایت، جاناتان. ذهن پارسا؛ چرا سیاست و دین، مردم خوب را از یکدیگر جدا می‌کند؟، انتشارات وینتیج. 2012
Haidt, Jonathan. The righteous mind: Why good people are divided by politics and religion. Vintage, 2012

پینکر، استیون. فرشتگان نیکو در سرشت ما؛ چرا خشونت دچار زوال شده است؟. انتشارات پنگوئن. 2011
Pinker, Steven. The better angels of our nature: Why violence has declined. Penguin, 2011

بلوم، پل. نوزادان بی‌طرف؛ سرچشمۀ نیک و شر، انتشارات کرون. 2013
Bloom, Paul. Just babies: The origins of good and evil. Crown, 2013

دیمن، ویلیام، و ان کولبی. قدرت آرمان‌ها؛ داستان واقعی انتخاب اخلاقی، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 2015
Damon, William, and Anne Colby. The power of ideals: The real story of moral choice. Oxford University Press, USA, 2015

گرین، جاشوا. قبایل اخلاقی؛ احساس، منطق و شکاف بین ما و آن‌ها، انتشارات آتلانتیک بوکز، 2014
Greene, Joshua. Moral tribes: emotion, reason and the gap between us and them. Atlantic Books Ltd, 2014

هافمن، دیوید. «گزارش به کمیتۀ اختصاصی هیئت‌مدیرۀ انجمن روان‌شناسی امریکا؛ یادداشت مستقل در رابطه با منشور اخلاقی انجمن روان‌شناسی امریکا، بازپرسی‌های سازمان امنیت ملی و شکنجه». 2015
Hoffman, David H. Report to the Special Committee of the Board of Directors of the American Psychological Association: Independent Review Relating to APA Ethics Guidelines, National Security Interrogations, and Torture. 2015

کمیتۀ منتخب اطلاعات سنا. «گزارش کمیتۀ اطلاعات سنا در باب شکنجه؛ بررسی کمیته از طرح بازداشت و بازپرسی آژانس مرکزی اطلاعات»، انتشارات ملویل هاوس
the Senate Select Committee on Intelligence. The Senate Intelligence Committee Report on Torture: Committee Study of the Central Intelligence Agency’s Detention and Interrogation Program. Melville House

برایان نوسک و دیگران. «برآورد تکرارپذیری علوم روان‌شناختی»، مجلۀ ساینس، 2015
Brian Nosek and others. Estimating the Reproducibility of Psychological Science. science. 2015

متیوز، مایکل دی. سرسخت؛ چگونه روان‌شناسی جنگ را متحول می‌کند؟، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 2013
Matthews, Michael D. Head strong: how psychology is revolutionizing war. Oxford University Press, 2013

پی‌نوشت‌ها:

* تسمین شاو (Tasmin Shaw) دانشیار مطالعات اروپا و مدیترانه و فلسفه در دانشگاه نیویورک و همچنین نویسندۀ کتاب شک‌گرایی سیاسی نیچه (فوریه 2016) است.
[1] دراین روش تصاویری متناوب از مغز درحال فعالیت و سپس در حال استراحت گرفته می‌شود و از یکدیگر بطور دیجیتالی تفریق می‌گردند، که حاصل این پردازش عملکرد مغزی در اثر تغییرات جریان خونی در مغز را از لحاظ فیزیولوژیکی نشان می‌دهد. (ویکیپدیا)
[2] Learned helplessness
[3] Nonzero-sum games
[4] PTSD
[5] Adaptive killing

منبع: نیویورک ریویو آو بوکز؛ترجمۀ: علیرضا شفیعی‌نسب


قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان