ماهان شبکه ایرانیان

تا زنده ام از او دست نمی کشم

گفتگو با حاج روح الله بالغ، سرایدار بیت شهید محراب اشرفی اصفهانی درآمد   حاج روح الله بالغ، پیرمردی با وفاست که پس ازشهادت شهید محراب، حتی یک لحظه هم بیت ایشان را ترک نگفته است

تا زنده ام از او دست نمی کشم
گفتگو با حاج روح الله بالغ، سرایدار بیت شهید محراب اشرفی اصفهانی

درآمد
 

حاج روح الله بالغ، پیرمردی با وفاست که پس ازشهادت شهید محراب، حتی یک لحظه هم بیت ایشان را ترک نگفته است.اوبه درخواست فرزندان شهید،همه چیز خانه را تقریباً به همان شکلی که درهنگام شهادت آیت الله اشرفی اصفهانی بود، نگه داشته است وروزها وشب هایش را با مرورلحظه هایی که با شهید محراب به سر برده است، سپری می کند.

نحوه آشنایی تان با شهید اشرفی چگونه بود؟
 

یک روز جمعه بود که در سازمان آب کشیک بودم. وقتی کارم تمام می شد، پیش حاج آقا می آمدم.زمانی که شهید اشرفی ویک فرد دیگر به نام حاج آقا امام سدهی وچهل طلبه دیگر را آیت الله بروجردی به این جا فرستاد، آن ها به این جا آمدند واین مسجد را درست کردند.آن موقع،آقای اشرفی نماز اول شان را در مسجد اشجاری می خواند وحاج آقا امام سدهی این جا نماز می خواند. من از بچگی با روحانیت بودم وبا حاج آقا رفیق شدم. ایشان،به خانه مان می آمد ومن هم به خانه شان می رفتم وکارهایی را که داشت انجام می دادم.اموری مثل این که اگر چیزی می خواستند برای کسی بفرستند یا اگرکسی می خواست به دیدن ایشان بیاید،بپرسم که چه کاره هستند واز حاج آقا چه می خواهند.آقای امام سدهی گفت که کرمانشاه به درد من نمی خورد واین جا نمی مانم.حاج آقا اشرفی، درمسجد آیت الله بروجردی درس می خواند وبه طلبه ها هم درس می داد.من، هر وقت در اداره بودم که هیچ،وگرنه کم تر به خانه پیش زن وبچه ام می رفتم وپیش حاج آقا می امدم.خیلی چیزها از ایشان دیدم که شماره ندارد.هرحرفی که می گفت درانسان اثر می کرد. وقتی اولین فرزندم چشمانش سرخ شده بود، اورا پیش یک دکتر یهودی بردم به نام بناپور که آدم خوبی بود.دکتر بناپور گفت که من دکتر چشم نیستم، او را ببر به درمان گاه بیمه. اورا پیش دکتر احمد گواهی در درمان گاه بیمه بردم. یکی به من گفت او بهایی است .من تکانی خوردم وگفتم ای داد وبیداد،اگرچشمش هم کور می شد من نمی آمدم.من از بهایی ها بدم می آمد. چون با روحانیت محشور بودم.او دارویی در چشم بچه ریخت که وضعیت چشمش را بدتر کرد وچشم فرزندم زخم شد .رفتم شکایت کردم وشکایتم هم اثرنکرد،چون اوسرهنگ ارتشی بود.ودرزمان شاه یک سرهنگ ،همه کاره بود. مدتی گذشت، دکتر بناپورگفت بیاورش به تهران. من، تهران پیش پروفسور شمس می روم، اورا به آن جابیاور.