تازهترین محصول مشترک Marvel و Netflix در دنیای تلویزیون یا همان The Punisher را میشود اثری خواند که برای طرفداران این شخصیت، آنهایی که دلشان تماشای اکشنها و مبارزات قابل لمس و خونین میخواهد و آن دسته از مخاطبانی که صرفا دوست دارند دوباره به تماشای یک سریال ابرقهرمانی بنشینند، محصول جذابی به حساب میآید. چون ویژگیهایی را یدک میکشد که در عین ایدهآل نبودن لحظاتش، آنها را به چیزهای جذابی برای این دسته از افراد تبدیل میکنند. The Punisher، در خلق سکانسهای هیجانی عالی است و استادانه دنیای شلوغی از مبارزات تن به تن و گلولهمحور را به گونهای نشانتان میدهد که موقع تماشای آنها، به سختی حاضر به پلک زدن میشوید. تازه بهتر این که سریال، همواره مثل یک بازی جذاب، این سکانسها را به شکلی قدم به قدم تقدیمتان میکند. یعنی نخست شما را مقابل مبارزاتی آشنا میگذارد. سپس، سکانسهای جنگآورانهتر و خونینتری را نشانتان میدهد و در سه چهار اپیزود پایانی، دیوانهبازیاش را به اوج میرساند و به کسی رحم نمیکند. نتیجه هم این است که سکانسهای اکشن سریال، نه تنها خیلی سریع برایتان تبدیل به مواردی خستهکننده نمیشوند، بلکه سیر صعودیشان شما را به تماشای اثر نیز ترغیب میکند. در عین حال، در حجم بسیار زیادی از این سکانسها، به سبب آن که پانیشر تقریبا تا میانههای قصه چیزی بیشتر از یک تیپ دوستداشتنی نیست و عملا آنتاگونیستی را هم در برابر خودش نمیبیند، فرصتی برای نگران شدن، جدی گرفتن اوضاع و چشیدن لذت واقعی تماشای یک سریال نصیبتان نمیشود. چون آنچه که میبینید، نه جلوههایی از تلاش یک قهرمان برای رسیدن از جایی به جای دیگر و غلبه کردن یک کاراکتر بر دشمنانش، که سکانسهای اکشن خفنی هستند که کارگردان به کمک چند بازیگر آنها را آفریده است. این یعنی تقریبا در هفت اپیزود آغازین سریال، هیچ مبارزهای، هیچ معنی خاصی برایتان ندارد و به سبب عدم وجود چیزی به نام داستان در این اپیزودها، لذتهای زودگذر تصویری، تنها مواردی هستند که نصیبتان میشود.
حتی در برخی از بدترین و خستهکنندهترین لحظات سریال، برنتال تنها دستآویزی است که مخاطب برای ادامه دادن به تماشای «پانیشر» دارد
البته حتی در طول پیشروی داستان لابهلای دقایقی که چیزی به اسم شخصیتپردازی نمیشناسند، از نظر داستانی ارزش خاصی ندارند و دلیل قابل اعتنایی برای شناساندن The Punisher به بیننده در قالب اثری اوریجینال ارائه نمیکنند، جان برنتال، تنها و تنها میدرخشد. یعنی حتی در سادهترین لحظات سریال که در آنها «پانیشر» برای بیننده فقط حکم یک تفنگدار خفن و قدرتمند را دارد که نگاهش مدام به این طرف و آن طرف میافتد، جان برنتال این شخصیت را به کمال اجرا میکند. تا جایی که در هر لحظه از سریال، ما او را به عنوان بازیگری میشناسیم که نه تنها کاراکتر نوشتهشده توسط نویسندگان اثر را در اوج به تصویر میکشد، بلکه در تعداد زیادی از دقایق سبب پیشرفت شخصیت اصلی و بزرگتر جلوه کردن او از جهتهای گوناگونی نیز میشود. این یعنی در برخی از بدترین و خستهکنندهترین لحظات سریال، برنتال تنها دستآویزی است که مخاطب برای ادامه دادن به تماشای «پانیشر» دارد و او در تمام سیزده قسمت ساختهی ابرقهرمانی نتفلیکس، یا تنها نکتهی مثبت حاضر در تصویر یا یکی از بزرگترینهایشان است. البته این به معنی کمکاری باقی بازیگران حاضر در سریال همچون امبر رز ریوا نیست و با سختگیری میشود اجرایی در The Punisher را به عنوان یکی از نقاط ضعف این اثر به شمار آورد. با این حال به جز نقشآفرینی جان برنتال، هیچ اجرایی را در اثر پیدا نمیکنید که لیاقت ذکر شدن در لیست نقاط قوت پرنگ آن را داشته باشد.
