پاتئوس؛ کایل رابرتس، دوران پستمدرنیسم به سر آمده است. اگر دو دهه پیش، مجلات آکادمیک مملو بود از عنوانهایی که این کلمه را در خود داشتند، امروز بهندرت میتوان آن را در بحثهای دانشگاهی یا کتابها و مجلات شنید.
خیلیها میگویند امروز عصرِ پستپستمدرنیسم است. اما شاید بهتر باشد بگوییم امروز دورانِ نوعی پستمدرنیسم جدید است، پستمدرنیسمی افراطی که برخلاف نسخۀ قبلی نه برای صلح که به خدمت جنگ آمده است.
طی چهار یا پنج دهۀ اخیر بر این گمان بودهایم که در «دوران پستمدرن» زندگی میکنیم، یا تحتتأثیر «پستمدرنیته» یا «پستمدرنیسم» هستیم.
البته پستمدرن یا واکنشی به مدرنیسم بوده است یا بسط و تعمیق آن. مدرنیسم –یعنی همان عصر پیشین- جستوجوی کلیات، معرفت فرافرهنگی و «حقیقت مطلق» را در بر میگرفت.
اغلب با جهتگیری آرمانگرایانه در دیدگاه خود نسبتبه آنچه که به نظر میرسید آرمانشهر باشد، نخبهگرا و نژادپرست نیز بود. مدرنیستها نسبتبه تسخیر جهان و مشکلاتش خوشبین بودند و معتقد بودند که (هرچند به آرامی، اما بیتردید) تا اوج تاریخ پیش خواهند رفت.
وارد جنگ جهانی اول و دوم و آغاز دوران پستمدرن شوید، یعنی هنگامیکه کلِ این آرمانگرایی به فرجامی دردناک رسید و مفروضات مثبتگرایانه و سادهلوحانه دربارۀ طبیعت انسانی در تعارض با نیمنگاههایی هولناک به زشتیهایمان قرار گرفت. بمبها و اردوگاههای کار اجباری نشان از یک چیز داشت: اینکه امور در حال بهبود نبود، بلکه -حداقل در بسیاری از موارد- داشت بدتر میشد.
مدرنیته، گذشته از بسیاری چیزهای دیگر، به خود میبالید: نوعی خوشبینی به مسیر و هدف بشریت؛ حقیقت مطلق بهجای نگاههای محدود و محلی به حقیقت؛ کاربرد و بیطرفیِ مفروض تکنولوژی بهجای بدگمانی به کارکردهای آن؛ عقلانیت فردی بهجای مراجعِ اقتدار («بیرونی»، مانند مرجعیتِ دین و متافیزیک)، و حذف رمز و راز به نفع علم و عقل.
همۀ این مفروضات مدرنیستی به پایان رسیدند، زیرا جوّ ملالآور پستمدرن مانند ابر بارانی تیرهای بر سر ما باریدن گرفت. یا بهتر بگوییم: مانند گردبادی افقها را درنوردید.
پستمدرنیسم عصر شکاکیت بود، عصر ساختارشکنی، عصر تواضع معرفتی (بهواقع چگونه میتوانیم به چیزی معرفت داشته باشیم؟)، عصر احیای سنت (اگر نمیتوانیم از مواضعمان فراتر رویم، آیا بهتر نیست به آغوش صورتهای سنتشدۀ معرفتمان بازگردیم؟) و عصر افزایش آگاهی به جوامعی که در حاشیه مانده بودند. دیگر، تکنولوژیْ بیطرف در نظر گرفته نمیشد و تأکید میشد بهشدت در خدمت کاپیتالیسم است.
پستمدرنیسم، همانطور که ژان فرانسوا لیوتار در کتاب پیشگامانۀ خود وضعیت پستمدرن (1979) به آن اشاره میکند، پایان یک «کلان روایت» وحدت بخش و زیربنایی بود. پایانِ روایتی که معرفت، رفتار و عمل را توجیه میکرد.
پستمدرنیته «بیاعتقادی به فراروایت» بود و این بیاعتقادی یا شکاکیت مفرط بر ظهور جوامع گسسته و متمایز تأثیر میگذاشت، جوامعی که هریک دارای «بازی زبانی» مخصوص خود بودند، یعنی طریقی برای مشاهدۀ عالم که تنها آن جامعه میتواند به آن دسترسی داشته باشد. جهانیشدن هنوز هم شدیداً همۀ این جوامع را تحتتأثیر قرار میدهد، اما پستمدرنیته پایان ویژگیهای مثبت آن را نشان داد.
اما این نوع از پستمدرنیته (پستمدرنیسم)، لااقل در نظر، عمدتاً مطبوع بود. چرا؟ چون این جوامع، این گروههایی که بهدورِ بازیهای زبانی مشترک سازمانیافته بودند، هنوز هم بهشدت تحتتأثیر نوعی حس تواضع بودند. آنها حقیقت، اخلاق، ارزشها، ملت، سیاست و خدای خود را داشتند.