بچه ام را بردم آن جا واو هم ما را پیش دکتر ضرابی فرستاد که شیعه بود. اونسخه را از من گرفت ومن خیلی ناراحت بودم،او کپسولی نوشت وگفت هر دفعه دو کپسول بده تا بخورد. بچه ام، سه ساله بود. من هم زن وبچه را گذاشته بودم، رئیسی داشتیم به نام دکتر مهدوی که مسلمانی با خدا ودوستدار روحانیت بود.ده روز به من مرخصی داده وگفت برو،اگریک سال دیگر هم بیایی،من حقوقت را به درخانه ات می فرستم؛ناراحت نباش. بناپور دنبال من فرستاده بود، وقتی رفتم، مرا نزد به دکتربردند وروبه روی هزار تخت خوابی برایم اتاقی گرفتند ومن آنجا ماندم. شب وضو گرفتم تا نماز بخوانم،دیدم بچه ام دارد تمام می شود.بغض کردم وگفتم خدایا بگذار من نمازم را بخوانم، بعد اگر بچه خواست بمیرد، بمیرد، فقط نماز من قضا نشود. من خیلی به نمازاهمیت می دهم. دیدم در می زنند،خانمی گفت شما را دوتا دکتر می خواهند،دیدم رئیس هزارتخت خوابی ودکتر بناپورهستند. گفتند چه اتفاقی افتاده؟ گفتم بچه ام دارد تمام می شود.نسخه را که دیدند، گفتند این کپسول ها روی قلبش را گرفته.زنگ زدند وگفتند زود بیایید.دستگاه گذاشتند ودهان او را باز کردند وقرص ها را ازروی قلبش درآوردند. پروفسور شمس هم بعد از سه روز اورا جواب کرد و گفت این بچه چشمش خوب نمی شود. یک روز، دیدم ماشینی می گوید شاه عبدالعظیم.تا به حال نرفته بودم به شاه عبدالعظیم؛رفتم ودیدم که حاج آقا اشرفی با حاج آقا حسین وحاج آقا محمد ، هر سه دارند ازحرم بیرون می آیند. گفتم حاج آقا، بچه ام چشمش کور شده هیچ،حالا می خواهند اورا بکشند.گفت ناامید نباش، بچه را بده بغل من.حاج آقا اشرفی بچه را گرفت وبه داخل حرم برد وبه او گفت تکان نخورتا من نمازم را بخوانم . دو رکعت نماز خواند .نیم ساعت طول کشید وبعد از نماز گفت خدا را شکر بچه خوب شد، ناراحت نباش.چشمش بسته بود وبازنکرده بود.آن زمان، باید یک شب می خوابیدیم تا برای بیمارستان نوبت بگیریم،اما بناپور چون آشنا داشت، یک کارت نوبت برای بیمارستان امیراعلم برای من گرفته بود. دکترجوانی آن جا بود که به چشم بچه نگاه کرد وگریه می کرد.ازحرم که برگشتیم،بناپورآمد وگفت کجا رفته بودی؛ من یک دکتر دیگرآورده بودم. گفتم ما به شاه عبدالعظیم رفته بودیم وآن جا حاج آقا اشرفی را دیدیم وگفت بچه خوب شده است.گفت الان چشمش را باز می کنم تا امتحان کنم.چشم بچه را باز کرد، دید این چشم سالم است.چشمی که بیرون آمده بود سالم بود.بناپورگفت من حاج آقا اشرفی را قبول دارم،دینش را هم قبول دارم. او یک یهودی بود.من معجزه حاج آقا اشرفی را می گویم،کاری با او ندارم.حاج آقا گفت به منزل ما برویم،که من گفتم برای من منزل گرفته اند. گفت به کرمانشاه که آمدی، یک راست بیا پیش خودم. گفتم چشم. ما صبح دوباره پیش دکتررفتیم. دکتر نصرت بینا گفت بچه خوب شده ومعجزه شده است؛ کجا رفته ای؟ گفتم رفتیم شاه عبدالعظیم، حاج آقا اشرفی دعا کرد، بچه خوب شد. گفت ما همه اشرفی را دوست داریم.اوهم یهودی بود.