The Punisher از میانههای داستان، به این دلیل سیر صعودیاش در داستانگویی جذاب را شروع میکند که یادش میآید قرار بوده The Punisher باشد
خوشبختانه در طول قصهگویی سریال، پانیشر تا انتها به عنوان کاراکتری پرداختنشده که صرفا حکم نمایشی از یک سرباز جنگزده دارد باقی نمیماند و از میانههای داستان، نویسندگان شخصیتپردازی او را آغاز میکنند. البته دلیل موفق شدن آنها در انجام این کار هم چیزی نیست جز آن که تقریبا از این لحظات به بعد، او همیشه دشمنان مهمی برای جنگیدن و هدفهای مشخصی برای دستیافتن دارد. نتیجه هم این است که همهی حرکات و رفتارهایش در قالب همین هدفهای تعیینشده، معنی پیدا میکنند و در ترکیب با دادههایی که از گذشتهی او تقدیم بیننده میشود و تعاملات و روابط شکنندهای که با انسانهای دور و برش دارد، وی در قامت شخصیتی لایق باور شدن توسط مخاطب به تصویر کشیده میشود. از اینجا به بعد ماجرا، مخاطب نه یک پانیشر که یک فرانک کسل را تماشا میکند. موقع دیدن جنگهای او با دشمنانش، همهی چیزهایی که بر او گذشته را به یاد میآورد و از پیروزیهایش در برابر انسانهایی پستفطرت، لذت میبرد. همهی اینها باعث میشوند با این که نتایج غالب سکانسهای تنشزای نیمهی دوم داستان از قبل تعیینشده به نظر میرسند، بیننده شانس لذت بردن از آنها را داشته باشد و برخلاف نیمهی ابتدایی اثر، تنها خودش را در برابر اکشنی بیهویت و غیر اوریجینال نبیند. تازه فرانک، تنها شخصی نیست که در این قسمتهای داستان شخصیتپردازی خوبی را تجربه میکند و دیوید لیبرمن، دایانا و آنتاگونیستهای قصه نیز در این بخشها، چنین نقطهی قوتی را به شکلی ضعیفتر کسب میکنند و به دنبال آن، بیش از پیش جذاب یا آزاردهنده و دوستداشتنی یا منفور به نظر میرسند.
سریال، در هفت اپیزود آغازینش به شکل غلطی تلاش میکند که نشان دهد پیامهایی عمیق دارد و خودتان میدانید که اصولا اینگونه تلاشهای مارول، نتایج شگفتآوری ندارند!
این که سریال چرا اینقدر طولش داده تا به شخصیتپردازی و بعد از آن یک داستانگویی قابل قبول برسد، بیشتر به بلندپروازی سازندگان آن مربوط میشود. هدف آنها، این بوده که در نخستین برخوردهای مخاطب با The Punisher، حس کنجکاوی او برانگیخته شود و تماشاگر به سبب دیدن بخشهایی از زندگی چندین و چند کاراکتر گوناگون، فرصت بیشتری برای غرق شدن در داستان داشته باشد. این وسط، سازندگان قصد مخفی کردن هویت دشمنان پانیشر تا میانههای قصه برای افزایش رازآلود بودن و جدی بودن روایتشان را نیز داشتهاند. اما متاسفانه چیزی که به دست بیننده رسیده، چنین ترکیب دوستداشتنی و جذابی نیست و به جای آن، شبیه به اثر خستهکننده و شلختهای به نظر میرسد که بدون نکتهی مثبت هم نیست اما جذابیت به خصوصی ندارد. از طرف دیگر، تلاش بسیار زیاد سریال برای شناخته شدن به عنوان اثری که محتواهای عمیقتری همچون خلق تصویری قابل لمس از رنجهای زندگی سربازان بازگشته از جنگ را نیز میان ثانیههایش جای داده است، باعث شده تا اثر در برخی لحظات و مخصوصا در چند اپیزود ابتداییاش، هدف اصلی خود را گم کند. ناسلامتی وقتی اسم پانیشر میآید، همهی مخاطبان یاد تفنگ، شلیک، یک کاراکتر بیاعصاب و کلی اکشن پرشده از خشونت میافتند. یاد سکانسهای اکشنی که فکر میکردیم تصاویر دیدهشده از پانیشر داخل فصل دوم سریال دوستداشتنی و عالی Daredevil، تنها حکم تریلرهایی از آنها را داشتهاند!
