جستارهائی در منش سیاسی شهید عارف الحسینی در گفت و گو با حجت الاسلام سید جواد نقوی
درآمد
تاثیر انقلاب اسلامی در وضعیت مسلمانان جهان و به ویژه شیعیان ، امری بدیهی و رو به گسترش است. در پاکستان نیز اندیشه های امام راحل توسط شهید عارف الحسینی بیان و تفسیر شد و همین دلبستگی به خط امام بود که دشمنان داخلی و خارجی شیعیان پاکستان را به فکر برداشتن او از سر راه مطامعشان انداخت. در این گفتگو به نکاتی درباره نقش شهید در رهبری مردم اشاره شده است.
از چه زمانی با شهید عارف الحسینی آشنا شدید و نحوه آشنائی شما چگونه بود؟
تقریبا اوایل انقلاب ، سال 1979 بود که من به مدرسه علمیه اسلام آباد پذیرفته شدم و اولین بار بود که ایشان را در آنجا زیارت کردم. ایشان در آن زمان هنوز خیلی شناخته شده نبودند. البته در آن نوبت فقط چهره ایشان را زیارت کردم و هنوز آشنائی با ایشان نداشتم. آشنائی بیشتر من با ایشان در سال 1981 در اسلام آباد روی داد که یک گردهمائی بزرگ شیعه بود و هزاران نفر از کل کشور در آنجا جمع شده بودند. در آن موقع رهبری شیعه پاکستان با مرحوم مفتی جعفر حسین رحمه الله علیه بود و شهید به عنوان نماینده ایالت سرحد ، همراه با مردم خوب و خونگرم آنجا در آن گردهمائی شرکت کردند. مراسم بسیار باشکوهی بود. چند روز ادامه یافت و تبدیل به تظاهرات و احتجاجاتی علیه دولت ضیاءالحق شد. ضیاءالحق در آن موقع به عنوان یک فریب ، شعار «نفاذ نظام اسلامی» را مطرح می کرد و می خواست تحت لوای این شعار ، تفکر منفی را می خواست اشاعه بدهد. شیعیان به رهبری مفتی جعفر حسین جمع شدند و مخالفت خود را با این ترفند ضیاءالحق اعلام کردند. شهید در آن جریان ، حضور محسوس و بسیار بانفوذی داشتند ، حتی قرار شد با رهبری علماء شیعیان به ط ف مرکز ادارات دولتی حرکت و در آنجا تحصن کنند. علمای بزرگ پاکستان در آن گردهمائی بودند و با این امر مخالفت کردند و گفتند احتمال می دهیم بین مردم و نیروهای نظامی و انتظامی ، درگیری پیش بیاید و بعضی از افراد کشته شوند و خون اینها به گردن چه کسی خواهد بود. با این استدلال آنها همه ساکت شدند.
شهید در آن زمان در برابر آن علما که همگی ریش سفید بودند ، بسیار جوان بود و شاید سنش به 40 سالگی هم نمی رسید. او از جا برخاست و گفت: «شما که می گوئید اگر کسی کشته شود ، خون او به گردن چه کسی است؟ خون شهدای کربلا به گردن چه کسی بود؟ همان کسانی که خون شهدای کربلا به عهده شان هست ، خون شهدای امروز هم به گردنشان خواهد بود.» و سپس ادامه داد: «من این خون ها را به عهده می گیرم. مگر شما شک دارید که در این راه دین قدم می گذارید؟» بعضی از بزرگان ، آن جلسه را بایکوت کردند و بیرون رفتند ، اما این تصمیم شهید باعث شد که این تفکر ، پخته تر بشود و علما هم در تصمیمشان جدی تر شدند و تظاهرات صورت گرفت و به نتیجه هم رسیدند.
شهید عارف الحسینی یکی از چهره های شاخص طرفدار جمهوری اسلامی بود. در عین حال ضیاءالحق هم به طرفداری از جمهوری اسلامی تظاهر می کرد. وی با ضیاءالحق رابطه بسیار تیره ای داشت و او را در ادعاهائی که می کرد صادق نمی دانست. شهید چگونه بین این دو موضوع را جمع می کرد.
