*«شهید مدنی و مدیریت بحران ها» در گفتگو با ناصربرپور
*درآمد
وضعیت بحرانی تبریز پس از روزهای پیروزی انقلاب و ضرورت حضور عالمی مجتهد، قاطع و شجاع در آن خطه موجب گردید که امام پس از شهادت آیت الله قاضی، شهید مدنی را به آنجا گسیل دارند. ایشان نیز با صبری انقلابی و هوشمندی توانست بحران آن خطه را مدیریت کرده و به ویژه غائله حزب خلق مسلمان را خاتمه دهد. این گفتگو شرح جالبی از این توانمندی هاست.
اولین آشنائی شما با شهید مدنی چگونه بود؟
آیت الله مدنی در زمانی که آیت الله قاضی به شهادت رسیدند، امامت جمعه تبریز را به عهده گرفتند و بنده و چند نفر دیگر محافظت ایشان را به عهده داشتیم و در بیت و نماز جمعه و این طرف و آن طرف که میرفتند، همراهشان بودیم. بارها شده بود که هم دوستان و هم بنده حقیر دیده بودیم که در روزهای گرم تابستان یا شب ها که نگهبانی دادن، سخت بود، ایشان میآمدند و تلاش میکردند به نگهبان ها بقبولانند که بروند و استراحت کنند و میگفتند مگر برای من نیامدهاید؟ من خودم هستم و نگهبانی میدهم. ایشان چنین روحیهای داشت و با این کار به ما میفهماند که من هم مثل شما هستم و به این مسئله افتخار هم میکنم، ولی چون حالا از طرف نظام مسئولیتی به عهدهام هست، همه باید از این مسئولیت حفاظت کنیم.
در اوایل انقلاب، برخورد بقایای رژیم گذشته، منافقین، لیبرال ها، سلطنت طلبان و دشمنان انقلاب، بچه های حزب اللهی را نگران می کرد. جنگ که شروع شد، اکثر بچه های سپاه مجرد بودند و این نگرانی ها، به اضافه قضیه جنگ باعث میشد که اینها ازدواج نکنند. حاج آقا جلسهای با مسئولین سپاه و سایر نهادها گذاشتند و بحثشان این بود که بچه ها را تشویق کنید ازدواج کنند و امام هم نظرشان همین است. میگفتند: نمیگوئیم نگران این مسائل نباشید، ولی این نباید جلوی ازدواج شما را بگیرد. هر یک از بچه ها هم اقدام به ازدواج میکردند، آقا داوطلبانه خطبه عقد آنها را میخواندند. خطبه عقد خود ما را هم در سال 60 و 68 روز پیش از شهادتشان خواندند.
در همان جلسه مطرح شد که بچه ها بضاعت این کار را ندارند آقا بحث مفصلی درباره خیرات و کمک ها و احسان کردند و فرمودند:« از خصوصیات یک مسلمان این است که در این راه اقدام کند و از آن مهم تر و توفیق بالاتر این است که قبل از آنکه کسی نیازش را بیان کند، مسلمان نیاز او را تشخیص بدهد و رفع کند. این یک توفیق الهی است که قبل از آنکه نیازمندی برای بیان نیازش دچار شرم شود، به کمک او بشتابیم. خوشبختانه چنین کسانی در جامعه ما هستند. اینها اولیاءالله هستند. اگر شما هم چنین آدم هائی را شناختید، سلام من را به آنها برسانید».
شما همواره با شهید محشور بودید، از برخوردهای شخصی شهید، خاطراتی را نقل کنید.
من در دفتر ایشان بودم.ایشان میز کوچکی داشتند که قرآن و چند کتاب و نامه های مردم را روی آن میگذاشتند و معمولاً خودشان مستقیم به مشکلات رسیدگی میکرد. یک روز یک کسی نامهای دستش بود و آمده بود مطلبش را به آقا بگوید و نامه را گذاشت روی قرآن. آقا نامه را برمیداشت میگذاشت آن طرف. آن فرد متوجه نبود، نامه را برمیداشت، توضیح می داد و دوباره میگذاشت روی قرآن چندین بار این اتفاق تکرار شد. منظور اینکه آقا حتی به این نکات ریز هم توجه داشتند.
مسئولین سپاه و جهاد در حضور ایشان جلسه ای را تشکیل دادند. آقا همیشه این روال را داشتند که اگر جلسه به نماز یا ناهار وصل میشد، امکان نداشت آن افراد را مرخص کنند و باید ناهار را میماندند و بعد میرفتند. یک هفته در میان یا هر هفته، این دو نهاد جلسهای را در خدمت آقا تشکیل میدادند و گزارش خود را تقدیم میکردند و رهنمودها را از ایشان میگرفتند، به خصوص نکات اخلاقی ای که ایشان بیان میکردند، از اهمیت خاصی برخوردار بود.