پس بله، جای دادن مفاهیم عمیقتر در داستان با این که چیز خوبی است، وقتی باعث به حاشیه رانده شدن اصلیترین انتظاراتمان از یک اثر شود، فایدهای ندارد. سازندگان حتی اگر میخواستند چنین چیزهایی را وارد قصهگوییشان کنند، باید اول تمام چارچوبهای اساسی و لازم برای خلق سیزده قسمت سرتاسر جذابیت را شکل میدادند و سپس در این چارچوبها و خاکهای تغذیهشده، مفاهیمشان را میکاشتند. نه این که چند اپیزود خستهکننده را که در آنها کمتر چیزی شبیه به آنچه موقع دیدن تریلرهای The Punisher هوسش را کرده بودیم به این بهانه که قرار است چیز مهمی بفهمیم نشانمان بدهند، خلق کنند. نکتهای که به شدت به ضرر سریال هم تمام شده و باعث میشود آنهایی که نمیخواهند هفت اپیزود نسبتا ضعیف را برای رسیدن به سه اپیزود خوب و بعد از آن سه اپیزود عالی تماشا کنند، از این ساختهی تلویزیونی فاصله بگیرند.
یکی از بزرگترین اشکالات حاضر در غالب اپیزودهای The Punisher این است که حتی در بهترینهایشان، مخاطب دلیل سفت و سختی برای بازگشت به دنیای سریال ندارد. یعنی مثلا شاید تماشای اپیزود هشت، تبدیل به چیز لذتبخشی بشود و اصلا به مانند اپیزودهای قبلی نتوان ضعفی جدی در لحظات آن پیدا کرد، اما وقتی آن را به پایان میرسانید و سراغ مابقی کارهایتان میروید، فردا کشش شگفتانگیز و انکارناپذیری برای دوباره رفتن به سراغ سریال و نگاه کردن قسمت نهم آن وجود ندارد. این باعث میشود The Punisher، حداقل برای آنهایی که به سبب آشناییشان با سینما و تلویزیون، همیشه محتواهای زیادی برای تماشا میشناسند، اصلا اثر اولویتداری نباشد. چون وقتی میتوانید چیزی را پیدا کنید که بعد از دیدن اپیزود آغازینش، چارهای به جز دیدن چندین و چند اپیزود به شکلی توقفناپذیر وجود ندارد، شاید دلیلی نداشته باشد که خودتان را به تماشای سریالی قانع کنید که در طول اپیزودهایش ممکن است جذابیت قابل قبولی را تحویلتان دهد. این را میگویم چون شخصا بزرگترین نکتهای از این اثر نتفلیکس که تماما آن را احساس و لمس کردم، همین بوده است. عنصر ناراحتکنندهای که نشان میدهد درام حاضر در این داستان، آنقدرها که باید جواب نداده و پانیشر آنقدرها که باید، برایمان تبدیل به کاراکتر مهمی نشده است. این را در حالتی میگوییم که میدانیم دو فصل پخششده از سریال «دردویل» و تنها فصل منتشرشده از «جسیکا جونز»، چهقدر از این منظر جلوهی کمنقصی را ارائه میکردند. سریالهایی که انگار بعد از عرضهی آنها، مارول و نتفلیکس هنوز موفق به ساخت چیزی در حد و اندازهشان نشدهاند.