ضیاءالحق آدم چند چهره و منافقی بود. آن سیره ای که ما از ماکیاولی می خوانیم که سیاستمدار باید چگونه آدمی باشد ، در ضیاءالحق به طور کامل وجود داشت. بسیار هم خشن و مکار و اهل تظاهر و تصنع بود و خلاصه رفتارهای عجیب و غریبی داشت. او در زمان جنگ با جمهوری اسلامی همکاری می کرد و مردم هم می دانستند. موقعی که بندهای جمهوری اسلامی ناامن شده بودند ، منطقه گواتر را در اختیار جمهوری اسلامی قرار داده بود و در بعضی خریدها همکاری می کرد. در عین حال در همین کار هم صداقت نداشت. اگر یادتان باشد او کمیته ای به نام «کمیته امنیت امم اسلامی» که در آن رئیس جمهور گینه و ضیاءالحق و چند نفر دیگر بودند که سعی داشتند بین حضرت امام (ره) و صدام ، صلح برقرار کنند. حضرت امام همیشه از دیدن آنها ناراحت می شد و به آنها تشر می زد و اینها را خوب می شناخت و قبولشان نداشت.
ضیاءالحق داعیه رهبری جهان اسلام را داشت و بعضی از اطرافیان متملق او اعم از روحانی و غیر روحانی به او القا کرده بودند که تو شایسته رهبری جهان اسلام هستی و او این حرف را باور کرده بود و کارهائی از این قبیل را انجام می داد. او در همان زمانی که با ایران همکاری می کرد ، مشاورین نظامی اش را به عراق فرستاده بود و عراق از او خواسته بود بخشی از ارتش پاکستان را که در عربستان سعودی بود به عراق ببرد و ضیاءالحق موافقت کرده بود ، ولی عده ای دیگر از نظامی ها گفته بودند که این کار به نفع ما نیست و ما در داخل کشور دچار مشکل می شویم.
او رفتار کاملا دوگانه ای داشت. خودش که دین و مذهبی نداشت ، اما اطرافش را حنفی ها و جوبندی ها ، یعنی همان کسانی که الان گروه های طالبان و تروریستی را تشکیل داده اند، گرفته بودند و به همین دلیل او می خواست از طریق تشکیل «نفاذ اسلامی» کارش را پیش ببرد. شهید و علمای شیعه پاکستان پی برده بودند که اگر این اتفاق روی بدهد ، شیعه در پاکستان محو می شود و لذا در مقابل ضیاءالحق احتجاج کردند و گفتند که سیاست او را قبول نداریم.
مرحوم مفتی جعفر حسین انسان بسیار وارسته و پاکیزه ای بود ، ولی مثل شهید ، شم سیاسی نداشت و با اینکه در زمان انقلاب به رهبری رسیده بود ، ولی مبارز و انقلابی نبود. او با اینکه در اوایل انقلاب به ایران و به دیدن امام خمینی هم آمده بود، اما افکار انقلابی نداشت ، اما شهید در ملت شیعه تحولی را ایجاد کرد آن را از جمود و سکوت بیرون آورد و به طرف انقلاب سوق داد. مردم با رهبریت شیعه خود ارتباط عاطفی داشتند، ولی ارتباط فکری و سیاسی نداشتند. شهید این کار را کرد و بین ملت پاکستان و انقلاب ایران ارتباط برقرار کرد و این کاری بودکه ضیاءالحق بر نمی تافت. هم شهید واقعیت وجودی ضیاءالحق و حرکات مخفیانه و ریاکارانه اش را می شناخت و هم ضیاءالحق او را به شدت زیر نظر داشت ، چون می دانست موجب بیداری ملت پاکستان می شود. هر تصنع و ریا و القائی که ضیاءالحق در برابر مردم داشت ، شهید آن را خنثی و عرصه را برای تظاهرات ریاکارانه او تنگ می کرد ، به همین دلیل آن دو یکدیگر را قبول نداشتند.
اتفاقا یکی از مسئولین جمهوری اسلامی به شهید گفته بود که ضیاءالحق گلایه کرده که من که این همه با شما همکاری می کنم ، آقای سید عارف ما را اذیت می کند. شهید به آن مسئول پاسخ داده بود: «شما درست می فرمائید. با شما همکاری ، ولی ما را اذیت می کند. شما کار خودتان را بکنید ، ما هم کار خودمان را می کنیم ، چون ما از او شناخت دقیق تری داریم. او بنا به مصلحت هائی دارد با شما همکاری می کند ، ولی در پاکستان دارد ریشه تشیع را می زند.»