آن روز حاج آقا شیخ علی خاتمی، نماینده امام در جهاد استان، به نمایندگی از طرف بقیه صحبت کرد. صحبت های ایشان که تمام شد، حاج آقا به هیچ نکته اخلاقیای اشاره نکردند. اصرار همه بر این بود که حاج آقا خاتمی از آقا بخواهند که آن نکته اخلاقی را بگویند، چون خیلی برای همه مهم بود. حاج آقای خاتمی اصرار کرد، ولی آقا چیزی نگفتند. بعد که جلسه تمام شد و نماز خوانده شد، آقا همه را برای ناهار نگه داشتند. ناهار ایشان هم معمولاً یا آش بود یا آبگوشت که اگر مهمانان ناخواندهای مثل ما آمد، کار مشکل نشود و آب غذا را زیاد کنند.سفره پهن شد و آش را آوردند و ما همه با ولع آش را خوردیم. واقعاً خیلی لذیذ بود. آقا فقط یک قاشق خوردند و دست کشیدند. وقتی سفره جمع شد، آشپز متوجه شد که حاج آقا چیزی نخورده اند. جلو آمد و گفت:« چطور آش نخوردید؟ خودتان گفته بودید برای ناهار آش بگذارم. دوست نداشتید؟» شهید مدنی گفتند:« بی انصاف! آخر این غذا را خیلی لذیذ پختهای، نمیشود خورد!» همه ما از خجالت آب شدیم که خدایا! این چه جور آدمی است. ما شرمنده شدیم که با ولع آن غذا را خوردیم و ایشان چون غذا خیلی لذیذ بود، یک قاشق خورد و دیگر نخورد. آنجا بود که یاد گرفتیم حسنات الابرار سئیات المقربین. واقعاً مرد اخلاص و عمل بود. ایشان به سختی دعوت ناهار کسی را قبول میکرد، مگر آنکه کاملاً به تدین او و پاکی غذا اطمینان داشت، آن هم آن قدر نمک روی غذا میپاشید که ماهیت آن را عوض میکرد تا صاحبخانه و مردمی که آنجا هستند، ناراحت نشوند و غذا را بخورد، اما لذت نبرد.
آیا شما در طول مسیر هم همراه شهید بودید یا فقط در دفتر حضور داشتید؟
من چون مسئولیت به عهدهام بود، معمولاً در دفتر بودم، ولی نماز جمعه یا برخی از جاها همراهشان بودم.
آیا در طول مسیر کار خاصی، از جمله ذکر یا مطالعه را انجام میدادند؟
همیشه به راننده میفرمود که آهسته برود تا اگر کسی کاری یا حرفی داشت، سریع نگه دارد و او بتواند حرفش را بزند و با توجه کامل به حرف های او گوش میکرد. یا در مسیر مسجد شکلی (آیت الله مدنی) چنین برخورد هائی داشت. بسیار دوست داشت که مردم بدون واسطه و مستقیم با ایشان صحبت و مسائلشان را مطرح کنند.
در دوران مسئولیت ایشان به عنوان امام جمعه تبریز، شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید رجائی و مسئولین دیگری به تبریز آمدند. آیا از آن ملاقات ها نکته خاصی به یادتان هست؟
یادم هست که این آقایان تشریف آوردند، ولی خاطرات آن روزها نکته خاصی یادم نیست، ولی موقعی که بنی صدر آمد، در آن فاصله خدمت آقا نبودم، چون در دوران دفاع مقدس، رژیم بعث عراق از نظر تسلیحاتی بیشتر به شوروی وابسته بود. جنگ که شروع شد، پیش بینی شد که از طرف شوروی هم تحرکاتی صورت بگیرد و به ما مأموریت دادند که در نوار مرزی دشت مغان، سیه رود و جلفا، بسیج عشایری را تشکیل بدهیم. با دوستان به آنجا رفتیم و از اینکه در خدمت آیت الله مدنی باشیم، محروم شدیم. از جمله مواردی که حاج آقا خیلی از سپاه پیگیر بودند، یکی هم همین گزارشات نوار مرزی بود.
