دکتر محمد آریامنش در دنیای اقتصاد نوشت:
تابستان سال 57 من کلاس چهارم دبستان را در بیرجند تمام کرده بودم بعد از تعطیل شدن مدرسه حدود تیر ماه بود که برای گذراندن تعطیلات به طبس رفتیم.
آن سالها به دلیل شغل پدرم، در بیرجند زندگی میکردیم و هر ساله تقریبا اغلب تعطیلات را مخصوصا عید نوروز و تابستان را به همراه خانواده به طبس میرفتیم و در منزل خودمان واقع در میدان شاه آن زمان ایام را سپری میکردیم. شمال ما باغ گلشن طبس و دریای ما هم استخر آب روستاهای اطراف بود. برادر و خواهرم دوران دبیرستان خود را در طبس میگذراندند تا مادربزرگ تنها نباشد.
تابستان 57 خیلی قشنگ آغاز شد شاید زیباییاش برای من این بود که وقتی به طبس رسیدیم پدرم به خاطر موفقیت در امتحانات برایم یک دوچرخه خریده بود، یادش به خیر آقای ضرابی یک کلام دوچرخه را با 320 تومان به پدرم فروخت. مغازه ایشان دقیقا کنار ساختمان مخابرات قبل از زلزله و دیوار به دیوار خانه ما بود و به عبارتی پشت مغازههای مسگرها.
هی... یادش بخیر که چه صفایی داشت، صبح زود صدای چکش مسگرها بلند میشد و تا غروب ادامه داشت، مخصوصا تابستانها که بچه مدرسهایها هرکدام قلم و چکشی به دست میگرفتند تا هم مشغول باشند و هم با حکاکی در سینیهای مسین یادگاری از خود به جای گذاشته باشند.
شبهای باغ گلشن واقعا زیبا بود، اصلا آدم باور نمیکرد که در کویر است. بگذریم. روزها میگذشت و میگذشت و ما باید با نزدیک شدن مدارس دوباره به بیرجند برمی گشتیم، روز 20 شهریور پدرم از بیرجند به طبس آمد تا به اتفاق به بیرجند برگردیم، چند روزی بیشتر تا اول مهر باقی نمانده بود گفتند سری به اقوام بزنیم و کمکم آماده برگشتن شویم، حدود صبح روز 24 شهریور بود که برای خداحافظی از اقوام ساکن در اطرف طبس، از شهر خارج شدیم، غافل از اینکه باید با طبسیها و فامیل ساکن در طبس خداحافظی کنیم، مخصوصا دختر عمهام که آن روز اصرار داشت با ما همسفر شود؛ ولی نشد، هایهای گریه میکرد که دایی جان من هم میخواهم با شما بیایم.
هیچ نمیدانستیم دیگر هیچوقت او را و حتی چهره معصومش را نخواهیم دید.... مادرش میگفت فردا، دایی برمیگردد و قرار است به امامزاده برویم (امامزاده حسین بن موسی الکاظم).
به هر حال فردای آن روز با اصرار مادرم به طبس برنگشتیم، روز 25 شهریور قرار بود شام را در روستا و نزد عموی مادرم باشیم که با اصرار ایشان حدود ساعت 5 غروب بود که به منزل ایشان رفتیم. هوا واقعا گرم بود و از هر روز شاید گرمتر بود بر خلاف سایر روزها که اغلب توفانی بود آن روز اصلا توفانی در کار نبود و روی همین اصل فرشی در ایوان پهن کردیم ومشغول صحبت بودیم دقایقی از ساعت 7 گذاشته بود، آن وقتها در روستاها برق نبود و سر شب باید چراغهای توری را پر نفت میکردند که تا آخر شب که شبنشینی طول میکشید (به قول طبسیها چراغانی) چراغ توری، تاب بیاورد، چراغ توری را تازه آماده کردند و آویزان بر زنجیر بلندی که به همین منظور از سقف بلند ایوان آویزان شده بود.
هوا رفته رفته تاریک میشد، در طبس، چه در روستاها و چه در شهر اغلب مردم معمولا چند تا مرغ و خروس و مرغابی و بو قلمون داشتند. منازل اغلب بزرگ با حیاطهای بزرگ و حوض آبی هم در وسط حیاط بود که در آن ماهی نگهداری میشد.
ما بچهها در حیاط بازی میکردیم ناگهان دیدم چیزی در آب حوض افتاد، به سمت دریاچه رفتیم ماهیها به سطح آب آمده بودند و هراسان بودند همزمان صدای بوقلمونها پیشی گرفته بود و در پی آن سایر ماکیان همصدا شده بودند و بال بال میزدند و بیتابی میکردند.
تقریبا در چند لحظه ظاهرا این صدا از تمام روستا به گوش میرسید، خفاشها به طرز عجیبی از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف در پرواز بودند؛ البته همه این اتفاقات در یک تا دو دقیقه شاید هم کمتر طول کشید، خیلی دقت نداشتیم، ولی آنقدر موضوع غیر عادی بود که توجه همه جلب شده بود.
ناگهان یکی از بستگان که تجربه تلخ زلزله فردوس را به خاطر داشت فریاد زد چراغ توری دارد تکان میخورد ممکن است زلزله باشد، دقیقا خاطرم هست هنوز هیچ کس هیچ عکسالعمل خاصی را نشان نداده بود که صدای کوبیدنی (مثل جسم سنگینی که از پشت بام میافتد) فضا را پر کرد و زمین به شدت شروع به تکان خوردن کرد؛ چراغی که آویزان بود ابتدا حالت پاندولی داشت ولی در یک لحظه حالت تقریبا چرخشی به خود گرفته بود، زلزله فرا رسید تقریبا روی طاقچهها چیزی نماند و آنچه بر آن نهاده بودیم بر زمین افتاد.
سبوهای آب که بر دیوارها تکیه داده شده بود، افتاد و شکست، ایوانها ترک برداشت؛ ولی هنوز از طبس خبری نبود، حدود ساعت 9 بود که یکی از اقوام که جان سالم از زلزله طبس بهدر برده بود، سراسیمه وارد شد... و فریاد زد... طبس...طبس... و شروع کرد به فریاد و ناله و در جایش نشست... که... همه مردند... همه رفتند... طبس خراب شد...