نمونه ای را برای شما عرض می کنم. آقای احمد نورانی که از رهبران اهل سنت بود و سه چهار سال قبل مرحوم شد. ایشان سنی معتقد به عصمت و رسالت بود ، جوبندی یا وهابی نبود. آنها مدارس و مساجد سنی ها را می گرفتند. آقای نورانی نزد ضیاءالحق می رود به او می گوید :«دارد به ما ظلم می شود و وهابی ها مساجد و مراکز ما را مصادره می کنند. شما یک کمکی به ما بکنید.» ضیاءالحق به او می گوید: «نزاع داخلی بین ماست (یعنی سنی ها). فعلا شما با آنها یکی بشوید ، علیه دشمنی که الان دارد برایمان خطر ایجاد می کند (یعنی شیعه ها) یک کاری بکنیم ، بعد این مشکلات داخلی را حل می کنیم.» ضیاءالحق بسیار می ترسید که همان اتفاقی که در ایران رخ داد ، در پاکستان هم روی بدهد. شهید هم که با شهامت و شجاعت عجیبی حرف می زد و ضیاءالحق می ترسید در ظرف دو سه سال اتفاقی در پاکستان روی بدهد که کنترلش از دست او خارج شود.
اشاره کردید که شهید پس از احراز رهبری ،وضعیت شیعیان پاکستان را متحول کرد ، در حالی که شاید علمای زیادی بودند که چه از نظر سنی و چه از لحاظ علمی بر شهید تفوق داشتنند. چه شد که در میان آنها ایشان به رهبری انتخاب شد؟
سئوال بسیار خوبی را مطرح کردید و من پاسخی خواهم داد که شاید برای بسیاری تازه و تعجب آور باشد، ولی این عین حقیقت است و من برای این پاسخم شواهد بسیاری هم دارم. همین طور است که شما می گوئید. در پاکستان افرادی بودند که هم از نظر علمی و هم از نظر شهرت ، بسیار برجسته بودند و امتیازات دیگری هم داشتند. بعد از رحلت مرحوم مفتی جعفر حسین ، چند دستگی در میان شیعه پیش آمد و گروه های مختلفی ، به طور پنهانی در صدد بودند که جانشین ایشان بشوند. البته من در اینجا نام نمی برم ، ولی آنها در سرتاسر پاکستان شروع به مسافرت و تبلیغات کردند و به شهرهای مختلف می رفتند و مردم را قانع می کردند. در همان بحبوحه ، مردم راولپندی ایران و سرکرده هایشان از جمله آقای سید ساجد نقوی که الان رهبر شیعیان جعفریه هست ، جمع شدند و تصمیم گرفتند از میان خودشان فردی را به عنوان جانشین مرحوم مفتی جعفر حسین انتخاب کنند. یکنفری را اسم بردند که خیلی ها روی آنها اتفاق نداشتند. بعد آقای سید ساجد نقوی پیشنهاد داد که آقای حامد علی موسوی را که از راولپندی هاست انتخاب کنند و این نام در آن جلسه از سوی ایشان به شورای مرکزی اعلام شود و قرار شد هر کس را که شورا برگزیند ، او رهبر شیعیان پاکستان شود ، ولی افرادی در آن جا بودند که به جای اینکه این نام را به شورای مرکزی یا نهضت جعفری بدهند ، آن را به روزنامه ها و رسانه ها اعلام کردند و گفتند که رهبر شعیان انتخاب شده و عملا دیگران را در مقابل یک کار انجام شده قرار دادند.
این کار مردم راولپندی ، اوضاع را به ریخت. خیلی ها خواستند موضوع را جمع کنند ، اما نشد. تیری بود که از چله کمان خارج شده بود. سرویس های مختلف اطراف این قضیه را گرفتند و موضوع خیلی قرص و محکم شد و کاری کردند که قبل از آنکه اسم دیگری روی کار بیاید ، اسم آقای حامد علی موسوی به عنوان جانشین مرحوم مفتی جعفر حسین قبول شود ، ولی ایشان به رغم اینکه انسان خوب و مقدسی بود ، اما شایسته این مقام نبود و خیلی در امور اجتماعی دخالتی نداشت و به کارهای سیاسی معتقد هم نبود، ولی او را جلو آوردند. ایشان هم محکم ایستاد و اطرافیان هم پشتیبانی کردند.