با همهی اینها، شخصیتپردازی و داستانگویی تنها چیزهایی نیستند که The Punisher پس از پخش نیمی از قسمتهایی که دارد، در آنها پیشرفت چشمگیری را از منظر کیفی نشانتان میدهد. چون کارگردانی سریال هم دقیقا به همین شکل، در طول پیشروی اپیزودهایش تغییر و تحول پیدا میکند و مدام بهتر، دوستداشتنیتر و حرفهایتر میشود. مثلا در اپیزودهای آغازین، حتی موقع تماشای اکشنها و زدوخوردهایی که گاه و بیگاه از راه میرسند، فقط سکانسهایی را میبینید که خوب و قابل قبول جلوه میکنند. با این حال، وقتی صحبت دربارهی دو سه اپیزود پایانی باشد، The Punisher نه فقط اکشنهایی معرکه را نشانتان میدهد، بلکه آنها را در ترکیب با شاتهایی احساسی و نمادین که شدیدا سبب پیشرفت تاثیرگذاری مبارزات و درگیریهای فرانک کسل روی بیننده میشود ارائه میکند. این موضوع به قدری جدی است که در برخی از دقایق دو قسمت آخر سریال شاید بتوان کارگردانیهای قدرتمندانهای را دید که حتی در هیچ یک از ساختههای مشترک مارول و نتفلیکس، چیزی به مانندشان را نمیشود پیدا کرد. عناصر مهمی که چندین هدف را با یک تیر میزنند و حس مخاطب دربارهی سریال را دچار تغییراتی جدی میکنند. البته که عالی بودن دو اپیزود آخر از همهی مناظر باعث از بین رفتن بدیهای چند قسمت آغازین آن نمیشود، ولی همهی ما میدانیم که پایانبندیها بیشترین تاثیر را بر احساسات ما مخاطبان دارند. چیزی که باعث شد در عین آن که موقع تماشای برخی از قسمتهای آغازین سریال تنها و تنها آرزوی تمام شدن این سیزده قسمت را داشتم، وقتی قسمت سیزدهم The Punisher به پایان رسید، با آغوش باز پذیرای اخبار مربوط به فصل دوم آن باشم.
The Punisher، سریال متوسطی است که روند رو به پیشرفتش را از ابتدا تا انتها حفظ میکند. روندی که در اپیزودهای آغازین، خیلی آرام به سمت بهتر شدن قدم برمیدارد اما وقتی از میانهی قصه میگذریم، سرعتش را به طرز محسوسی افزایش میدهد. سریال، برای آنهایی که حاضر باشند پای اپیزودهایش بنشینند، در کمتر لحظهای به شکلی جدی خستهکننده میشود اما اگر دلتان تماشای چیزی را میخواهد که خودش پس از به پایان رسیدن یک اپیزود، اصلا اجازهی فکر کردنتان به این که میخواهید قسمت بعدی را ببینید یا نه را ندهد، این اثر نتفلیکس برایتان ساخته نشده است. با همهی اینها، اگر ابرقهرمانها، آن هم دستهای از آنها را که مبارزههایی شدیدا واقعگرایانه دارند دوست دارید و اندکی هم صبور هستید، تماشای The Punisher پشیمانتان نمیکند. چرا که پس از نشستن پای چند قسمت ساده، هم در آن اکشنهای کمنقص میبینید، هم فرصت فرو رفتن در سکانسهایی خوش رنگ و لعاب را که کارگردانی درست و جذابی را یدک میکشند پیدا میکنید و هم فرانک کسل را به شکلی بهتر و قابل لمستر میشناسید. ولی اگر از آن دسته مخاطبانی هستید که موقع تماشای سریالها صرفا به دنبال بهترینها میگردند، مطمئن باشید که قرار نیست در همراهی کردن با این تفنگدار افسارگسیخته، تجربهی لذتبخشی را درون ذهنتان ثبت کنید. اصلا اگر حقیقتش را بخواهید، احتمالا برای آن که در دنیای تلویزیونی مارول/نتفلیکس دستمان به چنین چیزی برسد، فقط میتوانیم منتظر فصل دوم Jessica Jones و فصل سوم Daredevil باشیم.