ما موظف بودیم هر ده، پانزده روز یک بار که از بسیج عشایر دشت مغان به تبریز میآمدیم، هم به سپاه گزارش بدهیم هم به شهید مدنی. ما این روال را همیشه انجام میدادیم. یک بار که از مغان به تبریز میآمدیم، امام جمعه قبلی آنجا که به رحمت خدا رفته، به ما گفت در تبریز خدمت آیت الله مدنی میروید، از قول من به ایشان بگوئید باران نباریده و همه محصولات سوخته اند و در دشت مغان اوضاع وخیم است. البته در همه آذربایجان شرقی باران نیامده بود. آمدیم و گزارشات را عرض کردیم و پیغام امام جمعه مغان را هم دادیم. ایشان آه بغض آلودی از دل کشید. در نماز جمعه، ایشان دعا کرد و با حال عجیبی از خدا باران خواست. خدا شاهد است نماز تمام نشده، در تبریز و سراسر استان باران عجیبی آمد. با آن حال که ایشان دعا میکرد، معلوم بود که چه اتفاقی خواهد افتاد. این را ما به چشم دیدیم.
قبل از رفتن به نماز جمعه چه کارهائی را انجام میدادند؟
ما با اغلب امام جمعه های استان همراه بودیم و میدیدیم که چند ساعتی قبل از نماز جمعه را صرف مطالعه میکنند. من این را در حاج آقا خیلی کم دیدم. اگر هم مطالعه میکردند، فقط محدود به آن روز نبود و اگر کسی مراجعاتی داشت، انجام میدادند. من ندیدم که ایشان لحظهای کار را تعطیل کنند. هر ساعتی هر کسی مراجعه میکرد و مطلب و موردی داشت، در منزل باز بود.
از نمازهای جمعه ایشان خاطرهای یادتان هست؟
در خطبه های نماز جمعه نهایت پایبندی ایشان به اسلام و انقلاب و امام مثال زدنی است. زهد و تقوا و عرفان ایشان در همه خطبه هائی که میخواندند، موج میزد. هر یک از خطبه های نماز جمعه ایشان واقعاً مجموعهای از شجاعت و پایداری و تقوا است که اگر مکتوب شود، مجموعه عظیمی خواهد بود و میتوان روی نکته نکته حرف های ایشان بحث و بررسی کرد. تک تک کلماتشان روی حساب و تحقیق بود. بحرانی که از سوی حزب خلق مسلمان در تبریز پیش آمد، فتنه بزرگی بود که در آن به بحث قومیت، رنگ مذهبی داده بودند و شخصیت های مذهبی رهبری این قضیه را پیگیری میکردند.
نماز جمعه در میدان راه آهن برگزار میشد و اینها کار را به جائی رساندند که جمعه شب، محراب را به آتش کشیدند، زن و مردهائی را که از نماز جمعه برمیگشتند با قمه و دشته و چماق، زخمی میکردند و آنها را سنگباران میکردند، ولی حاج آقا همه را به صبر دعوت میکرد. در آن صحنه فتنه،ما از صبر و بصیرت و شجاعت حاج آقا درس گرفتیم یادم هست قضیه که به اوج رسید، در خیابان جمهوری اسلامی، بازار، یک دکه بلیت فروشی بود.این اشرار میخواستند به آقا جسارت کنند و نهایتاً بالاجبار حاج آقا را در آن دکه حبس کردند. خدا شاهد است که میآمدند و به روی آیت الله مدنی آب دهان میانداختند. حرفشان این بود که شما باید از این جریان حمایت و کسانی را که با این جریان برخورد میکنند، محکوم کنید. حاج آقا هم با متانت و با طمأنینه زیاد پاسخ میداد. پسرم! شما نمیدانید ریشه این قضیه چیست. برای ما بسیار دشوار بود که سکوت کنیم، چون محافظ ایشان بودیم.
شما را هم داخل کیوسک بردند؟
خیر، ما بیرون بودیم. یکی از برادرها همراه آقا بود. ایشان میدید که بچه ها دارند عذاب میکشند. آن روزها اوضاع طوری بود که وقتی با حاج آقا از منزل بیرون میآمدیم، همگی غسل شهادت میکردیم. ایشان متوجه بود که داریم عذاب میکشیم و مکرر تأکید میکرد که مبادا برخوردی بشود.
هر وقت آقا را جائی میبردیم یا میآوردیم، عدهای از اشرار را با چوب و چماق و قمه سر راه ایشان میفرستادند که مثلاً به حاج آقا فشار بیاورند که حرف سران فتنه قبول شود، ولی ایشان با صبر علوی، با صبر فاطمی مقاومت میکرد و بصیرت و شجاعتش برای ما درس بود. همیشه متوجه ما بود که مبادا احساساتی بشویم و برخوردی پیش بیاید.