اما چهکسی میتوانست بگوید که حقیقت، اخلاق، ارزشها، ملت، سیاست و خدای آنها بهتر از مال شماست؟ یا اینکه حقیقت، اخلاق، ارزشها، ملت، سیاست و خدای شما بهتر از مال آنهاست؟ اجازه دهید زندگی خودمان را داشته باشیم، به دین خودمان ایمان داشته و عمل کنیم و اخلاق خودمان را داشته باشیم: میتوانید حقیقت، اخلاق، ارزشها، ملت، سیاست و خدای خودتان را داشته باشید. بیایید دربارۀ اختلافاتمان با یکدیگر توافق داشته باشیم.
آن روزها به پایان رسیده است. آنچه در این روزهای شکننده و خشونتآمیز شاهدش هستیم، میتواند پایان این نوع از پستمدرنیسمِ بهشدت مهربان و ظهور یک پستپستمدرنیسمِ خطرناک باشد.
اصطلاح «پستپستمدرنیسم» حدود یک دهه است که بر سر زبانها افتاده، اما فکر میکنم تاریخدانان میتوانند نقطۀ آغاز آن را حدود سال 2016 ثبت کنند. اینک حجابهای نجابت از بین رفته است، عبارت «از نظر سیاسی درست» در بسیاری جاها (در برخی موارد باحالتی کودکانه، نژادپرستانه و انتقامجویانه) از مد افتاده است.
هرچند چیزی جایگزین عمومیت جهانیشدن نشده، (کاپیتالیسم هیچگاه اجازه نخواهد داد تا چیزی بهطورکامل جایگزین جهانیشدن شود)، اما نوعی ناسیونالیسم تقویتشده، نوعی قبیله/ناحیهگرایی خشمگینانه، یا نوعی بیتوجهی به رفاه هر آن کسی که بیرون از گروه «من» یا بازی زبانیِ من قرار دارد جهانیشدن را زیر سؤال برده است.
من مدتها دربارۀ پستمدرنیسم اندیشیدهام، بهعنوان چیزی که رواداری عمیق در برابر اختلاف نظرها و غیریت در مرکز آن قرار دارد. البته این حرف یکجور تقلیل سادهباورانه است، اما این رواداری در برابر غیریت، در حال تبدیلشدن به طرد شدید و خشمآلود غیریت و اختلاف نظر است؛ ماجرا تبدیل شده است به تلاشی برای غلبه بر مشکل اختلاف نظر، نه با استدلال منطقی یا تساهل، بلکه با اعمالِ عریانِ قدرت، سیاست رعب و بحثهایی مملو از لفاظی، اما بیمحتوا.
پستپستمدرنیسم قبیله گرایی افراطی و بیپرده است. بسط یا تعمیقِ افراطیِ پستمدرنیسم است.
تاآنجاکه واقعیتِ اختلاف نظر، قبیلهگرایی، «بازیهای زبانی» و دیدگاههای منحصربهفرد را میپذیرد، پستمدرن است (برخلاف مدرنیسم بهدنبال فرارفتن از آن مرزها نیست). اما پستپستمدرن است، چراکه تواضعِ معرفتی پالایشش نکرده، بلکه یقینْ سفتوسختش کرده است.
در فضای پستپستمدرن، اینکه ما حقیقت مطلق نداریم به رسمیت شناخته میشود، اما فرقی هم نمیکند، چون اهمیتی برایمان ندارد. حقیقت نحوۀ ارتباط ما با دیگران را تغییر نمیدهد؛ نحوۀ درک ما از جایگاهمان در جهان را تغییر نمیدهد؛ و با اختلاف نظر یا غیریت پیراسته نشده است، بلکه از آنها به خشم آمده است؛ و موتور محرکِ آن جنگ است نه صلح.
این تصویری است مأیوسکننده، اما کلِ تصویر نیست. اگر این تحلیل به هر طریقی درست باشد، باعث نمیشود به آیندۀ نزدیک یا دور احساس بهتری داشته باشیم. اما لازم است درکی نسبتبه نیروهایی که در کار هستند داشته باشیم، اگر میخواهیم به رابطهای سازنده با آنها امیدوار باشیم.
منبع: ترجمان
مترجم: حمیدرضا محمدی
پینوشتها:
* این مطلب را کایل رابرتس نوشته و در تاریخ 25 جولای 2016 با عنوان «We are witnessing the end of Postmodernism and the beginning of Post-postmodernism» در وبسایت پاتئوس منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 8 آذر 1396 آن را با عنوان «دوران پستمدرنیسم هم تمام شده است و هم آغاز» و ترجمۀ حمیدرضا محمدی منتشر کرده است.
** کایل رابرتس (Kyle Roberts) استاد الهیات عمومی و نویسندۀ پیامبر در حال ظهور: کیرکگور و ملتِ پستمدرنِ خدا (Emerging Prophet: Kierkegaard and the Postmodern People of God) است.