از قبل حاج آقا را می شناختند؟
 

نمی دانم. گفت ما همه اشرفی اصفهانی را دوست داریم.حاج آقا اشرفی،درتهران وقم درس خوانده بود واواخرعمرش به این جا آمد.خواستم صبح برای کرمانشاه ماشین بگیریم،دیدم راننده به قم می رود،گفتم من هم به قم می آیم واز آن جا به کرمانشاه می روم.مثلاً ده روز آمده بودم. اما سی و پنج روز بود که درتهران مانده بودم. وقتی به حرم رفتم،حاج آقا حسین آن جا بود که پرسید بچه چطور است؟ گفتم معجزه شده حاج آقا،چشم سالم شده اما نمی بیند.گفت من الان کاری می کنم که ببیند.مرا پیش آیت الله بروجردی برد وایشان دستی به چشم هایش کشید وآن جا چشم بینا شد. آن موقع ماشین خیلی کم پیدا می شد.حاج آقا حسین گفت که ایشان از طرف آیت الله اشرفی است.وراننده ما را تا در مسجد آیت الله بروجردی آورد وگفتم می خواهم حاج آقا اشرفی را ببینم؛آن ها مسافر کربلا بودندحاج آقا، تا بچه را دید بلند شد واو را بغل گرفت. گفتم حاج آقا با معجزه، چشم بچه سالم شد وآقا بروجردی هم دست کشید به صورت بچه. صبح آن روز هم گوسفندی گرفتم وبرایش قربانی کردم. چشم،بگو بیاید،الان راه می اندازم.خلاصه کارش را راه انداختم وکنتورآب برایش گرفتم وبه استاد کاری دادم وگفتم برو این را برایش نصب کند. مرا به ساواک بردند ودیدم او آن جاست. گفت چطور به این جا آمده ای؟ گفتم نمی دانم والله مرا به این جا آورده اند.مرا نزد رئیس شان که تیمساری بود، برد وگفت آقا این کارگر است وکارگر نمی داند سیاست یعنی چه، بااو دشمنی دارند واذیتش می کنند.نامه نوشته بودند که این فرد با روحانیت است وبه خانه آقای اشرفی رفت وآمد واعلامیه پخش می کند.
یادم هست که حاج آقا به هرجا می خواست برود،بیش تر پیاده می رفت. بعضی از آشناها که اورامی دیدند ومی خواستند سوارش کنند،سوارنمی شد.آن قدر دل پاک بود که هرچه از خدامی خواست برآورده می شد.آقای امام سدهی که رفت، حاج آقا از آن پس دراین مسجد ماند.

شیخ عبدالجواد جبل عاملی چطور؟
 

اوهم این جا ماند،اصل کار متعلق به حاج آقابود.آقای شیخ جلال آل طاهر هم بودوساواک،اورا آن قدر زدند تاشهید شد .از جلوی در مسجد، عمامه اش را دور گردنش انداختند وروی زمین کشیدند واو می گفت که ازامام دست نمی کشم.اما هیچ کدام حاج آقا نمی شدند.زندگی او پیامبر گونه بود،نان خشک را در آب می زد ومی خورد.می گفت چگونه من غذای خوب بخورم، امام مردم نخورند.

برخورد شهید اشرفی با همسایه ها چگونه بود؟
 

خوب بود.هرکسی به در خانه می آمد،اورا ناامید نمی کرد. هرکسی هر چه می خواست- تا آن جایی که داشت- کمک می کرد؛زبانی،مالی اگر کسی برایش درخواستی می آورد،چند خط می نوشت وامضا می کرد.مردم اورا می خواستند. اگر ازتمام مردم شهربپرسید،یک نفر را هم پیدا نمی کنید که خدای نخواسته بگوید حاج آقا بد است.همه علما خوب بودند، ولی هیچ کس مثل حاج آقا نبود.یک روز به حاج آقا گفتم یک حدیث به من بگو که هم به درد دنیایم بخورد وهم به درد آخرتم. گفت که برو، هرگز خدا را فراموش نکن، به خدا پناه بیاور واز خدا دست نکش. زمستان ها که برف زیادی می آمد، شهید محراب به خاطر این که روی برف ها سر نخورد، جواربش را در می آورد وروی کفشش می کشید، پیاده به مسجد می رفت وآن جا درس می داد وبعد ازنماز ظهر وعصر دوباره پیاده به خانه برمی گشت ویک ساعت استراحت می کرد ودوباره می رفت تا بعد از نماز مغرب وعشاء.به هر کسی هم که درس می داد،آنی یاد می گرفت، این ها همه خصوصیات حاج آقا بود.