جریان اکثریت که مخالف آقای سید حامد شدند ، به تکاپو افتادند که باید زودتر و قبل از اینکه زمام امور از دستشان در برود ، کاری انجام بدهند. اینها اجلاسیه ای را تشکیل دادند. در آن اجلاسیه در مسائل اصلی با هم درگیر بودند. کسانی که دنبال تعیین جانشین برای مفتی جعفر حسین بودند ، از قبل یارگیری هایشان را کرده بودند و کارهای سید حامد رویشان تاثیر گذاشته بود و تضعیف شده بودند ، اما خودشان هم دو گروه بودند و بین خودشان هم اکثریت نداشتند. آنهائی که اسم شهید عارف را برای رهبری دادند ، به خاطر این نبود که او را فرد لایق و شایسته ای می دانستند ، بلکه منظور دیگری داشتند. این هم چیزی نبود که پنهان کنند ، هم آن موقع می گفتند و هم بعد از انتخاب ایشان در اظهاراتشان گفته بودند.
قبل از ادامه انتخاب ایشان باید نکته ای را ذکر کنم که به روشن شدن موضوع کمک می کند. در سرحدات پاکستان ، اکثریت پشتو زبان هستند. من خودم سرحدی هستم ، ولی زبانم پشتو نیست و از جمعیت غیرپشت هستم ، ولی اکثریت جمعیت آن مناطق پشتو زبان هستند، مخصوصا آنهائی که در قبائل و نزدیک مرز افغانستان زندگی می کنند. این روزها اسامی وزیرستان و امثالهم را زیاد می شنوید. این مناطق تحت سلطه دولت نیستند و به صورت قبائل آزاد زندگی می کنند. در آنجا هم سواد کم است و هم از نظر اقتصادی و فرهنگی ، عقب مانده هستند و دولت هم تعمد دارد که آنها را به همان صورت نگه دارد و همین سیاست هم بالاخره کار دست دولت دارد. آن مناطق را از نظر تحصیلی ، مسائل رفاهی و سیاسی عقب نگه داشته اند و مشکل طالبان و امثال آنها به وجود آمد. نظر مردم پاکستان کلا نسبت به مردم این مناطق خوب نیست.
شهید عارف الحسینی اهل این منطقه بود و این گروه ها هم فکر می کردند که ایشان آدم گوشه نشینی ساده لوحی است و با انتخاب ایشان ، خودشان می توانند زمام امور را به دست بگیرند و از طریق ایشان به اهداف خودشان برسند. شهید عارف اردو را هم خوب حرف نمی زد ، ولی فارسی و پشتو را خوب حرف می زد. اینها خوب می دانستند که شهید اردو بلد نیست، سخنرانی نمی داند و شناخته شده هم نیست. کسی واقعا ایشان را نمی شناخت و خود این گروه ها هم شناخت درستی از سید عارف نداشتند و تصور می کردند که ایشان آدم ساده لوح و نادانی است. تصورشان این بود که ایشان را که از منطقه دور افتاده و عقب افتاده ای است و کاری از دستش بر نمی آید ، می آوریم و بعد هم پشت سر او ، هر کاری که خودمان منظور هست انجام می دهیم. ایشان در منطقه سرحدات معلم ساده یک مدرسه بود. اینها خودشان آدم های تشکیلاتی بودند و خیال می کردند. تصور می کردند ایشان که اصلا تشکیلاتی نیست و نمی تواند کاری بکند. در هر حال فکرشان این بود که ما خودمان همه کاره می شویم و از ایشان به عنوان آلت دست استفاده می کنیم.
اینها حتی تصورش را هم نمی کردند که شهید عارف آن قدر لایق ، تحلیل گر ، عالم دینی ، مخلص و انقلابی باشد. البته ایشان همیشه همین طور بود ، اما آنها خبر نداشتند و فکر می کردند در آن منطقه دورافتاده و بدون بلد بودن زبان اردو ، چیزی بلد نیست ، اما ناگهان با سیاستمدار باهوشی روبرو شدند که سخنرانی های انقلابی آتشین می کرد و مردم هر روز بیش از پیش ، جذب او می شدند و کسی اصلا به آنها بها نمی داد. هنوز یک سال هم از ریاست شهید حسینی نگذشته بود که آنها از صحنه عقب رفتند و به شهید حسینی گفتند که ما دیگر با شما ، نیستیم و آزار و اذیت ها شروع شد.