آن بزرگمردی که در خطبه های نماز جمعه آن گونه بر استکبار، منافقین و دشمنان دین و انقلاب میغرید و شجاعتش نظیر نداشت، در مقابل اهانت منافقین و خلق مسلمانی ها این طور تحمل میکرد و مراقب بود که ما از کوره در نرویم و همواره میگفت:« شما باید صبر داشته باشید و تحمل کنید. ما هنوز اول راه هستیم. اسلام از این دشمنان و موانع زیاد دارد.برخورد نکنید تا مردم به تدریج خودشان متوجه شوند.» تا بالاخره کار به جائی رسید که وقتی آیت الله مدنی از خانه بیرون میآمدند، مردم جمع میشدند و شعار میدادند: ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند. این شعار اولین بار در تبریز داده شد، صبر و تحمل و پایداری ایشان در بحران ها و شجاعت و دفاع جانانه از حق و عقب نشینی نکردن در هیچ شرایطی، درس بزرگی برای ما بود.
تصاویری از شهید مدنی هست که ایشان به جبهه رفتهاند. در آن مقطع همراهشان بودید؟
نه، من در آن مقطع در دشت مغان در مأموریت بودم، اما در مورد جنگ خدمتتان عرض کنم که عکسی هست که ایشان لباس سپاه را پوشیده حاج آقا با آن لباس نزد ما آمد و گفت:« خوشا به حال شما که در این انقلاب، جوان و پاسدار هستید و به اسلام و نظام خدمت میکنید.» به حال ما غبطه میخورد. لباس سپاه را انگار که یک لباس بهشتی بر تن کرده است. تمام وجوش و روحش در آن لباس در آرامش است. غبطه میخورد که افسوس که جوانی از دست ما رفت. کاش به سن شما بودیم و به این انقلاب خدمت میکردیم.
نیروهای آذربایجان در شروع جنگ در سوسنگرد مستقر بودند. حاج آقا به رغم مشغله های فراوانی که در تبریز داشتند، هم به قضیه دشت مغان و هم موضوع جبهه را پیگیری میکردند. حتماً شنیدهاید که سوسنگرد در روز تاسوعا و عاشورا در محاصره قرار گرفت. بچه های آذربایجان شرقی که اکثراً پاسدار رسمی بودند، در آن محل مستقر بودند. قبل از آن بنی صدر با توطئهای کاری کرده بود که چند تن از دوستان ما خیلی ساده اسیر شده بودند. شبانه نیروهای ارتشی به فرمان بنی صدر از تپه های الله اکبر عقب نشینی کرده بودند و نیروهای بعثی خیلی راحت آمده و در سنگرها مستقر شده بودند. این را به بچه های سپاه نگفته بودند و باعث شد فرمانده این نیروها به همراه چند تن از دوستان اسیر شدند که بعداً یکی از آنها برگشت، اما بقیه را شهید کرده بودند. البته بنی صدر ملعون میخواست کینهای را که داشت سر بچه های حزب اللهی خالی کند. حتماً قضیه هویزه را شنیدهاید. دانشجویان خط امام، با فرماندهی شهید اعلمالهدی در آنجا مستقر بودند و به عقیده من بنی صدر انتقام تسخیر لانه جاسوسی را در آنجا از آنها گرفت. همه را تنها گذاشتند و هیچ کسی به کمکشان نیامد.
در سوسنگرد، برادران قضیه اسیر شدن دوستان را دیده بودند و این محاصره خیلی مهم بود، آن هم در روزهائی که شور حسینی در روح و قلب بچه های آذربایجان غوغا میکند. موضوع به گوش آیت الله مدنی میرسد که اوضاع از این قرار است. من این را به قطع و یقین عرض میکنم که اگر پیگیری آیت الله مدنی از طریق امام و دفتر امام نبود، مطمئناً هویزه دیگری در سوسنگرد اتفاق میافتاد، هیچ کس به کمکشان نمیرفت و محاصره تنگ تر و بچه ها قتل عام میشدند. پیگیری مستقیم و پیاپی حاج آقا باعث شد که این فاجعه پیش نیاید و محاصره سوسنگرد بالاخره شکسته شد. مأموریت بچه های سپاه و ارتش این بود که با عملیات ایزائی نگذارند دشمن وارد خاک کشور شود، ولی بنی صدر ملعون خیلی راحت مطرح می کرد که جنگ یک مقوله تخصصی است و من هم فرمانده کل قوا هستم و این طور مصلحت میبینیم که بگذاریم دشمن وارد خاک ما شود.
آیتالله مدنی خارج از بحث جنگ و فرماندهی کل قوا، مستقیماً با شخص امام مسئله را حل کرد. محاصره سوسنگرد شکست و بچه ها زحمت خیلی زیادی کشیدند، اما قضیه در نهایت به نفع نیروهای اسلام تمام شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
ادامه دارد...
/ج