چطور شد که شما تصمیم گرفتید تا چراغ خانه حاج آقا را روشن نگه دارید؟
 

من تصمیم گرفتم که بعد از حاج آقا از این خانه دست نکشم،ودست هم نکشیدم. یک موقع، لوله شکسته بود ومن داخل حمام آن را درست می کردم، آمد وگفت،می خواهم گزی به دهانت بگذارم.گفتم حاج آقا، دستم کثیف است، بگذارید کار را تمام کنم.گفت نه، می خواهم با دست خودم گزی به دهانت بگذارم. گز را به دهان من گذاشت وگفت بعد از من، از محمد وحسین دست نکشی.خودش برای مأمورها چای می آورد. اگر میهمان می آمد وزن وبچه اش یا ما نبودیم، خودش چای دم می کرد و می آورد.

اگر خاطره ای هم از حاج آقا وجبهه دارید بگویید.
 

یک شب رفتیم به جبهه واز آن جا به خانه آیت الله قاضی رفتیم. گفتند این جا خطرناک است،بمانید وبه"جعفر طیار" بروید.رفتیم آن جا وحاج آقا گفت که توشب باید نزدیک من بخوابی. پنج، شش مأمور درآن جا بود . مأمورها خوابیدند ومن دیدم نصف شب ایشان بلند شد، من هم بلند شدم.دستشویی هم دوربود.به دنبالش که رفتم، گفت بیدارشان نکن، بیدارشان نکن، بگذار بخوابند. مأمورها بیدار نشدند وما رفتیم، حاج آقا وضویش را گرفت وآمد نماز شب خواند،من هم نمازم را خواندم .به من می گفت مواظب باش مأمورها را اذیت نکنی، یعنی هیچ کسی را اذیت نکنی. آدم نباید آزارش به یک مور هم برسد. سه روز آن جا بودیم وبرگشتیم. به دزفول رفتیم واز آن جا به شاهزاده محمد رفتیم. همیشه در راه پیمایی ها،حاج آقا نفر اول بود، با این که پیرمرد بودو نمی توانست راه برود، اما جلوی مردم به راه می افتاد. درمیدان فردوسی، تیراندازی شد، من داخل کوچه افتادم ومردم پای شان را روی پشت من می گذاشتند ورد می شدند .دیگر قدرت نداشتم تا بلند شوم.یک پیرمردی جلوی من بود که در آن ازدحام به شهادت رسید.

برخورد حاج آقا با رزمنده ها چگونه بود؟ با تک تک آنها دست می داد،حرف می زد وبرای شان دعا می کرد.می گفت شما سربازان امام زمان (عج) وپیغمبر (ص) هستید.سربازها هم خوشحال می شدند وصورت حاج آقا را می بوسیدند.راستی، یادم آمد که دکتر بهشتی وآیت الله صدوقی هم به این جا آمدند.
 

آیت الله بهشتی که به این جا آمدند شما هم بودید؟
 

بله،بودم وبعد ازآن با هم به راه پیمایی رفتیم.آقای بهشتی خیلی نورانی بود.

رابطه شهید اشرفی با آقای بهشتی چگونه بود؟
 

خیلی خوب بود.من فقط برای شان چای ومیوه می آوردم وچیز زیادی درخاطرم نیست.

از آن اوایل که حاج آقا به کرمانشاه آمد، بگویید.
 