البته وقتی اینها این کار را کردند ، موقعیت شهید عارف الحسینی تثبیت شده بود و حرکاتشان تأثیری نداشت.
بله ، موقعیت ایشان تثبیت شده بود ، ولی اینها باز هم سعی خودشان را کردند و حتی یک موقع مرحوم سید صفدر حسین نجفی را که عالم پاک و پاکیزه ای بود ، پیش انداختند. در لاهور و گردهمایی «وفاق علما» بود و علمای پاکستان جمع شده بودند. این گردهمایی اجلاسیه سالانه یا دو سالانه علمای پاکستان بود و همه جمع شده بودند. بنا بود شهید عارف برود و سخنرانی کند. قبل از سخنرانی ایشان مرحوم سید صفدر حسین به خواست دیگران ـ چون من معتقدم خود ایشان شخصیت بسیار پاکی بود و به میل خودش این کار را نمی کرد ـ می رود و به سید عارف می گوید که علما دیگر به شما اعتمادی ندارند. مرحوم سید صفدر خیلی آدم رک و ساده ای بود و آمد و این حرف را خیلی روشن به سید عارف زد. شاید اینها توقع داشتند که شهید برای جلب علما می آید و سماجت می کند و به پای اینها می افتد و کار اینها جور می شود ، ولی بر عکس ، جناب سید عارف بلافاصله کاغذی می گیرد و استعفایش را می نویسد و از ایشان تشکر می کند که مسئولیت به این سنگینی را از دوشش برداشتند و می گوید که این بر دوش من بار بسیار عظیمی بود و من خودم را شایسته این قیادت نمی دانستم و خیلی خوب شد که این بار را از دوش من برداشتید و من حرف برادرم آقای سید صفدر را قبول دارم و ایشان راست می گوید و حتما علما گفته اند که به من اعتماد ندارند. اینها توقع استعفا نداشتند ، بلکه توقع داشتند که سید عارف به پایشان بیفتد و بعد از این از آنها حساب ببرد ، ولی ایشان همان جا گفت که من برای جهاد به افغانستان می روم. آن موقع در افغانستان علیه نیروهای روسیه جنگ بود. ایشان گفت آرزوی دیرینه من بود که بروم و در کنار مجاهدین افغان علیه روس ها بجنگم و از شما ممنونم که چنین موقعیتی را برای من فراهم کردید.
با این واکنش سید عارف ، بعضی از علما از جا بلند شدند و گفتند: «این قضیه واقعیت ندارد و چه کسی گفته که علما به شما اعتماد ندارند؟» علمای بزرگی هم در آن اجلاس بودند. یکی از این علما ، آقای سید گلاب نقوی، عموی سید ساجد نقوی و پدر سید تقی نقوی که از علمای شاخص پاکستان هستند که سیدی بسیار بزرگوار و از اساتید برجسته پاکستان است، عمامه خود را برداشت و جلوی پای سید عارف گذاشت و ایشان را به حضرت زهرا (س) و اولیا و انبیا قسم داد که این حرف را نپذیرد و این حرف دروغ محض است و می خواهند شما را از ما بگیرند. با این که ایشان عالم بسیار برجسته و بزرگواری بود ، اما در مقابل چشم همگان این کار را کرد و این حرف را زد. ایشان هم از لحاظ سنی و هم از نظر رتبه علمی از بقیه بالاتر بود و به این ترتیب توطئه اینها خنثی شد. بعد مرحوم آقای سید صفدر حسین گریه کرد و گفت به من نیرنگ زدند و مطلب را جور دیگری به من القا کردند و حقیقت طور دیگری بود و من مخلص شما هستم. ایشان تا روزهای آخر هم با سید عارف بود.
منظور این است که اینها جناب سید عارف را به دلیل شایستگی هایش به رهبری انتخاب نکردند ، بلکه قصد و منظور دیگری داشتند، منتهی اشتباه کردند که: «مکروا مکرالله والله خیرالماکرین» و خداوند به دست دشمنان، چنین نعمتی را به ملت شیعه پاکستان هدیه داد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 50