اخلاق حاج آقا مردم را به سمت ایشان کشاند. از بس اخلاق خوبی داشت.اگرکسی می آمد وحرف تندی می زد،حاج آقا می گفت آرام باشید.نزدیک کرمانشاه،دهی بود که الان شهر شده، حاج آقا زمین ها راگرفت وبین کولی های آن جا تقسیم کرد.صاحب زمین آمد وشکایت کرد.به اوگفت چرا شکایت می کنی، این ها ندارند،بگذار ببرند. او هم انگارراضی شد.
منظورحاج آقا فقط این بود که مردم را به راه خیرودین اسلام هدایت کند.اگر می گفتند کسی کار بدی کرده حاج آقا ناراحت می شد واو را نصیحت می کرد.همسایه ای داشتیم که ارتشی بود وتریاک می کشید.پسرم عادت کرده بود که پیش او برود وهر کاری می کردم گوش نمی داد که نرود.یک روز اورا پیش حاج آقا بردم. حاج آقا گفت روله، قرآن بلدی؟ گفت بله.گفت فلان آیه را بخوان .اوخواند. گفت می دانی معنی اش چیست؟ معنی اش این است که هر چه پدرت می گوید گوش کنی وبا مردمان بد نگردی.
خدا می داند که پسرم دیگر به آن جا نرفت.همان کلمه حاج آقا، این پسر را به جایی رساند که درس خواند والان هم در دادگستری کار می کند.
هرحرفی از دهان حاج آقا در می آمد به لطف خدا اثرمی کرد. الان هم تا زنده هستم از این خانه دست نمی کشم. من هر هفته، یا دوهفته یک بار، به این جا می آیم وخانه را جارو می کنم .این جا کتاب خانه ای بود که من چون دیدم دارد از بین می رود، به حاج آقا محمد زنگ زدم وکتاب ها را بردیم به تهران و کتاب خانه آیت الله مرعشی؛ یک نیسان کتاب بود.

آقای خاتمی که رئیس جمهور بودند به این جا آمدند. آقای خاتمی بعد از شهادت ایشان هم آمده بودند. آقای خاتمی که آمد،کتاب خانه بازبود.
 

بالای این خانه را بعد از شهادت ایشان ساختند.بعد از شهادت ایشان، یک لوله همسایه شکسته بود وآب بالای کتاب ها آمده بود.من هم آمدم اما درکتاب خانه را باز نکردم.شب که خوابیدم، شهید به خوابم آمد وگفت مؤمن، چرا به کتاب خانه ام سر نزدی؟ آب از حیاط همسایه داخل کتاب ها می آید. من بلافاصله بلند شدم وبچه ها گفتند کجا؟ گفتم کارتان نباشد،من کار دارم، آمدم در را باز کردم. طبقه بالا مستأجری داشتیم که معلم بود.و او را صدا کردم وگفتم بیا پایین کارت دارم.گفتم من این خواب را دیده ام، می خواهم در اتاق را بازکنم.در اتاق را بازکردم ودیدم آب می آید روی کتاب ها. مستأجرگفت اتاق طبقه بالای ما رطوبت دارد.گفتم اگر رطوبت دارد، چرا به من نگفتی.درخانه همسایه را زدم خودش نبود، پسرش بود.گفت برو هر کاری از دستت بر می آید،کوتاهی نکن، ما هم رفتیم ومشکل را حل کردیم.
یک باربعد از شهادت حاج آقا من به منطقه رفتم وهفت ماه پشت سرهم آن جا بودم. عراقی ها با توپ زدند،من از ماشین بیرون افتادم وستون فقراتم آسیب دید.احساس کردم یک طرف بدنم فلج شده، به صورت نشسته رفتم،وضو گرفتم .خواهر زاده ام که دکتربود وبعدها به شهادت رسید، آمد گفت دایی جان،چه شده؟ گفتم نمی دانم،پایم درد می کند.نگوکمرم بود که به پایم می زد. به من دارو دادند، ولی اصلاً خوابم نمی برد. گفتم مرا به کرمانشاه ببرید. مرا به بیمارستان دکتر چمران بردند ویک هفته آن جا خوابیدم. گفتم مرا به کرمانشاه خودمان ببرید،باید به خانه حاج آقا سرکشی کنم.البته پسرم می آمد به خانه حاج آقا سر می زد.وقتی مرا آوردند، به توان بخشی بردند ودر آن جا بعداز عکس برداری گفتند که این خوب نمی شود وباید در خانه بخوابد.ازآن جا مرا به خانه بردند.یک طرف بدنم را خودم وضو می گرفتم وطرف دیگر را بچه ها می گرفتند. برای نماز خواندن هم مهر را روی پیشانی ام می گذاشتم،کمرم راست نمی شد. یک شب حاج آقا به خوابم آمد وگفت در خانه من باز نشده است،برو به خانه سر بزن. گفتم حاج آقا نمی توانم.گفت الان امام هم می آید. امام در حیاط بود. شکروقند وچای آن جا بود. حاج آقا لیوان را برداشت وکمی آب وشکر در آن ریخت وهم زد وگفت بخور.گفتم نمی خورم، نمی توانم. گفت الان امام می آید. داد دست امام. گفت دست امام است یک وقت پس ندهی ها، بخور. من هم گریه ام گرفت وگفتم حاج آقا نمی توانم بخورم. گفت دست امام را پس نزن. من این را به زوز خوردم. به من آمپول زده بودند که خوابم ببرد، دیدم حالم دارد خوب می شود، نه معلوم بود خوابم نه معلوم بود بیدارم. پسرم آمد گفت آقا آب آوردم، ظرف هم آورده ام، وضویت را بگیر. بلند شدم نشستم و وضو گرفتم وهمان طور نشسته نماز خواندم.حاج آقا دست به کمرم کشید ورفتند. بلند شدم واتاق ها را دور زدم.صبح، پسرم وقتی می خواست به دادگستری برود، اول آمد به من سر بزند. گفت آقا چطوری. گفتم روله، مرا با موتور به خانه حاج آقا ببر.گفت آقا تو داری می میری،دکترها جوابت کرده اند.گفتم حاج آقا شفا داد ودست کشید گفت باید بروی،اگر نروی حلالت نمی کنم. گفت می برمت حق پدری است.مرا به این جا آورد وپاسبان ها مرا گرفتند .آمد در اتاق ها را بازکرد،آن ها را تمیز کرد. فردا صبح پیاده به اداره رفتم. این دومین معجزه ای بود که بعد ازشهادتش اتفاق افتاد.
پارسال هم قلبم ناراحت بود، می خواستند قلبم را عمل کنند.باز گریه کردم وگفتم خدایا چه بکنم.دو تا بچه دارم الان موجی هستند، هر دوهم دیپلمه اند.بهزیستی،ماهی پنجاه هزار تومان به آن ها می دهد که پول داروهای شان هم نمی شد.ما خودمان نخواستیم.دیدم آب آورد وگفت وضو بگیر. وضو گرفتم ونماز را خواندم .دیدم که دیگر آن قدری درد ندارم تا این که بعد ازظهر قلبم گرفت وناراحت شدم. دیدم شب دوباره به خوابم آمد وگفت چه شده ، ناراحتی؟ گفتم حاج آقا فردا می خواهند قلبم را عمل کنند. گفت نه عمل نمی کنند، دستی کشید ورفت.صبح دکترگفت حالا عمل نمی کنم، یک هفته دیگربیا تا عمل کنم.یک هفته بعد که رفتم عکس برداری کردند، گفتند خوب شده دیگر نمی خواهدعمل کنی. این معجزه را خودم از حاج آقا اشرفی دیدم. بچه هایش می گویند نیا این جا،اما من تا زنده هستم، می آیم.حقوق هم از ایشان نمی گیرم، قربه الی الله می آیم این جا را تمیز می کنم، نگاه می کنم.این فرش ها را جانور می خورد،به شان سم زده ام.او مرا خیلی می خواست، من هم اورا خیلی می خواستم ،بی نهایت.می گفت پناه بیاوربه خدا وناراحت نشو.

شما بعداز شهادت ارتباط معنوی تان را با ایشان قطع نکرده اید.
 

از اول داشته ام، تا الان همیشه می آیم این جا قرآن می خوانم،دو رکعت نماز می خوانم، دعامی خوانم. بعضی موقع ها ناراحت می شوم،خانه نمی روم، همین جا می خوابم. من همیشه، در رژیم گذشته، کتک هم که می خوردم، از در خانه حاج آقا دست نمی کشیدم. الان هم تا زنده هستم از ایشان دست نمی کشم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان